صفحه 6 از 22 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 215

موضوع: دیوان اشعار نظامی

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چو دل در مهر شیرین بست فرهاد

    برآورد از وجودش عشق فریاد


    به سختی می‌گذشتش روزگاری

    نمی‌آمد ز دستش هیچ کاری


    نه صبر آنکه دارد برک دوری

    نه برک آنکه سازد با صبوری


    فرو رفته دلش را پای در گل

    ز دست دل نهاده دست بر دل


    زبان از کار و کار از آب رفته

    ز تن نیرو ز دیده خواب رفته


    چو دیو از زحمت مردم گریزان

    فتان خیزان‌تر از بیمار خیزان


    گرفته کوه و دشت از بیقراری

    وزو در کوه و دشت افتاده زاری


    سهی سروش چو شاخ گل خمیده

    چو گل صد جای پیراهن دریده


    ز گریه بلبله وز ناله بلبل

    گره بر دل زده چون غنچه دل


    غمش را در جهان غمخواره‌ای نه

    ز یارش هیچگونه چاره‌ای نه


    دو تازان شد که از ره خار می‌کند

    چو خار از پای خود مسمار می‌کند


    نه از خارش غم دامن دریدن

    نه از تیغش هراس سر بریدن


    ز دوری گشته سودائی به یکبار

    شده دور از شکیبائی به یکبار


    ز خون هر ساعت افشاندی نثاری

    پدید آوردی از رخ لاله زاری


    ز ناله بر هوا چون کله بستی

    فلک‌ها را طبق در هم شکستی


    چو طفلی تشنه کابش باید از جام

    نداند آب را و دایه را نام


    ز گرمی برده عشق آرام او را

    به جوش آورده هفت اندام او را


    رسیده آتش دل در دماغش

    ز گرمی سوخته همچون چراغش


    ز مجروحی دلش صد جای سوراخ

    روانش برهلاک خویش گستاخ


    بلا و رنج را آماج گشته

    بلا ز اندازه رنج از حد گذشته


    چنان از عشق شیرین تلخ بگریست

    که شد آواز گریش بیست در بیست


    دلش رفته قرار و بخت مرده

    پی دل می‌دوید آن رخت برده


    چنان در می‌رمید از دوست و دشمن

    که جادواز سپندو دیو از آهن


    غمش دامن گرفته و او به غم شاد

    چو گنجی کز خرابی گردد آباد


    ز غم ترسان به هشیاری و مستی

    چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی


    دلش نالان و چشمش زار و گریان

    جگر از آش غم گشته بریان


    علاج درد بی‌درمان ندانست

    غم خود را سر و سامان ندانست


    فرو مانده چنین تنها و رنجور

    ز یاران منقطع وز دوستان دور


    گرفته عشق شیرینش در آغوش

    شده پیوند فرهادش فراموش


    نه رخصت کز غمش جامی فرستد

    نه کس محرم که پیغامی فرستد


    گر از درگاه او گردی رسیدی

    بجای سرمه در چشمش کشیدی


    و گر در راه او دیدی گیائی

    به بوسیدی و بر خواندی ثنائی


    به صد تلخی رخ از مردم نهفتی

    سخن شیرین جز از شیرین نگفتی


    چنان پنداشت آن دلداه مست

    که سوزد هر که را چون او دلی هست


    کسی کش آتشی در دل فروزد

    جهان یکسر چنان داند که سوزد


    چو بردی نام آن معشوق چالاک

    زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک


    چو سوی قصر او نظاره کردی

    به جای جامه جان را پاره کردی


    چو وحشی توسن از هر سو شتابان

    گرفته انس با وحش بیابان


    ز معروفان این دام زبون گیر

    برو گرد آمده یک دشت نخجیر


    یکی بالین گهش رفتی یکی جای

    یکی دامنش بوسیدی یکی پای


    گهی با آهوان خلوت گزیدی

    گهی در موکب گوران دویدی


    گهی اشک گوزنان دانه کردی

    گهی دنبال شیران شانه کردی


    به روزش آهوان دمساز بودند

    گوزنانش به شب همراز بودند


    نمدی روز و شب چون چرخ ناورد

    نخوردی و نیاشامیدی از درد


    بدان هنجار کاول راه رفتی

    اگر ره یافتی یک ماه رفتی


    اگر بودیش صد دیوار در پیش

    ندیدی تا نکردی روی او ریش


    و گر تیری به چشمش در نشستی

    ز مدهوشی مژه بر هم نبستی


    و گر پیش آمدی چاهیش در راه

    ز بی پرهیزی افتادی در آن چاه


    دل از جان بر گفته وز جهان سیر

    بلا همراه در بالا و در زیر


    شبی و صد دریغ و ناله تا روز

    دلی و صد هزاران حسرت و سوز


    ره ار در کوی و گر در کاخ کردی

    نفیرش سنگ را سوراخ کردی


    نشاطی کز غم یارش جدا کرد

    به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد


    غمی کان با دلش دمساز می‌شد

    دو اسبه پیش آن غم باز می‌شد


    ادیم رخ به خون دیده می‌شست

    سهیل خویش را در دیده می‌جست


    نخفت ار چند خوابش ببایست

    که در بر دوستان بستن نشایست


    دل از رخت خودی بیگانه بودش

    که رخت دیگری در خانه بودش


    از آن بدنقش او شوریده پیوست

    که نقش دیگری بر خویشتن بست


    نیاسود از دویدن صبح تا شام

    مگر کز خویشتن بیرون نهد گام


    ز تن می‌خواست تا دوری گزیند

    مگر با دوست در یک تن نشیند


    نبود آگه که مرغش در قفس نیست

    به میدان شد ملک در خانه کس نیست


    چنان با اختیار یار در ساخت

    که از خود یار خود را باز نشناخت


    اگر در نور و گر در نار دیدی

    نشان هجر و وصل یار دیدی


    ز هر نقشی که او را آمدی پیش

    به نیک اختر زدی فال دل خویش


    کسی در عشق فال بد نگیرد

    و گر گیرد برای خود نگیرد


    هر آن نقشی که آید زشت یا خوب

    کند بر کام خویش آن نقش منسوب


    به هر هفته شدی مهمان آن حور

    به دیداری قناعت کردی از دور


    دگر ره راه صحرا برگرفتی

    غم آن دلستان از سر گرفتی


    شبانگاه آمدی مانند نخجیر

    وزان حوضه بخوردی شربتی شیر


    جز آن شیر از جهان خوردی نبودش

    برون زان حوض ناوردی نبودش


    به شب زان حوض پایه هیچ نگذشت

    همه شب گرد پای حوض می‌گشت


    در آفاق این سخن شد داستانی

    فتاد این داستان در هر زبانی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    یکی محرم ز نزدیکان درگاه

