درود
یکی از کتاب های رمانی که خوندم رمان همخونه بود.نوشته ی مریم ریاحی.سال قبل مثل اینکه یکی از پرفروشترین رمان های ایرانی بوده.در هر صورت خوندنش خالی از لطف نیست .امیدوارم خوشتون بیاد.
فصل اول
خلاصه داستان : زندگی دختر جوانی است بنام يلدا که بنا به خواست پدرخوانده خود به صورت شش ماه با پسر پدر خوانده اش(شهاب) ازدواج میکند تا بنا به دلايلي مانند دو تا همخونه در کنار هم زندگی کنند و درمقابل ثروت پدر به صورت نصف نصف بینشون تقسیم بشه. این دو زندگی خود را درکنار هم آغاز میکنند و در اين داستان شخصيت شهاب خيلي مغرور و كم كم يلدا عاشق شهاب ميشود....
ظهربود اواخر شهريور با اين كه هوا كم كم روبه خنكي مي رفت اما آن روز به شدت گرم بود خورشيد با قدرتي هر چه تمام تر به پيشاني بلند و عرق كردهي حسين آقا مي تابيد قطره هاي ريز و درشت عرق از سر روي او آرام آرام و پشت سرهمريزان بودند و روي صورتش را گرفته بودند چهره ي آفتاب سوخته اش زيرنورخورشيد برق مي زد اما گويي اصلا متوجه گرما نبود و همان طور شيلنگ آبرا روي سنگ فرش حياط بزرگ و زيباي حاج رضا گرفته بود و به نظر مي رسيد قصددارد آنها را برق بياندازد . حسين آقا حالا ديگر هفت سالي مي شد كه سرايدار ي خانه ي حاج رضا را بر عهده داشت يعني درست از وقتي كه عموي پيرشبعد از سالها خانه شاگردي حاج رضا از دنيا رفته بود به ياد عمويش ومهرباني هايي كه او در حقش كرده بود افتاد او حتي آخرين لحضه ها هم از يادبرادر زاده ي تنهايش غافل نبود و از آقاي (احساني ) خواهش كرده بود مشحسين را نيز به خانه شاگردي بپذيرد.حسن آقا غرق در تغكراتش هر ازگاهي سرشرا تكان مي داد و با لبخند دندان هاي نامنظم و يكي در ميانش را به نمايشمي گذاشت. صداي در حياط كه با شدت كوبيده مي شد او را از دنيايش بيرونكشيد شيلنگ روي زمين رها شد آب سر بالا رفت و مثل فواره دوباره روي زمينبرگشت يك جفت كفش كهنه كه پشتش خوابانده شده بود لف لف كنان به سمت دردويدند در حالي كه صاحبشان بلند بلند مي گفت آمدم صبر كنيد آمدم با باز شدن در چهره درخشان دختري با پوستي لطيف و شفاف وقامتي متوسط نمايان شد در حالي كه با چشمان سياهش به حسين آقا چشم دوختهبود يا لبخند شيطنت باري گفت: سلام چه عجب مش حسين!يك ساعته دارم زنگ ميزنم
توي حياط بودم دخترم صداي زنگ رو نشنيدم ديركردي آقا سراغت رو مي گرفت...
