نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    بالاخره نتونستم جلو خودمو بگیرم . برگشتم و شمشادا رو دور زدم و از روبروی خونشون رفتم جلو . سعی می کردم آروم آروم برم که صدای پام بلند نشه .
    در خونه شون بسته بود و کسی هم جلو پنجره ها نبود . منم یواشی رفتم طرف اتاق گندم !
    دو قدم بیشتر تا پنجره اتاقش فاصله نداشتم . هم دلم می خواست برم جلو و هم دلم نمی خواست برم ! با خودم گفتم نکنه لباس تنش نباشه ! اگه اینجوری یه دفعه برم و جیغ بکشه چی میشه ؟ اصلاً اگه جیغ هم نکشه ، خودم چی ؟! خودم از خودم خجالت نمیکشم ؟! از انسانیت و جوانمردی بدوره که یه همچین کاری بکنم ! از اون گذشته من اصلاً آدمی نبودم که اهل این کارا باشم ! حالا اگه کامیار رو بگی یه چیزی ولی من تا حالا از این کارا نکرده بودم ! راستش خیلی هم می ترسیدم ! برعکس کامیار که اصلاً ترس حالیش نبود . من خیلی از آبروریزی می ترسیدم .
    تو همین فکرا بودم که دیدم جلوی پنجره اتاق گندم وایستادم و دارم بهش نگاه می کنم ! جلوی آینه وایستاده بود و پشتش به من بود . داشت موهاشو شونه میکرد و آواز می خوند . تازگی موهاشو کوتاه کرده بود . از این مدلای جدید که دخترا موهاشونو تا سر شونه هاشون میزنن . خوشبختانه لباس تنش بود ، یه شلوار جین پوشیده بود با یه تیشرت خوشرنگ .
    برعکس عمه و شوهر عمه ام که قدّشون نسبتا کوتاه بود ، گندم قد بلندی داشت و خیلی هم خوش اندام بود . یعنی همیشه ورزش می کرد . بیشترم شنا. هفته ای سه روز می رفت استخر ، شناس خیلی عالی بود . گاه گداری هم که تابستون آب استخر وسط باغ رو عوض م یکردیم و تا چند روزی تمیز بود و ماها همگی می رفتیم توش شنا ، از همه مون بهتر شنا می کرد . تازه کلاس ژیمناستیک هم می رفت برای همین هم اندام خیلی قشنگی داشت . تا اون لحظه اصلاً به این چیزا فکر نکرده بودم . یعنی هر وقت گندم رو می دیدم ، فقط یه دختر عمه رو میدیدم که از بچگی با هم بزرگ شدیم ! یه دختر بیست و یه ساله به اسم گندم ! تا حالا به اسمش هم اینجوری دقت نکرده بودم . گندم ! چه اسم قشنگی !
    سعی کردم که چهره اش رو تو ذهنم مجسم کنم اما انگار همه چیز از یادم رفته بود ! انگار تموم خاطراتم پاک شده بود و برای اولین بار بود که داشتم این دختر رو می دیدم !
    چشم و آبروش چه رنگی بود ؟ صورتش چه جوری بود ؟ قشگ بود یا نه ؟ فقط یادم اومد که هر جا مادرم اینجا جمع می شدن ، صحبت از این بود که گندم از همه دختر عمه هام و دخترای فامیل خوشگل تره ! دلم می خواست همین الان برگرده طرف من که حداقل یه بار صورتش رو ببینم . درست مثل اینکه برای اولین باره که به این دختر برخوردم ! هر چی به ذهنم فشار می آوردم که حداقل یه خرده صورتش یادم بیاد ، نمیشد ! یه دفعه از خودم خجالت کشیدم ! وایستاده بودم پشت پنجره و داشتم دزدکی نگاهش می کردم ! خدا خدا کردم که کسی منو ندیده باشه ! اومدم همونجوری که اومده بودم برگردم که پام رفت رو یه تیکه چوب و قرچی صدا داد ! در جا خشکم زد ! یه دفعه از صدای چون ، گندم برگشت طرف پنجره ! دیگه نتونستم از جام تکون بخورم ! هر لحظه منتظر بودم که یا جیغ بزنه و یا با عصبانیت باهام برخورد کنه . قدرت هیچ کاری نداشتم حتی نمیتونستم حرف بزنم ! اونم انگار همینجوری شده بود ! فقط همونجور که شونه تو دستش بود و دستش وسط هوا مونده بود ، داشت منو نگاه می کرد ! حتی اونم نتونسته بود که کاملا به طرف من برگرده ! فقط صورتش طرف من بود ! دوتایی مثل مجسمه ها وایستاده بودیم و همدیگه رو نگاه می کردیم ! نمیدونم چقدر طول کشید که یه دفعه از پشت سرم صدای کامیار اومد ."
