فصل 7
شب پنج شنبه 29شهریور بود، یلدا که تلفنی تمام اتفاقات را به فرناز ونرگس گزارش داده بود، حالا احساس بهتری داشت. از آنها خواسته بود تا فردابرای مراسم عقدر در کنار او باشند، وقتیبه فردا فکر میکرد دلشوره سراپای وجودش را فرار میگرفت.
حاج رضا به اوگفته بود که لوازمش را جمع کند تا فردا صبح پروانه خانم ومشحسین آنها رابه خانه ی شهاب منتقل کنند. یلدا از آنهمه عجله حیران بودودلش میخواست حالا حالاها وقت داشت تا حسابی رویا پردازی و خیال بافیکند.وقتی چمدانش را میبست لرزش دستهایش را به وضوح میدید، لحظه ای دستبرداشت وخیره به دستهایش اندیشید، با خود گفت:« خدایا، چرا اینطوری میلرزم؟! چرانمیتونم خودم رو کنترل کنم؟ چرا نمیتونم به خودم مسلط باشم؟!یعنی فرداقراره عقدکنم؟ خدایا یعنی واقعاً این اتفاق می افتد؟ آخه چطوری؟! من که اصلاً اون رونمیشناسم؟ اگه همه ی معادلات حاج رضا اشتباه ازآب در بیادچی؟! خدایا خودتکمکم کن...یعنی فردا شب بیاد تو ی خونه ی اونبرج زهرمارباشم؟! خدایا، چراهمه چیز توی زندگی من با بقیه فرق داره؟»
یلدا هر چه بیشتر فکر میکرد،بیشتر غصه میخورد، به لباس عروسی، بهآرایشگاه،به عکاس، به فیلمبردار، به مهمانها و به حلقه ای که خریداری نشده بود! ودوباره بلند گفت:« وای، یعنیدارم عروسی میکنم؟! پس چراهیچ چیز درست نیست؟!»
سپس یلدا دوباره خودش رادلداری داد که همه ی اینها یک بازی است، بازی ای که پایان خوبی دارد، بازیای که شش ماه بعد تمام خواهد شد! به سهیل فکرکرد.سهیل یکی از هم کلاسی هایش بود که عاشقانه چندین باز از او خواستگاری کرده بود و با خود گفت:«اگر سهیل بفهمد عقد کرده ام!!!» از این فکر تهدلش مالش رفت، خوشش می آمد دیگران را در حیرت ببیند، اما قرار بود کسی نفهمد، زیرابعد از شش ماه ممکن نبود دیگر کسی به خواستگاری اش نیاید!قرار بود فردا بایک نفر عقد بشود که او را نمی شناسد. دوباره از این یادآوری مشوش شد و گفت:«اصلا فکرش رونمیکنم باید به خدا توکل کنم.خدایا، ازت خواهش میکنم کمکم کنی تا از کاری که میکنم، پشیمون نشم، من همدر عوض قول میدهم از فردا شب تاپایان این شش ماه قرآن رو یک بار ختم کنم.»
و بعد دلش امیدوارتر شد، اما خوابش نبرد.ساعت 4بعد از ظهر، یلدا آماده شده بود و با دیدن فرناز و نرگس که درون اتومبیل ساسان، برادر فرنازنشسته بودند، خوشحال شد. سعی کرد رفتارش کنترل شده باشد و حداقل پیش برادرفرنازحفظ آبرو کند. همیشه حس میکرد که ساسان نسبت به او بی تفاوت نیست،البته در این مورد به فرناز و نرگس چیزی نگفته بود. آرام آرام قدم برمیداشت تا به اتومبیل ساسان نزدیک شد.
ساسان با حرکتی سریع پیاده شد و خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد.
یلدابا خودش گفت:« وای، یعنی ساسان میدونه؟ فرناز حتماً به خانواده اش گفته!»ته دلش خجالت کشید و ناراحت شد. دوست نداشت کسی فکر بکنه اوبهخاطر ثروتحاج رضا تن به این ازدواج داده است، هر چند که ظاهراً به جزاینچیزی بهنظر نمیرسید! در ثانی میترسید شهاب رفتار تحقییر آمیز واهانت بارش را باردیگر تکرار کند و او را جلوی دوستانش و مخصوصاً ساسان،خرابکند.»
