کامیار _ چی شنیدی ؟
دلارام _ بابام داشت با مامانم دعوا میکرد و در مورد گندم یه چیزایی می گفت !
کامیار _ چی می گفت ؟
دلارام _ می گفت بچه سر راهی واسه ما آدم شده !
کامیار _خب !
دلارام _ می گفت به اون خواهرت بگو که اون ورقه رو که توش اسم ننه باباشو نوشتن در بیاره بهش نشون بده که بفهمه کیه ! می گفت حالا واسه ما اسم سانتی مانتال براش گذاشتن ! جاشه برم یواشکی در گوشش بگم اسمش عزت کچله ! به به ! چه اسمی !
کامیار _ اینا رو بابات گفت ؟
" دلارام سرشو تکون داد "
کامیار _ مامانت چی می گفت ؟
دلارام _ هی می خواست ساکتش کنه ! همه ش می گفت یواش عباس ! بچه ها میشنون !
" دوباره زد زیر گریه و گفت "
_ منم اون لحظه به قدر عصبانی بودم که دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم !
کامیار _ تو فکر نکردی داری چه بالایی سر این دختر میآری ؟!
دلارام _ به خدا اصلا دست خودم نبود ! اون لحظه ازش متنفر بودم ! اگه همون موقع جلوم بود حتما میکشتمش !
کامیار _ آخه چرا ؟!
"دلارام ساکت شد و فقط گریه میکرد ! دست شو کشید و دوباره گفت "
_ چرا ؟!
دلارام _چون سامان عاشقش شده بود !
" اینو گفت و سرشو انداخت پایین . کامیار یه خرده مکث کرد و بعد آروم گفت "
_ تو سامان رو دوست داری ؟
" یه دفعه گریه دلارام بیشتر شد و یه خرده بعد پنجره رو محکم بست ! من و کامیار همینجوری مات به همدیگه نگاه کردیم ! اصلاً این چیزایی رو که آخر گفت انگار از یه فاصله دور می شنیدم ! برام باور کردنی نبود ! هیچ فکر نمی کردم که دلارام عاشق من باشه .اونم اینقدر زیاد که به خاطر من یه همچین کاری بکنه ! اصلاً نمیدونستم که باید تو اون لحظه چه عکس العملی نشون بدم ! باید باهاش صحبت می کردم آرومش می کردم یا باهاش دعوا می کردم که چرا یه همچین کاری کرده ! چطور تا حالا متوجه نشده بودم که دلارام منو دوست داره ؟!
برگشتم به کامیار نگاه کردم . اونم مات داشت منو نگاه می کرد ! دلارام پنجره رو بسته بود اما همون پشت پنجره داشت منو نگاه می کرد و گریه می کرد . کامیار یه خرده صبر کرد و بعد چند تا تقه زد به ششه که دلارام زود پنجره رو وا کرد ."
کامیار _ بیا بگیر ! این همون نامه س .
" دلارام اشک هاشو پاک کرد و نامه رو گرفت و گفت "


به کسی چیزی نمیگی ؟
کامیار _ نه برو بسوزونش که دست کسی نیفته .
"دلارام نامه رو وا کرد و یه نگاهی بهش کرد و یه لبخند زد و گفت "
_ بهم کلک زدی ! کاغذش کاغذ معمولیه ! کاغذ سالنامه نیس !
کامیار _ تو کلک خوردی ! چون ترسیده بودی ، هول ورت داشت که نکنه حواست پرت شده باشه و واقعا تو کاغذ سالنامه نامه رو نوشته باشی !
دلارام _ چرا اینکار رو می کنی ؟
کامیار _ چه کاری رو ؟
دلارام _ همینکه این نامه رو دادی به من .
کامیار _ عشق مقدسه ! احترام داره ! الانم دیگه فرقی نمیکنه که کی اینکار رو کرده ! مهم ضربه ای یه که به اون دختر بیچاره خورده ! اگرم معلوم بشه کار تو بوده ، دیگه چیزی عوض نمیشه ! اما فقط این وسط تو میمونی و وجدانت ! خداحافظ.
