فصل 6
ساعتي از رقتن شهاب گذشته بود يلدا هنوز روي تختخواب دراز كشيده بود و حال عجيبي داشت به نقطه ي نامعلومي روي سقف خيره شده بود و به شهاب فكر مي كرد به نظرش بسيارمغرورتر گستاخ تر و بدتر از آن چيزي بود كه فكرش را مي كرد كلافه بوداحساسات خوبي نداشت آيا تحقير شده بود؟ آيا جوابي در خور رفتار شهاب به اوداده بود؟ دلش مي خواست بداند شهاب چه فكر مي كند آيا او هم ار جواب يلدارنجيده يا نه اصلا برايش مهم نبود؟!
يلدا با خود گفت: يعني چي شد؟تموم شد؟ حتما به حاج رضا گفته منصرف شده . ودوباره گفت: به جهنم كه منصرف شده پسره ي پر رو اصلا من كه زودتر به حاجرضا مي گم منصرف شده ام مگه با همچين آدمي ميشه شش ماه زندگي كرد؟ پسره ياز خود راضي انگار از دماغ فيل افتاده
يلدا حال عجيبي داشت نمي دانست چه كند هر قدر سعي مي كرد موقعيت خود راارزيابي كند گويي نمي توانست گويي كسي او را در مسيري نا معلوم هل مي دادنيروي عجيبي كه نمي توانست در برارش مقاومت كند.
صداي زنگ تلفن سكوت اتاق را در هم شكست يلدا سراسيمه به گوشي حمله بردصداي پروانه خانم را كه با نرگس خوش و بش مي كرد شنيد و گفت: پروانه خانم من گوشي را برداشتم مرسي
پروانه خانم ار نرگس خداحافظي كرد و گوشي را گذاشت. نرگس از همان ابتدامتوجه حالت صداي يلدا شده بود براي همين بدون حاشيه به سراغ اصل مطلب رفتو پرسيد: سلام يلدا چطوري؟ سلام بد نيستم. چي شد؟ ديديش؟ آره بابا لعنتيرو بالاخره ديدم. معلومه كه ديدار خوبي نبوده؟ خوبديگه از اين بهتر امكان نداشت. خب حالا مگه چي شده؟ هيچي هرچي دلش خواست به من گفت و من هم جوابشدادم. حرف حسابش چيه؟ هيچي منو نمي خواد مي گفت كه به زور پدرش قبول كردهو از اين چرنديات. خب غير اين هم نبايد ياشه تو چه انتظاري داري دختر؟هيچي ولي يك جورايي احاس حقارت مي كنم و اعصابم رو بهم ريخته. اين درصورتي درسته كه تو اون رو دوست داشتي اما تو هم كه دقيقا شرايط او روداري.پس براي چي اين طوري فكر مي كني ؟ شايد تو اين احساس رو نداري.منظورت چيه؟ هيچي مي گم كلك نكنه تو ازش خوشت اومده؟ من؟توي زندگي آدمي بهاين نفرت انگيزي نديده بودم. قيافه اش چه شكلي بود؟ نمي دونم راستش زيادبد نبود يعني اصلا ظاهرش بد نبود. آهان پس ظارش دلت رو برده؟ يلدا خنديد وگفت: نه بابا. شوخي مي كنم . خب خيلي هم بد نبود. اين طوري بهتر شد اگه رك و راست حرفاتون رو زده ايد پس مشكل خاصي هم پيدا نخواهيد كرد . يعني توميگي ادامه بدم؟ واقعا مي پرسي؟ آره به خدا . ولي يلدا به نظر من توتصميمت رو گرفته اي اما اگر نياز به تاييد داري مي گم ادامه بده خدا باتوست. يلدا خنديد و گفت : نرگس متشكرم احساس بهتري دارم. نرگس خنده اي كردو گفت: قابلي نداشت عزيزم حالا برو خوب خوب برنامه ريزي كن . يلدا متعجبپرسيد: برنامه ريزي؟ راجب به چي؟ نرگس با لحن خاصي كه خالي از شوخي نبودگفت: راجب زندگي مشترك با آقا شهاب. گويي چيزي در دل يلدا فروريخت احاسترس هيجان و اضطراب شيريني در وجودش جوشيد اما در پاسخ به نرگس فقط گفت:بس كن نرگس و سپس خنديد.
ساعت يازده شب بود و يلدا نمي دانست چرا حاج رضا او را صدا نكرده و هيچچيز راجع به ملاقات با شهاب از او نپرسيده . خودش هم جرات پايين رفتن وسؤال كردن از وي را نداشت فكر مي كرد شايد شهاب موقع رفتن نظرش رو گفته و...
يلدا آنشب تا دير وقت بيدار بود و منتظر كه حاج رضا صدايش كند اما خبرينشد فرداي آن روز سرحال تر از هميشه از خواب بيدار شد دلش مي خواست نرگس وفرناز را ببيند اما چند ضربه به در خورد يلدا در را باز كرد پروانه خانمبودكه گفت: يلدا جان بيداري؟آقا گفتند زودتر بيا پايين هم صبحانه حاضره وهم آريالا كارت دارن.