فرناز شیشه اتومبیل را پایین داد و با خنده گفت:« سلام، عروس خانم!»
یلدا لبخند تلخ و غمگینی زد و نگاهش را پایین انداخت.
نرگس گفت:« عروس خانم، چرا سوار نمیشی؟!»
- آخه حاج رضا میخواد با اون برم.
فرناز پرسید:« پس داماد کجاست؟!»
- لعنتی! چه میدونم. مثل اینکه خودش میره اونجا!
نرگس پرسید:« عاقد کجاست؟!»
- توی تجریش یک جایی نزدیک امام زاده صالح!
فرناز پرسید:« آشناست دیگه؟!»
- آره، دوست حاج رضاستو
نرگس پرسید:« این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟ امروز دیگه باید شاد باشی!»
فرناز در تایید حرف نرگس گفت:« راست میگه، عروس نباید این همه ناراحت باشه.»
- میترسم.
فرناز پرسید:« از داماد؟!»
- فرناز تو رو خدا این قدر عروس و داماد نگو! حالت تهوع گرفتم!
نرگس توصیه کرد:« بی خودی میترسی، بهتره دیگه فکرهای بد به خودت راه ندی.»
نگرانیو اضطراب از چهره های فرناز و نرگس مشهود بود و با این که هردوسعیمیکردند بسیار عادی جلوه کنند و با عث نگرانی بیشتر یلدانشوند،فرنازبا تبحر خاصی موضوع را عوض کرد و گفت:« ببین چی آوردم؟!»
- اون چیه؟!
- دوربین فیلمبرداری! مال ساسانه.
- راستی ساسان میدونه؟
- آره، یک کمی!
- چرا گفتی؟!
- به اون که ربطی نداره، نباید میگفتم؟!
- نمیدونم، اصلاً ولش کن.
- راستی، چقدر خوشگل شدی!
نرگس هم گفت:« آره، من هم میخواستم بگم یک عروس تمام عیار شدی!»
یلدا با وسواس خاصی که گویی از خودش مطمئن نیست، پرسید:« راست میگین؟!»
نرگس جواب داد:«آره عزیزم، ماه شدی!»
فرناز گفت:« داماد چه جوری میخواد به قول و قرار هاش پای بند بمونه، بیچاره!»
و بعد موزیانه خندید.
نرگس و یلدا اعتراض کنان توی سرو کله ی فرناز کوبیدند.
یلدا دستهایش را داخل اتومبیل برد و به نرگس گفت:« دستم رو بگیر!»
نرگس گفت:« وای چه یخ کردی، سردته؟!»
سوال نرگس بی مورد بود، میدانست که یلدا هروقت مضطرب و هیجان زده است مثل گلوله ی برفی سرد میشود.
یلدا جواب داد:« دارم میمیرم، نرگس! دلم شور میزنه...»
فرناز گفت:« دیوونه ای بابا، به پولها فکر کن!»
صدای سلام و علیک و احوالپرسی ساسان با حاج رضا که دم در ایستاده بود،آنهارابه خود آورد. یلدا در حالی که میگفت، بچه ها برایم دعا کنید، باعجله آنهارا ترک کرد.
یلدا و حاج رضا سوار شدند و راننده ی حاج رضا، آقای صبوری هم سوار شد.
پروانه خانم اسفند دودکنان کنار شیشه ی اتومبیل ایستاده بود، حسین آقانیزغم زدهو مضطرب کنار در آمد و هر دوی آنها با نگاههای مضطرب یلدا راکه گویی به مسلخ میرود، نگاه میکردند. یلدا خداحافظی گرمی با آنها کرده بودودلش نمیخواست دوباره گریه کند، برای همین کمتر آنها را نگاه کرد.
پروانه خانم سرش را نزدیک یلدا آورد و گفت:« دخترم اتاقت رو یا مش حسین چیده ام،هر چی کم و کاست داشتی، زنگ بزن و بگو تا برات بیارم. بهاندازهدو سه روزهم غذا برات پخته ام و توی یخچال گذاشته ام. به ما سری بزن،دخترم! مواظبخودت باش. الهی که سفید بخت بشی، ماشاءالله...ماشاءالله.»ودوب اره صورت یلدا را بوسید و چشم هایش پر شدند.
