نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 39

موضوع: رمان شب تقدیر/نسرین سیفی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    (قسمت پنجم)



    غروب چادر سياهش را روي سر
    شهر پهن مي كرد . سپيدي روز پاورچين پاورچين از گوشه پرچين روزمرگي فرار
    مي كرد شب دهانش را براي بلعيدن بيداري ها باز كرده بود من هنوز روي صندلي
    تاب مي خوردم و به صورت او چشم داشتم گذر زمان را حس نمي كردم انگار در
    خلا بودم در زمان صفر
    صداي ضرباتي كه به در اتاقم خورد مرا از جا پراند قلبم به تپش در آمد مي
    دانستم او زنده است اما دلواپس بودم مي ترسيدم براي دستگيري ام امده باشند
    اضطراب اين كه شايد كسي مرا ديده باشد بر جانم نشست تلخي وحشت از اين كه
    شايد تا حالا مرده باشد روي زبانم دويد دوباره ضرباتي به در خورد ايستادم
    و صداي منصوره فضاي اتاق را لرزاند
    - آقا...
    دستگيره در به طرف پايين كشيده شد چشمهايم را بستم تا شاهد باز شدن در نباشم
    - آقا اين درم كه بسته اس
    دهانم قفل شده بود همه چيز را مي شنيدم اما بر جا خشكم زده بود
    - چي شد؟
    - مثل اينكه خوابن خانوم
    صداي مادرم ارامم كرد مي خواستم جواب بدهم پاهايم توان حركت نداشتند به
    تختم نگاه كردم صداي مادرم را مي شنيدم كه همانطور كه به در مي زد صدا مي
    كرد
    - باربد خوابي مامان؟
    صدايم انگار از ته چاه بيرون مي امد جواب دادم
    - بله
    كسي صدايم را نشنيد مادرم گفت
    - بهتره بذاريم بخوابه
    - چشم خانم
    - به بي بي بگو شام رو بعد از بيدار شدن باربد مي خوريم
    - بله خانم
    قدم به طرف در برداشتم صداي پاي منصوره كه بر روي كف راهرو كشيده مي شد
    اسوده ام كرد پشت در ايستادم و گوشم را به در چسباندم صداي گوينده
    تلويزيون در گوشم نشست چند دقيقه اي گوش كردم در را باز كردم از لاي در
    بيرون را نگاه كردم در را به سرعت قفل كردم و به ان تكيه دادم نگاهم روي
    تخت ثابت ماند احساس كردم او مرده بيم و وحشت در سراسر رگهايم جاري شد به
    سرعت در را باز كردم و از اتاق بيرون رفتم عرق از بين موهايم سر مي خورد
    دستهايم مي لرزيد و نفسم به شماره افتاد بود. به ميان پذيرايي پريدم.
    مادرم با تعجب نگاهم كرد
    لبخند زوركي زدم و گفتم:
    - سلام
    مادرم سر برگرداند پدر خيره خيره نگاهم كرد و به سنگيني جواب سلامم را داد
    حوصله كشيدن ناز مادر را نداشتم روي مبل نشستم سيبي برداشتم و در خودم
    مچاله شدم مادر كه انتظار داشت مثل هميشه به طرفش بروم زير چشمي نگاهم كرد
    سعي كردم لرزش دستهايم را پنهان كنم با ترديد پرسيد
    - خبريه؟
    مات و مبهوت نگاهش كردم و پدرم با كنجكاوي نگاهم كرد مادر تكرار كرد
    - خبريه؟
    - نه
    سيب را با دو دستم چسبيدم و مي خواستم خودم را پشت سيب پنهان كنم
    - به من نگاه كن ... باربد خان
    دلم داشت مي تركيد ايستادم پدر تلويزيون را خاموش كرد سيب را به شدت فشار
    دادم احساس كردم انگشتانم در سيب فرو مي رود با صداي ملايمي كه به سختي
    شينده مي شد جواب دادم
    - جنازه اش اون بالاست
    پدر چشمانش را ريز كرد و نگاهم كرد نگاهم روي لبهاي لرزان مادر ثابت ماند بي بي سيني چاي به دست وارد پذيرايي شد
    - پسر مگه تو نگفتي لباستو اتو كنم بريخ ونه عمه خانم ادمم اينقدر بي فكر
    اينقدر بي مسئوليت يه تار موي اين بابات تو سر تو نيست از محسنات مادرت كه
    ديگر هر چي بگم كم گفتم تو به كي رفتي خدا عالمه بي فكر ، بي...
    سيني را روي ميز گذاشت ميوه ها را جابجا كرد و همانطور ادامه داد
    - خانم اومدن مي گم باربد خان كجاست؟ مي گه نيومد شاخ در اوردم آب سيب از
    سر انگشتانم سر مي خورد بي بي بشقاب ها را روي ميز جابجا كرد صداي مادر از
    پشت غرولند هاي بي بي محو و گنگ به گوشم مي خورد
    - تو حالت خوبه
    بي بي ساكت شد و نگاهم كرد سيب از دستم افتاد بي بي با تعجب نگاهم كرد اشك روي گونه هايم دويد به زحمت گفتم
    - اون بالاست
    - كي
    پدر بلند شد و به طرفم امد بازويم را چسبيد و پرسيد
    - خوبي بابا جان
    - باور نمي كنيد فكر مي كنيد خل شدم بيايين ببينين
    دست پدرم را گرفتم و كشيدم بي بي خشكش زده بود با قدم هاي بلند طول
    پذيرايي را طي كردم و پدرم را هم به دنبال خودم كشيدم كنار پله ها ايستادم
    دستم شل شده سر به زير انداختم و گفتم
    - ببخشيد