    کامیار _ سامان ! سامان !
    " تا صدای کامیار بلند شد ، بی اختیار دویدم و از جلوی خونه شون اومدم کنار و خواستم برم طرف خونه خودمون که رفتم تو شیکم کامیار ! اونقدر هول شده بودم که نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم ؟ قلبم مثل چی میزد ! تموم تنم داغ شده بود ! کامیار داشت نگاهم می کرد که بیشتر هول شدم و زود گفتم "
    _اومدم ساکم رو بذارم !
    "کامیار یه نگاهی به ساک که هنوز تو دستم بود کرد و آروم گفت "
    _ساک رو بذاری خونه عمه اینا ؟!
    _نه ! نه ! خونه خودمون !
    کامیار_ اه .....!! شماها اسباب کشی کردین و اومدین خونه عمه اینا ؟! کی ؟! چطور انقدر بی خبر ؟ حداقل می گفتین ، ماهام می اومدیم کمک !
    " فقط نگاهش کردم که گفت "
    _حالا گریم به سلامتی و مبارکی اسباب کشی کردین و تغییر مکان دادین . اولا که منزل نو مبارک ! انشا الله که براتون اومد داشته باشه ! ولی چرا هنوز ساک دست ته ؟!
    " یه نگاهی به ساک کردم و گفتم "
    _الان میذارمش !
    کامیار_ببین ، میگم آدرس خونه جدیدتون رو به منم بده. یه وقت باهات کار داشتم دیگه برم خونه قبلی تون ! راستی ببینم ، خونه جدید رو با وسایل خریدین ؟
    _گم شو ! چی داری میگی ؟!
    کامیار_ میگم وقتی این خونه رو خریدین ، وسایل توش رو هم با خونه خریدین ؟
    _کدوم وسایل رو ؟ اصلاً چی میگی تو ؟!
    کامیار_می خوام بدونم دختر عمه مونم رو خونه بود که شما معامله ش کردین ؟!
    _باز شروع کردی ؟
    کامیار_ مرتیکه ! من شروع کردم یا تو ؟ از پیش من رفتی که ساک واموندهٔ ت رو بذاری و بیای . نیم ساعته که منو کاشتی وسط باغ ، رفتم دم خونه تون مادرت میگه از وقتی با تو رفته ، دیگه برنگشته خونه . اومدم اینجا که میبینم شما هراسون داری میدویی و فرار می کنی ! حالا من شروع کردم ؟! کجا بودی ؟!
    _هیچی به جون تو !
    کامیار_ به جون دو تا عمه هات ! راستش رو بگو اینجا چیکار می کردی ؟
    "راه افتادم طرف خونه خودمون که کامیار دنبالم دوید و دستمو گرفت و گفت ."
    _اومده بودی اینجا و زده بودی به گندم زار عمه ؟! بالاخره فصل درو و خرمن کوبی رسید ؟!
    _ چی ؟!
    کامیار_ رفته بودی گندم درو کنی ؟ پس داس ت کو ؟!
    _گم شو ! شکر خدا همه میدونن که من اهل این چیزا نیستم !
    کامیار_ پس حتما مادرت فرستاده دنبال آرد گندم واسه حلوا ! خدا به داد عمه برسه ! آن مرد آمد ! آن مرد با چیز آمد ! یعنی آن مرد با داس آمد !
    _اه .... ! هیس !