    فرو گفت این حکایت جمله با شاه


    که فرهاد از غم شیرین چنان شد

    که در عالم حدیثش داستان شد


    دماغش را چنان سودا گرفته است

    کزان سودا ره صحرا گرفته است


    ز سودای جمال آن دل‌افروز

    برهنه پا و سر گردد شب و روز


    دلم گوید به شیرین دردمند است

    بدین آوازه آوازش بلند است


    هراسی نز جوان دارد نه از پیر

    نه از شمشیر می‌ترسد نه از تیر


    دلش زان ماه بی پیوند بینم

    به آوازیش ازو خرسند بینم


    ز بس کارد به یاد آن سیم تن را

    فرامش کرده خواهد خویشتن را


    کند هر هفته بر قصرش سلامی

    شود راضی چو بنیوشد پیامی


    ملک چون کرد گوش این داستان را

    هوس در دل فزود آن دلستان را


    دو هم میدان بهم بهتر گرانید

    دو بلبل بر گلی خوشتر سرانید


    چو نقدی را دو کس باشد خریدار

    بهای نقد بیش آید پدیدار


    دل خسرو به نوعی شادمان شد

    که با او بی‌دلی هم داستان شد


    به دیگر نوع غیرت برد بریار

    که صاحب غیرتش افزود در کار


    در آن اندیشه عاجز گشت رایش

    به حکم آنکه در گل بود پایش


    چو بر تن چیره گردد دردمندی

    فرود آید سهی سرو از بلندی


    نشاید کرد خود را چاره کار

    که بیمار است رای مرد بیمار


    سخن در تندرستی تندرست است

    که در سستی همه تدبیر سست است


    طبیب ار چند گیرد نبض پیوست

    به بیماری به دیگر کس دهد دست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ز نزدیکان خود با محرمی چند

    نشست و زد درین معنی دمی چند


    که با این مرد سودائی چه سازیم

    بدین مهره چگونه حقه بازیم


    گرش مانم بدو کارم تباهست

    و گر خونش بریزم بی گناهست


    بسی کوشیدم اندر پادشائی

    مگر عیدی کنم بی‌روستائی


    کند بر من کنون عید آن مه نو

    که کرد آشفته‌ای را یار خسرو


    خردمندان چنین دادند پاسخ

    که ای دولت به دیدار تو فرخ


    کمین مولادی تو صاحب کلاهان

    به خاک پای تو سوگند شاهان


    جهان اندازه عمر درازت

    سعادت یار و دولت کار سازت


    گر این آشفته را تدبیر سازیم

    نه ز آهن کز زرش زنجیر سازیم


    که سودا را مفرح زر بود زر

    مفرح خود به زر گردد میسر


    نخستش خواند باید با صد امید

    زرافشانی بر او کردن چو خورشید


    به زر نز دلستان کز دین بر آید

    بدین شیرینی از شیرین بر آید


    بسا بینا که از زر کور گردد

    بس آهن کو به زر بی‌زور گردد


    گرش نتوان به زر معزول کردن

    به سنگی بایدش مشغول کردن


    که تا آن روز کاید روز او تنگ

    گذارد عمر در پیکار آن سنگ


    چو شه بشنید قول انجمن را

    طلب فرمود کردن کوهکن را


    در آوردندش از در چون یکی کوه

    فتاده از پسش خلقی به انبوه


    نشان محنت اندر سر گرفته

    رهی بی‌خویش اندر بر گرفته


    ز رویش گشته پیدا بی‌قراری

    بر او بگریسته دوران به زاری


    نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت

    چو شیران پنجه کرد اندر زمین سخت


    غم شیرین چنان از خود ربودش

    که پروای خود و خسرو نبودش


    ملک فرمود تا بنواختندش

    بهر گامی نثاری ساختندش


    ز پای آن پیل بالا را نشاندند

    به پایش پیل بالا زر فشاندند


    چو گوهر در دل پاکش یکی بود

    ز گوهرها زر و خاکش یکی بود


    چو مهمان را نیامد چشم بر زر

    ز لب بگشاد خسرو گنج گوهر


    به هر نکته که خسرو ساز می‌داد

    جوابش هم به نکته باز می‌داد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نخستین بار گفتش کز کجائی

