next page

fehrest page


back page

و مى فرمايد: ولئن سالتهم من خلق السموات و الارض ليقولن الله قل الحمد لله بل اكثرهم لايعلمون (285): ((و چنانچه از آنها سؤال كنى چه كسى آسمانها و زمين را آفريد، آنها خواهند گفت ((خداوند))، بگو خدا را ستايش مى كنم، ولى اكثر آنها جاهلند)).
اى هشام! سپس خداوند اقليت را ستايش كرده مى فرمايد: و قليل من عبداى الشكور(286): ((عده اندكى از بندگان من شكر گزارند)).
و مى فرمايد: و قليل ما هم (287): ((و چقدر كم اند)).
و مى فرمايد: و قال رجل مومن من آل فرعون يكتم ايمانه اتقتلون رجلاان يقول ربى الله (288): ((مرد مومنى از خاندان فرعون كه ايمان خود را مخفى نگه مى داشت گفت آيا مردى را مى كشيد به خاطر آنكه مى گويد پروردگار من خداوند است)).
و من آمن و ما آمن معه الاقليل (289): ((و هر كه را كه ايمان آورد، ولى كسى با او ايمان نياورد جز تعدادى اندك)).
ولكن اكثرهم لا يعلمون: ((ولى اكثر آنها نمى دانند))، اكثرهم لايعقلون: ((اكثر آنها عقل ندارند)). اكثرهم لا يشعرون: ((اكثر آنها شعور ندارند)).(290)
اى هشام! خداوند بعد از آن افراد عاقل را به بهترين وجه نام برده و بهترين لباس را بر تن آنها آراسته، مى فرمايد: يوتى الحكمه من يشاء و من يوت الحكمه فقد اوتى خيرا فقد اوتى خيرا كثيرا و ما يذكر الا اولوا الالباب (291): ((حكمت را به هر كه بخواهد مى دهد، و هر كه حكمت بدست آورد استفاده زيادى كرده است، و هيچ كسى جز عقلا متذكر نمى شوند)).
والراسخون فى العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا و ما يذكر الااوالالباب (292): ((افرادى كه در علم استوارند مى گويند ما به آن ايمان آورديم، همه از طرف پروردگار ما است، و كسى جز عقلا متذكر نمى شود)).
ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولى الالباب (293): ((در خلقت آسمانها و زمين و در آمد و شد شب وروز نشانه هائى براى دارندگان عقل وجود دارد)).
افمن يعلم انما انزل اليك من ربك الحق كمن هو اعمى انما يتذكر اولوا الالباب (294): ((آيا كسى كه مى داند آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده حق است، مانند كسى است كه نابينا مى باشد، تنها افراد خردمند متذكر مى شوند)).
اءمن هو قانت آناء الليل ساجدا وقائما يحذر الاخره ويرجوا رحمه ربه قل هل يستوى الذين يعلون و الذين لا يعلمون انما يتذكر اولوالالباب (295): ((و يا آن كس كه در ساعات شب در حال سجود و قيام به اطاعت مشغول بوده، از - عذاب - آخرت بيمناك و به رحمت پروردگارش اميدوار است، بگو آيا آنها كه مى دانند با آنهائى كه نمى دانند مساوى هستند؟، تنها خردمندان متذكر مى شوند)).
كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته و ليتذكر اولوا الالباب (296): ((كتاب مباركى كه بر تو نازل كرديم تا در آيات آن تدبر كنند، و خردمندان متذكر شوند)).
و لقد آتينا موسى الهدى واورثنا بنى اسرائيل الكتاب هدى و ذكرى لاولى الالباب (297): ((ما به موسى هدايت داده، بنى اسرائيل را وارث كتاب قرار داديم، كتابى كه هدايت و تذكر براى خردمندان است)).
و همچنين خداوند فرموده است: و ذكر فان الذكرى تنفع المومنين (298): ((يادآورى كن، كه يادآورى مومنان را سودمند است)).
اى هشام! خداوند متعال در كتاب خود مى فرمايد: ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب (299): ((در اينها يادآورى است براى كسى كه قلب دارد)) و منظور از قلب عقل است.