    کامیار_ چیه ؟! میترسی صدامونو گندم خانم بشنوه ؟
    _ چرا داد میزنی پسر ؟! بیا بریم اونور تا بهت بگم !
    کامیار_ آفرین ! چشم ! اگه قراره راستش رو بهم بگی ، هر جایی که بخوای باهات میام ! بیا بریم ، بیا بریم پسر خوب راستگو و درستکار و درست کردار و صادق که الحق به همون بابا بزرگت رفتی ! حاج ممصادق صداقت پیشه صندوق زاده مصدق نیای صدق کیا !
    " دو تایی با هم رفتیم بیست متر اون طرف تر و رو یه نیمکت نشستیم . کمی آروم شده بودم . کامیار دو تا سیگار از تو جیبش در آورد و روشن کرد و یکی شو داد به من و گفت "
    _ببین ! آروم آروم و شمرده ، هر اتفاقی که افتاده رو برام بگو ، هر چی جزئیات رو بگی بهتره . بار گناهانت سبکتر میشه و وجدانت آسوده تر ! بگو پسر عمو جون ! بگو عزیزم ! بگو و خودت رو خالی کن ! میدونم الان چه حالی داری ! تحت فشاری ! بریز بیرون و خودتو راحت کن .
    _گم شو !
    _کامیار_نمی خوای بگی ؟
    _چیزی نیس که بگم !
    کامیار _ ببین ، میدونی که من رو این چیزا حساسم ! تا نفهمم تو کجا بودی که انقدر رنگ و روت پریده و هول شدی ول کن نیستم ! اگه با زبون خوش گفتی که هیچی ! اگه نگفتی همین الان میرم تحقیقات محلی ! اونوقت گندش در میادها ! خودت مثل بچه آدم برام همه رو بگو .
    _به جون کامیار اصلاً دست خودم نبود !
    کامیار _ کاملا احساست رو درک می کنم ! منو شریک درد خودت بدون ! این کارا اصلاً دست خود آدم نیس !
    _ به جون تو اصلاً نفهمیدم چی شد که اینکار رو کردم !
    کامیار _ اصلاً خودتو ناراحت نکن ! من خودم حاضرم برات شهادت بدم که تو در اون لحظه هیچ اختیاری از خودت نداشتی ! دیگه هر کی ندونه ، من میدونم تو چه " ببویی " هستی ! احتمالا یکی تحریکت کرده !
    _آره بجون تو ! ولی تو از کجا میدونی ؟!
    کامیار _ دفعه اولم که نیس ! تجربه دارم دیگه !
    _ببین ! انگار یکی بزور منو می کشوند اونجا !
    کامیار _خب ! خیلی خوبه این ! اگه شکایتی چیزی کردن میشه گفت که یه نفر تورو بزور وادار به این کار کرده ! جرمت میاد پایین .
    _ چه جرمی میاد پایین ؟! مگه این کار جرمه ؟!
    کامیار _ بابا حالا که اینجا خودمونیم و کس دیگه ای نیس ! این کا جرمه دیگه !
    _نخیر ! هیچم جرم نیس ! ممکنه کار بدی باشه اما جرم نیس !
    کامیار _ ببینم ، تو مطمئنی؟!
    _آره که مطمئنم ! هیچ قانونی نمیگه که این کار جرمه !
    کامیار _جون من راست میگی ؟!
    _آره به جون تو !
    کامیار _ ببینم ، میتونی دقیقا بگی که طبق کدوم بند و تبصره یا ماده از قانونه که جرم نبودن اینکار رو ثابت میکنه ؟
    _اصلاً تو هیچ قانونی این مساله نیومده که بخواد جرم باشه یا نباشه .
    کامیار _ تورو خدا ! پس من بیخودی انقدر تا حالا می ترسیدم ؟!
    _اگه فکر میکنی که من دارم بهت دروغ میگم ، برو از یه وکیل بپرس !
    کامیار _ نه ! من حرف تورو قبول دارم ! تو آدمی نیستی که بیخودی چیزی رو بگی ! از اون گذشته ، تو هم رفیقی و هم پسر عمو ! دیگه دلت واسه من از وکیل که بیشتر می سوزه ! مگه نه ؟
    _خب آره ! معلومه !