    بگفت از دار ملک آشنائی


    بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند

    بگفت انده خرند و جان فروشند


    بگفتا جان فروشی در ادب نیست

    بگفت از عشقبازان این عجب نیست


    بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟

    بگفت از دل تو می‌گوئی من از جان


    بگفتا عشق شیرین بر تو چونست

    بگفت از جان شیرینم فزونست


    بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب

    بگفت آری چو خواب آید کجا خواب


    بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک

    بگفت آنگه که باشم خفته در خاک


    بگفتا گر خرامی در سرایش

    بگفت اندازم این سر زیر پایش


    بگفتا گر کند چشم تو را ریش

    بگفت این چشم دیگر دارمش پیش


    بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ

    بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ


    بگفتا گر نیابی سوی او راه

    بگفت از دور شاید دید در ماه


    بگفتا دوری از مه نیست در خور

    بگفت آشفته از مه دور بهتر


    بگفتا گر بخواهد هر چه داری

    بگفت این از خدا خواهم به زاری


    بگفتا گر به سر یابیش خوشنود

    بگفت از گردن این وام افکنم زود


    بگفتا دوستیش از طبع بگذار

    بگفت از دوستان ناید چنین کار


    بگفت آسوده شو که این کار خامست

    بگفت آسودگی بر من حرام است


    بگفتا رو صبوری کن درین درد

    بگفت از جان صبوری چون توان کرد


    بگفت از صبر کردن کس خجل نیست

    بگفت این دل تواند کرد دل نیست


    بگفت از عشق کارت سخت زار است

    بگفت از عاشقی خوشتر چکار است


    بگفتا جان مده بس دل که با اوست

    بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست


    بگفتا در غمش می‌ترسی از کس

    بگفت از محنت هجران او بس


    بگفتا هیچ هم خوابیت باید

    بگفت ار من نباشم نیز شاید


    بگفتا چونی از عشق جمالش

    بگفت آن کس نداند جز خیالش


    بگفت از دل جدا کن عشق شیرین

    بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین


    بگفت او آن من شد زو مکن یاد

    بگفت این کی کند بیچاره فرهاد


    بگفت ار من کنم در وی نگاهی

    بگفت آفاق را سوزم به آهی


    چو عاجز گشت خسرو در جوابش

    نیامد بیش پرسیدن صوابش


    به یاران گفت کز خاکی و آبی

    ندیدم کس بدین حاضر جوابی


    به زر دیدم که با او بر نیایم

    چو زرش نیز بر سنگ آزمایم


    گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد

    فکند الماس را بر سنگ بنیاد


    که ما را هست کوهی بر گذرگاه

    که مشکل می‌توان کردن بدو راه


    میان کوه راهی کند باید

    چنانک آمد شد ما را بشاید


    بدین تدبیر کس را دسترس نیست

    که کار تست و کار هیچ کس نیست


    به حق حرمت شیرین دلبند

    کز این بهتر ندانم خورد سوگند


    که با من سر بدین حاجت در آری

    چو حاجتمندم این حاجت برآری


    جوابش داد مرد آهنین چنگ

    که بردارم ز راه خسرو این سنگ


    به شرط آنکه خدمت کرده باشم

    چنین شرطی به جای آورده باشم


    دل خسرو رضای من بجوید

    به ترک شکر شیرین بگوید


    چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد

    که حلقش خواست آزردن به پولاد


    دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست

    که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست


    اگر خاکست چون شاید بریدن

    و گر برد کجا شاید کشیدن


    به گرمی گفت کاری شرط کردم

    و گر زین شرط برگردم نه مردم


    میان دربند و زور دست بگشای

    برون شو دست برد خویش بنمای


    چو بشنید این سخن فرهاد بی‌دل

    نشان کوه جست از شاه عادل


    به کوهی کرد خسرو رهنمونش

    که خواند هر کس اکنون بی ستونش


    به حکم آنکه سنگی بود خارا

    به سختی روی آن سنگ آشکارا


    ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش

    روان شد کوهکن چون کوه آتش


    بر آن کوه کمرکش رفت چون باد

    کمر دربست و زخم تیشه بگشاد


    نخست آزرم آن کرسی نگهداشت

    بر او تمثال‌های نغز بنگاشت


    به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ

    چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ


    پس آنگه از سنان تیشه تیز

    گزارش کرد شکل شاه و شبدیز


    بر آن صورت شنیدی کز جوانی

    جوانمردی چه کرد از مهربانی


    وزان دنبه که آمد پیه پرورد

    چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد


    اگرچه دنبه بر گرگان تله بست

    به دنیه شیر مردی زان تله رست


    چو پیه از دنیه زانسان دید بازی

    تو بر دنبه چرا پیه می‌گدازی


    مکن کین میش دندان پیر دارد

    به خوردن دنبه‌ای دلگیر دارد


    چو برنج طالعت نمد ذنب دار

    ز پس رفتن چرا باید ذنب وار

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چو شد پرداخته فرهاد را چنگ

    ز صورت کاری دیوار آن سنگ


    نیاسودی ز وقت صبح تا شام

    بریدی کوه بر یاد دلارام


    به کوه انداختن بگشاد بازو

    همی برید سنگی بی‌ترازو


    به هر خارش که با آن خاره کردی

    یکی برج از حصارش پاره کردی


    به هر زخمی ز پای افکند کوهی

    کز آن امد خلایق را شکوهی


    به الماس مژه یاقوت می‌سفت

    ز حال خویشتن با کوه می‌گفت


    که ای کوه ار چه داری سنگ خاره

    جوانمردی کن و شو پاره‌پاره


    ز بهر من تو لختی روی بخراش

    به پیش زخم سنگینم سبک باش


    وگرنه من به حق جان جانان

    که تا آندم که باشد بر تنم جان


    نیاساید تنم ز آزار با تو

    کنم جان بر سر پیکار با تو


    شبا هنگام کز صحرای اندوه

    رسیدی آفتابش بر سر کوه


    سیاهی بر سپیدی نقش بستی

    علم برخاستی سلطان نشستی


    شدی نزدیک آن صورت زمانی

    در آن سنگ از گهر جستی نشانی


    زدی بر پای آن صورت بسی بوس

    بر آوردی ز عشقش ناله چون کوس


    که ای محراب چشم نقش بندان

    دوا بخش درون دردمندان


    بت سیمین تن سنگین دل من

    به تو گمره شده مسکین دل من


    تو در سنگی چو گوهر پای بسته

    من از سنگی چو گوهر دل شکسته


    زمانی پیش او بگریستی زار

    پس از گریه نمودی عذر بسیار


    وزان جا بر شدی بر پشته کوه

    به پشت اندر گرفته بار اندوه


    نظر کردی سوی قصر دلارام

    به زاری گفتی ای سرو گلندام


    جگر پالوده‌ای را دل برافروز

    ز کار افتاده را کاری در آموز


    مراد بی مرادی را روا کن

    امید ناامیدی را وفا کن


    تو خود دانم که از من یاد ناری

    که یاری بهتر از من یاد داری


    منم یاری که بر یادت شب و روز

    جهان سوزم به فریاد جهان‌سوز


    تو را تا دل به خسرو شاد باشد

    غریبی چون منت کی یاد باشد


    نشسته شاد شیرین چون گل نو

    شکر ریزان به یاد روی خسرو


    فدا کرده چنین فرهاد مسکین

    ز بهر جهان شیرین جان شیرین


    اگر چه ناری ای بدر منیرم

    پس از حجی و عمری در ضمیرم


    من از عشق تو ای شمع شب افروز

    بدین روزم که می‌بینی بدین روز


    در این دهلیزه تنگ آفریده

    وجودی دارم از سنگ آفریده


    مرا هم بخت بد دامن گرفتست

    که این بدبختی اندر من گرفتست


    اگر نه ز آهن و سنگ است رویم

    وفا از سنگ و آهن چند جویم


    مکن زین بیش خواری بر دل تنگ

    غریبی را مکش چون مار در سنگ


    ترا پهلوی فربه نیست نایاب

    که داری بر یکی پهلو دو قصاب


    منم تنها چنین بر پشته مانده

    ز ننگ لاغری ناکشته مانده


    ز عشقت سوزم و می‌سازم از دور

    که پروانه ندارد طاقت نور


    از آن نزدیک تو می ناید این خاک

    که باشد کار نزدیکان خطرناک


    به حق آنکه یاری حق شناسم

    که جز کشتن منه بر سر سپاسم


    مگر کز بند غم بازم رهانی

    که مردن به مرا زین زندگانی