و مى فرمايد: و لقد آتينا لقمان الحكمه (300): ((و ما به لقمان حكمت داديم)). كه حكمت به معنى دانائى و عقل است.
اى هشام! لقمان به فرزندش گفت: در برابر حق فروتن باش، تا عاقل ترين مردم باشى، انسان با هوش به سوى صاحب حق مى رود. فرزندم ! دنيا درياى ژرفى است كه مردم زيادى در آن غرق شده اند، پس بايد كشتى تو در اين دريا پرهيز و تقواى الهى باشد، ابزار كشتى ايمان، باد بانش توكل، ناخداى آن عقل، راهنمايش علم و سكان كشتى صبر باشد.
اى هشام! هر چيزى دليلى دارد، دليل عقل فكر كردن و دليل فكر كردن سكوت است، و هر چيزى مركبى دارد، و مركب عقل تواضع است، و در جهالت تو همين بس كه آن چه را خدا نهى كرده است مرتكب شوى.
اى هشام! خداوند انبيا و فرستادگان خود را به سوى بندگانش نفرستاد مگر براى آنكه درباره خدا تعقل كنند، پس هر كه بهتر اجابت كند، شناخت بهترى دارد، و آن كه داناتر به امر خدا باشد عقل بهترى دارد، و آنكه عقلش ‍ كاملتر است مقام بالاترى در دنيا و آخرت پيدا خواهد كرد.
اى هشام! خداوند دو حجت بر مردم دارد، حجتى ظاهرى و حجتى درونى. حجت ظاهرى، فرستگان خدا شامل: پيامبران و ائمه (عليه السلام) مى باشند، اما حجت درونى عقل مى باشد.
اى هشام! عاقل كسى است كه حلال او را از شكر باز نمى دارد، و حرام صبر او را نمى ربايد.(301).
اى هشام! هر كس سه چيز را بر سه چيز چيره سازد، گويا در نابودى عقل خويش كمك كرده است:
كسى كه نور تفكر را با آرزوهاى طولانى تاريك نمايد، و كسى كه زيبائى هاى حكمت خود را با سخنان بيهوده خويش از ميان ببرد و كسى كه نور عبرت آموزى خود را با شهوت هاى خويش خاموش سازد، گويا او به هواى نفس ‍ خود كمك كرده تا عقلش را از بين ببرد، و هر كه عقل خود را نابود ساخت دين و دنياى خويش را تباه كرده است.
اى هشام! چگونه عمل تو نزد خدا ارزش پيدا كند در حالى كه تو قلب خود را از امر پروردگارت مشغول نموده و از هواى نفس خود براى پيروزى بر عقلت اطاعت كرده اى.
اى هشام، صبر بر تنهايى علامت قدرت عقل است، پس هر كه درباره خدا تعقل كند اهل دنيا و دوستداران آنها را ترك گفته، و به آنچه نزد خدا است دل ببندد، خدا مونس او در وحشت، يار او در تنهايى، بى نيازى او در فقر بوده و بدون داشتن اهل و عشيره او را عزيز مى گرداند.
اى هشام! حق براى اطاعت خداوند بر قرار شده است، و هيچ راه نجاتى جز در طاعت خدا نيست، و طاعت در علم بوده، علم در يادگيرى، و يادگيرى در عقل است، و علم آن است كه نزد عالم ربانى است و شناخت علم تنها با عقل ميسر است.
اى هشام! عمل اندك از عالم، هم مقبول بوده و هم چند برابر مى شود، و عمل فراوان از اهل هوى و جهل مردود است.
اى هشام! عاقل به كمترين متاع دنيا راضى است اگر با حكمت باشد، ولى به حكمت اندك راضى نشود اگر چه دنيا را داشته باشد، و از اين رو است كه تجارت آنها سودآور گرديده است.
اى هشام! عقلا كارهاى بيهوده دنيا را ترك كرده چه رسد به گناهان، و ترك دنيا فضيلت است ولى ترك گناه واجب مى باشد.