نگاه مهربان یلدا که حاکی ازقدردانی و تشکر برای همه ی روزهای خوبی که باآ نها گذرانده بود، روی صورتهای مهربان و غمدار پروانه خانم و مش حسینزومشده بود و بی اختیار دستهایش بالا رفتند و خداحافظی کنان از آنها دورشدند.
اتومبیل ها پشت هم راه افتادند. یلدا خودش را در آیینه اتومبیلن گاه کرد.خوشگل شده بود. شال سفیدرنگی به سر داشت و یک مانتوی آبی بسیارروشنو شلوار جین به رنگ روشنپوشیده بود. آرایش دل انگیزی داشت و عطرملایمی استفاده کرده بود که درانتخاب آن وسواس زیادی به خرج داده بود. آخربهسلامتی عروس شده بود! به قول نرگس با اینکه همه چیز عجله ای و غیرقابل پیش بینی رخ داده بود، اماباز یلدا یک عروس تمام عیار زیبا شده بود.
بالاخره بعد از دقایقی بهمحل مورد نظر رسیدند. حاج رضا از راننده خواست اتومبیل را کنار یک ساختمان دو طبقه ی ویلایی بسیار زیبا، متوقف کند.یلداپیاده شد و نگاهی به ساختمانو اطرافش انداخت. شهاب نیامده بود.اتومبیل ساسان خاموش شد و فرناز و نرگس پیاده شدند. گویی یلدا تازه آنها رامیدید.حسابی تیپ زده بودند و به خودشان رسیده بودند. ساسان و نرگس دسته گلهای زیبایی در دست داشتند.
نرگس به سمت یلدا آمد و گفت:« آن قدر مضطرب نباش، بابا! رنگ خیلی پریده.»
یلدا گویی جایی را نمیدید. فقط سعی میکرد زمین نخورد. مثل کودکی چادر نرگسرا از کنارش گرفته بود و آرام قدم برمیداشت. حاج رضا عصبی به نظر می آمد،یلدا دلیلش را نمیدانست، شایدبه خاطر نیامدن شهاب بود.
سپس یلدا با خود فکر کرد:« وای اگر شهاب نیاد، چی؟! آبروم جلوی دوستانم میره..»
صدای ترمز وحشتناک یک اتومبیل او را به خود آورد. یک پاترول مشکی جلوی اتومبیل حاج رضا متوقف شد. لبخند پهنای صورت حاج رضا را فرا گرفت، پس حاجرضا هم نگران نیامدن شهاب بوده است!
اتومبیل خاموش میشود و شهاب به همراه یکی از دوستانش به نام کامبیز پیادهشدند. پیراهن اسپرت و جین پوشیده بود. عینک آفتابی اش را از روی صورتبرداشت و اولین نفری که نگاهش با وی گره خورد و سریع دزدیده شد، یلدا بود.
یلدا با خودش گفت:« امروز هم یک لباس رسمی نپوشیده، کاش جلوی دوستانم کمی حفظ آبرو میکرد.» نمیدانست چه طور آن همه اضطراب را پنهان کند و رفتاری معمولی داشته باشد. شب قبل خیلی تمرین کرده بود که شهاب را که دید، مثل اوجدی و سر د برخورد کند. اما دوباره با دیدنش مضطرب شده بود و همه ی قول وقرارهایش را فراموش کرده بود. گویی خجالت میکشید که حتی نگاهی به اوبیاندازد، مخصوصاً که رفتار شهاب هم طورب بود که گویی اصلاً یلدا وجودندارد.
کامبیز دوست صمیمی و شریک کاری شهاب هم بود، جلو آمد و سلتم و علیک واحوالپرسی کرد. نگاه آشنا و مهربانی به یلدا انداخت و جلوتر آمد و گفت:«سلام، فکر میکنم شما یلدا خانم باشید؟!»
یلدا لبخندی زد و سر را به علامت تایید تکان داد و گفت:« بله، و...»
- من کامبیزم.
- خوشوقتم.
ساسان و کامبیز هم به هم معرفی شدند و دست دادن. شهاب کنار ایستاده بود وبدون اینکه به شخص خاصی نگاه کند،سلامی به جمع داد و سر را پایین انداخت.نگاه ساسان روی چهره اخمو ی شهاب خیره بود. فرناز و نرگس هم به یلداچسبیده بودند. انگار آنها هم به نوعی مضطرب بودند و شور و هیجان اولیه شانرا فراموش کرده بودند.
