تقریبا نزدیک ساعت ۸ شب بود که برگشتیم خونه و مستقیم رفتیم خونه کامیار اینا . نزدیک خونه شون که رسیدیم ، صدای نوار و کف زدن رو شنیدیم . معلوم شد که همه مهمونا اونجا جمع شدن . در رو وا کردیم و رفتیم تو و از راهرو که ردّ شدیم و رسیدیم به مهمونخونه که مادر کامیار اومد جلو و یه خرده باهامون دعوا کرد و بعد هول مون داد طرف مهمونخونه تا در مهمونخونه رو وا کردیم ، یه دفعه همه ساکت شدن و برگشتن طرف ما و چپ چپ بهمون نگاه کردن که کامیار و من سلام کردیم.
همه یه سری بهمون تکون دادن که کاملیا ، خواهر از جاش بلند شد و اومد طرف ما و تا رسید یه سلامی کرد و آروم گفت "
_داداش حواست باشه ! اوضاع خرابه .
" اینو گفت و رفت . آروم به کامیار گفتم "
_هی بهت گفتم بلند شو کامیار ! هی میگی زوده ! دیدی حالا ! الان یه چیزی بهمون میگن اینا !
" کامیار یه نگاهی به من کرد و گفت "
_بیا بریم نترس !
" دو تایی راه افتادیم وسط مهمونخونه که تا به مبل ها رسیدیم ، پدر کامیار که خیلی عصبانی بود گفت "
_معلوم هس تا حالا کجایی ؟
"کامیار همونجور که رو یه مبل مینشست ، خیلی آروم گفت "
_معلومیش که معلومه ! باید مواظب مهمونی یه شما باشم که لؤ نره !
" یه دفعه گوشای همه تیز شد ! عباس آقا شوهر عمه بزرگم که دبیر بازنشسته بود گفت "
_کامیار خان ، لؤ نره یعنی چی ؟
کامیار_ یعنی اینکه دایی جان ناپلئون خبر دار نشه که اینجا مهمونی گرفتن و اونو دعوت نکردن !
" یه دفعه همه با هم گفتن "
_ دایی جان ناپلئون !!!
" کامیار خیلی آروم یه خیار ورداشت با یه زیردستی و گذاشت رو پاش و گفت "
_حاج ممصادق خان رو میگم ! آقا بزرگ رو که می شناسین ؟
" تا اینو گفت همه از جاشون نیم خیز شدن که بلند شن"
کامیار_ نترسین ! بشینین ! درسته دیر اومدیم اما با هر بدبختی بود درستش کردیم !
" همه یه نفس راحتی کشیدن و دوباره نشستن و عباس آقا در حالی که یه چاقو گرفته بود جلو کامیار ، با خنده گفت "
_بگیر کامیار جون ! پوست بکن گلوت تازه بشه ! ببینم ، جریان آقا بزرگ چیه عزیزم ؟
" کامیار چاقو رو ازش گرفت و گفت "
_ ما تقریبا یه ساعت پیش رسیدیم خونه . تا پامونو گذاشتیم تو باغ که حاج ممصادق خان صدامون کرد !
" اینو که گفت شروع کرد به پوس کندن خیار ! حالا اینا که دور تا دور کامیار نشسته بودن دل تو دلشون نبود و کامیارم داشت آروم آروم خیار پوست می کند ! خونه های ماها همه دو طبقه آجری بود و خیلی خیلی قدیمی . اتاقای بزرگ با سقف های بلند و گچ کاری شده .
مهمونخونه ، یه سالن خیلی بزرگ بود که از دو قسمت تشکیل شده بود . یه قسمت این طرف و یه قسمت اون طرف و وسطش مثل یه پارتیشن نرده های آهنی خیلی قشنگی بود که تقریبا دو قسمت رو از هم جدا می کرد اما از هر طرف می شد طرف دیگرو دید . بین نرده ها رو هم از این گیاه های رونده پیچیده بودن که سالن رو خیلی قشنگ کرده بود .
خونه اونای دیگه هم همینطور بود . همه دو طبقه ، مثل هم ! واقعا هم قشنگ بودن ! هر کدوم یه گوشه این باغ بزرگ و با صفا و پر گل و گیاه و درخت . اما من نمیدونستم که اینا چرا میخوان یه کاری کنن که آقا بزرگ همه رو بفروشه !