اى هشام! عاقل به دنيا و اهل آن نگاه كرده دانست كه دنيا جز با زحمت به دست نيايد، و به آخرت نگاه كرده دانست آخرت نيز جز با زحمت بدست نيايد، و لذا با زحمت پايدارترين آن دو را انتخاب كرد.
اى هشام! عقلا به دنيا زهد ورزيده و به آخرت علاقمند شدند زيرا آنها دانستند كه دنيا خواهان است و خواسته شده، آخرت نيز خواهان است و خواسته شده، هر كه آخرت را بخواهد دنيا او را خواسته تا او رزق خود را از دنيا بگيرد، و هر كه دنيا را بخواهد آخرت او را خواسته و مرگ او فرا رسد، هم دنيايش را فاسد نموده و هم آخرتش را.
اى هشام! هر كه بى نيازى را بدون دارائى، آرامش قلب را به دور از حسد، و سلامت در دين را خواهد، بايد خواسته خود را خاضعانه از خداى متعال طلب كند، از خدا بخواهد تا عقلش را كامل نمايد، زيرا هر كه عاقل شد به آن اندازه كه كفايتش كند قانع مى شود، و هر كه قانع مى شود، و هر كه قانع شد به آنچه كفايت كند او را بى نياز گردد، و هر كه به مقدار كفايت خود قانع نشد هيچ گاه به بى نيازى نخواهد رسيد.
اى هشام! خداوند درباره يك قوم نيكوكار حكايت مى كند كه آنها وقتى دانستند كه دلها مى لغزد و به كورى و پستى بر مى گردد چنين گفتند:
ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا و هب لنا من لدنك رحمه (302): ((پروردگارا، دلهاى ما را پس از آنكه هدايتمان كردى ملغزان، و از نزد خود به ما رحمت ببخش)).
در واقع آنكه درباره خدا تعقل نكند خدا ترس نخواهد بود، و هر كه درباره خدا تعقل نكرد نمى تواند بر شناختى دل ببندد كه در بصيرت ثابت قدم بوده و حقيقت آن را در قلب خود بيابد، و هيچ كس چنين نگردد مگر آنكه سخنش تصديق كننده عملش و نهانش موافق با ظاهرش باشد. زيرا خداوند تبارك و تعالى بر نهان مخفى عقل دلالت نمى كند مگر با ظاهر گويايى از آن.
اى هشام! اميرالمومنين (عليه السلام) مى گفت: خداوند را با چيزى بهتر از عقل عبادت نكرده اند، و عقل كسى كامل نشود تا آنكه چند خاصيت مختلف در او باشد: كفر و شرك از او سر زند، اميد خير و صلاح از او باشد، آن چه از دارائى اش زائد بر موونه است ببخشد، سخن بيهوده از او سر نزند، سهم او از دنيا به اندازه نياز باشد، در طول عمرش از فراگيرى علم سير نشود، براى او با خدا بودن تواءم با ذلت محبوب تر است از عزت بدون خدا، تواضع نزد او محبوب تر از معروف شدن است اندك نيكوكارى ديگران را زياد و نيكوكاران فراوان خود را كم مى شمارد، همه مردم را از خودش بهتر و خود را از همه پايين تر مى بيند، و اين است اساس نيكيها.
اى هشام! عاقل دروغ نمى گويد هر چند هواى نفس او چنين خواهد.
اى هشام! هر كه مروت ندارد دين ندارد، و هر كه عقل ندارد مروت ندارد، با ارزش ترين مردم كسى است كه دنيا را براى خود ارزشمند نبيند، و در واقع بهاى بدنهاى شما چيزى جز بهشت نيست، پس آنها را به چيز ديگرى نفروشيد.
اى هشام! اميرالمومنين (عليه السلام) مى گفت:
علامت عاقل اين است كه سه خاصيت در او باشد: اگر از او سؤال شود جواب دهد، اگر ديگران از سخن گفتن ناتوان باشند او به سخن آيد، و هميشه نظرى مى دهد كه صلاح اهل خود در آن است، و اگر كسى هيچ يك از اين سه خاصيت را نداشته باشد احمق است.