فرناز در گوشی به یلدا گفت:« دست راستت زیر سر من! چه شوهر جذابی پیدا کردی!» و ریز ریز خندید.
نرگس که حال یلدا را بهتر می فهمید با آرنج به پهلوی فرناز زد و گفت:« هیس!»
حاج رضا همه را دعوت به ورود به آپارتمان ویلایی سفید رنگی کرد. دفترازدواح واقع در طبقه دوم بود. حاج رضا و کامبیز جلوتر از همه داخل شدند.سامان و فرناز پشت سر آنها و بعد نرگس و یلدا.
یلدا احساس میکرد پله ها را نمی بیند، دست نگرس را محکم گرفته بود و باتکیه بر او بالا میرفت و لحظه ای ایستاد و به چشم های نرگس که همیشه به اوآرامش میدادند خیره شد و گفت:« نرگس، حالم خوب نیست. نمیدانم چرا دلممیخواهد گریه کنم؟!»
نرگس دست او را فشار داد و گفت:« اِ...، به خدا توکل کن. این همه مضطرب نباش! از چی میترسی؟ مگه نگفتی به حاج رضا اطمینان کامل داری؟! پس به پسرشهم اعتماد کن! با همه ی اینها اگه به دلت بد افتاده و راضی نیستی، یلدا،نرو و همین حالا بگو که منصرف شده ای!»
به ناگاه تردید سراپای وجود یلدا را تسخیر کرد. متفکر و مشوش، ثانیه ای بهنرگس چشم دوخت. صدای پایی از پشت سر او را به خود اورد. شهاب از پله هابالا می آمد. نگاهشان روی هم افتاد. یلدا دست نرگس را فشرد و پله ها رابالا رفت.
حاج آقا عظیمی که از دوستان قدیمی حاج رضا بود که از دیدن آنها ابرازخوشنودی کرد و با استقبال گرمی از آنها دعوت کرد به اتاق عقد بروند.
اتاق تقریباً بزرگی بود. بالای اتاق آیینه و شمعدان از مُد افتاده ای قرارداشت که رو به رویش دو عدد صندلی و یک دست خنچه ی عقد خاک گرفته، چیده شده بود.
آقای عظیمی از عروس و داماد درخواست کرد تا روی صندلی هایشان کنار هم بنشینند. یلدا چادر نرگس را رها کرد و با تردید روی صندلی نشست. چهره ی هردو توی آیینه اقتاد و با نگاههایی که سریع دزدیده شدند. احساس عجیبی وجودیلدا را متزلزل کرده بود، نمیدانست چرا دلش میخواهد گریه کند. دوست داشتساعتها با صدای بلند گریه کند. آیا او خیلی بی کس نبود؟! مادر کجا بود؟پدر کجا بود؟ او در میان آن غریبه ها چه میکرد؟ با کسی که حتی او رانمیشناخت، چطور میتوانست محرم شود؟ چگونه میتوانست حتی دقیقه ای زیر یکسقف با او زندگی کند؟ گویی همه چیز و همه کس را از پشت پرده انبوه مِه وغبار نگاه میکرد و از آنچه میدید در حیرت و شگفتی ناگزیر از باور کردنبود.
فرناز و نرگس به تکاپو افتاده بودند و از درون کیف هایشان چیزهایی بیرون آوردند که یلدا را لحظه به لحظه متحیرتر میساخت.نرگس یک ظرف کوچک محتویعسل را کنار آیینه و شمعدان قرار داد و بعد کیسه ی نقل و سکه را در دستگرفت و منتظر ایستاد.
فرناز هم با عجله د رحالی که از ساسان کمک میخواست، مشغول باز کردن کیف فیلمبرداری شدو
کامبیز که با دیدن تدارکات دوستان یلدا تازه متوجه ی قضایا شده بود به سویشهاب آمد و گفت:« حیف شد، کاش حداقل دوربین عکاسی ام رو آورده بودم!»
شهاب به همان جدیت نگاهش، زیر لب گفت:« تیازی به این مسخره بازی ها نیست.»
یلدا با اینکه سعی میکرد اصلاً شهاب را نگاه نکند، باشنیدن این جمله نگاهسرزنش بارش را نثار او کرد. دلش میخواست بگوید، من هم از برنامه هایدوستانم بی اطلاع بودم. من هم دلم نمیخواد که امروز رو به وسیله ی فیلم وعکس در گوشه ای از ذهنم ثبت کنم!