    به روز من ستاره بر میا یاد

    به بخت من کس از مادر مزایاد


    مرا مادر دعا کرد است گوئی

    که از تو دور بادا هر چه جوئی


    اگر در تیغ دوران زحمتی هست

    چرا برد تو را ناخن مرا دست


    و گر بی‌میل شد پستان گردون

    چرا بخشد ترا شیر و مرا خون


    بدان شیری که اول مادرت داد

    که چون از جوی من شیری خوری شاد


    کنی یادم به شیر شکرآلود

    که دارد تشنه را شیر و شکر سود


    به شیری چون شبانان دست گیرم

    که در عشق تو چون طفلی به شیرم


    به یاد آرم چو شیر خوشگواران

    فراموشم مکن چون شیرخواران


    گرم شیرینیی ندهی ز جامت

    دهان شیرین همی دارم به نامت


    چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار

    مرا بی‌یار و بی غمخوار مگذار


    زبان‌تر کن بخوان این خشک لب را

    به روز روشن آر این تیره شب را


    به دانگی گر چه هستم با تو درویش

    توانگر وار جان را می‌کشم پیش


    ز دولتمندی درویش باشد

    که بی‌سرمایه سوداندیش باشد


    مسوز آن دل که دلدارش تو باشی

    ز گیتی چاره کارش تو باشی


    چو در خوبی غریب افتادی ای ماه

    غریبان را فرو مگذار در راه


    تو که امروز از غریبی بی نصیبی

    بترس از محنت روز غریبی


    طمع در زندگانی بسته بودم

    امید اندر جوانی بسته بودم


    از آن هر دو کنون نومید گشتم

    بلا را خانه جاوید گشتم


    دریغا هر چه در عالم رفیق است

    ترا تا وقت سختی هم طریق است


    گه سختی تن آسانی پذیرند

    تو گوئی دست و ایشان پای گیرند


    مخور خونم که خون خوردم ز بهرت

    غریبم آخر ای من خاک شهرت


    چه بد کردم که با من کینه‌جوئی

    بد افتد گر بدی کردم نگوئی


    خیالت را پرستش‌ها نمودم

    و گر جرمی جز این دارم جهودم


    مکن با یار یکدل بی‌وفائی

    که کس با کس نکرد این ناخدائی


    اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد

    سری چون بید درجنبان به این باد


    و گر خاکم تو ای گنج خطرناک

    زیارت خانه‌ای بر ساز ازین خاک


    اگر نگذاری ای شمع طرازم

    که پیهی در چراغت می‌گدارم


    چنانم کش که دور از آستانت

    رمیمی باشم از دست استخوانت


    منم دراجه مرغان شب خیز

    همه شب مونسم مرغ شب‌آویز


    شبی خواهم که بینی زاریم را

    سحرخیزی و شب بیداریم را


    گر از پولاد داری دل نه از سنگ

    ببخشائی بر این مجروح دلتنگ


    کشم هر لحظه جوری نونو از تو

    به یک جو بر تو ای من جوجو از تو


    من افتاده چنین چون گاو رنجور

    تو می‌بینی خرک می‌رانی از دور


    کرم زین بیش کن با مرده خویش

    مکن بیداد بر دل برده خویش


    حقیقت دان مجازی نیست این کار

    بکارآیم که بازی نیست این کار


    من اندر دست تو چون کاه پستم

    وگرنه کوه عاجز شد ز دستم


    چو من در زور دست از کوه بیشم

    چه باشد لشگری چون کوه پیشم


    اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز

    نه شبدیزم جوی سنجد نه پرویز


    زپرویز و ز شیرین و زفرهاد

    همه در حرف پنجیم ای پریراد


    چرا چون نام هر یک پنج حرفست

    به بردن پنجه خسرو شگرفست


    ندانم خصم را غالب‌تر از خویش

    که در مغلوب و غالب نام من بیش


    ولیک ادبار خود را می‌شناسم

    وز اقبال مخالف می‌هراسم


    هر ادباری عجب در راه دارم

    که مقبل تر کسی بدخواه دارم


    مبادا کس و گر چه شاه باشد

    که او را مقبلی بدخواه باشد


    از آن ترسم که در پیکار این کوه

    گرو بر خصم ماند بر من اندوه


    مرا آنکس که این پیکار فرمود

    طلب کار هلاک جان من بود


    در این سختی مرا شد مردن آسان

    که جان در غصه دارم در جان


    مرا در عاشقی کاری است مشکل

    که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل


    حقیقت دان مجازی نیست این کار

    بکار آیم که بازی نیست این کار


    توان خود را به سختی سنگدل کرد

    بدین سختی نه کاهن را خجل کرد


    مرا عشقت چو موم زرد سوزد

    دلم بر خویشتن زین درد سوزد


    مرا گر نقره و زر نیست دربار

    که در پایت کشم خروار خروار


    رخ زردم کند در اشگباری

    گهی زر کوبی و گه نقره کاری


    ز سودای تو ای شمع جهان‌تاب

    نه در بیداری آسوده‌ام نه در خواب


    اگر بیدارم انده بایدم خورد

    و گر در خوابم افزون باشدم درد


    چو در بیداری و خواب اینچنینم

    پناهی به ز تو خود را نه بینم


    بیا کز مردمی جان بر تو ریزم

    نه دیوم کاخر از مردم گریزم


    کسی دربند مردم چون نباشد

    که او از سنگ مردم می‌تراشد


    تراشم سنگ و این پنهانیم نیست

    که در پیش است در پیشانیم نیست


    کسی را روبرو از خلق بخت است

    که چون آیینه پیشانیش سخت است


    بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی

    که دارد چون بنفشه شرمناکی


    ز بی‌شرمی کسی کو شوخ دیده‌است

    چو نرگس با کلاه زر کشیده‌است


    جهان را نیست کردی پس‌تر از من

    نه بینی هیچکس بی کس‌تر از من


    نه چندان دوستی دارم دلاویز

    که گر روزی بیفتم گویدم خیز


    نه چندانم کسی در خیل پیداست

    که گر میرم کند بالین من راست


    منم تنها در این اندوه و جانی

    فداکرده سری بر آستانی


    اگر صد سال در چاهی نشینم

    کسی جز آه خود بالا نه بینم


    و گر گردم به کوه و دشت صد سال

    به جز سایه کسم ناید به دنبال


    چه سگ جانم که با این دردناکی

    چو سگ‌داران دوم خونی و خاکی


    سگان را در جهان جای و مرا نه

    گیا را بر زمین پای و مرا نه


    پلنگان را به کوهستان پناهست

    نهنگان را به دریا جایگاهست


    من بی‌سنگ خاکی مانده دلتنگ

    نه در خاکم در آسایش نه در سنگ


    چو بر خاکم نبود از غم جدائی

    شوم در خاک تا یابم رهائی


    مبادا کس بدین بی‌خانمانی

    بدین تلخی چه باید زندگانی


    به تو باد هلاکم می‌دواند

    خطا گفتم که خاکم می‌دواند


    چو تو هستی نگویم کیستم من

    ده آن تست در ده چیستم من


    نشاید گفت من هستم تو هستی

    که آنگه لازم آید خودپرستی


    به رفتن باز می‌کوشم چه سوداست

    نیابم ره که پیشاهنگ دود است


    درین منزل که پای از پویه فرسود

    رسیدن دیر می‌بینم شدن زود


    به رفتن مرکبم بس تیزگام است

    ندانم جام آرامم کدام است


    چو از غم نیستم یک لحظه آزاد

    نخواهم هیچ کس را در جهان شاد


    دلا دانی که دانایان چه گفتند

    در آن دریا که در عقل سفتند


    کسی کو را بود در طبع سستی

    نخواهد هیچ کس را تندرستی


    مرا عشق از کجا در خورد باشد

    که بر موئی هزاران درد باشد


    بدین بی روغنی مغز دماغم

    غم دل بین که سوزد چون چراغم


    ز من خاکستری مانده درین درد

    به خاکستر توان آتش نهان کرد


    منم خاکی چو باد از جای رفته

    نشاط از دست و زور از پای رفته


    اگر پائی بدست آرم دگربار

    به دامن در کشم چون نقش دیوار


    چو نقطه زیر پرگار آورم روی

    شوم در نقش دیوار آورم روی


    به صد دیوار سنگین پیش و پس را

    ببندم تا نه بینم نقش کس را


    نبندم دل دگر در صورت کس

    از این صورت پرستیدن مرا بس


    چو زین صورت حدیثی چند راندی

    دل مسکین بر آن صورت فشاندی


    چو شب روی از ولایت در کشیدی

    سپاه روز رایت بر کشیدی


    دگر بار آن قیامت روز شب‌خیز

    به زخم کوه کردی تیشه را تیز


    به شب تا روزگوهر بار بودی

    به روزش سنگ سفتن کار بودی


    ز بس سنگ وز بس گوهر که می‌ریخت

    دماغش سنگ با گوهر برآمیخت


    به گرد عالم از فرهاد رنجور

    حدیث کوه کندن گشت مشهور


    ز هر بقعه شدندی سنگ سایان

    به ماندندی در او انگشت خایان


    ز سنگ و آهنش حیران شدندی

    در آن سرگشته سرگردان شدندی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مبارک روزی از خوش روزگاران

