صفحه 32 از 43 نخستنخست ... 2228293031323334353642 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 311 تا 320 , از مجموع 428

موضوع: دل ت ن گ ی

  1. #311
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    رهائی از غم نمی توانم
    همه شب نالم چون نی که غمی دارم
    دل و جان بردی اما نشدی یارم
    با ما بودی بی ما رفتی
    چون بوی گل به کجا رفتی
    تنها ماندم تنها رفتی
    چون کاروان رود فغانم از زمین بر آسمان رود
    دور از یارم خون می بارم فتادم از پا به ناتوانی
    اسیر عشقم چنان که دانی
    رهائی از غم نمی توانم
    تو چاره ای کن که میتوانی
    گر ز دل برآرم آهی آتش از دلم خیزد
    چون ستاره از مژگانم اشک آتشین ریزد
    چون کاروان رود فغانم از زمین بر آسمان رود
    دور از یارم خون می بارم
    نه حریفی تا با او غم دل گویم
    نه امیدی در خاطر که تو را جوبم
    ای شادی جان سرو روان کز بر ما رفتی
    از محفل ما چون دل ما سوی کجا رفتی؟
    تنها ماندم ، تنها رفتی
    چو ن بوی گل به کجا رفتی؟
    به کجائی غمگسار من فغان زار من بشنو
    بازآ از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو
    بازآ بازآ سوی رهی چون روشنی از دیده ما رفتی
    با قافله باد صبا رفتی
    تنها ماندم ، تنها ماندم.....

    رهی معیری


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #312
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ای ستاره ها ، ستاره ها ، ستاره ها
    ای ستاره ها که بر فراز آسمان
    با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
    ای ستاره ها که از ورای ابرها
    بر جهان ما نظاره گر نشسته اید

    آری این منم که در دل سکوت شب
    نامه های عاشقانه پاره می کنم
    ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید
    دامن از غمش پر از ستاره میکنم

    با دلی که بویی از وفا نبرده است
    جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
    در کنار این مصاحبان خودپسند
    ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

    ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
    دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد ؟
    ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
    آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟

    جام باده سر نگون و بسترم تهی
    سر نهاده ام به روی نامه های او
    سر نهاده ام که در میان این سطور
    جستجو کنم نشانی از وفای او

    ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
    از دو رویی و جفای ساکنان خاک
    کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید
    ای ستاره ها ، ستاره های خوب و پاک

    من که پشت پا زدم به هر چه که هست و نیست
    تا که کام او ز عشق خود روا کنم
    لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
    زین سپس به عاشقان با وفا کنم

    ای ستاره ها که همچو قطره های اشک
    سر به دامن سیاه شب نهاده اید
    ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
    روزنی بسوی این جهان گشاده اید

    رفته است و مهرش از دلم نمی رود
    ای ستاره ها ، چه شد که او مرا نخواست ؟
    ای ستاره ها ، ستاره ها ، ستاره ها
    پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟

    فروغ فرخزاد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #313
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دختر خوشبخت...
    با امیدی گرم و شادی بخش
    با نگاهی مست و رویائی
    دخترک افسانه می‌خواند
    نیمه شب در کنج تنهائی:
    بیگمان روزی زراهی دور
    می‌رسد شهزاده‌ای مغرور
    می‌خورد بر سنگفرش کوچه‌های شهر
    ضربه سم ستور باد پیمایش
    می‌درخشد شعله خورشید
    بر فراز تاج زیبایش.
    تار و پود جامه‌اش از زر
    سینه‌اش پنهان بزیر رشته‌هائی از در و گوهر
    می‌کشاند هر زمان همراه خود سوئی
    باد...... پرهای کلاهش را
    یا بر آن پیشانی روشن
    حلقه موی سیاهش را
    مردمان در گوش هم آهسته می‌گویند
    «آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو»
    « در جهان یکتاست »
    « بیگمان شهزاده‌ای والاست»
    دختران سر می‌کشند از پشت روزن‌ها
    گونه‌هاشان آتشین از شرم این دیدار
    سینه‌ها لرزان و پر غوغا
    در تپش از شوق یک پندار
    « شاید او خواهان من باشد »
    لیک گوئی دیدة شهزادة زیبا
    دیدة مشتاق آنان را نمی‌بیند
    او از این گلزار عطرآگین
    برگ سبزی هم نمی‌چیند
    همچنان آرام و بی تشویش
    می‌رود شادان براه خویش
    می‌خورد بر سنگفرش کوچه‌های شهر
    ضربة سم ستور باد پیمایش
    مقصد او ..... خانة دلدار زیبایش
    مردمان از یکدیگر آهسته می‌پرسند
    «کیست پس این دختر خوشبخت؟ »
    ناگهان در خانه می‌پیچد صدای در
    سوی در گویی زشادی می‌گشایم پر
    اوست ... آری ... اوست
    « آه، ای شهزاده، ای محبوب رؤیائی
    نیمه شب‌ها خواب می‌دیدم که می‌آیی»
    زیر لب چون کودکی آهسته می‌خندد
    با نگاهی گرم و شوق‌آلود
    بر نگاهم راه می‌بندد
    «ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبائی
    ای نگاهت باده‌ای در جام مینائی
    آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالة خوشرنگ صحرائی
    ره، بسی دور است
    لیک در پایان این ره... قصر پر نورست»
    می‌نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
    می‌خزم در سایة آن سینه و آغوش
    می‌شوم مدهوش
    بازهم آرام و بی تشویش
    می‌خورد بر سنگفرش کوچه‌های شهر
    ضربة سم ستور باد پیمایش
    می‌درخشد شعلة خورشید
    بر فراز تاج زیبایش
    می‌کشم همراه او زین شهر غمگین رخت
    مردمان با دیدة حیران
    زیر لب آهسته می‌گویند
    « دختر خوشبخت!... »
    « دختر خوشبخت!... »
    « دختر خوشبخت!... »

    فروغ فرخزاد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #314
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آزادگی
    بی اجرو مزد کس نکندکارهیچکس


    کالای مفت نیست به بازار هیچکس



    هرکس که یارتوست کند فکر سود خویش


    بیهوده کس نشود یار هیچکس



    آزاد هرکه نیست زهر بند شاد نیست


    هرگز کسی مباد گرفتارهیچکس



    ازهول مرگ ترس طلبکار بدتراست


    در زندگی مباش بدهکارهیچکس



    تا پی نبرده ای که دلش با زبان یکی است


    دل خوش مکن به گرمی گفتار هیچکس



    حالت بدوش هیچکس بار خود منه


    یا شانه هم تهی مکن از بار هیچکس


    ابوالقاسم حالت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #315
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آشتی
    قهر مکن فرشته روی دلارا


    ناز مکن ای بنفشه موی فریبا


    طعنه ودشنام تلخ .این همه شیرین


    چهره پر از خشم وقهر.این همه زیبا؟


    ناز تو را میکشم به دیده منت


    سر به رهت می نهم به عجز وتمنا


    عاشق زیباییم .اسیر محبت


    هر دو به چشمان دلفریب تو پیدا


    از همه باز آمدیم وبا تو نشستیم


    تنها .تنها.به عشق روی تو تنها!


    بوی بهار است وروز عشق وجوانی


    وقت نشاط است وشور ومستی وغوغا


    خنده گل را ببین به چهره گلزار


    آتش می را ببین به دامن مینا


    فردا.فردا مگو که من نفروشم


    عشرت امروز را به حسرت فردا


    بس کن! بس کن! ز بی وفایی بس کن


    بازآ.بازآ.به مهربانی بازآ!


    شاید با این سروده های دلاویز.


    بار دگر .در دل تو گرم کنم جا.


    فریدون مشیری


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #316
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    راز شقایق
    شقایق گفت با خنده نه تبدارم، نه بیمارم
    گر سرخم، چنان آتش حدیث دیگری دارم
    گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
    نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

    یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
    و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
    و من بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
    ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

    و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
    ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم، سخت شیدا بود
    نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
    افتاده بود اما طبیبان گفته بودندش

    اگر یک شاخه گل آرد از آن نوعی که من بودم
    بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
    شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد
    چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

    بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
    و یک دم هم نیاسوده
    که افتاد چشم او ناگه به روی من
    بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

    به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
    به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم
    و او هر لحظه سر را رو به بالاها
    تشکر می کرد پس از چندی

    هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
    و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
    به لب هایی که تاول داشت گفت: اما چه باید کرد؟

    در این صحرا که آبی نیست
    به جانم هیچ تابی نیست
    اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
    برای دلبرم هرگز دوایی نیست

