" دلارام آب دهانش رو قورت داد و ساکت به کامیار نگاه کرد که کامیار گفت "
_اگه به آقا بزرگه بگم که کار تو بوده . میدونی فردا صبح ، اولین کاری که میکنه چیه ؟
" دلارام بازم هیچی نگفت "
کامیار _ یه تلفن میزنه دفتر خونه تون و میگه که با دفتر و دستک شون بیان اینجا و در جا خونواده شما رو از ارث محروم میکنه !
دلارام _ خونواده ما رو برای چی ؟!
کامیار _ یعنی میگی این کار ، کار تو نبوده ؟!
دلارم _ نه به خدا ! نه به جون مامان !
کامیار _ باشه ! حتما تو راست میگی . اما من فقط اومده بودم که بپرسم چرا اینکارو کردی ؟ برام خیلی مهم بود که بدونم تو این موضوع رو از کجا فهمیدی ! همین ! حالا میرم پیش آقا بزرگه و نامه رو میدم بهش تا خودش تکلیف همه رو روشن کنه ! ولی بدون که با ما دو تا بهتر میشه راه اومد تا آقا بزرگه ! حالا برو راحت بگیر بخواب . شب بخیر خانم مارپل !
" اینو گفت و دست منو گرفت که مثلا بریم . تا حرکت کردیم ، یه دفعه دلارام گفت "
_ صبر کنین !
کامیار _ پشیمون شدی ؟
دلارام _ نه ، یعنی کارت دارم !
کامیار _ چیکار داری ؟ بگو که آقا بزرگه در انتظاره !
دلارام _ نمیشه بیای تو حرف بزنیم ؟ اینجا خوب نیس . یه دفعه یکی پیداش میشه!
کامیار _ نه ، همینجا خوبه .
" دلارام یه خرده ساکت شد و مثل اینکه تصمیمش رو گرفته باشه گفت "
_ شماها از من چی میخواین ؟
کامیار _ هیچی ! فقط بگو چرا اینکار رو کردی ؟
دلارام _ آخه تو از کجا اینقدر مطمئنی که میگی ؟
کامیار _ به چند دلیل . اول اینکه کاغذ بوی عطر تورو میداد .
دلارام _ شاید یکی دیگه هم از اون عطر زده باشه ! شاید اصلاً بوی عطر خود گندم باشه !
کامیار _ دیگه من بد از چهل سال گدایی که شب جمعه یادم نمیره ! عطر ، عطر توی ! دوم اینکه اینقدر عجله کردی که حداقل نامه رو تو یه کاغذ معمولی ننوشتی ! این کاغذ مال سالنامه ای که عمو از کارخونه آورده ! به هر خونواده هم یکی داده . برو مال خودتو وردار بیار ببینم !
" تا کامیار اینو گفت یه مرتبه دلارام زد زیر گریه و دست کامیار رو گرفت و با التماس گفت "
_ تورو خدا به کسی نگو کامیار ! من اشتباه کردم ! خودمم مثل سگ پشیمونم ! نمیدونم چرا اینکار رو کردم ! اون لحظه انقدر عصبانی بودم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم ! اصلاً همه ش تقصیر بابام بود ! بجون مامان اینقدر داغونم که حال خودمو نمیفهمم ! جون کتایون به کسی چیزی نگو !
کامیار _ آخه چرا اینکار رو کردی ؟! اگه آفرین میکرد ، خب یه چیزی . اما تو چرا ؟! اصلاً چه جوری جریان رو فهمیدی ؟!
" دلارام که اشک هاشو پاک می کرد ، یه لحظه ساکت شد و بعد گفت "
_ بعد ازمهمونی دیشب ، وقتی آقا بزرگه اومد و با همه دعوا کرد و ماها اومدیم خونه ، بابا و مامان دیرتر برگشتن . من دیدم آفرین خیلی ناراحته . پرسیدم چی شده که گفت سامان عاشق گندم شده ! گفتم از کجا میدونی ؟ گفت کامیار گفته ! بعدش تموم حرفای ترو برام گفت . تو همین موقع بابا و مامانم برگشتن خونه ، بابام خیلی عصبانی بود . انگار آقا بزرگه رو گندم خبر کرده بود ! نمیدونم بابام از کجا فهمیده بود ! تا رسید خونه پرید به مامان ! مامان با زور بردش تو اتاق خواب . منم یواشکی رفتم پشت در که اونا رو شنیدم !