" چشمامو وا کردم "
کامیار _ خوابی ؟!
_ چی شده ؟!
کامیار _ هیس ! بلند شو !
" برگشتم به صورت گندم نگاه کردم . آروم خوابیده بود . طفل معصوم پای چشماش کبود شده بود !"
_ خوابش برده .
کامیار _ اره ، بلند شو دیگه !
_اول بذار گندم رو درست بخوابونیم بعد !
کامیار _ نمیخواد ! اینو الان دست بهش بزیم ، بیدار میشه ! ولش کن !
_ پس یعنی یه پتویی چیزی نندازیم روش ؟! سردش میشه !
کامیار _ آقا بزرگ میندازه ، پاشو بریم .
" بلند شدم و با کامیار از تو اتاق رفتیم بیرون . آقا بزرگ بیرون تو راهرو واستاده بود تا دیدمش گفتم "
_ آقا بزرگ یه پتو بندازین رو گندم . سرما میخوره .
` ته سری تکون داد و بعد به کامیار گفت "
_ حالا میخوای چیکار کنی ؟
کامیار _ اول بریم به عمه اینا خبر بدیم که دل شون شور نزنه . بعدشم خدمت نویسنده این نامه برسیم !
_ مگه میدونی کی نامه رو نوشته ؟! اصلاً کو اون کاغذش ؟!
" کامیار کاغذ رو داد بهم . وازش کردم . یه دستخط کاج و معوج بود ! توش فقط نوشته بود " تو یه بچه سر راهی هستی !" همین !
برگشتم به کامیار نگاه کردم و گفتم "
_ آخه اینو کی نوشته ؟!
کامیار _ نفهمیدی ؟
_ از کجا بفهمم ؟
کامیار _ بوش کن !
_ چیکار کنم ؟!
کامیار _ بو کن ! کاغذ رو بو کن ! عطرش برات آشنا نیس ؟!!
" کاغذ رو بو کردم . راست می گفت ! ازش بو عطر می اومد اما خیلی کم !"
_شاید عطر گندم باشه ! اما نه ! گندم یه عطر دیگه میزنه ! نمیدونم !
" کامیار کاغذ رو ازم گرفت و گفت "
_ من صاحاب این عطر رو میشناسم ! بیا بریم .
" بعد برگشت طرف آقا بزرگه و گفت "
_ این چه داستانیه آقا بزرگ ؟!
" آقا بزرگه یه مرتبه سرمون داد کشید و گفت "
_ من نمیدونم ! برین از خودشون بپرسین !
" دو تایی سرمونو انداختیم پایین و از خونه آقا بزرگه اومدیم بیرون که گفت "
_ آهای ! جایی نرین ! زودترم برگردین ! این بچه اگه بلند بشه و شماها رو نبینه هول میکنه ها !
" کامیار یه چشم گفت و بازوی منو گرفت که یه داد کشیدم !"
کامیار _ اه ... ! توام با این بازوت ! همه ش وسط دست و پاس !
_ کامیار ! این عطر کیه ؟
کامیار _ فعلا بیا تا بهت بگم . خودم مطمئن نیستم !
" دو تایی راه افتادیم طرف خونه عمه م . همونجور که راه میرفتیم بهش گفتم "
_ تو شک ت به کی میره ؟
کامیار _ همین چند ساعت پیش ، بعد از دعوایی که آقا بزرگه با عمه اینا کرد ، آفرین اومد پیش من . مثلا اومده بود باهام حرف بزنه !
_در مورد چی ؟!
کامیار _ باغ ! میخواست خوارم کنه که برم تو جبهه اونا و یه کاری کنم که آقا بزرگ راضی بشه باغ رو بفروشیم .
_ خب !
کامیار _ داشت برام صغری کبری میچید !
_ که چی ؟
کامیار _ می گفت اگه این باغ فروش بره ، پول میاد دست مامانم و میتونیم باهاش چند تا آپارتمان شیک و ویلا و چی و چی و چی بخریم ! بعدشم تکلیف ماها روشن میشه.