" دست منو کشید و دو تایی راه افتادیم که بریم . لحظه آخر برگشتم و بهش نگاه کردم . همونجوری تو چهار چوب پنجره واستاده بود و منو نگاه می کرد . برگشتم طرفش و سرمو انداختم پایین و گفتم "
_ منو ببخش دلارام اگه زودتر متوجه می شدم یا اگه خودت زودتر بهم گفته بودی ، الان وضع فرق می کرد !
دلارام _ چی رو بهت میگفتم ؟
_ همین مساله رو .
دلارام _ می اومدم بهت چی میگفتم ؟ بهت می گفتم دوستت دارم ؟
_ خب اره ! چه عیبی داشت ؟!
دلارام _ هیچ فکر کردی که یه دختر ایرانی ، با این ترتیب هیچوقت نمیتونه یه همچین چیزی به یه پسر بگه ؟! تو اصلاً میدونی که تو این چند ساله چه حرفایی بوده که خواستم بهت بگم اما نتونستم ؟! ما دخترا همیشه باید احساس رو تو قلب مون خفه کنیم ! تنها جایی که تونستیم حرف دلمون رو بزنیم تو دفتر خاطرات مونه ! حتی تو ، خودتم یه همچین چیزی رو از یه دختر ایرانی نمیتونی قبول کنی ، چون تربیت توام همینجوره ! اگه یه روز می اومدم بهت می گفتم سامان دوستت دارم بالافاصله از من بدت می اومد ! پیش خودت می گفتی چه دختر جلف و بی حیا یه ! درسته ؟
_ نمیدونم،شاید !
" سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم . اونم تو چشمام نگاه کرد . انگار دلارام رو تازه شناختم و دیدم ! دختر خوشگلی بود ! با موهای مشکی بلند و چشمای سیاه وحشی ! ابروهای قشنگ و بلند !
دیگه صبر نکردم . یه خداحافظ زیر لب گفتم و راه افتادم طرف کامیار که دو سه قدم اون طرف تر واستاده بود و داشت ماها رو نگاه می کرد .
دو تایی چند قدم راه رفتیم و رسیدیم به درختا و رفتیم وسط شون . اونجا دیگه تاریک بود و از دور چیزی معلوم نبود . دوباره واستادم و برگشتم به پنجرته اتاق دلارام نگاه کردم . هنوز همونجا واستاده بود و تو تاریکی رو نگاه می کرد ! کامیار دستمو گرفت و یه خرده برد جلو تر رو یه نیمکت نشوند . خودشم بغلم نشست و گفت "
_ میدونی امشب به چه نتیجه ای رسیدم ؟
_ در مورد ماجراهای امشب ؟
کامیار _ آره .
_ چه نتیجه ای ؟
کامیار _ اینکه شیربرنج تو این فصل چه بازار داغی پیدا می کنه !
_ گم شو !
کامیار_ به جون تو راست میگم ! تو خودتم اصلا فکرشو می کردی اینقدر کشته مرده داشته باشی ؟! از بس که جلوی اینا ادا اطوار در میاری، دخترای مردم رو هوایی کردی ؟!
_ من ادا اطوار در میآرم یا تو ؟
کامیار _ اگه من در میآرم پس چرا اینا عاشق تو شدن ؟!!
_ به جون تو خودم نمیدونم امروز چرا همچین شدم ! همه رو یه جور دیگه می بینم ! همین الان که داشتم به دلارام نگاه می کردم ، انگار برای اولین باره که میدیدمش ! چه چشمای قشنگی داره ؟! موهاش چقدر قشنگه ! گندمم همینطور ! امروز صبح که رفتم دم خونه شون و از پنجره نگاهش کردم ، انگار دفعه اول بود که چشمم بهش می افتاد ! اونم خیلی خوشگله ! چه اندام قشنگی داره ! چه موهای ....
کامیار _ بی شرف تو امروز صبح چی خوردی که یهویی اینقدر چشمات واشده ؟!
_ به جون تو خودمم موندم !
کامیار _ فهمیدم ! یا بلوغ دیررسه یا در یه خلسه عرفانی ، چشم بصیرتت وا شده !
_ شوخی نکن دارم جدی میگم !