فرناز میخواست فیلم بگیرد که کامبیز جلو رفت و از او درخواست کرد که کناریلدا و نرگس باشد و فیلمبرداری را به او بسپارد. فرناز با لبخند رضایتمندی درخواست او را پذیرفت.
یلدا حس میکرد کامبیز پسر خوب و مهربانی است و هر بار که به او نگاه میکرد با لبخند کامبیز روبه رو میشد و او هم لبخند میزد.
حاج آقای عظیمی عبای قهوه ای اش را کمی جا به جا کرد و بلند گفت:« برایسلامتی شان صلوات!» صدای صلوات در اتاق پیچید و او ابروها را بالا داد ونگاهی موشکافانه به یلدا و شهاب انداخت و بعد از ثانیه ای سکوت، خطاب به جمع گفت:« ببینم عروس و داماد به این بد اخلاقی تا به حال دیده بودید؟!»
همگی به ظاهر خندیدند، زیرا هر کدام میدانستند که این ازدواح با تمامازدواج هایی که تا به حال دیده اند ،فرق میکند. پس عروس و دامادشان همباید متفاوت باشد، اما حاج عظیمی دوباره گفت:« واقعاً نوبر است.» و خطاببه شهاب گفت:« کمی لبخند بد نیست، آقای داماد.»
شهاب نگاهی به جمع انداخت و سری تکان داد و زهر خندی زد. آقای عظیمی ادامهداد:« این لحظه یکی از لحظات بسیار روحانی و الهی است، دلتان را صاف کنیدواز خدا بخواهید تا تمام لحظات زندگیتان را در کنار هم باشید و همراه بادلخوشی سپری کنید. پس شاد باشید و لبخند بزنید تا خداوند شادی و لبخند رابا زندگیتان عجین کند.»
کامبیز برای اینکه حال و هوای مجلس را عوض کند از فرصت استفاده کرد و گفت:« به افتخار عروس و داماد اَخمو، یک کف مرتب!»
بلافاصله صدای دست های سرد و لرزانی که صاحبان آنها هرکدام به نوعی مضطربو مردد بودند، سکوت وهم انگیز اتاق را شکست. پروانه خانم به یلدا سفارشکردخه بود که حتماً سوره الرحمن را قبل از شروع خطبه عقد بخواند و هرآرزویی دارد همانجا از خداوند درخاست کند. یلدا قرآن کوچکش را از کیفبیرونآورد و شروع به خواندن کرد.
فرناز جستی زد و خود را به یلدا رساند و خنده کنان گفت:« یلدا برای من دعا کن. میگن دعای عروس میگیره!»
شهاب نگاه معنی داری به فرناز انداخت و پوزخندی زد. حاج رضا شناسنامه هارا از جیب در اورد و به آقای عظیمی دارد. یلدا همانطور که در دل دعامیخواند سرش رابلند کرد و نرگس را دید که مثل همیشه ساکت ایستاده بود ونگاهش میکرد. با دیدن نرگس دل یلدا تندتر تپید. دلش میخواتست او را درآغوش بگیرد. نرگس به آرامی کنارش آمد و دست او را گرفت و گفت:« چیزیمیخوای؟!»
یلدا سرش را به علامت منفی تکان داد و چشم هایش پر از اشک شدند. نرگسمیدانست یلدا چه احساسی دارد. آهسته گفت:« یلدا گریه میکنی؟! خجالت بکش،مگه بچه شدی؟!»
نرگس با اخم نگاهی به شهاب انداخت و دستمال کاغذی را از روی میز برداشت وجلوی یلدا گرفت و گفت:« یلدا جان، از چی ناراحتی!؟ اگه راضی نیستی هنوزدیر نشده...»
اینبار نگاه شهاب، یلدا و نرگس را غافلگیر کرد. یلدا دستمال برداشت واشکهایش را پاک کرد. کامبیز که فیلم میگرفت مثل یک برادر به سوی یلدا آمدو با نگرانی پرسید:« یلدا خانم، مشکلی هست؟!»
یلدا سعی کرد لبخند بزند، گفت:« نه،نه، مشکلی نیست.»
نرگس صورت یلدا را بوسید و در گوشش گفت:« من مطمئنم پسر خوبیه، نگران نباش!»