يلدامنتظر شنيدن باقي حرفهاي مش حسين نماند محوطه ي حياط را به سرعت طي كردپله ها را دو تا يكي كرد و وارد خانه شد.آن جا يك خانه ي دو طبقه ي دويستمتري بود كه در يك از نقاط مركزي شهر تهران ساخته شده بود نه خيلي قديمي ونه خيلي جديد اما زيبا و دلنشين بود انگار واقعا هر چيزي سر جايش قرارداشت حياط بزرگ با باغچه اي كه بي شباهت به يك باغ نبود وانواع درخت ها وگل هاي زيبا در آن يافت مي شد در خانه به راهروي نسبتا طويلي باز مي شد كهديوارش با تابلو فرش هاي ابريشمي زيبا تزيين شده بود و فرش هاي كناره يدست بافت زيبايي كف آن را زينت مي داد راهرو به سالن بزرگي منتهي مي شد كهدر گوشه و كنارش انواع مبلمان استيل و اشياء گران قيمت قديمي وجديد دور همجمع شده بودند و موزه ي جالبي از گذشته ها و حال را ترتيب داده بودند.اتاقحاج رضا سمت راست سالن قرار داشت و چيزي كه در اتاق بيش از همه خودنماييمي كرد كتابخانهي بزرگ حاج رضا بود او علاقه ي خاصي به خواندن كتب تاريخيداشت و كاهي شعر هم مي خواند گاهي نيز از يلدا مي خواست كه برايش غزلياتشمس و سعدي يا حافظ بخواند.
در اتاق حاج رضاني مه باز بود يلدا آهسته دستش را بع در برد و چند ضربه نواخت صداي مبهمياز داخل او را به ورود دعوت كرد حاج رضا روي مبل نشسته بود و در حالي كهقرآن بزرگي در دست گرفته و مشغول خواندن از بالاي عينك به يلدا نگاه كردوگفت : دخترم آمدي؟! چرا اين همه دير كردي؟ نزديك حاج رضا ميز مطالعه يبزرگ و زيبايي قرار داشت كه قرسودگي اش نشان از قدمت و اصالت آن را داشت يلدا جلو آمد و كلاسور و كيفش را روي زمين گذاشت و گفت: اول سلام به حاجرضاي خودم دوم اين كه ببخشيد به خدا من مقصر نبودم فرناز خيلي معطلمان كردمن فقط اين كلاسور را خريدم.
حاج رضا لخندي زود و گفت: چرا باقي لوازمي را كه لازم داشتي تهيه نكردي؟!
راستش بس كه فرناز تو اين مغازه و اون پاساژ سرك كشيد ديگه خسته شديم و من ونرگس هم از خريد كردن منصرف شديم البته تا ماه مهر نزديك هفده روز وقت داريم.
حاج رضا ر حالي كه لبخند زنان يلدا رانگاه مي كرد شايد از آن همه شور و هيجان به وجد آمده بود گفت: عزيزم يلداجان! راستش مي خواستم راجع به مطلب مهمي باهات صحبت كنم اما اول برو لباسترو عوض كن و غذات رو بخور پروانه خانم غذاي خوشمزه اي درست كرده.
پروانهخانم همسر مش حسين بود كه نظافت و آشپزي داخل منزل را به عهده داشت او زنمهربان با سليقه اي بود مثل مادري مهربان به كارهاي يلدا رسيدگي مي كرد.يلدا صندلي را پيش كشيد روي صندلي نشست و با نگاهي مضطب به حاج رضا خيرهشد و گفت: شما چي مي خواين بگين؟ اتفاقي افتاده؟ چند روز 1يش هم گفتين كه
كار مهمي دارين موضوع چيه حاج رضا ؟ همين حالا بگين خواهش مي كنم.
حاج رضا با چهره ي آرام و مهربانش زمزمه كنان صلواتي فرستاد و قرآن را بست وعينك را از روي صورتش برداشت و چشمهايش را ماليد و گفت: چيزي نيست دخترم هول نكن . اتفاق خاصي هم نيافتاده اول كمي استراحت كن بعدا..
يلدا خواست بگويد آخه .. حاج رضا از روي مبل برخاست و گفت پاشو دختر پاشو بريم و بيينيم پروانه خانم چه كرده پاشو ناهارت سرد شد.
