هیچ کس ویرانیم را حس نکرد
وسعت تنهاییم را حس نکرد
در میان خنده های تلخ من
گریه ی پنهانیم را حس نکرد
در هجوم لحظه های بی کسی
درد بی کس ماندنم را حس نکرد
آنکه با آواز من مانوس بود
لحظه های پایانیم را حس نکرد
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد
وسعت تنهاییم را حس نکرد
در میان خنده های تلخ من
گریه ی پنهانیم را حس نکرد
در هجوم لحظه های بی کسی
درد بی کس ماندنم را حس نکرد
آنکه با آواز من مانوس بود
لحظه های پایانیم را حس نکرد
کاش قلبم درد پنهانی نداشت
چهره ام هرگز پریشانی نداشت
کاش می شد دفتر تقدیر عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت
کاش می شد راه سخت عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نداشت
آواره ی دشت و کوهم ای تنهایی
یک عمر پیِ تو گشتم ای تنهایی
شر است هر آنچه میرسانی برمن
از خیرِ تو هم گذشتم،ای تنهایی
خدا آن حس زيبايي است که در تاريکي صحرا
زماني که هراس مرگ ميدزدد سکوتت را
يکي مثل نسيم دشت ميگويد:
کنارت هستم اي تنها...
بیستون کندن فرهاد نه کاری است شگفت
شور شیرین به سرِ هر که فِتَد کوه کن است
زندگی عمریست که اجل در پی ان می تازد
هرکس غم بیهوده خورد می بازد
ای دوست به جزعشق تو در سر من هوسی نیست
جز نقش تو در صفحه ی دل نقش کسی نیست
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی متروک ویران را
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهایِ تنهایم
و من چون شمع میسوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند
و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد
و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پر جوش خویش اما
کسی حال من تنها نمی پرسد
و من چون تک درخت زرد پائیزم
که هر دم با نسیمی می شود برگی جدا از او
و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند
سید عباس میر حسینی
اشک واپسینبه كويت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل اميد درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو كوته دستيم ميخواستي ورنه من مسكين
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نيامد دامن وصلت به دستم هر چه كوشيدم
زكويت عاقبت با دامني خونين جگر رفتم
حريفان هر يك آوردند از سوداي خود سودي
زيان اورده من بودم كه دنبال هنر رفتم
ندانستم كه تو كي آمدي اي دوست كي رفتي
به من تا مژده آوردند, من از خود به در رفتم
تو قدر من ندانستي و حيف از بلبلي چون من
كه از خار غمت اي گل خونينه پر رفتم
مرا آزردي و گفتم كه خواهم رفت از كويت
بلي رفتم ولي هر جا كه رفتم در به در رفتم
به پايت ريختم اشكي و رفتم, در گذر از من
از اين ره بر نميگردم كه چون شمع سحر رفتم
تو رشك افتابي كي به دست سايه مي ايي؟
دريغا آخر از كوي تو با غم همسفر رفتم
(هوشنگ ابتهاج)
لبانتبه ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را بهچنان شرمی مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورتانسان دراید
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور تو را هدایت میکنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلحبوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از رو سپیخانه های داد و ستد
سر به مهرباز آورده ام
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من بهزندگی نشستم!
و چشمانت از آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامیکه به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائیبرای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهممی کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستیندرد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من بانخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نیلبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند
بگذارچنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتیاست
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینهای بلند است
تابنک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا بهزیبایی خویش دست یابند
دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمیخوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا ترکند؟
تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریاها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمیسوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا درخود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایتبیدارمی شود
احمد شاملو
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)