    کامیار _ اصلاً من تا حالا از تو دروغ نشنیدم که این دومیش باشه !
    _من اصلاً از دروغ بدم میاد !
    کامیار _ میدونم ! می شناسمت .
    _اما کامیار برای اینکه بهت دروغ نگفته باشم ، ته دلم یه خرده می ترسم !
    کامیار _ ترس واسه چی ؟! حالام که دیگه قانون پشتته .
    _آخه می ترسم یکی دیده باشه تم !
    کامیار _ اه ....!! مگه کسی اونجا بود ؟!
    _نه فکر نکنم !
    کامیار _ خب اول حواست رو جمع می کردی و این ور اون ور رو نگاه می کردی بعد !
    _نگاه کردم . کسی نبود ، اما .....
    کامیار _وسواسی شدی ؟ به دلت بد نیار !
    _اگه کسی دیده باشه چی ؟!
    کامیار _ خب ، اونوقت یه شاهدم هس! کار یه خرده مشکل میشه ! البته تو این روز و روزگار میشه شاهدم با پول خرید ! پس پول برای چی خوبه ؟ واسه همین وقتا دیگه ! اما من یه چیزی برام خیلی عجیبه ! هر چی هم میخوام به خودم بقبولونم ، نمیتونم !
    _ چی رو ؟
    کامیار _ اینکه تو این بیست ، بیست و پنج دقیقه ، تو چطوری از پیش من رفتی و اومدی اینجا و محل رو برسی کردی و کشیک طرف رو کشیدی و بی سر و صدا کار تو کردی و صحنه رو هم پاکسازی کردی و اومدی بیرون !! بجون تو هر چی به خودم فشار میآرم که اینو بفهمم نمیتونم !
    _ خب کاری نداشت که !
    کامیار _واسه من که خیلی عجیبه ! من با تموم زرنگیم ، تو کمتر از یکی دو ساعت نمیتونم تموم این کارایی رو که تو در عرض بیست دقیقه کردی ، بکنم ! واقعا عجیبه ! جدأ حیرت آوره ! اونم از آدمی مثل تو ، انقدر شل و وارفته ! جدأ باید بهت تبریک گفت ! منو باش ! تبریک چیه ؟ باید بهت نشان افتخار داد !
    _گم شو توام ! دیگه اینم کاره که آدم انقدر طولش بده ؟!
    کامیار _ بابا دست مریزاد ! تو چطور یه شبه اینقدر متحول شدی ؟! نکنه راه جدیدی پیدا کردی ؟! جون من اگه به یه سیستم جدیدی برخورد کردی ، به منم یاد بده !
    _سیستم جدید برای چی ؟!
    کامیار _همین کاری که کردی و تو قانونم نوشته جرم نیس دیگه !
    _همین که رفتم دزدکی از پنجره گندم رو نگاه کردم ؟!
    " یه آن ساکت شد و یه خرده منو نگاه کرد و بعد گفت "
    _ تو از پیش من اومدی اینجا و فقط دزدکی از پنجره گندم رو نگاه کردی ؟!
    _خب ، آره !
    کامیار _برو گم شو ! داری سر به سرم میذاری !
    _نه به جون تو !
    کامیار _یعنی تو از وقتی که از من جدا شدی ، فقط اینقدر رسیدی که بیای اینجا و بری پشت پنجره و دزدکی گندم رو نگاه کنی ؟!
    _آره .
    کامیار _ تو کتاب قانونم هی می گشتی که بفهمی این نگاهی که دزدکی کردی ،جرمه یا جرم نیس ؟!
    _آره دیگه !
    کامیار _ پس اینقدر ترست واسه چی بود ؟!
    _برای همین که یه نفر یه دفعه منو ندیده باشه !
    "همینطوری مات منو نگاه کرد و یه خرده بعد گفت "
    _خاک بر سرت کنن سامان ! تو دو ساعته وقت منو تلف کردی واسه یه نگاه دزدکی ؟!
    _ یه نگاه نبود !