يلدابه اجبار از روي صندلي بلند شد كيف و كلاسورش را از روي ميز برداشت و به دنبال حاج رضا اتاق را ترك كرد و به طبقه ي بالا رفت در اتاقش را باز كردو داخل شد وسايلش را روي تخت رها كرد و در حالي كه مقنه اش را از سر برميداشت جلوي آيينه رفت و با خود گفت : يعني چي شده؟ حاج رضا چه مي خواد بگه؟
يلدابه حاج رضا فكرد به اين كه اين روزها چه قدر پير و شكسته به نظر مي رسيداو به خاطر ناراحتي قلبي تحت نظر پزشك بود به همين سبب يلدا بسيار نگرانشده بود علاقه ي او به حاج رضا شايد از علاقه ي يك دختر واقعي نسبت به پدرخيلي بيشتر بود مي دانست كه حاج رضا هم او را خيلي دوست دارد. يلدا ازبيست سالگي پيش حاج رضا بود و چند ماه پس از اين كه آخرين فرزند حاج رضانيز از او جدا شد زندگي در كنار حاج رضا را آغاز كرد . مادر يلدا زماني كهاو سيزده ساله بود در اثر سكته مغزي در گذشت و يلدا زندگي در كنار پدرادامه داد پس از شش سال پدر نيز در بستر بيماري افتاد و تنها كسي كه مثلپروانه دور او مي گشت حاج رضا بود پدر يلدا از دوستان قديمي حاج رضا بودكه جواني اش را در خدمت يكي ار ادارات دولتي گذرانده بود و دورانبازنشستگي را در كنار حاج رضا به فرش فروشي مشغول بود او متمول نبود حتيخانه اي كه در آن زندگي مي كردند اجاره اي بود او در آخرين لحظه ها بهعنوان آخرين خواسته اش يلدا را به تنها دوستش حاج رضا سپرد يلدا در پايان نوزده سالگي بود و خودش را براي كنكور آماده مي كرد كه با از دست دادن پدراحساس عجز و درماندگي مي كرد او تنها فرزند خانواده بود و قوم وخويش چندان دلسوزي نداشت كه بتواند بدون مال و ثروت براي ادامه ي زندگي روي آنها حساببكند اوايل زندگي كردن در خانه ي حاج رضا براي او كمي مشكل بود اما كم كمبه حاج رضا و محبت هاي بي دريغش دل بست اوسرپرستي يلدا را برعهده گرفت ومثل يك پدر واقعي دست هاي مهربان خود را براي تنهايي دردناك يلدا سايه بان كرد يلدا به خاطر زندگي تقريبا با درد آشنايش قدر موقعيت به دست آمده راخيلي خوب مي دانست و از فرصت هايي كه حاج رضا برايش فراهم مي كرد برايرسيدن به اهدافش بسيار خوب استفاده مي كرد براي همين چند ماه پس از اينكه به خانه ي حاج رضا آمد در كنكور شركت كرد و سال جديدش را يا ورود به دانشگاه آغاز كرد اما حاج رضا كه مردي دنيا ديده با سواد و بسيار مومن ومتعهد بود بعد از يك عمر زندگي با عهد و عيال حالا كه تنها شده بود نيازبيشتري به وجود يلدا حس مي كرد و يلدا را مثل دختر خودش دوست مي داشت وهميشه آرزويش خوشبختي يلدا بود و در اين راه از هيچ كنكي دريغ نمي كرد اواز زماني يلدا را به خانه اش آورد كه خانه ي او از مهر و محبت و هياهويفرزندان خالي بود و بسيار تنها شده بود . حتي آخرين فرزندش هم به حالت قهراز او جدا شده و خانه را ترك كرده بود.
حاج رضا مردي متمولي بود وتمام تجار سرشناس بازار فرش فروش ها او را به خوبيمي شناختند و برايش احترام قائل بودند اما چيزي كه يادآوري آن هميشه براياو شرمندگي رنج و ناراحتي به همراه داشت يادوخاطره ي يك اشتباه يك هوس ويا هر چيز ديگري كه بشود نامش را گذاشت بود او همسر خوبي داشت كه عاشقانه با شوهرش زندگي كرده بود و جواني اش را به پاي او و بچه ها ريخته بود حاصل ازدواج آنها دو دختر و يك پسر بود همسر حاج رضا (گلنار ) يك خانم به تمام معنا بود و با سليقه كد بانو مهربان و مادري فداكار با وجود قلب بيمارش ذرهاي از تلاشش را براي چرخاندن زندگي كم نمي كرد اما دست روزگار بود يا ..!حاج رضا دل به زن جواني كه گه گاه به عنوان مشتري به سراغش مي آمد سپرده بود و اين براي او يك رسوايي بزرگ به شمار مي آمد و براي گلنار خيانتي غيرقابل جبران!