کامیار _ پاشم تا زوده برم که داری به منم با یه چشم دیگه نگاه می کنی ! فقط جون مادرت اگه چشم زیبا شناسی ت ، منم یه جور دیگه میبینه ، زودتر به خودم بگو که تا یه گند دیگه در نیومده با یه شر دیگه به پا نشده ، دو تایی دست همدیگه رو بگیریم و مثل دو تا پرنده پرواز کنیم و این باغ و آدماش رو ول کنیم و بریم ! اتفاقا باید خودم زودتر یه فکری به حال خودم بکنم . با این بازار داغی که تو پیدا کردی ، دیر بجنبم این دخترای ورپریده تورو از چنگم در میآرن ! پاشو پرواز کنیم بریم که الان سر و کله آفرین هم پیدا میشه !
_ باز شوخی ت شروع شد ؟
" تو همین موقع ، سر و کله ، مش صفر از لای درختا پیدا شد . یه چوب کلفت و بلند دستش گرفته بود و داشت می اومد طرف ما ! آروم به کامیار گفتم "
_ ساعت چنده ؟
کامیار _ چطور مگه ؟ تازه اول شبه!
_ چنده ساعت ؟
کامیار _ سه و نیم بعد از نصفه شب .
_ همونه که مش صفر داره با چماق میاد سراغمون ! فکر کرده دزد اومده تو باغ !
" کامیار همینجوری که نشسته بود ، برگشت طرف مش صفر و یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_ مش صفر سحر خیز شدی !
مش صفر _ اه ....! شمایین آقا ! فکر کردم دور از جون ، دور از جون ، دزد اومده

به کسی چیزی نمیگی ؟
کامیار _ نه برو بسوزونش که دست کسی نیفته .
"دلارام نامه رو وا کرد و یه نگاهی بهش کرد و یه لبخند زد و گفت "
_ بهم کلک زدی ! کاغذش کاغذ معمولیه ! کاغذ سالنامه نیس !
کامیار _ تو کلک خوردی ! چون ترسیده بودی ، هول ورت داشت که نکنه حواست پرت شده باشه و واقعا تو کاغذ سالنامه نامه رو نوشته باشی !
دلارام _ چرا اینکار رو می کنی ؟
کامیار _ چه کاری رو ؟
دلارام _ همینکه این نامه رو دادی به من .
کامیار _ عشق مقدسه ! احترام داره ! الانم دیگه فرقی نمیکنه که کی اینکار رو کرده ! مهم ضربه ای یه که به اون دختر بیچاره خورده ! اگرم معلوم بشه کار تو بوده ، دیگه چیزی عوض نمیشه ! اما فقط این وسط تو میمونی و وجدانت ! خداحافظ.
" دست منو کشید و دو تایی راه افتادیم که بریم . لحظه آخر برگشتم و بهش نگاه کردم . همونجوری تو چهار چوب پنجره واستاده بود و منو نگاه می کرد . برگشتم طرفش و سرمو انداختم پایین و گفتم "
_ منو ببخش دلارام اگه زودتر متوجه می شدم یا اگه خودت زودتر بهم گفته بودی ، الان وضع فرق می کرد !
دلارام _ چی رو بهت میگفتم ؟
_ همین مساله رو .
دلارام _ می اومدم بهت چی میگفتم ؟ بهت می گفتم دوستت دارم ؟
_ خب اره ! چه عیبی داشت ؟!
دلارام _ هیچ فکر کردی که یه دختر ایرانی ، با این ترتیب هیچوقت نمیتونه یه همچین چیزی به یه پسر بگه ؟! تو اصلاً میدونی که تو این چند ساله چه حرفایی بوده که خواستم بهت بگم اما نتونستم ؟! ما دخترا همیشه باید احساس رو تو قلب مون خفه کنیم ! تنها جایی که تونستیم حرف دلمون رو بزنیم تو دفتر خاطرات مونه ! حتی تو ، خودتم یه همچین چیزی رو از یه دختر ایرانی نمیتونی قبول کنی ، چون تربیت توام همینجوره ! اگه یه روز می اومدم بهت می گفتم سامان دوستت دارم بالافاصله از من بدت می اومد ! پیش خودت می گفتی چه دختر جلف و بی حیا یه ! درسته ؟
_ نمیدونم،شاید !
" سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم . اونم تو چشمام نگاه کرد . انگار دلارام رو تازه شناختم و دیدم ! دختر خوشگلی بود ! با موهای مشکی بلند و چشمای سیاه وحشی ! ابروهای قشنگ و بلند !
دیگه صبر نکردم . یه خداحافظ زیر لب گفتم و راه افتادم طرف کامیار که دو سه قدم اون طرف تر واستاده بود و داشت ماها رو نگاه می کرد .
دو تایی چند قدم راه رفتیم و رسیدیم به درختا و رفتیم وسط شون . اونجا دیگه تاریک بود و از دور چیزی معلوم نبود . دوباره واستادم و برگشتم به پنجرته اتاق دلارام نگاه کردم . هنوز همونجا واستاده بود و تو تاریکی رو نگاه می کرد ! کامیار دستمو گرفت و یه خرده برد جلو تر رو یه نیمکت نشوند . خودشم بغلم نشست و گفت "
_ میدونی امشب به چه نتیجه ای رسیدم ؟
_ در مورد ماجراهای امشب ؟
کامیار _ آره .
_ چه نتیجه ای ؟
کامیار _ اینکه شیربرنج تو این فصل چه بازار داغی پیدا می کنه !
_ گم شو !
کامیار_ به جون تو راست میگم ! تو خودتم اصلا فکرشو می کردی اینقدر کشته مرده داشته باشی ؟! از بس که جلوی اینا ادا اطوار در میاری، دخترای مردم رو هوایی کردی ؟!
_ من ادا اطوار در میآرم یا تو ؟
کامیار _ اگه من در میآرم پس چرا اینا عاشق تو شدن ؟!!
_ به جون تو خودم نمیدونم امروز چرا همچین شدم ! همه رو یه جور دیگه می بینم ! همین الان که داشتم به دلارام نگاه می کردم ، انگار برای اولین باره که میدیدمش ! چه چشمای قشنگی داره ؟! موهاش چقدر قشنگه ! گندمم همینطور ! امروز صبح که رفتم دم خونه شون و از پنجره نگاهش کردم ، انگار دفعه اول بود که چشمم بهش می افتاد ! اونم خیلی خوشگله ! چه اندام قشنگی داره ! چه موهای ....
کامیار _ بی شرف تو امروز صبح چی خوردی که یهویی اینقدر چشمات واشده ؟!
_ به جون تو خودمم موندم !
کامیار _ فهمیدم ! یا بلوغ دیررسه یا در یه خلسه عرفانی ، چشم بصیرتت وا شده !
_ شوخی نکن دارم جدی میگم !
کامیار _ پاشم تا زوده برم که داری به منم با یه چشم دیگه نگاه می کنی ! فقط جون مادرت اگه چشم زیبا شناسی ت ، منم یه جور دیگه میبینه ، زودتر به خودم بگو که تا یه گند دیگه در نیومده با یه شر دیگه به پا نشده ، دو تایی دست همدیگه رو بگیریم و مثل دو تا پرنده پرواز کنیم و این باغ و آدماش رو ول کنیم و بریم ! اتفاقا باید خودم زودتر یه فکری به حال خودم بکنم . با این بازار داغی که تو پیدا کردی ، دیر بجنبم این دخترای ورپریده تورو از چنگم در میآرن ! پاشو پرواز کنیم بریم که الان سر و کله آفرین هم پیدا میشه !
_ باز شوخی ت شروع شد ؟
" تو همین موقع ، سر و کله ، مش صفر از لای درختا پیدا شد . یه چوب کلفت و بلند دستش گرفته بود و داشت می اومد طرف ما ! آروم به کامیار گفتم "
_ ساعت چنده ؟
کامیار _ چطور مگه ؟ تازه اول شبه!
_ چنده ساعت ؟
کامیار _ سه و نیم بعد از نصفه شب .
_ همونه که مش صفر داره با چماق میاد سراغمون ! فکر کرده دزد اومده تو باغ !
" کامیار همینجوری که نشسته بود ، برگشت طرف مش صفر و یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_ مش صفر سحر خیز شدی !
مش صفر _ اه ....! شمایین آقا ! فکر کردم دور از جون ، دور از جون ، دزد اومده