    نشسته بود شیرین پیش یاران


    سخن می‌رفتشان در هر نوردی

    چنانک آید ز هر گرمی و سردی


    یکی عیش گذشته یاد می‌کرد

    بدان تاریخ دل را شاد می‌کرد


    یکی افسانه آینده می‌خواند

    که شادی بیشتر خواهیم ازین راند


    ز هر شیوه سخن کان دلنواز است

    بگفتند آنچه وا گفتن دراز است


    سخن چون شد مسلسل عاقبت کار

    ستون بیستون آمد پدیدار


    به خنده گفت با یاران دل‌افروز

    علم بر بیستون خواهم زد امروز


    به بینم کاهنین بازوی فرهاد

    چگونه سنگ می‌برد به پولاد


    مگر زان سنگ و آهن روزگاری

    به دلگرمی فتد بر من شراری


    بفرمود اسب را زین بر نهادن

    صبا را مهد زرین بر نهادن


    نبود آن روز گلگون در وثاقش

    بر اسبی دیگر افتاد اتفاقش


    برون آمد چه گویم چون بهاری

    به زیبائی چو یغمائی نگاری


    روان شد نرگسان پر خواب گشته

    چو صد خرمن گل سیراب گشته


    بدان نازک تنی و آبداری

    چو مرغی بود در چابک سواری


    چنان چابک نشین بود آن دلارام

    که برجستی به زین مقدار ده گام


    ز نعلش بر صبا مسمار می‌زد

    زمین را چون فلک پرگار می‌زد


    چو آمد با نثار مشک و نسرین

    بر آن کوه سنگین کوه سیمین


    ز عکس روی آن خورشید رخشان

    ز لعل آن سنگ‌ها شد چون بدخشان


    چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند

    وز آنجا کوه تن زی کوهکن راند


    به یاد لعل او فرهاد جان کن

    کننده کوه را چون مرد کان کن


    ز یار سنگدل خرسنگ می‌خورد

    ولیکن عربده با سنگ می‌کرد


    عیار دستبردش را در آن سنگ

    ترازوئی نیامد راست در چنگ


    به شخص کوه پیکر کوه می‌کند

    غمی در پیش چون کوه دماوند


    درون سنگ از آن می‌کند مادام

    که از سنگش برون می‌آمد آن کام


    رخ خارا به خون لعل می‌شست

    مگر در سنگ خارا لعل می‌جست


    چو از لعل لب شیرین خبر یافت

    به سنگ خاره در گفتی گهر یافت


    به دستش آهن از دل گرم‌تر گشت

    به آهن سنگش از گل نرم‌تر گشت


    به دستی سنگ را می‌کند چون گل

    به دیگر دست می‌زد سنگ بر دل


    دلش را عشق آن بت می‌خراشید

    چو بت بودش چرا بت می‌تراشید


    شکر لب داشت با خود ساغری شیر

    به دستش داد کاین بر یاد من گیر


    ستد شیر از کف شیرین جوانمرد

    به شیرینی چه گویم چون شکر خورد


    چو شیرین ساقیی باشد هم آغوش

    نه شیر ار زهر باشد هم شود نوش


    چو عاشق مست گشت از جام باقی

    ز مجلس عزم رفتن کرد ساقی


    شد اندامش گران از زر کشیدن

    فرو مانداسبش از گوهر کشیدن


    نه اسب ار کوه زر بودی ندیمش

    سقط گشتی به زیر کوه سیمش


    چنین گویند که اسب باد رفتار

    سقط شد زیر آن گنج گهربار


    چو عاشق دیدکان معشوق چالاک

    فرو خواهد فتاد از باد بر خاک


    به گردن اسب را با شهسوارش

    ز جا برداشت و آسان کرد کارش


    به قصرش برد از انسان ناز پرورد

    که موئی بر تن شیرین نیازرد


    نهادش بر بساط نوبتی گاه

    به نوبت گاه خویش آمد دگر راه


    همان آهنگری با خاره می‌کرد

    همان سنگی به آهن پاره می‌کرد


    شده بر کوه کوهی بر دل تنگ

    سری بر سنگ می‌زد بر سر سنگ


    چو آهو سبزه‌ای بر کوه دیده

    ز شورستان به گورستان رمیده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    جهان سالار خسرو هر زمانی