خلاصه همونطور که کامیار خیارش رو پوست می کند و همه منتظر بودن که بقیه ماجرا رو بفهمن ، پدر بلند شد و یه نمکدون از رو میز ورداشت و رفت طرف کامیار و داد بهش و بعد با خنده گفت "
_ عمو جون آقا بزرگه چیکارتون داشتن ؟
" کامیار نمکدون رو از پدرم گرفت و با خنده گفت "
_با ما کار نداشتن ! با شماها کار داشتن !
" یه دفعه رنگ از صورت پدرم پرید و آروم برگشت سر جاش "
اونجایی که ماها بودیم ، این قسمت مهمونخونه بود که مثلا بزرگترا نشسته بودن و جوون های فامیل هم رفته بودن اون یکی قسمت همیشه همینطور بود . وقتی یه مهمونی می گرفتن ، بزرگترا این طرف میشستن و ماها هم می رفتیم اون طرف نرده ها .
"عموم که پدر کامیار باشه ، وقتی اینو شنید گفت "
_با ما کار داشتن یعنی چی ؟ درست حرف بزن ببینم !
کامیار _ درست درست نمیتونم حرف بزنم ! یعنی همه چی رو نمیتونم بگم !
پدر کامیار _ یعنی چی ؟!
کامیار _ یعنی بعضی چیزا رو نمیتونم بگم !
پدر کامیار _ باید کلمه به کلمه شو بگی !
"کامیار که خیار رو درسته گذاشته بود تو دهنش ، برگشت یه نگاهی به پدرش کرد و بعد یه نگاهی به پدر من که پدرم بهش گفت "
_آره عمو جون ! هر چی آقا بزرگه گفتن باید شمام به ما بگی .
"کامیار خیار رو از تو دهنش در آورد و گفت "
_ آخه این کار زشته !
" یه دفعه همه شروع کردن با هم حرف زدن و هر کدوم یه چیزی می گفتن و کامیارم مرتب سرش رو می چرخوند طرف کسی که حرف میزد "
عمه بزرگم _ بگو عمه ! چیش زشته ؟!
عمه کوچیکم _ زشت اون که به ما نگی !
عباس آقا _ بگو کامیار جون ! مطمئن باش حرف از اینجا بیرون نمیره !
مادرم _ بگو کامیار جون از هیچی هم نترس .
" پدر گندم که اونم بازنشسته بود گفت "
_ بابا بذارین این بچه حرفشو بزنه آخه !
" کامیار که خیار درسته هنوز دستش بود ، برگشت طرف یه خانم و آقا که ماها تا حالا ندیده بودیم شونو و دفعه اولی بود که تو مهمونی شرکت می کردن البته بی سابقه نبود ! هر کدوم از ماها ، گاهی یه فامیل یا یه دوست رو با خودمون به مهمونی اون یکی می بردیم . خلاصه کامیار یه اشاره ای به اونا کرد و گفت "
_جلو مهمونا بگم زشت نیس ؟!
عباس آقا _ نه کامیار جون ! اینا که غریبه نیستن ! آقای فتحی هستن با خانم شون ! از اقوام منن ! راحت حرفت رو بزن !
" کامیار خیارش رو دوباره نمک زد و درسته گذاشت تو دهنش و شروع کرد به خوردن ! صدا از صدا در نمی اومد ! از همونجا که واستاده بودم، گندم و آفرین و دلارام و کاملیا و کتایون و یه دختر دیگه رو که هم سنّ و سال گندم اینا بود می دیدم که اونام ، ساکت و بی صدا داشتن از پشت نرده ها این طرف رو نگاه می کردن . یعنی چشم همه شون به کامیار بود که پشت به اونا نشسته بود .
بالاخره کامیار ، همونجور که داشت بقیه رو نگاه می کرد ، خیارش رو قورت داد که پدرش گفت "
_بالاخره میگی آقا بزرگ چی گفتن یا نه ؟
"کامیار سرشو تکون داد و گفت "
_حاج ممصادق تو ایوون خونه ش واستاده بود که ما رسیدیم ! اشاره کرد به ما که بریم خونه ش ! من و سامانم رفتیم طرف خونه ش . از پله ها رفتیم بالا تو ایوون ، بعد رفتیم تو خونه که دیدم سر جای همیشگی اش نشسته !