فرناز هم پیش آنها آمد وگفت:« بچه ها چه خبره؟! راستی یلدا بار اول بله نگی ها، باید زیر لفظی بگیری بعد!» و نگاه خنده داری به شهاب انداخت وشکلکی خنده دار تر در آورد.
یلدابه آنهمه نشاط و آرامشی که فرناز داشت غبطه خورد و لبخند زد. بعد ازدقایقی صدها خط کج و مآوج توسط یلدا و شهاب روی دفترهای مختلف به عنوانامضا کشیده شد و بالاخره نوبت خواندن خطبه رسید. حاج آقا عظیمی از نرگس وفرناز خواهش کرد که با کله قند آماده ای که آنجا بود، روی سر عروس و دامادقند بسایند. نرگس هم به آرامی شروع به ساییدن قند کرد. حاج آقا عظیمی درحال خواندن خطبه بود . سکوت اتاق را پر کرده بود. تمام دل ها به نوعی درتپش بود. همه چیز فراموش شده بود و فقط هر چه بود، آن لحظه بود. لحظه ایکه دو زندگی مختف در هم ادغام میشد. لحظه ای که دو انسان با تمام گذشتهشان فراموش میشدند و دو انسان جدید متولد میشدند.
کامبیز فیلم میگرفت. ساسان شمع ها را روشن کرد و عکس انداخت. نرگس و فرنازقند می ساییدند. حاج رضا نیز دعا میکرد حاح عظیمی خطبه میخواند. شهابمتفکرانه سر به زیر انداخته بود و به صدای حاج آقا گوش سپرده بود. یلداچشم هایش را بسته بود و دعا میکرد. خطبه تمام شد و همگی منتظر شنیدن(بله)عروس خانم شدند. فرناز و نرگس قند ساییدن را فراموش کردند و مدام به یلداسفراش میکردند (الان بله نگی..!) و بعد فرناز در حالی که میخندید بلندگفت:« عروس زیر لفظی میخواد» و اشاره به ساسان کرد تا کیفش را بیاورد. حاجرضا جلو آمد ودست در جیب کرد و دو عدد جعبه ات بیرون آود که هر دوشامل زنجیرهای بلند و نسبتاً ضیخمی بودند که یک آویز تقریباً بزرگ(الله)به آن زینت بخشیده بود. یکی را به گردن پسرش و دیگر را به گردن یلداآویخت.
ساسان به اشاره فرناز و نرگس دست در کیف فرناز کرد و هدیه ای را که ازجانب نرگس و فرناز تهیه شده بود به دست نگرس داد. نرگس هم با طمانینه هدیهاش را باز کرد، یک دستبند زیبا و شیک بود که در دست زیبایی اش دو چندانشد.
یلدا از دیدن آنهمه ابراز محبت از جانب دوستانش به هیجان آمده بود. کامبیزنیز با دیدن این صحنه ها دست به گردنش انداخت و زنجیر طلایش را باز کرد وبرای یلدا آورد و گفت:« ناقابله، از طرف من قبول کنید. انشاالله همیشه خوشبخت باشید.»
شهاب با حیرت فراوان به کامی خیره شد و گفت:« کامی نیازی به این کار نیست!»
یلدا سعی کرد در برابر رفتار متواضعانه کامبیز تعارف کند، اما ناگزیر ازدریافت هدیه ی کامی، تشکر فراوان کرد. ساسان دسته گلی که آورده بود رابرداشت و در حالی که آنرا جلوی آیینه قرار میداد، یکی از گل ها تازه تر راانتخاب کرد و چید و به دست یلدا دا و برایش آرزوی خوشبختی کرد. نگاهم عناداری بین کامبیز و شهاب رد و بدل شد. حاج عظییمی برای بار دوم خطبه راخواند.همه در سکوت منتظر شنیدن صدای یلدا بودند. یلدا نگاهی به آیینهانداختريال شهاب را دید که نگاهش میکند. سر به زیر انداخت و آهسته گفت:«بله!» و ناگهان صدای کف فضای اتاق را پر کرد.
فرناز و کامبیز سوت میزدند وحسابی شلوغ شده بود. فرناز کیسه ی نقل را از دست نرگس گرفت، مشتهایش را پراز نقل و سکه کرد و روی سر عروس و داماد ریخت. نقل ها و سکه ها از سر وروی عروس و داماد سرازیر میشدندو پایین می آمدند. لا به لای موهای شهاب پراز نقل شده بود.