    " یه دفعه خندید و گفت "
    _ خب اینو بگو دیگه ! پس یه نگاه کوچولو نبوده ؟!ای شیطون !! حالا زودتر بگو دیگه چی بوده ؟
    _یکی دو دقیقه همینجوری وایستاده بودم و نگاهش می کردم !
    "خنده از روی لبش رفت و دوباره مات شد بهم و یه خرده بعد گفت "
    _ یکی دو دقیقه فقط نگاهش می کردی ؟!
    _آره .
    کامیار _ چیز عجیبی توش دیده بودی که بهش مات شده بودی ؟!
    _یعنی چه چیز عجیبی ؟
    کامیار _ مثلا لباس تنش نبود و این چیزا ؟
    _نه ! لباس تنش بود . یه شلوار جین و یه تی شرت . خیلی هم بهش می اومد !
    کامیار _ خب تو پس چی رو وایستاده بودی و نگاه می کردی ؟!
    _خود گندم رو دیگه !
    کامیار _ بذار ببینم ،خوب حالیم شده یا نه ! تو یکی دو دقیقه پشت پنجره عمه اینا وایستاده بودی و فقط گندم رو نگاه می کردی ، درسته ؟
    _آره .
    کامیار _ فقط همین ؟
    _آره .
    کامیار _ بعد گندم چیکار می کرد ؟
    _اولش متوجه نبود . بعد من از خودم خجالت کشیدم و اومدم برم که یه چوب خشک زیر پام صدا کرد و متوجه شد ! سرشو برگردوند طرف منو ، اونم نگاهم کرد ! بعد همینجوری دوتایی همدیگرو نگاه کردیم ! بعد یه دفعه صدای تو بلند شد و منم ترسیدم و فرار کردم .
    _ یعنی در واقع من بی موقع سر رسیدم .
    _اره بابا دیگه !
    _ یعنی در واقع میشه گفت که من مزاحم نگاه کردن تون شدم ؟
    _آره ! نمیشد یه خرده دیرتر میاومدی ؟
    کامیار _ چرا ، میشد . الانم که طوری نشده ! میشه جبران کرد .
    _جون من ؟! چه طوری ؟
    کامیار
    _ تو یه دقیقه همین جا بشین تا من برگردم .
    _باشه ، اما زود بیا !
    کامیار _ یه دقیقه ای میام !
    " از روی نیمکت بلند شد و رفت یه خرده جلوتر و از پای درخت ، یه قلوه سنگ ورداشت و اومد طرف من که فهمیدم چه خیالی داره و در رفتم طرف خونه مون ! اونم دنبالم کرد . حالا من هی می دوییدم و اونم پشت سرم ."
    _چرا همچین می کنی دیوونه ؟!
    کامیار_صبر کن وقتی با قلوه سنگ زدم سرتو شکوندم می فهمی چرا همچین می کنم ! دو ساعته منو نشوندی اونجا و دلمو خوش کردی که چی ؟! که رفتی دزدکی یه نگاه به گندم کردی ؟ من تا سر تو رو نشکونم ، این جیگرم خنک نمیشه ! واستا وگرنه بگیرمت زنده نمیذارمت !
    " همونجور که می خندیدم و می دوییدم گفتم "
    _سنگ رو بذار تا واستم !
    کامیار _ واستا پدر سگ دیوونه خلِ شل و ول ! میگم واستا !
    " به خدا داشت جدی می گفت ! اینقدر از دستم عصبانی بود که اگه بهم می رسید یه بالایی سرم می آورد !"
    _کامیار به جون تو یه اتفاق بدی می افته ها ! از این شوخیا نکن !
    کامیار _ یه اتفاق بد می افته ؟! بدبخت اگه دستم بهت برسه که زنده ت نمیذارم ! واستا میگم !
    " می خندیدم و می دویدم ! رسیدم وسط باغ که از سر و صدای ما آفرین و دلارام دو تا از دخترای اون یکی عمه ام پیداشون شد و همونطوری واستادن و مات به ما دوتا نگاه کردن ! زود رفتم طرف شون و واستادم ! تا کامیار اونا رو دید ، سنگ رو انداخت زمین و اونم واستاد و از همونجا گفت :
    _سامان جون باشه دیگه ! خسته شدم ، اصلاً تو بردی !