اميرالمومنين (عليه السلام) مى گويد: كسى در صدر مجلس نمى نشيند مگر آنكه اين سه خاصيت يا يكى از آنها در او باشد، پس هر كس هيچ يك از آنها در او نبوده و در صدر مجلس بنشيند احمق است.
حسن بن على (عليه السلام) گفته است: اگر حاجتى داشتيد، آن را از اهلش ‍ بخواهيد، گفتند: اى فرزند رسول خدا، اهل آن چه كسانى هستند؟
گفت: آنها كه خداوند در كتاب خود اينگونه ياد كرده است:
انما يتذكر اولوا الالباب (303): ((تنها خردمندان متذكر مى شوند)).
سپس گفت: اولوا الالباب همان دارندگان عقل اند.
على بن الحسين (عليه السلام) نيز مى گويد: همنشينى افراد صالح انسان را به نيكوكارى وا مى دارد، فراگيرى آداب علما عقل را زياد مى كند، اطاعت از اولياى امر عادل كمال عزت است، به كارگيرى ثروت تمام مروت است، راهنمائى مشورت كننده اداى حق نعمت است (304)، و خوددارى از اذيت و آزار ديگران كمال عقل بوده و راحتى و آرامش بدن، در حال و آينده را بدنبال خواهد داشت.
اى هشام! عاقل با كسى كه بيم آن مى رود كه او را تكذيب كند سخن نمى گويد، و از كسى كه مى ترسد او را رد كند چيزى نمى خواهد، و براى انجام كارى كه توانائى اش را ندارد آماده نمى شود، و به كسى كه اميد او را ناديده گيرد اميدوار نمى شود، و اگر بيم آن داشته باشد كه كارى به دليل ناتوانى از انجام آن از دست بدهد در اينصورت بر آن كار اقدام نمى كند)).(305)
و صدها روايت ديگر كه نشاندهنده اهميت عقل و جايگاه آن در مكتب اهل بيت (عليه السلام) مى باشد. عقل همان نور الهى است كه انسان به واسطه آن حقايق اشياء را بدست مى آورد، و لذا عقل يك عطيه الهى است نه اينكه امرى ذاتى در انسان باشد كه از قوت به فعل منتقل شود، آنگونه كه فلاسفه گويند، آنها عقل را به عنوان نيرويى در انسان تعريف كرده اند كه انسان به واسطه آن مى تواند تئورى ها را از امور ضرورى بدست آورد مانند محال بودن اجتماع تقيضين، و يا حادث بودن هر متغير. هرگاه انسان بتواند تئورى ها را از اين ضروريات بدست آورد، در واقع به مرحله عقل رسيده است، و عقل مرتبه اى از مراتب نفس است، يعنى هرگاه نفس به كمال برسد، عقل مى شود.
وقتى نتيجه گيرى ها را ولو با بيست واسطه به ضروريات متصل كرديم آنگاه آنها را معقولات ناميم. ولى آنها عقل را با معقول و علم را با معلوم مخلوط كردند، خود را سرگرم معلوم و معقول نموده و از نورى كه سرمنشاء فراگيرى و تعقل اشياء است غافل گشتند، و اين همان گمراهى واقعى است، زيرا ما با وجدان خود آن نورى كه توسط آن حقائق اشياء را مى توان شناخت، مى بينيم كه خارج از ذات ما و ذات معلومات است، آن يك مرحمت الهى است كه توسط آن خود را تعليم داده و حقايق اشياء را بدست مى آوريم، و الا كجا است اين عقل در ايام كودكى، و همه مى دانند كه اگر ذاتى بود، ديگر قابل جدا شدن نبود.
خداوند مى فرمايد: والله اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا(306): ((و خداوند شما را از شكم مادرانتان خارج كرد در حاليكه چيزى نمى دانستيد)). اين آيه دقيقا ما را متوجه واقعيت عقل و علم مى سازد، و به ما مى فهماند كه عقل و علم دو نور روشنگرى است كه هيچ يك از ما وقتى كه از مادر متولد شديم آنها را نداشته ولى اكنون داراى عقل و علم شده ايم پس بايد اعتراف كنيم كه اين دو را خدا به ما داده، زيرا اگر از ما بود بايد از كودكى آن را مى داشتيم.