برای لحظاتی یلدا از آن همه ولوله و شور و هیجان به وجود آمد و لبخندقشنگی روی چهره اش نمایان گشت. حتی نگاه عصبی و خشمناک شهاب هم نتوانستخنده را از او بگیرد. شهاب«بله» سردی گفت، اما حالا مجلس آنقدر گرم شدهوبود که سرمای «بله» شهاب را کسی حس نکرد. کامبیز جعبه ی شیرینی را بازکرد و یکی یکی تعارف کرد. تنها کسی که دهانش شیرین نشد شهاب بود. فرنازظرف عسل را جلوی شهاب گرفت.
شهاب با چشمان گرد شده و نگاه حیرت زده اش به فرناز خیره شد و گفت:« چی کار کنم؟!»
فرناز با لبخند گفت:« خب، یک انگشت بزنید وبذارید توی دهن عروس خانم.»
یلدا خجالت کشید و وانمود کرد که چیزی نشنیده است. کامبیز جلو آمد و گفت:« آقا شهاب نگین که از مراسم عقد کنان چیزی نمیدونید!»
شهاب نگاه تهدید آمیزی به کامبیز انداخت و انگشت به عسل زد و بدون اینکه نگاهی بیاندازد آنرا جلوی صورت یلدا گرفت.یلدا با اکراه دهانش را نزدیکبرد و کمی ازعسل را خورد. فرناز و نرگس و کامبیز دست زدند و فرناز عسل راجلوی یلدا گرفت و یلدا هم کمی ازعسل را به دهان شهاب گذاشت. بالاخره دهانشهاب نیز شیرین شد.
مراسم رو به پایان بود که حاجرضا به آنها نزدیک شد و دستهای عروس و داماد را گرفت و گفت:« دراین مدتبرای هم احترام قایل شوید و همدیگر را آزار ندهید.»
سپس رو به شهاب کرد و ادامه داد:« شهاب جان! این دختر از چشام برام عزیزتره، مواظبش باش!»
شهاب در سکوت بود. انگار از اینکه بالاخره مراسم رو به پایان است، خیالشراحت شده بود، اما برنامه های حاج رضا تمام نشده بود. به پشنهاد او قرارشد ابندا همگی به زیارت امام زاده صالح بروند و بعد شام را هم میهمان حاجرضا باشندو یلدا و دوستانش هر چند یک بار به امام زاده صالح میرفتند، همدعا میکردند و هم تفریح و خنده بی بهانه. برای همین از پیشنهاد حاج رضا باروی باز استقبال کردند.
حاج رضا در برابر مقاومت شهاب برای نیامدن و همراه نشدن با بقیه، گفت:« قرار گذاشتیم امروز رو اونجوری که من میخوام، برگزار کنیم.»
با این که مسیر کوتاه بود، اما همگی به سوی اتومبیل ها شتافتند. یلدا کهسعی داشت موقعیت فعلی اش را هر چه سریعتر فراموش کند به فرناز و نرگسگفت:« بذارید به حاج رضا بگم که با اتومبیل شما میام!»
حاج رضا در برابر خواسته ی یلدا، گفت:« یلدا جان، بهتر است از همسرت اجازه بگیری»
با شنیدن این جمله دوباره سکوت زینت دهنده جمع گردید. شهاب وانمود کهاصلاً داخل بازی نیست و سرش را به صحبت با کامبیز گرم کرد. یلدا از سوالشپیشمان بود، برای اینکه مجبور نباشد تقاضایی از شهاب بکند، رو به دوستانشکرد و گفت:« بچه ها من با حاج رضا میام!»
فرناز خنده ای کرد و گفت:« چرا منصرف شدی؟! میخوام من از آقا شهاب اجازهبگیرم؟!» و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از سوی یلدا باشد، به سویشهاب رفت و پرسید:« آقا شهاب، اجازه میدید یلدا با ما بیاد؟!»
شهاب سعی کرد بی تفاوت نشان بدهد، چانه بالا انداخت و گفت:« هر طور خودش میدونه!»