    "بعد آروم اومد جلو و تا به آفرین و دلارام رسید گفت "
    _به به این غنچه های گل سرخ کی و شدن که من نفهمیدم ؟!
    ` هر دو خندیدن و بهش سلام کردن "
    کامیار _ سلام به روی ماه تون ! کجا این وقت صبحی ؟
    آفرین _ داریم میریم یه گوشه باغ درس بخونیم .
    کامیار _ آفرین به شماها ! من همیشه گفتم که تو زندگی هیچی مثل درس نیس ! آفرین ! حالا میخواین چی بخونین ؟
    دلارام _ ادبیات .
    کامیار _ به به ! فصل بهار و باغ پر از گل و درس ادبیات ! چقدر شاعرانه !
    آفرین _ شماها داشتین چیکار می کردین ؟
    کامیار _ داشتیم " هفت سنگ " بازی می کردیم . یعنی فعلا داشتیم با یه سنگش بازی می کردیم ! حالا دیگه ولش کن .
    آفرین _ نه ! بیاین با هم بازی کنیم ! ماهام هفت سنگ خیلی دوست داریم !
    کامیار _اه ....! بازی چیه ؟! گم شه هفت سنگ !
    دلارم _ خیلی خونه که !
    کامیار _ اصلاً م خوب نیس ! چیه اون بازی پر سر و صدا !
    آفرین _ پس چیکار کنیم ؟
    " کامیار همونجور که وسط آفرین و دلارم واستاده بود ، دستشونو گرفت و آروم آروم با خودش بردشون و گفت "
    _می ریم زیر درختای گوجه سبز ، یه پتو پهن می کنیم و می نشینیم ، بعدش یه خرده ادبیات می خونیم و یه خرده گوجه می خوریم ، یه خرده ادبیات می خونیم و یه خرده گوجه می خوریم ! یه گوجه هایی به درختاس اینقدر !!
    " و با دستش یه چیزی اندازه پرتقال رو نشون داد و گفت "
    _بعدش خودم براتون هم از ادبیات معاصر میگم و هم از ادبیات کلاسیک !
    آفرین _ مگه بلدی ؟!
    کامیار _ اره که بلدم ! همچین از ادبیات انگلیس میام تو ادبیات فرانسه که اصلاً خودتونم حالی تون نشه.
    دلارام _ ادبیات عربم بلدی کامیار ؟
    کامیار _ اونو که فوت آبم ! از کجاش میخوای برات بگم ؟ ادبیات عراق رو میخوای یا شام رو ؟ عرب رو بگم یا عجم رو ؟ اصلاً براتون از همون عربستان شروع میکنم میگم تا نزدیکیای لبنان ! خوبه ؟
    " آفرین و دلارام همینجوری که می خندیدن باهاش می رفتن که کامیار برگشت طرف منو گفت "
    _شازده پسر ! اگه نمیدونی بدون ! از پنجره دزدکی نگاه کردن تو خونه مردم خودش یه نوع جرمه ! برو یه فکر دیگه ای واسه خودت بکن !
    " بعد دوباره راه افتادن که دلارام برگشت و گفت "
    _مگه سامان نمیاد ؟
    کامیار _ نه ! اون فقط ادبیات کهن رو بلده ! هنوز داره نثر هفتصد هشتصد سال پیش رو برسی می کنه ! حالا خیلی مونده تا به درس ما برسه ! بعدشم اون تا چند دقیقه دیگه باید یه درس دیگه رو شروع کنه !
    " آفرین و دلارام زدن زیر خنده و رفتن . واستاده بودم و نگاهشون می کردم که کم کم رفتن طرف آخر باغ و پشت درختا گم شدن ! اومدم دو را فحش به اون کامیار بدم که منو تنها گذاشت که از پشت صدای پا شنیدم ! تا برگشتم دیدم گندم داره میاد طرفم ! نفسم بند اومد ! اومدم از این ور برم طرف خونه مون که دیدم خیلی بد میشه ! همه ش می ترسیدم که جریان نیم ساعت پیش رو به روم بیاره ! نمیدونستم چی جوابشو بدم ! ازش خجالت می کشیدم .
