وداع تلخ
چه آسان
مرا بفروخت، بفروخت.
مرا ناآشنا با خویشتن کرد
مرا خویشی به هر بیگانه آموخت.
شبی از بسترم بگریخت، بگریخت.
به گوش دیگری آواز در داد
مرا سوخت.
چرا نیست؟
نمیدانم که امشب در بر کیست؟
چرا آمد، چرا رفت؟
کجا رفت؟
چرا بود؟ چرا نیست؟
در آن شب،
که مهتاب از شکاف ابر بگریخت،
به روی سنگفرش کوچهام ریخت.
به من افسانهای گفت،
تنم در بازوان پیچید و خاموش
به روی بسترم خفت.
به وردی چشمهایم را به هم دوخت
سحرگاهان به پیش دیگری رفت
مرا سوخت!
از آن شب،
به هر کاشانه من در جستجویم
به هر آغوش میخوابم که شاید،
تن او را بجویم
چرا درد نهانم را نگویم؟
مرا بدنام کرد او.
مرا سوخت
مرا سوخت
تبه کرد
گنه کرد، گنه کرد.
چرا نشناخت من را؟
چرا با خویشتن بیگانهام کرد؟
چرا رفت؟
چرا دُردیکش میخانهام کرد؟
چرا دیوانهام کرد؟
چرا . . .؟
(نصرت رحمانی)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)