کامیار _ تو آسیاب ! داره آرد میشه !
کاملیا _ ترو خدا کجاس داداش ؟
کامیار _ راستش رو بهت گفتم ! کم کم داره آرد میشه !
" تقریبا دیگه همه جمع شده بودن دور و ور ما و فقط چشم شون به دهن ما بود !
کامیار راه افتاد طرف خونه عمه اینا و رو یه نیمکت نشست . چشمای عمه کوچکم از گریه باد کرده بود و مثل خون قرمز شده بود ! شوهر عمه مم حال و روز درستی نداشت ! دم به ساعت گریه اش می گرفت و یه هق هق می کرد و دو تا میزد تو پیشونی ش و ساکت می شد و دو سه دقیقه بعد دوباره همین کار رو می کرد !
کامیار ساکت به همه نگاه میکرد و هیچی نمی گفت . اونام جرأت سؤال کردن رو نداشتن . یه خرده که گذشت آقای منوچهری با حالت التماس به کامیار گفت "
_عمو ، ترو خدا بهمون بگو الان کجاس ! ببین ! دارم پس می افتم ! دلم داره از حلقم میاد بیرون !
" یه دفعه زد زیر گریه و گفت "
_ یه عمر جون کندم تا به این سنّ و سال رسوندمش که اینطوری بشه ؟! داره جیگرم آتیش می گیره ! آلو گرفتم به خدا !!
" دوباره زد تو پیشونی ش و ساکت شد . فقط آروم شونه هاش تکون میخورد . معلوم بود که داره گریه میکنه ! برگشتم به عمه م نگاه کردم . تموم صورتش رو با ناخن هاش خراشیده بود ! انگار وقتی ما نبودیم اینقدر گریه و زاری کرده بود و خودشو زده بود که الان دیگه جون به تنش نمونده بود ! اومدم به کامیار اشاره کنم که جریان رو بگه و یه خرده خیال شونو راحت کنه که خودش شروع کرد و آروم گفت "
_ فعلا جاش امنه ! اما اگه ما یه خرده دیرتر رسیده بودیم ، حتما یه بالایی سر خودش آورده بود ! دیگه از اون گندم سابق خبری نیس ! الان فقط آردش مونده !
" مادرم آروم اومد جلوی من باستاد و به بازوم نگاه کرد ! رنگش مثل گچ دیوار شه بود ! صورتش رو ماچ کردم که کامیار گفت "
_ اگه سامان به موقع نپریده بود جلو ، اون کارد آشزخونه الان شیکم گندم رو پاره پوره کرده بود ! جون گندم رو این بچه نجات داد !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)