    " یه خرده بعد رسید بهم و سلام کرد ."
    _سلام .
    گندم _کامیار اینا کجا رفتن !؟ چرا صبر نکردن منم بیام ؟ منو که دید !
    " تازه فهمیدم منظور کامیار که گفت تا چند دقیقه دیگه باید یه درس دیگه رو شروع کنه چیه !"
    _رفتن درس بخونن .
    گندم _درس بخونن !
    _نه ! گوجه بخورن !
    گندم _ گوجه بخورن ؟! این وقت صبح ؟!
    _نمی دونم ! رفتن هم درس بخونن هم گوجه بخورن !
    گندم _چرا تو باهاشو نرفتی ؟
    " شونه هامو انداختم بالا که پشتش رو بهم کرد و رفت طرف یه بوته گل رز . همون لباس تنش بود که دیدم . موهاش خرمایی خوشرنگی بود تا نزدیک شونه هاش . حرکاتش خیلی ظریف بود . وقتی از کنارم ردّ شد ، یه عطر خوشبویی به مشامم خورد که یه حال عجیبی بهم دست داد !
    "دولا شد و یه گل سرخ کند و برگشت طرف من و گفت "
    _انگار امشب خونه کامیار اینا دعوت شدیم . مامانش همین الان تلفن کرد خونه مون .
    "سرمو تکون دادم ."
    گندم _ خیلی پسر بانمک و با مزه ایه ، نه ؟
    _آره خیلی .
    گندم _ تمام دوستام عاشقشن ! همش به من میگن که یه روز باهاش آشناشون کنم !
    " یدفعه تو دلم نسبت به کامیار احساس حسادت کردم !"
    گندم _ هرجایی پا میذاره ، همه رو شاد می کنه و می خندونه . آفرین و دلارامم عاشقشن ! البته آفرین بیشتر ، یعنی یه خیالاتی هم براش داره !
    "سرمو دوباره تکون دارم . احساسی که توم ایجاد شده بود قوی تر شد ! از خودم بدم اومد ! داشتم به کامیار حسادت می کردم ! وقتی متوجه این حس شدم ، از خودم متنفر شدم ! یه دفعه صورت کامیار رو تو ذهنم مجسم کردم . تا چهره اش جلو نظرم اومد ، همه اون احساس از بین رفت ! یه حال خوبی تو خودم دیدم ! کامیار از برادر برای من برادرتر بود ! برای همین هم گفتم "
    _کامیار واقع خوش تیپ و خوش قیافه س ! تا حالا دختری رو ندیدم که کامیار رو دیده باشه و عاشقش نشده باشه !
    گندم _اما یه خرده شیطونه !
    _نه ! کامیار خیلی پسر خوبیه ! اگه بشناسیش میفهمی چی میگم ! دلی که کامیار داره هیچکس نداره ! این پسر اینقدر با معرفت و خوبه که من افتخار میکنم باهاش فامیلم !
    گندم _انگار خیلی دوستش داری !؟
    _خیلی ! تو نمیدونی اون چه جور آدمی یه ! یه انسان واقعی ! نگاه به این شوخی هاش نکن ! تو تموم زندگیم کسی رو مثل کامیار ندیدم ! واقعا با گذشت و فداکاره !
    گندم _یعنی انقدر دوستش داری که توام براش همینجوری باشی ؟
    _آره .
    "یه خرده نگاهم کرد و گفت "
    _خوش به حالتون ! چقدر خوبه که دو نفر با هم اینجوری باشن !
    _مرسی .
    گندم _راستی حال آقا بزرگه چطوره؟
    _خوبه .
    گندم _شماها هر روز میبینینش ؟
    _تقریبا .
    "رفت نشست رو یه نیمکت که یه خرده اون طرف تر بود . منم همونجا واستاده بودم و نگاهش می کردم . چطور تا حالا متوجه نشده بودم که گندم اینقدر خوشگل و قشنگه !"
    گندم _ چرا واستادی ؟!
    _چیکار کنم ؟
    گندم_ خب بیا بشین .
    _کار دارم باید برم .

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/