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) اين حقيقت را اينگونه بيان و تاكيد مى كند: ((هرگاه بچه به حد مردان يا زنان برسد، آن پرده كنار رفته و در دل اين انسان نورى وارد مى شود كه مى تواند واجب را از مستحب و خوب را از بد تميز دهد. در حقيقت، موقعيت عقل نسبت به قلب مانند چراغ نسبت به خانه است)).
بنابراين عقل نورى است الهى و معصوم از خطا، همچنان كه وحى نورى الهى و معصوم از خطا است، پس اختلافى ميان آنها نيست، بلكه آنها دو نور از يك چراغ اند، خداوند نور اول را در انسان و نور دوم را در قرآن و حديث قرار داده و هر دوى آنها يكديگر را تكميل و تصديق مى كنند.
رابطه ميان عقل و وحى، رابطه برانگيختن است، همانگونه كه اميرالمومنين (عليه السلام) در توصيف ماموريت انبيا مى گويد: ((تا اعماق عقلها را برانگيزند)) پس بنابر اصل عقلانى بودن قرآن كه بر محور ذكر قائم است هيچ جدائى ميان عقل ووحى وجود ندارد. عقل سليم آن است كه با وحى الهى پرورش مى يابد، رشد مى كند، تاييد مى شود و به هدف مى رسد، و بنابراين عقلى كه راهنمايش بصيرت وحى باشد مى تواند معيار درستى براى كشف معارف دينى باشد.
و اين حقيقت مهم موجب اختلاف مسلمين و پيدايش مذاهب ميان آنها شد.
اهل حديث به دليل جمود فكرى، بر ظاهر متون تكيه كردند، معتزله به دنبال تاويل رفته و اشاعره سعى كردند ميان تاويل و عمل به ظاهر متون جمع كنند، اما فلاسفه راهى خلاف راه خدا براى خود انتخاب نموده، ادعا كردند كه با نيروى انسانى مى توان به حقايق رسيد. ولى هيچ يك از اين گروه ها به واقعيت نرسيدند.
حال چون سخن درباره حنابله است، بايد گفت كه انكار عقل و ترك عمل به آن، دليلى ندارد، كسى كه كتب حنبليان را مطالعه كند آن عقايد ضد و نقيض و مخالف عقل و فطرت انسان را مى بيند، آنها به رواياتى ايمان دارند كه تشبيه و تجسيم خداوند سبحان را مطرح مى كند، و لذا به نظر مى رسد كه عقايد آنها چندان تفاوتى با عقايد يهود، نصارى و مجوس ندارد، و ميان آنها مذاهب تجسيم، تشبيه، رويت خدا، جبر و ديگر عقايد اهل كتاب پيدا شد.
و بازگشت همه اينها به طرز برخورد نادرست با احاديث است، آنها در مفهوم احاديث دقت ننموده و اسناد حديث را بررسى نكرده اند، آنها بدون آنكه احاديث را با قرآن و عقل تطبيق دهند به آن ايمان مى آوردند.
آنها در تقليد عاميانه به جايى رسيدند كه با ظاهر اخبار و آثارى كه راويان حديث آنها را نقل كرده اند عمل مى كردند هر چند اين اخبار به معصوم نرسد يا بدون سند، جعلى و ساختگى باشد و يا آنكه شاذ، غير قابل قبول، عجيب و غريب يا از اسرائيليات باشد مانند روايت هاى كعب، و هب و غيره.... و هر چند اين روايات با روايت هايى قطعى كه جزء متون شرع، ادراكات حس و مسائل يقينى عقلى مى باشند تعارض داشته باشد، آنها هر كه را منكر اين روايات شود كافر دانسته و هر كه را با آنها مخالفت نمايد فاسق گويند....)).(307)
و اگر بر خورد با احاديث اينگونه باشد، مطمئنا عقايد اسلامى گرفتار هزاران حديث جعلى و اسرائيلياتى خواهد شد كه توسط يهود وارد معتقدات مسلمين شده است.