_ تکلیف چی ؟!
کامیار _ منم همینو ازش پرسیدم که گفت تکلیف من و تو دیگه !
_ یعنی تکلیف تو و من ؟!
" واستاد و یه نگاهی به من کرد و گفت "
_ سامان به خدا همچین میزنم تو این بازوت که نعره ت هفت آسمون بره ها !
_ واسه چی ؟!
کامیار _ میگم تکلیف من و آفرین معلوم بشه ! اونوقت میگی تکلیف تو و من ؟!
_ خب آخه جمله ت یه جوری بود ! فکر کردم یه نقشه هایی برای من و تو کشیدن !
کامیار _ بابا این حرفا چیه میزنی ؟! الان همه فکر میکنن بین من و تو یه خبرایی هس !
_آخه تو گفتی تکلیف من و تو ! منم فکر کردم میخوان یه کاری برای من و تو بکنن !
کمیار _ بابا اینقدر من و تو نکن ! میآن می گیرن سنگسار مون می کنن ا !!
_ اه ....! گم شو !
" راه افتادیم "
کامیار _ اره ، خلاصه ! می گفت اگه اینجا فروخته بشه ، تکلیف من و توام روشن میشه .
_ ببین !! بازم همونطوری گفتی !
کامیار _ چی رو ؟!
_ گفتی تکلیف من و تو روشن میشه !
" دوباره واستاد و گفت "
_ ببین سامان جون ، اگه نظری چیزی به من داری ، بهت بگم که همه ش خیال خام ! من از اوناش نیستم که تا یه گوشه باغ ، میون درختا کسی گیرم بیاره ، هول بشم و خودمو ول بدم تو بغلش ! دارم بهت میگم که فکرای بی خودی نکنی !
_ گم شو کامیار ! الان وقت شوخی یه ؟!
کامیار _ حالا اگه چشمت بین این همه دختر منو گرفته ، حداقل اول به خودم بگو که زودتر یه خاکی تو سر خودمون بکنیم !
_اصلاً با تو نمیشه حرف زد ! بیا بریم !
کامیار _ خیلی خب قهر نکن ! میگم !
_ زود بگو رسیدیم !
کامیار _ ببین ! الان میخوام نقل قول کنم از طرف آفرین ! اگه وسطش گفتم من و تو ، منظورم از تو ، تو نیستی ها ! یعنی تکلیف من و تو این وسط روشن نخواهد شد که نخواهد شد ! به چند دلیل ! اول اینکه من هنوز سنّ و سالی ندارم و دهنم بوی شیر میده . بعدشم من از مردای دست و پا چلفتی و شیر برنج مثل تو خوشم نمیاد ! مرد مورد علاقه من ترجیحا باید یه خرده هیز و یه کمی هم بی حیا باشه ! فهمیدی یا نه ؟! پس اگه وسط حرفم گفتم من و تو ، به دلت صابون نزن و اون دندونای صاحب مرده تم واسه تن و بدن من تیز نکن مرتیکه کوفتی !
_کامیار الان گندم بیدار میشه ها ! تورو خدا زودتر بگو.
کامیار _هیچ بابا ، بهم گفت که اگه برم خواستگاریش ، زنم میشه !
_همین طوری رک بهت گفت ؟!
کامیار _ نه ! مستقما نگفت ، ولی منظورش همین بود .
_آخه دقیقا چی گفت ؟
کامیار _ می گفت پدر و مادرش منتظرن که تکلیف باغ روشن بشه و بعدش دست ماها رو بزارن تو دست همدیگه !
"اصلاً حواسم جم و جور نبود ! بی اختیار گفتم "
_ دست ماها رو ؟!
کامیار _ بی شرف پست ، منو تو این تاریکی آوردی زیر درختا و هی این حرفا رو بهم میزنی که تحریک بشم ؟! الان جیغ میکشم که اهل محل بریزن سرت و تیکه تیکه ات کنن !