    به چربی جستی از شیرین نشانی


    هزارش بیشتر صاحب خبر بود

    که هر یک بر سر کاری دگر بود


    گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه

    ملک را یک به یک کردندی آگاه


    در آن مدت که شد فرهاد را دید

    نه کوه آن قلعه پولاد را دید


    خبر دادند سالار جهان را

    که چون فرهاد دید آن دلستان را


    در آمد زور دستش را شکوهی

    به هر زخمی ز پای افکند کوهی


    از آن ساعت نشاطی در گرفته است

    ز سنگ آیین سختی بر گفته است


    بدان آهن که او سنگ آزمون کرد

    تواند بیستون را بیستون کرد


    کلنگی می‌زند چون شیر جنگی

    کلنگی نه که آن باشد کلنگی


    بچربد روبه ار چربیش باشد

    و گر با گرگ هم چربیش باشد


    چو از دینار جورا بیشتر بار

    ترازو سر به گرداند ز دینار


    اگر ماند بدین قوت یکی ماه

    ز پشت کوه بیرون آورد راه


    ملک بی‌سنگ شد زان سنگ سفتن

    که بایستش به ترک لعل گفتن


    به پرسش گفت با پیران هشیار

    چه باید ساختن تدبیر این کار


    چنین گفتند پیران خردمند

    که گر خواهی که آسان گردد این مجد


    فرو کن قاصدی را کز سر راه

    بدو گوید که شیرین مرد ناگاه


    مگر یک چندی افتد دستش از کار

    درنگی در حساب آید پدیدار


    طلب کردند نافرجام گویی

    گره پیشانیی دلتنگ رویی


    چو قصاب از غضب خونی نشانی

    چو نفاط از بروت آتش فشانی


    سخن‌های بدش تعلیم کردند

    به زر وعده به آهن بیم کردند


    فرستادند سوی بی ستونش

    شده بر ناحفاظی رهنمونش


    چو چشم شوخ او فرهاد را دید

    به دستش دشنه پولاد را دید


    بسان شیر وحشی جسته از بند

    چو پیل مست گشته کوه می‌کند


    دلش در کار شیرین گرم گشته

    به دستش سنگ و آهن نرم گشته


    از آن آتش که در جان و جگر داشت

    نه از خویش و نه از عالم خبر داشت


    به یاد روی شیرین بیت می‌گفت

    چو آتش تیشه می‌زد کوه می‌سفت


    سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد

    زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد


    که ای نادان غافل در چکاری

    چرا عمری به غفلت می‌گذاری


    بگفتا بر نشاط نام یاری

    کنم زینسان که بینی دستکاری


    چه یار آن یار کو شیرین زبانست

    مرا صد بار شیرین‌تر ز جانست


    چو مرد ترش روی تلخ گفتار

    دم شیرین ز شیرین دید در کار


    بر آورد از سر حسرت یکی باد

    که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد


    دریغا آن چنان سرو شغبناک

    ز باد مرگ چون افتاد بر خاک


    ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه

    به آب دیده شستندش همه راه


    هم آخر با غمش دمساز گشتند

    سپردندش به خاک و باز گشتند


    در و هر لحظه تیغی چند می‌بست

    به رویش در دریغی چند می‌بست


    چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا

    زبانش چون نشد لال ای دریغا


    کسی را دل دهد کین راز گوید؟

    نه بیند ور به بیند باز گوید


    چو افتاد این سخن در گوش فرهاد

    ز طاق کوه چون کوهی در افتاد


    برآورد از جگر آهی چنان سرد

    که گفتی دور باشی بر جگر خورد


    به زاری گفت کاوخ رنج بردم

    ندیده راحتی در رنج مردم


    اگر صد گوسفند آید فرا پیش

    برد گرگ از گله قربان درویش


    چه خوش گفت آن گلابی با گلستان

    که هر چت باز باید داد مستان


    فرو رفته به خاک آن سرو چالاک

    چرا بر سر نریزم هر زمان خاک


    ز گلبن ریخته گلبرگ خندان

    چرا بر من نگردد باغ زندان


    پریده از چمن کبک بهاری

    چرا چون ابر نخروشم به زاری


    فرو مرده چراغ عالم افروز

    چرا روزم نگردد شب بدین روز


    چراغم مرد بادم سرد از آنست

    مهم رفت آفتابم زرد از آنست


    به شیرین در عدم خواهم رسیدن

    به یک تک تا عدم خواهم دویدن


    صلای درد شیرین در جهان داد

    زمین بر یاد او بوسید و جان داد


    زمانه خود جز این کاری نداند

    که اندوهی دهد جانی ستاند


    چو کار افتاده گردد بینوائی

    درش در گیرد از هر سو بلائی


    به هر شاخ گلی کو در زند چنگ

    به جای گل ببارد بر سرش سنگ


    چنان از خوشدلی بی‌بهر گردد

    که در کامش طبرزد زهر گردد


    چنان تنگ آید از شوریدن بخت

    که برباید گرفتش زین جهان رخت


    عنان عمر ازینسان در نشیب است

    جوانی را چنین پا در رکیب است


    کسی یابد ز دوران رستگاری

    که بردارد عمارت زین عماری


    مسیحاوار در دیری نشیند

    که با چندان چراغش کس نبیند


    جهان دیو است و وقت دیو بستن

    به خوشخوئی توان زین دیو رستن


    مکن دوزخ به خود بر خوی بد را

    بهشت دیگران کن خوی خود را


    چو دارد خوی تو مردم سرشتی

    هم اینجا و هم آنجا در بهشتی


    مخسب ای دیده چندین غافل و مست

    چو بیداران برآور در جهان دست


    که چندان خفت خواهی در دل خاک

    که فرموشت کند دوران افلاک


    بدین پنجاه ساله حقه بازی

    بدین یک مهره گل تا چند نازی


    نه پنجه سال اگر پنجه هزار است

    سرش برنه که هم ناپایدار است


    نشاید آهنین تر بودن از سنگ

    ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ


    زمین نطعیست ریگش چون نریزد

    که بر نطعی چنین جز خون نریزد


    بسا خونا که شد بر خاک این دشت

    سیاووشی نرست از زیر این طشت


    هر آن ذره که آرد تند بادی

    فریدونی بود یا کیقبادی


    کفی گل در همه روی زمی نیست

    که بر وی خون چندین آدمی نیست


    که می‌داند که این دیر کهن سال

    چه مدت دارد و چون بودش احوال


    بهر صدسال دوری گیرد از سر

    چو آن دوران شد آرد دور دیگر


    نماند کس که بیند دور او را

    بدان تا در نیابد غور او را


    به روزی چند با دوران دویدن

    چه شاید دیدن و چتوان شنیدن


    ز جور و عدل در هر دور سازیست

    درو داننده را پوشیده رازی است


    نمی‌خواهی که بینی جور بر جور

    نباید گفت راز دور با دور


    شب و روز ابلقی شد تند زنهار

    بدین ابلق عنان خویش مسپار


    به صد فن گر نمائی ذوفنونی

    نشاید برد ازین ابلق حرونی


    چو گربه خویشتن تا کی پرستی

    بیفکن از بغل گربه که رستی


    فلک چندان که دیگ خاک را پخت

    نرفت از خوی او خامی چو کیمخت


    قمارستان چرخ نیم خایه

    بسی پرمایه را بردست مایه


    عروس خاک اگر بدر منیرست

    به دست باد کن امرش که پیرست


    مگر خسفی که خواهد بودن از باد

    طلاق امر خواهد خاک را داد


    گر آن باد آید و گر ناید امروز

    تو بر بادی چنین مشعل میفروز


    در این یک مشت خاک ای خاک در مشت

    گر افروزی چراغ از هر ده انگشت


    نشد ممکن که این خاک خطرناک

    بر انگشت بریده بر کند خاک


    تو بی‌اندام ازین اندام سستی

    که گاهی رخنه دارد گه درستی


    فرود افتادن آسان باشد از بام

    اگر در ره نباشد عذر اندام


    نه بینی مرد بی‌اندام در خواب

    نرنجد گر فتد صد تیر پرتاب


    ترنج از دود گوگرد آن ندیده

    که ما زین نه ترنج نارسیده


    چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی

    چو نارنج از زلیخا زخم یابی


    سحر گه مست شو سنگی برانداز

    ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز


    برون افکن بنه زین‌دار نه در

    مگر کایمن شوی زین مار نه سر


    نفس کو خواجه تاش زندگانی است

    ز ما پرورده باد خزانی است


    اگر یک دم زنی بی‌عشق مرده است

    که بر ما یک به یک دمها شمرده است


    به باید عشق را فرهاد بودن

    پس آن گاهی به مردن شاد بودن


    مهندس دسته پولاد تیشه

    ز چوب نارتر کردی همیشه


    ز بهر آنکه باشد دستگیرش

    به دست اندر بود فرمان پذیرش


    چو بشنید این سخنهای جگرتاب

    فراز کوه کرد آن تیشه پرتاب


    سنان در سنگ رفت و دسته در خاک

    چنین گویند خاکی بود نمناک


    از آن دسته بر آمد شوشه نار

    درختی گشت و بار آورد بسیار


    از آن شوشه کنون گر ناریابی

    دوای درد هر بیماریابی


    نظامی گر ندید آن ناربن را

    به دفتر در چنین خواند این سخن را

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در اندیش ای حکیم از کار ایام