اما اينكه حنابله ادعا مى كنند كه خود پيرو كتاب و سنت بوده و ديگران گمراه يا كافراند تنها يك ادعاى بى پايه و بدون دليل است زيرا همه مسلمين اقرار به حجيت سنت و عمل به آن دارند، ولى اختلاف در اين است كه حنابله به آنچه از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت شده ايمان دارند، بدون آنكه به سند آن اعتماد داشته يا خود حديث را فهميده و نسبت به مفاهيم آن آگاهى داشته باشند، همانگونه كه زمخشرى مى گويد:
وان قلت من اهل الحديث و حزبه يقولون تيس ليس يدرى و يفهم
اگر خود را از اهل حديث قلمداد كنم، خواهند گفت كه او مانند بزى است كه نه مى داند و نه شعور دارد.
رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده است: من كذب على متعمدا فليتبواء مقعده من النار: هر كه عليه من دروغ گويد، جايگاه او آتش است)).
اين حديث به طور آشكار نشان مى دهد كه دشمنان دين به پيامبر و به اسلام نسبت هايى ناروا خواهند داد كه عقايد دين را منحرف مى سازد. بنابراين بايد مطالعه حديث تابع روش هاى علمى و منطقى باشد، نه آنگونه كه حنبليان عمل كرده اند. آنها به هر حديثى كه در متن كتابها وجود دارد ايمان دارند، خواه اين حديث معقول باشد يا غير معقول، موافق قرآن باشد يا مخالف آن.
ابن حنبل در رساله خود مى نويسد:
((حديث را همانگونه كه با ما رسيده و نقل كرده اند روايت مى كنيم، آن را باور كرده و مى دانيم كه واقعيت همان است كه به ما رسيده است )).(308)
مى گويد: ((على بن عيسى به من خبر داد كه يك حنبلى چنين روايت كرده است: از ابو عبدالله (احمد بن حنبل) درباره احاديثى پرسيدم كه مى گويد خداوند متعال هر شب به آسمان دنيا نازل مى شود، (و اينكه خدا ديده مى شود)، (خدا پاى خود را بر زمين مى گذارد)، و امثال اين احاديث، ابو عبدالله گفت: به اين احاديث ايمان داشته و تصديق مى كنيم نه مى گوئيم ((چگونه)) و نه ((چه معنى دارد؟)). يعنى اينكه به احاديث شكل نمى دهيم و آنها را با تاويل منحرف نمى كنيم و نمى گوئيم كه معناى حديث چنين است، و هيچ حديثى را رد نمى كنيم )).(309)
اين است روش آنها در برخورد با حديث، چيزى را رد نكرده و همه را مى پذيرند. و توجيه هاى بى ربط آنان بسيار خنده آور است، زيرا پذيرفتند اين احاديث درست به معنى پذيرفتن تجسيم و تشبيه است، حتى اينكه بعضى از آنها كه ((حوشيه)) نام دارند معتقداند كه خداى متعال داراى جسم است.
شهرستانى مى گويد: ((اما حشوى هايى كه قائل به تشبيه اند جايز دانسته اند كه با پروردگارشان مصافحه كرده و دست به بدن او گذارند، آنها مى گويند كه مسلمانان مخلص اگر در رياضت و كوشش به حد اخلاص ‍ رسيدند مى توانند در دنيا و آخرت با خدا معانقه كنند)).(310)
نمونه هايى از احاديث تجسيم:
به عنوان نمونه، تعدادى از روايات كتاب ((السنه)) كه روايت هاى عبدالله از پدرش احمد بن حنبل بوده و كتاب ((التوحيد)) از ابن خزيمه را انتخاب و مطرح مى كنيم:
1 - عبدالله بن احمد اين روايت را با سند نقل كرده مى گويد: رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((پروردگار ما از نااميدى بعضى بندگان و تقرب بعضى ديگر مى خندد، گفتم: يا رسول الله، مگر پروردگار هم مى خندد، گفت: آرى، گفتم: از خير پروردگار خندان بى نصيب نخواهيم ماند)).(311) و ديگر رواياتى كه نشان مى دهد كه خداى متعال مى خندد.
