واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر می کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند
گوئیا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند
کامیار _ به به ! به به ! حاج ممصادق از اون عکساشم بهمون نشون بده که معنی شعر رو کامل بفهمیم !
آقا بزرگه _ پسر یه دقیقه زبون به کام بگیر یه چیزی یاد بگیری و بفهمی و دستگیرت بشه !
"کامیار که چایی ش تموم شده بود ، همونجور که داشت یه چایی دیگه برای خودش می ریخت گفت "
_حالا شما یه دقیقه گوش کن ببین چی میگم که خیلی چیزای دیگه دستگیرت بشه و بفهمی تو این خونه ، زیر گوشت چه خبره !
"آقا بزرگه اخم هایش رفت تو هم و کتابش رو گذاشت زمین و عینکش رو ورداشت و گفت "
_چه خبر شده مگه ؟!
کامیار _قراره امشب همه جمع شن خونه ما که در مورد فروش باغ صحبت کنن و یه کلکی سوار کنن ! گفتن که یه جوری جمع شن که شما خبردار نشین !
"آقا بزرگه یه فکری کرد و سرش رو تکون داد و گفت "
_که اینطور !
"دوباره یه خرده فکر کرد و گفت "
_شماها چی ؟ شما هام دلتون می خواد این باغ و خونه ها همینجوری دست نخورده بمونن ؟
کامیار _ خب معلومه ! خیف این باغ نیس ؟! این درختا الان هر کدوم ازش چند تا آدمو دارن ! الان هر کدوم چند سالشونه ؟ سی سال ، چهل سال ، پنجاه سال ، شایدم بیشتر ! به خدا قسم اسم فروش باغ میاد من تنم میلرزه ! وقتی فکر می کنم ممکنه یه روز ، یکی از این درختا رو قطع کنن قلبم تیر می کشه !
آقا بزرگه _درختای باغ رو خیلی دوست داری ؟
کامیار _آره خیلی !
اقابزرگه _ آفرین ! میدونی هر کدوم از این درختا چقدر هوا رو تمیز میکنه ؟! میدونی طبیعت یعنی چی ؟ میدونی جون آدما بسته به جون طبیعته ؟ میدونی ......
کامیار _من به اوناش کار ندارم ، فقط اینو میدونم که اگه درختا نباشن من یه دقیقه هم تو این باغ نمیمونم !
آقا بزرگه _آفرین ! پس خوب فهمیدی !
کامیار _پس چی ؟! اگه این درختا نباشن ، آدم وقتی با یکی میره ته باغ ، چه جوری قایم بشه ؟! من از بچگی با دختر عمه هام می رفتیم پشت این درختا قایم می شدیم و آنقدر بازی های خوب خوب می کردیم که نگو !
"آقا بزرگه یه نگاهی به کامیار کرد و گفت "
_تف به تو بیاد پدر سوخته ! تو از من خجالت نمی کشی ؟!
کامیار _مگه بازی کردن خجالت داره ؟ یه قل دو قل ، جومجومک برگ خزون ، لی لی لی لی حوضک !
آقا بزرگه _آهان ! نه ، اینا عیبی نداره .
کامیار _اره ، کوچیک بودیم می رفتیم پشت درختا از این بازیا می کردیم .
آقا بزرگه _خیلی از این بازیا خاطره داری ؟ نه ؟!
کامیار_آره ! مخصوصا بعد از این باز یا که خسته می شدیم و زن و شوهر بازی می کردیم ! اونش خیلی خاطره انگیز بود !
"من مرده بودم از خنده ! آقا بزرگه یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_الان که دیگه از این باز یا نمی کنین ؟!
کامیار_ نه بابا دیگه !
آقا بزرگه _خب ، الٔحمد الله !
کامیار _آره بابا ! دیگه کی حوصله داره جومجومک برگ خزون و یه قل دو قل و لی لی لی لی حوضک بازی کنه ؟! همون عروس دوماد بازی از همه بهتره !
آقا بزرگه _ ذلیل بشی پسر ! آخه تو چرا اینطوری در اومدی ؟!
کامیار _اه .....! مگه خودتون همیشه نمیگین ماها باید با دختر عمه هامون عروسی کنیم ؟!
آقا بزرگه _خوب آره اما منظورم عروسی واقعی یه !
کامیار _خب منم واقعی واقعی بازی می کنم دیگه !
آقا بزرگه _ تو غلط می کنی پدر سوخته !
کامیار _یعنی شما میگین تمرین نکرده زن بگیریم ؟!
آقا بزرگه _این چیزا تمرین نمی خواد !