وقتي گلنار با خبر شد كه حاج رضا با زن جواني صيغه خوانده اند تاب نياورد دردي در سينه اش پيچيد و در بسترافتاد و تا لحضه هاي آخر با چشمان پر از سؤالش حاج رضا را براي تمام عمرشرمنده كرد و از آن پس تنها خاطره اي تلخ براي بچه ها و شرمندگي و عذابوجدان براي حاج رضا برجاي گذاشت.
بچه هاي حاجرضا همه تحصيل كرده بودند و موقعيت اجتماعي خوبي داشتند اما هرگز نتوانستد پدرشان را به خاطر اشتباهش ببخشند و هميشه در وجودشان نسبت به او آزردگي خاطر داشتند.
شراره و شهرزاد دو دختر حاج رضابراي ادامه تحصيل به خارج از كشور سفر كرده و نزد تنها عمه شان به زندگي ادامه دادند و همان جا نيز ازدواج كردند و ماندگار شدند و هر از گاهي براي ديدار تازه كردن سري به پدر مي زدند و با اصرار از او مي خواستند تااملاكش را بفروشد و با تنها برادرشان به آنها ملحق شود اما حاج رضا زيربار نمي رفت و حتي حاضر نبود به اين موضوع فكر كند او دلش نمي خواست بارفتن به خارج تنها پسرش را نيز از دست بدهد و تنهاتر از هميشه بماند.
شهاب حالا 23 ساله بود او كه بيشتر از دو خواهرش دل بسته ي مادر بود به همان نسبت نيز بيش از آن دو كينه پدر را در دل پروانده بود از آنجايي كه بسيارخود سر كله شق و مغرور بود مدام درصدد انجام كاري بود تا بتواند زودتر ازخانه ي پدر و مديرت او خلاص شود و به تهايي زندگي كند حاج رضا برخلاف شهاب دلبستگي خاصي نسبت به او داشت براي همين هميشه او را حتي از فكركردن به خارج منع مي كرد اما نسازگاري هاي شهاب بحث و جدل هايش تمام نشدني بود وسر هر چيزي بهانه اي مي تراشيد و داد وبيداد به راه مي انداخت و چندين روزبا حاج رضا سر سنگين مي شد حاج رضا خيلي سعي كرد تا رابطه ي بهتري با پسرشايجاد كند اما هر چه مي گذشت شهاب نافرمان تر جسورتر و نسبت به پدر گستاختر مي شد و وقتي سال آخر دبيرستان را مي گذراند چندين بار به خاطر قهر ازپدر خانه را ترك كرده و شب را با رفقايش به سر برده بود به دليل اينرفتارها بود كه حاج رضا براي حفظ فرزندش به جايي رسيد كه پيوسته در برابرشكوتاه بيايد و با او مدارا كند تا شايد بتوان اين جوان سراپا آتش كينه رابه هر قيمتي كه بود پيش خود حفظ كند.شهاب بيش از دخترها شبيه مادرش بودچشم هاي بادامي درشت و سياهش با ابروهاي تقريبا پهن پيشاني بلند با بينيخوش فرم موهاي صاف مشكي و پرپشت درست نثل موها و اعضاء صورت گلنار بود امادر ابعاد مردانه اش حس مسؤوليت پذيري واعتماد به نفس شهاب چيزهايي بودندكه حاج رضا هميشه در دل به آنها افتخار مي كرد او قلب مهرباني داشت و شايداگر از پدرش كينه اي به دل نمي گرفت رفيق و همدم خوبي براي او مي شد حاجرضا گاهي به او حق مي داد كه آن طور رفتار كند زيرا در اعماق نگاه اوسرزنش تلخ و ملامت بار نگاه گلنار را در لحظه هاي آخر حس مي گرد و دلش به شدت مي شكست هر چند كه بعد از گلنار هرگز به رابطه اش با معشوق ادامه نداداما با اين حال باري از گناهش رانكاست و پيش خود شرمنده بود انگار تازه ميفهميد كه عشق گلنار چيزي نبود كه بتواند آن را به بهاي ناچيزي مانند يك نگاه هوسناك ببازد اما براي فهميدن كمي دير شده بود.