2 - ((عبدالله گفت: روايتى براى پدرم خواندم.... سپس اسناد را تا سعيد بن جبير نقل كرد، مبنى بر اينكه آنها مى گويند: ارواح از يك ياقوت گرفته مى شوند، ولى نمى دانم كه گفت آن ياقوت سرخ است يا نه؟ و من مى گويم كه سعيد بن جبير گفته است: آنها از يك زمرد بوده و نوشته آن از طلا است. كه خداى رحمن به دست خود آن را نوشته و اهل آسمانها صداى حركت قلم را هنگام نوشتن مى شنوند)).(312)
3 - گفت: پدرم روايت كرده است.... با سند از ابو عطا كه گفت: ((خداوند در حالى كه با كمر به يك سنگ بزرگ تكيه داده بود با دست خود تورات را براى موسى با مرواريد در الواح نوشت، موسى صداى حركت قلم را مى شنيد، ميان او و خدا چيزى جز حجاب وجود نداشت)).(313)
آيا جز تجسيم و تشبيه آشكار از اين روايات فهميده مى شود؟ هركس به اين احاديث ايمان داشته و ادعا كند كه پروردگار را در تخيل و تصور خود نمى آورد دروغ گفته است، آنها خدا را تصور و توهم مى كنند.
روزى ميان برادرم و يكى از شيوخ وهابيت - كه به طور طبيعى ادامه دهنده عقائد حنابله هستند - بخثى درباره صفات الهى در گرفت، برادرم خدا را از اين صفات منزه دانسته و با تمام روش ها سعى در اثبات فساد اين عقايد داشت، ولى فايده اى نداشت، در پايان برادرم اين سؤال را مطرح كرد:
اگر به نحوى براى خداى سبحان اين صفات ثابت شود، و معلوم گردد كه خدا صورت، دو دست، دوپا، دو چشم.... و ديگر صفاتى كه براى پروردگارشان قائل اند دارد، آيا انسان نمى تواند خدا را تصور و تخيل كند؟ بلكه حتما او را تخيل خواهد كرد زيرا نفس انسان بعد از توصيف، هميشه در تصور و تخيل است. جواب آن وهابى نشان دهنده عقيده كامل او در تجسيم و تصوير است، او گفت: مى توانى خدا را تخيل و تصور كنى ولى نبايد از او خبر دهى....!!
برادرم گفت: چه فرق مى كند كه بتى را جلوى خود گذاشته و عبادتش كنى، يا آنكه بت را تخيل كرده و به عبادت آن بپردازى؟
گفت: اين كلام رافضيان است، خدا روى آنها را سياه كند، به خدا ايمان مى آورند ولى او را به اين صفات متصف نمى كنند، پس آنها خدايى را مى پرستند كه وجود ندارد.
برادرم گفت: خداى حق آن است كه عقلها بر او احاطه نداشته و ديدگان به او نمى رسند، نه با ((كجا)) گفتن جايى براى او درست شود و نه با ((چگونه)) گفتن، براى او چگونگى مطرح شود، درباره او نه ((چرا)) بايد گفت و نه ((چگونه))، زيرا او است كه به ((كجا)) جا داده و به ((چگونه)) چگونگى بخشيده است، پس ‍ آنچه را كه تصور مى كنى نمى توان تصور كنى همان خدا است، و آنچه را كه تصور مى كنى مخلوق است، ما از ائمه اهل بيت (عليه السلام) اينگونه سخنى يادگرفته ايم: كل ما تصور رتموه فى ادق معانيه فهو مخلوق مثلكم، مردود اليكم: آنچه را كه به دقيق ترين معانى خود تصور كرده ايد مخلوقى است مانند خودتان، و به سوى شما بر مى گردد))، پس كمال شناخت خدا در ناتوانى از شناخت او است.
او با خشم جواب داد: ما براى خدا آنچه را كه او براى خويش پذيرفته قبول مى كنيم و بس.
ببينيد چگونه براى خداى متعال انگشت ساخته اند، لعنت خدا بر آنها باد، و از اين انگشتان خنصر (انگشت كوچك) را مشخص كرده و براى آن انگشت - پناه بر خدا - مفاصل قائل اند.
next page

fehrest page


back page