کامیار _اتفاقا این چیزا تمرین می خواد ! آدم باید قبل از عروسی اخلاق همدیگر رو بفهمه ! مثلا من میشم داماد ، آفرین میشه عروس ! من شب خسته و مرده از سر کار میام و مثلا آفرین در خونه رو برام وا میکنه ! خب ! باید قبلا تمرین کنم که بدونم این جور وقتا باید چی به زنم بگم دیگه !
"آقا بزرگه یه نگاهی بهش کرد و بعد رو کرد به من و گفت "
_توام از این باز یا میکنی ؟!
کامیار _ نه بابا ! این طفلک تو بازی همیشه میشه ساقدوش من !
آقا بزرگه _همین فردا میدم تموم درختا رو قطع کنن که دیگه از این باز یا نکنی ! فعلا هم لازم نکرده برین شمال !
کامیار _ نریم شمال !؟
آقا بزرگه _ نه ! مگه نمیگی امشب جلسه س خونه تون ؟
کامیار _ چرا !
آقا بزرگه _ پس شما دو تا حتما باید تو این جلسه باشین ، حالام بلند شین برین پی کارتون که کار دارم .
"من و کامیار ، چایی مون رو خورده نخورده ، بلند شدیم و خداحافظی کردیم که دم در ، کامیار برگشت و بهش گفت "
_حاج ممصادق ! راسته که اگه تو این دنیا کار بدی بکنیم ، تموم تن و بدن مون اون دنیا باید جواب پس بدن ؟
آقا بزرگه _ اره بابا جون ! اون دنیا تک تک اعضأ بدن مونو مواخذه می کنن و .....
"بعد یه نگاهی از زیر عینکش به کامیار کرد و گفت "
_واسه چی می پرسی ؟
کامیار _ می خوام بگم که حواس تون باشه که یه جفت چشم تا یه اندازه میتونن سؤال جواب پس بدن ! اونقدر از این عکس مکسای بد نذار اون لای کتاب و نگاه کن !
"اینو گفت و در رفت ، رفت بیرون ! تا من اومدم برم بیرون لنگه کفش آقا بزرگه ، جای کمیار ، خورد تو سر من !"
آقا بزرگه _آخ !! پسر برو کنار دیگه ! طوریت شد ؟!
_نه آقا بزرگ ، طوریم نشد ! خداحافظ !
"کامیار بیرون داشت می خندید !"
_خجالت بکش کامیار !
کامیار _ چرا ؟
_این حرفا چیه به آقا بزرگه میزنی ؟!
کامیار _بجون تو عکس میذاره لای کتاباش و هی نگاه می کنه !
_دروغ میگی !
کامیار _ میگم به جون تو !
_از اون عکسا !؟
کامیار - نه ! فکر کنم عکس مامان بزرگه س ! آخه این دو تا همدیگرو خیلی دوست داشتن .
_حالا چیکار کنیم ؟
کامیار _ چی رو ؟
_شمال رو دیگه !
کامیار _ بذار امشب بگذره ، بعد میریم . شایدم فردا رفتیم .
_پس بذار برم ساکم رو بذارم خونه .
کامیار _فعلا بیا بریم یه سر خونه ما ، ببینیم چه خبره .
_تو مطمئنی جلسه امشبه ؟
کامیار _بیا بریم خونه ما معلوم میشه.
" دو تایی راه افتادیم طرف خونه کامیار اینا . از وسط باغ که ردّ می شدیم ، گوجه سبزا که به درخت بود آدمو وسوسه می کرد ! عطر شکوفه درختای گیلاس و زردآلو همه جا پیچیده بود !"
_واقعا حیفه این باغ دست بخوره !
کامیار _نمیذارم کسی دست بهش بزنه ! خیالت راحت باشه .
" دوتایی از وسط درختا و گلها ردّ می شدیم و فقط بهشون نگاه می کردیم . از هر جای این باغ خاطره داشتیم ! هم من ، هم کامیار !
خلاصه یه خرده بعد رسیدیم دم خونه کامیار اینا که یه گوشهً دیگه باغ بود و دو تایی رفتیم تو که دیدیم خواهر کوچکه کامیار که اسمش کتایون بود ، داره گریه میکنه !"
کامیار _ چته باز شیونت هواس بچه ؟!
کتایون _درسام مونده داداش !
کامیار _ تو امسال چندمی ؟
کتایون _ اول داداش .
کامیار _ اول دانشگاه ؟!
کتایون _ نه داداش ! اول دبستان !
کامیار _ تو اول دبستانی ؟! این بابای ما ، سر پیری تورو پس نمینداخت نمی شد ؟! کو اون یکی مون ؟!