    که پاداش عمل باشد سرانجام


    نماند ضایع ار نیک است اگر دون

    کمر بسته بدین کار است گردون


    چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد

    به شیرین آن چنان تلخی فرستاد


    چنان افتاد تقدیر الهی

    که بر مریم سر آمد پادشاهی


    چنین گویند شیرین تلخ زهری

    به خوردش داد از آن کو خورد بهری


    و گرمی راست خواهی بگذر از زهر

    به زهرآلود همت بردش از دهر


    به همت هندوان چون بر ستیزند

    ز شاخ خشک برگ‌تر بریزند


    فسون سازان که از مه مهره سازند

    به چشم افسای همت حقه بازند


    چو مریم روزه مریم نگه داشت

    دهان در بست از آن شکر که شه داشت


    برست از چنگ مریم شاه عالم

    چنانک آبستنان از چنگ مریم


    درخت مریمش چون از بر افتاد

    ز غم شد چون درخت مریم آزاد


    ولیک از بهر جاه و احترامش

    ز ماتم داشت آیینی تمامش


    نرفت از حرمتش بر تخت ماهی

    نپوشید از سلب‌ها جز سیاهی


    چو شیرین را خبر دادند ازین کار

    همش گل در حساب افتاد هم خار


    به نوعی شادمان گشت از هلاکش

    که رست از رشک بردن جان پاکش


    به دیگر نوع غمگین گشت و دلسوز

    که عاقل بود و می‌ترسید از آن روز


    ز بهر خاطر خسرو یکی ماه

    ز شادی کرد دست خویش کوتاه


    پس از ماهی که خار از ریش برخاست

    جهان را این غبار از پیش برخاست


    دلش تخم هوس فرمود کشتن

    جواب نامه خسرو نوشتن


    سخن‌هائی که او را بود در دل

    فشاند از طیرگی چون دانه در گل


    نویسنده چو بر کاغذ قلم زد

    به ترتیب آن سخن‌ها را رقم زد


    سخن را از حلاوت کرد چون قند

    سرآغاز سخن را داد پیوند


    بنام پادشاه پادشاهان

    گناه آمرز مشتی عذرخواهان


    خداوندی که مار کار سازست

    ز ما و خدمت ما بی‌نیازست


    نه پیکر خالق پیکرنگاران

    به حیرت زین شمار اختر شماران


    زمین تا آسمان خورشید تا ماه

    به ترکستان فضلش هندوی راه


    دهد بی حق خدمت خلق را قوت

    نگارد بی‌قلم در سنگ یاقوت


    ز مرغ و مور در دریا و در کوه

    نماند جاودان کس را در اندوه


    گه نعمت دهد نقصان پذیری

    کند هنگام حیرت دستگیری


    چو از شکرش فرامش کار گردیم

    بمالد گوش تا بیدار گردیم


    به حکم اوست در قانون بینش

    تغیرهای حال آفرینش


    گهی راحت کند قسمت گهی رنج

    گهی افلاس پیش آرد گهی گنج


    جهان را نیست کاری جز دو رنگی

    گهی رومی نماید گاه زنگی


    گه از بیداد این آن را دهد داد

    گه از تیمار آن این را کند شاد


    چه خوش گفتا لهاوری به طوسی

    که مرگ خر بود سگ را عروسی


    نه هر قسمت که پیش آید نشاطست

    نه هر پایه که زیر افتد بساطست


    چو روزی بخش ما روزی چنین کرد

    گهی روزی دوا باشد گهی درد


    خردمند آن بود کو در همه کار

    بسازد گاه با گل گاه با خار


    جهاندار مهین خورشید آفاق

    که زد بر فرق هفت اورنگ شش طاق


    جهان دارد به زیر پادشاهی

    سری و با سری صاحب کلاهی


    بهشت از حضرتش میعادگاهی است

    ز باغ دولتش طوبی گیاهی است


    درین دوران که مه تا ماهی اوراست

    ز ماهی تا به ماه آگاهی اوراست


    خبر دارد که روز و شب دو رنگ است

    نوالش گه شکرگاهی شرنگ است


    درین صندل سرای آبنوسی

    گهی ماتم بود گاهی عروسی


    عروس شاه اگر در زیر خاکست

    عروسان دگر دارد چه باکست


    فلک زان داد بر رفتن دلیرش

    که بود آگه ز شاه و زود سیریش


    از او به گرچه شه را همدمی نیست

    شهنشه زود سیر آمد غمی نیست


    نظر بر گلستانی دیگر آرد

    و زو به دلستانی در بر آرد


    دریغ آنست کان لعبت نماند

    وگرنه هر که ماند عیش راند


    مرنج ای شاه نازک دل بدین رنج

    که گنج است آن صنم در خاک به گنج


    مخور غم کادمی غم برنتابد

    چو غم گفتی زمین هم برنتابد


    برنجد نازنین از غم کشیدن

    نسازد نازکان را غم چشیدن


    عنان آن به که از مریم بتابی

    که گر عیسی شوی گردش نیابی


    اگر در تخته رفت آن نازنین جفت

    به ترک تخت شاهی چون توان گفت


    به می بنشین ز مژگان می چه ریزی

    غمت خیزد گر از غم برنخیزی


    نه هر کش پیش میری پیش میرد

    بدین سختی غمی در پیش گیرد


    تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی

    به مرگش تن بباید داد روزی


    به نالیدن مکن بر مرده بیداد

    که مرده صابری خواهد نه فریاد


    چو کار کالبد گیرد تباهی

    نه درویشی به کار آید نه شاهی


    ز بهر چشمه‌ای مخروش و مخراش

    ز فیض دجله گو یک قطره کم باش


    به شادی بر لب شط جام‌جم گیر

    کهن زنبیلی از بغداد کم گیر


    دل نغنوده بی او بغنوادت

    چنان کز دیده رفت از دل روادت


    اگر سروی شد از بستان عالم

    تو باقی مان که هستی جان عالم


    مخور غم تا توانی باده خور شاد

    مبادا کز سرت موئی برد باد


    اگر هستی شود دور از تو از دست

    بحمدالله چو تو هستی همه هست


    تو در قدری و در تنها نکوتر

    تو لعلی لعل بی‌همتا نکوتر


    به تنهائی قناعت کن چو خورشید

    که همسر شرک شد در راه جمشید


    اگر با مرغ باید مرغ را خفت

    تو سیمرغی بود سیمرغ بی‌جفت


    مرنج ار با تو آن گوهر نماند

    تو کانی کان ز گوهر در نماند


    سر آن بهتر که او همسر ندارد

    گهر آن به که هم گوهر ندارد


    گر آهوئی ز صحرا رفت بگذار

    که در صحرا بود زین جنس بسیار


    و گر یک دانه رفت از خرمن شاه

    فدا بادش فلک با خرمن ماه


    گلی گر شد چه باید دید خاری

    عوض باشد گلی را نوبهاری


    بتی گر کسر شد کسری بماناد

    غم مریم مخور عیسی بما

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سراینده چنین افکند بنیاد

    که چون در عشق شیرین مرد فرهاد


    دل شیرین به درد آمد ز داغش

    که مرغی نازنین گم شد ز باغش