_اه ....! کامیار خجالت بکش ! صدات میره اون طرف !
کامیار _ جلو تر بیای جیغ میکشم !
" خنده ام گرفته بود ! رفته بود پشت یه درخت واستاده بود مثل دخترای بی پناه و صداشو نازک کرده بود و هی چرت و پرت می گفت "
_ کامیار ! به جون تو زشته ! الان صداتو میشنون !
کامیار _ مطمئن باش قبل از اینکه دستت به من برسه ، خودمو کشتم !
_واقعا که لوسی کامیار ! من رفتم !
کامیار _ خاک بر سر شیر برنج شل ت کنن ! وقتی من این حرفا رو میزنم ، تو نباید بترسی و در بری ! باید بیای جلو !
_ بیام جلو داد بزنی ؟!
کامیار _ خره ، من وانمود میکنم که میخوام داد بزنم ! مطمئن باش هر قدمی که تو بیای جلو تر صدای منم میاد پایین تر !
_ تو بالاخره با این شوخی هات یه بالایی سر ما میاری ! من رفتم !
کامیار _ اگه بری جیغ میکشم !
_ به درک ! هر غلطی میخوای بکنی بکن !
کامیار _ خره نرو! شب به این خوبی ، مهتاب به این قشنگی ، درختا به این گنده گی، فصل بهار با این طراوت ! حداقل بیا یه فیلم هندی بازی کنیم !
_ بیا بریم دیر شد ! الان گندم بیدار میشه ها ! خوبه حالا آقا بزرگ بهت سفارش کرده ها !
" از پشت درخت اومد بیرون و گفت "
_ آخه هر چی من دارم نقل قول می کنم از طرف آفرین ، تو وصل می کنی به من و خودت !
_آخه تو بد حرف میزنی . منم که حواس حسابی برام نمونده !
کامیار _ بابا می گفت که پدر و مادرش میخوان آفرین رو بدن به من و دلارام رو به تو ! فهمیدی حالا ؟!
_ جون من راست میگی ؟!!!
کامیار _ اره به جون تو !
_ اون وقت تو چیکار کردی ؟!
کامیار _ هیچی ، از دستش در رفتم و پریدم پشت یه درخت و براش ایچی کی دانا ، ایچی کی دانا رو خوندم !
_ اه ... لوس نشو ! بگو ببینم ، چی بهش گفتی ؟
کامیار _ آب پاکی رو ریختم رو دستش ! بهش گفتم که سامان عاشق گندم شده و منم که خیال زن گرفتن ندارم !
_ هامن طوری رک بهش گفتی ؟!
کامیار _ همین طوری که نه ! تو که منو میشناسی ! هیچ وقتی خانما رو از خودم نمی رنجونم ! در مورد تو و گندم ، همینجوری بهش گفتم اما در مورد خودم با دست پیش کشیدم و با پا پس زدم !
_ مرد شور ترو ببرن کامیار !
کامیار _ آخه من چه میدونستم این دختره از این راز باخبره ؟!! اصلاً من فکرشم نمی کردم که مثلا گندم بچه عمه اینا نیس !
_ حالا بیا زودتر بریم و برگردیم . الان بیدار میشه ها !!
" دو تایی راه افتادیم و رفتیم طرف خونه عمه اینا ، یه خرده که رفتیم ، از دور چراغاشون معلوم شد . همه جلوی خونه عمه اینا جمع شده بودند و حرف میزدن . پدر و مادر من و کامیار و خواهراش و اون یکی عمه م و عباس آقا و آفرین و دلارام ! خلاصه همه اونجا بودن . همونجوری که از لای درختا می رفتیم جلو ، یه مرتبه چشم کاملیا افتاد به ما ! تا ما رو دید یه جیغ کشید و داد زد و دوید طرف ما و تا رسید و گفت "
_ داداش ! گندم کو ؟!