کتایون _ کی داداش ؟
کامیار _ خب ، یکی منم ، یکی هم تویی ، اون یکی مون کو ؟
کتایون _ کاملیا رو میگین ؟
کامیار _مگه تو کاملیا نیستی ؟!
"کتایون که دیگه گریه اش یادش رفته بود و داشت می خندید گفت."
_نه داداش ! من کتایونم .
کامیار _خب ، ولش کن . حالا من چیکار باید برات بکنم ؟
کتایون _ یه خرده کمکم کنین .
کامیار _ می خوای جات برم مدرسه ؟!
"کتایون غش و ریسه رفت و گفت "
_خانم معلّم مون تو کلاس راه تون نمیده !
کامیار _خانم معلم تون پیره یا جوون ؟
کتایون _ جوون جوونه ! آنقدرم خوشگله که نگو !
کامیار _باشه . از فردا نمی خواد تو بری مدرسه . من خودم جات میرم ! فعلا کار دارم . باشه از فردا کلاس رو شروع می کنم !
"کتایون که از خنده اشک از چشماش می اومد گفت "
_داداش هیچ کی بهم دیکته نمیگه !
کامیار _ چه بهتر ! برو خدا رو شکر کن ! حالام که آموزش و پرورش یه کار خوب کرده و دیکته رو از برنامه تحصیلی حذف کرده ، تو ناراحتی ؟!
کتایون _ تو خونه رو میگم داداش !
کامیار _ آهان ! خب حالا من چیکار کنم ؟
کتایون _اگه دیکته ننویسم ، فردا خانم معلمم دعوام می کنه !
کامیار _ تو مطمئنی خانم معلمت جوون و خوشگله ؟!
کتایون _ اره داداش !
کامیار _ خب ، پس عیبی نداره ! میگه چوب معلم گله - هر کی نخوره خله .
کتایون _ تورو خدا داداش ، یه دیکته بهم بگو .
کامیار _ برو کتابت رو وا کن ، از روش بنویس .
"کتایون با تعجب گفت "
_از رو کتاب دیکته بنویسم ؟!
کامیار _خب آره ! مگه چیه ؟ تازه همه شم بیست میشی ! منکه بچه بودم ها ، تموم دیکته ها مو از رو کتاب می نوشتم ! تازه همون سال اولم تو دانشگاه قبول شدم !
"زدم تو پهلوش و گفتم "
_اینا چیه یاد بچه میدی ؟! داری بد آموزی می کنی !
کامیار _ تو بیخودی جوش نزن ! این بچه رو که می بینی از صبح تا شب انقدر از تو ماهواره چیزای خوب خوب یاد می گیره که دو تا چیز بدم من یادش بدم ، توش اثر نداره !
"بعد داد زد "
_کاملیا ! کاملیا !
کتایون _خونه نیستش ! با دوستش رفته بیرون .
کامیار _عجب شریگیر کردیم ها !؟ بیار اون کتابت رو ببینم !
"کتایون زود کتابش رو داد دست کامیار و خودش دفترش رو وا کرد و آماده نوشتن شد."
کامیار _ بهت دیکته میگم ، اما تند تند بنویسی ها !
کتایون _چشم داداش .
" من و کامیار ، همونجا جلوی کتایون رو دو تا مبل نشستیم که کامیار گفت "
_یه دقیقه دیکته شو میگم و میریم . حالا بذار دیکته تموم بشه . بهت میگم چه برنامه ای واسه خودمون جور کردم .
`همونجور که داشت اینارو به من می گفت ، کتاب کتایون رو وا کرد و تا یه نگاه بهش انداخت گفت "
_اه ....! اینارو چرا سر و ته چاپ کردن ؟!
"دوباره کتایون غش کرد از خنده و گفت "
_داداش ، کتابو سر و ته گرفتین !
کامیار _ اه ....! خب بنویس . از کجاش بگم ؟
کتایون _ از همه جاش ! همه جاشو خوندیم .
کامیار _ خب بنویس ، مامان بادام دارد . نه ! نه ! ننویس ! ننویس ! بنویس مامان آرزوی بادام دارد .
_چرا چرت و پرت میگی پسر ؟!
کامیار _آخه بادوم انقدر گرون شده که فقط میشه مامان آرزوش رو داشته باشه !
" من و کتایون مرده بودیم از خنده !"
کامیار _ بنویس بابا نان داد . نه ! نه ! ننویس ! بنویس بابا و مامان هر دو نان داد ! آخه حقوق بابا به نان نرسید . مامان هم مجبوری رفت سرکار ، کمک بابا کرد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)