حاج رضا اهميت خاصي براي تربيت فرزندانش قايل بود و همه ي هم و غمش اين بود كه فرزنداني متدين و تحصيل كرده تربيت كند خب اگر در اولي زياد موفق نبود وفرزندانش به اندازه ي او مؤمن و متدين نبودند اما در امر دوم تقريبا به آرزوي خود رسيده بود و تنها شهاب بود كه هنوز به داشگاه نرفته بود براي همين تمام هدفش اين بود كه شهاب را با درس خواندن و تشويق او براي رفتن بهدانشگاه در ايران ماندگار كند به همين سبب پدر و پسر وارد معامله شدند پدراز او خواست در ايران بماند و به درس خواندن و ادامه تحصيل در دانشگاهي بيانديشد و براي قبولي تلاش كند تا آينده كاري و شغلي اش تامين شود و بازپسر شرط گذاشت كه يك آپارتمان شخصي برايش تهيه شود.
وقتي شهاب در رشته ي عمران دانشگاه تهران قبول شد براي حاج رضا هيچ راهي به جزتهيه ي يك آپارتمان شيك ونقلي باقي نماند و اين شد كه از آن پس شهاب هم مثل دو خواهرش پدر را ترك كرد وزندگي مستقل و مجردي اش را آغاز كرد تمامدل خوشي حاج رضا آن بود كه پسرش در ايران است و هر وقت ارداه كند مي تواند به او دسترسي داشته باشد شهاب نيز گاهي به پدر سر مي زد از زمان ورود بهدانشگاه دوستان زيادي دور و بر او بود و حاج رضا از آينده ي او نگران بوداما شهاب به واسطه ي داشتن تربيت مذهبي و بزرگ شدن در دامان خانواده اي متدين و داشتن پدري هم چون حاج رضا زمينه هايي در وجودش نقش بسته بود كه شايد كمي كم رنگ مي شد ولي هيچگاه از بين نمي رفت و حس الگو بودن كه ازكودكي در وجودش بود را تاثير پذيري از ديگران وتقليد را براي او دشوار مي ساخت.
حاج رضا شهاب را خوب مي شناخت و او راخوب تربيت كرده بود و مي دانست پسرخوبي دارد اما نگراني اش راجع به اوهميشگي بود و پيوسته در پي راه چاره اي براي بازگرداندن او به دامان خانواده بود و دورادور مراقب او بود و توسط شاگرد حجره ي يكي از دوستانش در بازار از اوضاع واحوال پسرش بي خبر نمي ماند. آخرين باري كه شهاب به خانه پدر آمد وقتي بود كه حاج رضا به رابطه ي او با دختري پي برده بود كه ظاهرا از هم كلاسي هايش بود حاج رضا از اوخواست توضيح بدهد اما شهاب طفره رفت و وقتي با اصرار پدر مواجه شد با فرياد و داد و بيداد از او خواست كه در كارهايش دخالت نكند و فراموش كند پسري به نام شهاب داشته است و به حالت قهر از او جدا شده و خانه ي پدر را براي هميشه ترك كرد بعدها حاج رضا مطلع شد كه شهاب سالهاي آخر دانشگاه با همكاري يكي از دوستانش به نام كامبيز يك شركت ساختماني خصوصي برپا كرده است...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)