يلدا نگران شد مي دانست حالا ديگر موقع شنيدن نظر شهابه حتما حاج رضا راجعبه شب گذشته حرف هايي با عجله روسري اش را برداشت و دامن بلندش را كميپايين كشيد تا مچ پايش و با عجله پله ها را پايين آمد.
حاج رضا توي سالن بود پيراهن سفيدش از هميشه اطو كشيده تر و تميز تر مينمود گويي براي انجام كاري مدت هاست كه آماده است يلدا سلام كرد و لبخندزنان در حالي سعي مي كرد مثل هميشه عادي نشان بدهد گفت: حاج رضا مي خواينجايي برين. نگاه مهربان يلدا براي حاج رضا لذت بخش و نيرو دهنده بود .حاجرضا هم لبخندي زد و گفت: نه عزيزم صبحانه ات را بخور و بيا توي حياط ميخوام باهات صحبت كنم.
يلدا به آشپزخانه رفت چايش را با عجله سر كشيد دلشوره گرفته بود شايد شهاباز او اصلا خوشش نيومده و حتي حاضر نيست پيشنهاد حاج رضا روبپذيره ميزصبحانه را ترك كرد وبه سرعت وارد حياط شد.
حاج رضا متفكرانه قدم مي زد هوا ابري بود و خنك يلدا به حاج رضا پيوست وتاخواست سر حرف را باز كند حاج رض گفت: يلدا جان شهاب زنگ زد.. (يلدا احساسمي كرد متاشي مي شود و هر لحظه ممكن است به زمين بيفتد به هيچ عنوان دلشنمي خواست از جانب آن پسر از خود راضي كه او را رنجانده بود پس زده شوددلش مي خواست فرياد بزند و بگويد من هم او را نمي خوام ) اما حاج رضاادامه داد: شهاب قرار روز پنج شنبه رو گذاشت يعني پس فردا. يلدا كه هنوزدر افكار خودش دست و پا مي زد از حرف حاج رضا چيزي سر در نياورد. حاج رضاپرسيد: خوب نظرت چيه؟ يلدا با گيجي گفت: راجع به چي؟ راجه به روز پنج شنبهبه نظرت روز خوبي است؟ براي چي؟ حاج رضا خنده كنان گفت: اي بابا دخترم مثلاينكه اصلا حواست نيست ؟گفتم شهاب تماس گرفت و گفت كه پنج شنبه براي روزعقد بهتره حالا تو نظرت چيه؟ براي پنج شنبه آماده اي؟ زانوهاي يلدا سست شدند با اين كه باورش نمي شد شهاب قبول كرده باشد اما حالا آرزو مي كردكاش قبول نكرده بود. ايستاد با حالتي متحير و درمانده چشم هاي پر ازاضطابش را به حاج رضا دوخت انگار هنوز همه چيز برايش رويايي و غير واقعي شده اند گيج شده بود. حاج رضا كه نگراني را از چشم هاي يلدا شعله فشان ميديد گفت: ولي من فكر مي كردم تو فكرات رو كرده اي و تصميم خودت رو گرفته اي. يلدا دستپاچه گفت: اما حاج رضا به اين زودي؟ من فكر مي كردم حالا حالاها وقت داريم. به كدوم زودي عزيزم چند روز بيشتر به باز شدن دانشگاه نمانده من نمي خوام اين كار به خاظر درس و دانشگاهت عقب بيافتد و يا برعكسنمي خوام به درس و دانشگاهت لطمه اي بزند مي خوام شروع سال تحصيلي را درمنزل جديد باشي .
يلدا همچنان بهت زده مي نمود و نمي دانست چه بگويد بسيار هيجان زده بود ازيك زندگي جديد يك خاتمه ي جديد و يك فرد جديد كه بايد در كنارش زندگي ميكرد جرف مي زدند كه يلدا با آنها كاملا بيگانه بود و اين موضوع او را ميترساند به شهاب فكر كرد خيالش راحت شد كه شهاب او را پس نزده و پيش خودشگفت: با اون حرفهاي جالبي كه به همديگه زديم خوبه كه منصرف نشده.
موضوع اين بود كه يلدا از چهره و جديت شهاب خوشش آمده بود اما از برخورد دوباره با او به شدت هراس داشت وقتي دوباره پيش خودش قرار شش ماهه ي حاج رضا را يادآور شد احساس بهتري پيدا كرد و از اين كه تمام اينها فقط برايمدت كوتاهي او را مشغول خواهد كرد خوشحال شد و به حاج رضا كه هنوز منتظرايستاده بود گفت: باشه حاج رضا هر چي شما بگين.
حاج رضا به آرامي و مهرباني در چشم هاي يلدا خيره شد گويي مي خواست به اوبگويد كه فقط خير و صلاح او را مي خواهد و برايش خوشبختي مي خواهد و دلش براي او تنگ خواهد شد.
يلدا براي اولين بار خود را در آغوش حاج رضا كه هميشه حامي او بود انداخت حاج رضا او را محكم بغل كرد و گونه هايش از اشك خيس شد...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)