    بر آن آزاد سرو جویباری

    بسی بگریست چون ابر بهاری


    به رسم مهترانش حله بر بست

    به خاکش داد و آمد باد در دست


    ز خاکش گنبدی عالی برافراخت

    وز آن گنبد زیارتخانه‌ای ساخت


    خبر دادند خسرو را چپ و راست

    که از ره زحمت آن خار برخاست


    پشیمان گشت شاه از کرده خویش

    وز آن آزار گشت آزرده خویش


    در اندیشید و بود اندیشه را جای

    که باد افراه را چون دارد او پای


    کسی کو با کسی بدساز گردد

    به دو روزی همان بد باز گردد


    در این غم روز و شب اندیشه می‌کرد

    وزین اندیشه هم روزی قفا خورد


    دبیر خاص را نزدیک خود خواند

    که برکاغذ جواهر داند افشاند


    گلشن فرمود در شکر سرشتن

    به شیرین نامه شیرین نوشتن


    نخستین پیکر آن نقش دلبند

    تو لا کرده بر نام خداوند


    بنام روشنائی بخش بینش

    که روشن چشم ازو گشت آفرینش


    پدید آرنده انسی و جانی

    اثرهای زمینی و آسمانی


    فلک را کرده گردان بر سر خاک

    زمین را کرده گردشگاه افلاک


    پس از نام خدا و نام پاکان

    برآورده حدیث دردناکان


    که شاه نیکوان شیرین دلبند

    که خوانندش شکرخایان شکرخند


    شنیدم کز پی یاری هوسناک

    به مانم نوبتی زد بر سر خاک


    ز سنبل کرد بر گل مشک بیزی

    ز نرگس بر سمن سیماب ریزی


    دو تا کرد از غمش سرو روان را

    به نیلوفر بدل کرد ارغوان را


    سمن را از بنفشه طرف بر بست

    رطب‌ها را به زخم استخوان خست


    به لاله تخته گل را تراشید

    به لولو گوشه مه را خراشید


    پرند ماه را پیوند بگشاد

    ز رخ برقع ز گیسو بند بگشاد


    جهان را سوخت از فریاد کردن

    به زاری دوستان را یاد کردن


    چنین آید ز یاران شرط یاری

    همین باشد نشان دوستداری


    بر آن حمال کوه‌افکن ببخشود

    به سر زانو به زانو کوه پیمود


    غریبی کشته بیش ار زد فغانی

    جهان گو تا بر او گرید جهانی


    بدینسان عاشقی در غم بمیرد؟

    چنو باد آنکه زو عبرت نگیرد


    حساب از کار او دورست ما را

    دل از بهر تو رنجورست ما را


    چو دانم سخت رنجیدی ز مرگش

    که مرد و هم نمی‌گوئی به ترکش


    چرا بایستش اول کشتن از درد

    چو کشتی چند خواهی اندهش خورد


    غمش میخور که خونش هم تو خوردی

    عزیزش کن که خوارش هم تو کردی


    اگر صدسال بر خاکش نشینی

    ازو خاکی‌تری کس را نبینی


    چو خاک ارصد جگر داری به دستی

    نیابی مثل او شیرین پرستی


    ولیکن چون ندارد گریه سودی

    چه باید بی کباب انگیخت دودی


    به غم خوردن نکردی هیچ تقصیر

    چه شاید کرد با تاراج تقدیر


    بنا بر مرگ دارد زندگانی

    نخواهد زیستن کس جاودانی


    تو روزی او ستاره‌ای دل‌افروز

    فرو میرد ستاره چون شود روز


    تو صبحی او چراغ ار دل پذیرد

    چراغ آن به که پیش از صبح میرد


    تو هستی شمع و او پروانه مست

    چو شمع آید رود پروانه از دست


    تو باغی و او گیاهی کز تو خیزد

    گیاه آن به که هم در باغ ریزد


    تو آتش طبعی او عود بلاکش

    بسوزد عود چون بفروزد آتش


    اگر مرغی پرید از گلستانت

    پرستد نسر طایر ز آسمانت


    و گر شد قطره‌ای آب از سبویت

    بسا دجله که سر دارد به جویت


    چو ماند بدر گوبشکن هلالی

    چو خوبی هست ازو کم گیر خالی


    اگر فرهاد شد شیرین بماناد

    چه باک از زرد گل نسرین بماناد


    نویسنده چو از نامه به پرداخت

    زمین بوسید و پیش خسرو انداخت


    به قاصد داد خسرو نامه را زود

    ستد قاصد ببرد آنجا که فرمود


    چو شیرین دید کامد نامه شاه

    رخ از شادی فروزان کرد چون ماه


    سه جا بوسید و مهر نامه برداشت

    و زو یک حرف را ناخوانده نگذاشت


    جگرها دید مشک اندود کرده

    طبرزدهای زهرآلود کرده


    قصب‌هائی در او پیچیده صد مار

    رطب‌هائی در او پوشیده صد خار


    همه مقراضه‌های پرنیان پوش

    همه زهرابهای خوشتر از نوش


    نه صبر آن که این شریت بنوشد

    نه جای آنکه از تندی بجوشد


    به سختی و به رنج آن رنج و سختی

    فرو خورد از سر بیدار بختی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چو خسرو نامه شیرین فرو خواند

    از آن شیرین سخن عاجز فرو ماند


    به خود گفتا جوابست این نه جنگ است

    کلوخ‌انداز را پاداش سنگست


    جواب آنچه بایستش دریدن

    شنیدم آنچه می‌باید شنیدن


    دگر باره شد از شیرین شکرخواه

    که غوغای مگس برخاست از راه


    ز کار آشوبی مریم بر آسود

    رطب بی‌استخوان شد شمع بی دود


    چو مریم کرد دست از جشن کوتاه

    جهان چون جشن مریم گشت بر شاه


    چو دشمن شد همه کاری به کامست

    یکی آب از پس دشمن تمام است


    به شیرین چند چربی‌ها فرستاد

    به روغن نرم کرد آهن ز پولاد


    بت فرمانبرش فرمان پذیرفت

    که دردی داشت کان درمان پذیرفت


    به خسرو پیش از آنش بود پندار

    کزان نیکوترش باشد طلب کار


    فرستد مهد و در کاوینش آورد

    به مهد خود عروس آیینش آرد


    به دفترها عتاب آغاز می‌کرد

    عتابش بیش می‌شد ناز می‌کرد


    متاع نیکوی بر کار می‌دید

    بها می‌کرد چون بازار می‌دید


    متاع از مشتری یابد روائی

    به دیده قدر گیرد روشنائی


    ز بهر سود خود این پند بنیوش

    متاعی کان بنخرند از تو مفروش


    در آن دیدست دولت سودمندی

    که چون یابی روائی در نبندی


    ملک دم داد و شیرین دم نمی‌خورد

    ز ناز خویش موئی کم نمی‌کرد


    چو عاجز گشت از آن ناز به خروار

    نهاد اندیشه را بر چاره کار


    که یاری مهربان آرد فرا چنگ

    به رهواری همی راند خر لنگ


    سرو کاری ز بهر خویش گیرد

    سر از کاری دگر در پیش گیرد


    ز هر قومی حکایت باز می‌جست

    نگیرد مرد زیرک کار خود سست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 22 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/