    پدرم هاج و واج مانده بود به طرف مبل ها برگشتم روي كاناپه دراز كشيدم
    بيبي با تشر گفت
    - پاشو ببينم
    قدرت تكان خوردن نداشتم حس كردم مادرم بالاي سرم نشست انگشتانش را كه در بين موهايم فرو كرد دلم هري ريخت با مهرباني پرسيد
    -خوبي مامان؟
    به زحمت دهان باز كردم و جواب دادم:
    - بله
    دستم را كمي عقب كشيدم بي بي به طرف آشپزخانه مي رفت پدرم رو مبل نشست مادرم پرسيد
    - يهو چت شد
    - چيزي نيست متاسفم
    - خيالمون راحت باشه
    - بله
    - چرا رنگت پريده
    قلبم لرزيد بي انكه نگاهش كنم گفتم
    - نه
    صداي پدر در گوشم نشست
    - باربد
    جشم بر هم گذاشتم و با تمام توان پلكهايم را بر هم فشردم ديگر توان نشستنم نبود بلند شدم مادرم پرسيد
    - كجا؟
    نگاهش كردم و به راه افتادم سالانه سالانه از پله ها بالا رفتم سنگيني
    نگاه پدر و مادر را روي پشتم احساس مي كردم به زحمت پاهايم را بلند مي
    كردم و خودم را يك پله بالا مي كشيدم به آخرين پله كه رسيدم سر برگرداندم
    و به پايين نگاه كردم مادرم پايين پله ها ايستاده بود و نگاهم مي كرد بر
    سرعتم افزودم و خودم را داخل اتاق انداختم و در را پشت سرم قفل كردم فضاي
    تاريك اتاق روي سرم اوار شد. چشمهايم را گشاد كردم چشمانم به سياهي عادت
    مي كرد او هنوز هم روي تخت خوابيده بود ترس بودن با او در يك جا سرم را به
    دوران اورد احساس كردم تكان خورد در را باز كردم و به سرعت از پله ها
    سرازير شدم مادر و پدر با تعجب نگاهم كردند روبروي پدرم ايستادم و گفتم
    - اگه من ادم بكشم شما...
    سر به زير انداختم هيجان جاي خودش را به اضطراب داد و با دودلي گفتم
    - واسه ام وكيل خوب مي گيرين؟
    صداي مادر را از پشت سر شنيدم كه به حالت خفقان گفت
    - باربد
    چشمان نگران پدر بر نمي گرفتم با صداي كه به ناله مي مانست پرسيد
    - چطوري
    سر به زير انداختم احساس سبكي مي كردم دستهايم را در هم گه كردم و گفتم
    - تصادف
    صداي شكستن استكان ها در گوشم فرو رفت به هوا پريدم بي بي با دست و پاي لرزان وسط پذيرايي ايستاده بود گفت
    - خدا مرگم بده كي تصادف كردي
    منصوره كه با شنيدن صداي شكستن استكان ها وارد پذيرايي شده بود به طرف بيبي رفت و گفت
    - چي شده حالتون خوبه؟
    پدرم گفت
    - ببرش بيرون
    از تحكم پدر ترسيدم منصوره نگاهش كرد بيبي گفت
    - چي شده آقا ؟ حالشون كه.....
    پدر به مين حرفش دويد و فرياد كشيد
    - بيرون
    نگاهي به مادر انداختم لبهايش به وضوع مي لرزيد منصوره زير بازوي بي بي را گرفت و به طرف آشپزخانه به راه افتاد مادرم پرسيد
    - كجا؟
    با صدايي مرتعش گفتم
    - كوچه انديشه خيابون شلوغ بود مي خواستم از فرعي بيام كه زودتر....
    روي مبل نشستم وپدر پرسيد:
    - فرار كردي كسي هم تو رو ديد شلوع بود؟
    با كف دست پيشاني ام را چسبيدم و همانطوريك ه به شقيقه هايم فشار مي اوردم جواب دادم
    - آوردمش
    صاي فرياد مادرم مثل صداي بوق قطاري از دوردستها در گوشم پيچيد
    پدرم با ناباوري گفت
    - چه كار كردي؟
    - سرم را به پشت مبل تكيه دام و گفتم:
    - فكر كنم مرده
    - الان كجاست
    - تو اتاقم
    روي مبل جابجا شدم و گفتم
    - روي تختم
    پدرم مثل فنر از جا پريد و با عصبانيت فرياد كشيد
    - تو مگه ديوونه شدي؟بيخود كردي اورديش
    سر به زير انداختم مادرم به حمايت از من بلند شد و گفت
    - آورده كه اورده نمي شه كه ولش كنه وسط خيابون
    - حرفي مي زني خانم اگه كسي ديده باشه چي؟
    - خب ببينه فكر مي كنه مي بردش بيمارستان
    بغض تلخي بيخ گلويم را چسبيده بود در دلم گفتم اي كاش قدرت و جسارت چنيني
    كاري را داشتم احساس مي كردم مچ دستهايم درد مي كند انگار سنگيني دستبند
    مچ دستهايم را زير فشار خود له مي كرد به مادرم نگاه كردم با صورتي جدي گفت
    - اصلا مهم نيست نگران چيزي نباش
    - بله بايدم براي شما مهم نباشه خانم اقازاده اتون زده به يه بيچاره اي و ورش داشتن اوردن خونه مي دوني اين يعني چه؟
    - نه مي دونم و نه مي خوام بدونم
    - مرده؟
    بند دلم پاره شد نگاهش كردم زبانم سنگين شده بود مادرم مرا تكاني داد و گفت:
    - جاي نگراني نيست
    پدرم فرياد كشيد
    - خانم چرا حرف بي ربط مي زنيد اين قتل عمده قتل عمده بگو پسرزديش اتفاقي بوده چرا نبرديش بيمارستان الان اگه مرده باشه.....


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/