    و از این گل که جایی نیست
    خودش هم تشنه بود اما
    نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
    من در دست او بودم و حالا من تمام هست او بودم

    دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
    نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
    و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
    که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد
    دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد، آنگه

    مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
    نشست و سینه را با سنگ خارایی
    ز هم بشکافت! ز هم بشکافت!
    اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
    زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
    و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

    نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
    به من می داد و بر لب های او فریاد
    بمان ای گل که تو تاج سرم هستی
    دوای دلبرم هستی بمان ای گل
    و من ماندم نشان عشق و شیدایی
    و با این رنگ و زیبایی
    و نام من شقایق شد
    گل همیشه عاشق شد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #317
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    من دیگر آن نبودم و او دیگر آن نبود
    چشمان من به دیده او خیره مانده بود
    جوشید یاد عشق کهن درنگاه ما
    آه.از آن صفای خدایی زبان دل
    اشکی از آن نخستین گواه ما
    ناگاه.عشق مرده سر از سینه برکشید
    آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
    آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
    آهی کشید از حسرت که این منم
    باز.آن لهیب شوق وهمان شور والتهاب
    باز آن سرود مهر ومحبت ولی چه سود
    ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت
    من دیگر آن نبودم و او دیگر آن نبود
    فریدون مشیری


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #318
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    شانه های تو
    همچو صخره های سخت و پر غرور
    موج گیسوان من در این نشیب
    سینه میکشد چو آبشار نور
    شانه های تو
    چون حصار های قلعه ای عظیم
    رقص رشته های گیسوان من بر آن
    همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم
    شانه های تو
    برجهای آهنین
    جلوه شگرف خون و زندگی
    رنگ آن به رنگ مجمری مسین
    در سکوت معبد هوس
    خفته ام کنار پیکر تو بی قرار
    جای بوسه های من بر روی شانه هات
    همچو جای نیش آتشین مار
    شانه های تو
    در خروش آفتاب داغ پر شکوه
    زیر دانه های گرم و روشن عرق
    برق می زند چو قله های کوه
    شانه های تو
    قبله گاه دیدگان پر نیاز من
    شانه های تو
    مهر سنگی نماز من

    فروغ فرخزاد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #319
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مرگ من روزی فرا خواهد رسید
    در بهاری روشن از امواج نور
    در زمستانیغبار آلود ودور
    یا خزانی خالی از فریاد شور
    مرگ من روزی فرا خواهد رسید
    روز پوچی همچو روزان دگر
    ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
    من تهی خواهم شد از فریاد درد
    خاک میخواند مرا هر دم به خویش
    می رسند از ره که در خاکم نهند
    آه شاید عاشقان نیمه شب
    گل به روی گور غمناکم نهند
    بعد من ناگه به یک سو می روند
    پرده های تیره دنیای من
    چشم های ناشناسی می خزند
    روی دفتر ها وکاغذ های من
    در اتاق کوچکم پا می نهد
    بعد من با یاد من بیگانه ای
    در بر آینه می ماند به جای
    تار مویی.نقش دستی .شانه ای
    می شتابند ازپی هم بی شکیب
    روزها وهفته ها وماهها
    چشم تو در انتظار نامه ای
    خیره میماند به چشم راهها
    لیک دیگرپیکر سرد مرا
    می فشارد قلب دامن گیر خاک
    بی تو دور از ضربه های قلب تو
    قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
    فروغ فرخزاد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #320
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عصیان
    چه گریزیت ز من ؟
    چه شتابیت به راه ؟
    به چه خواهی بردن
    در شبی این همه تاریک پناه ؟
    مرمرین پله آن غرفه عاج
    ای دریغا که زما بس دور است
    لحظه ها را دریاب
    چشم فردا کور است
    نه چراغیست در آن پایان
    هر چه از دور نمایانست
    شاید آن نقطه نورانی
    چشم گرگان بیابانست
    می فرومانده به جام
    سر به سجاده نهادن تا کی ؟
    او در اینجاست نهان
    می درخشد در می
    گر بهم آویزیم
    ما دو سرگشته تنها چون موج
    به پناهی که تو می جویی خواهیم رسید
    اندر آن لحظه جادویی اوج !

    فروغ فرخزاد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 32 از 43 نخستنخست ... 2228293031323334353642 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/