یلدا برای اینکه پاسخی به بی اعتنایی شهاب بدهد به سوی اتومبیل ساسان حرکتکرد و گفت:« حاج رضا، من با آقا ساسان اینا می آیم.» سپس سوار شد. نگاهیبه شهاب انداخت. شهاب عافلگیر شد و سرش را پایین گرفت. در امام زاده خانمها از یک در داخل شدند و آقایان از سمت دیگر.
یلدا و دوستانش چادرهای سفید را از دست هم می قاپیدند تا چادر نوتری پیداکنند. نرگس چادر را به سر کرد که سوراخی روی سرش داشت و همین سوژه ای شدبرای خنده های غیر قابل کنترل! عاقبت خانمی که مسوول نگهداری از چادرهابود به آنها تذکر داد که سریعتر چادری را بردارند و بروند. یلدا چادرقشنگی سرش انداخت. دوست داشت خوشگل باشد. ابروها را بالا داد ودر حالی کهد رآیینه ی کوچکش صورتش را نگاه میکرد با حالتی اغراق آمیز گفت:«وای مثل ماه شدم! نا سلامتی عروسم!» و در حالی که قیافه میگرفت از جلوی فرناز ونرگس رد شد.
آن دو بدون معطلی به سرو کله س یلدا حمله بردند و فرناز خنده کنان گفت:« زهرمار، بدبخت عقده ای، جنبه داشته باش!»
توی محوطه ی خارجی حرم که آمدند، ساسان را دیدند که با عجله به سوی شانمیدود. ساسان گفت:«چقدر معطل میکنید. آقای داخل حرم هستند. شما برید ولیزود برگردید. من همینجا منتظرتون هستم!:
فرناز گفت:« بالاخره تو میری یا میمونی؟!»
- من الان میرم، ولی زود میام همینجا.
حال و هوای عرفانی، بوی عطرخاصی که مادر را به یاد یلدا می آورد، چهره هایی که داخل چادرهای سفیدمعصومیت خاصی پیدا کرده بودند، لوسترهای بزرگ و چشمگیر، آیینه کاری ها ودرهای چوبی بزرگ . همه و همه حال و هوای یلدا را عوض کرد. گویی حالا کسیرا یافته است که میتواند تمام اندوه و ترس و دلهره اش را برای او روی دایره بریزد و آرام بگیرد.
فرناز و نرگس هم ساکت بودند. شاید آنها هم حال یلدا را داشتند. واقعاً چه نیرویی در اماکن متبرکه هست که انسان را ناخودآگاه از خودش بیرونمیکشد.گویی تنها تویی و او. گویی دنیا با تمام آنچه دارد به فراموشی میرودو فقط تو میمانی با نیازهای روحی و درونی ات. گویی در آن لحظات اشک راحتراز همیشه جاری میشود و نیازها راحتر عنوان میشوند و امید به گرفتن حاجت هابیشتر میگردد و شاید به همین دلیل است که وقتی از این اماکن خاص خارج میشویم، احساس سبکی خاصی داریم.
اشکهای یلدا هم سرازیر بودند.همانطرو که دور ضریخ میچرخیدند و از ته دلدعا میکردند، یلدا برای هر سه نفرشان دعا کرد و یک اسکناس از کیفش بیرونآورد، نیت کرد و داخل ضریح انداختو
فرناز محکم به پهلویش زد و با لحنی خنده آور گفت:« بابا هنوز جیزی به نامت نشده، خوب داری ولخرجی میکنی.!»
یلدا خندید و گفت:« برای شما دو تا خل و چل هم انداختم!»
- شوخی کردم. آفرین بنداز! قربونت برم، برای ما هم دعا میکردی! دعا کن امسال دیگه محمد بیاد خواستگاری.
محمد یکی از آشنایان دور فرنازاینا بود که وقتی فرناز به زادگاهش برای تفریح و تعطیلات میرود با دیدنمحمد برای خودش خیالبافیهایی میکند.فقط به دلیل این که محمد محبت زیادی نسبت به خانواده فرناز ابراز داشته است.
یلدا برای فرناز و نرگس هم دعا کرد. نرگس دوست مهربان اونیز مشکلات زیادیداشت، اما همیشه آرام بود و تنها سنگ صبورش یلدا بود.نرگس پسر عمویش رادوست داشت، اما به دلیل اختلافات و قهر چند ساله ی عمو و پدرش، سالی یکبار هم پسر عمویش را نمیدید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)