next page
fehrest page
back page
اشكالهايى بر ابو حنيفه:
اگر غلو كنندگان درباره ابو حنيفه را كنار گذاريم، گروه ديگرى از معاصرين او را از علماء عادل مى يابيم كه او را زنديق، خارج از راه حق، فاسد در عقيده، خارج از نظام دين، مخالف كتاب و سنت، بى دين و بى ايمان قلمداد كرده اند.(22)
روزى سفيان ثورى، شريك، حسن بن صالح و ابن ابى ليلى اجتماع كرده، و به دنبال ابو حنيفه فرستاده و از او پرسيد: نظر تو درباره كسى كه پدر خود را كشته، با مادر خود جماع كرده، و در كاسه سر پدرش شراب خورده است چيست؟
او گفت: مومن است، ابن ابى ليلى گفت: هيچ شهادتى از تو مقبول نيست.
سفيان ثورى به او گفت: پس از اين با تو اصلا سخن نخواهم گفت.(23)
ابراهيم بن بشار از سفيان بن عيينه نقل مى كند كه او گفت: ((كسى مانند ابو حنيفه نديدم كه آنقدر عليه خدا جراءت داشته باشد)). بازهم از او نقل شده است كه: ((ابو حنيفه براى حديث رسول الله ضرب المثل گفته و آن را طبق علم خود توجيه مى كرد)).(24)
از ابو يوسف پرسيدند: آيا ابو حنيفه مرجئى بود؟
گفت: آرى، گفتند: جهمى بود؟ گفت: آرى، گفتند: نظر تو نسبت به او چگونه است؟ گفت: ابو حنيفه فقط يك مدرس بود، هر سخن خوب او را پذيرفته و هر سخن نادرست را رد مى كنيم.(25)
اين است نظر مقرب ترين افراد به او، شاگردش و ناشر مذهبش، ديگر چه انتظارى از ديگران داريم...!
وليد بن مسلم مى گويد: مالك بن انس به من گفت: آيا نامى از ابو حنيفه در شهر شما برده مى شود؟ گفتم: آرى، گفت: پس شهر شما ارزش زندگى ندارد.(26)
اوزاعى مى گويد: ما به ابو حنيفه اشكال نمى گيريم كه چرا نظر مى داد، همه ما نظر مى دهيم، ولى نفرت ما از او بخاطر اين است كه حديث پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بدست او مى رسيد ولى او خلاف حديث رأى مى داد.(27)
ابن عبدالبر مى گويد: از كسانى كه او را رد كرده اند محمد بن اسماعيل بخارى است، او در كتاب خود - الضعفاء والمتروكون -(28) مى گويد: ابو حنيفه، نعمان بن ثابت كوفى، نعيم بن حماد از يحيى بن سعيد و معاذ بن معاذ نقل مى كند كه آنها گفتند: از سفيان ثورى شنيديم كه چنين مى گفت:
دوبار ابو حنيفه را وادار كردند كه از كفر توبه كند. نعيم فرازى مى گويد: نزد سفيان بن عيينه بودم كه خبر مرگ او حنيفه را آوردند، او گفت:... - او اسلام را ستون به ستون خراب مى كرد، تاكنون شرورتر از او در اسلام به دنيا نيامده است، اين است آنچه بخارى درباره او آورده است.(29)
ابن الجارود در كتاب خود ((الضعفاء والمتروكون)) مى گويد: اكثر احاديث او - نعمان بن ثابت - تخيل است.
وكيع بن جراح مى گويد: دويست حديث از رسول الله ديده ام كه ابو حنيفه خلاف آنها عمل كرده است.
به ابن مبارك گفتند: مردم مى گويند كه تو به قول ابو حنيفه عمل مى كنى، گفت: اينگونه نيست كه تمام سخن مردم درست باشد، ما وقتى به سراغ او مى رفتيم كه او را نمى شناختيم، تا آنگاه كه او را شناختيم.(30)
واضح است كه اين آراء بى طرفانه است، آنها فحش، ناسزا و خارج از حدود معقول نبوده است، بلكه اشكالهاى علمى بر ابو حنيفه است، ما در اين مورد از بد زبانيهاى دشمنانش و غلو پيروانش چشم پوشيده، و تنها به رأى علما درباره او اكتفا كرديم، كه اين آراء براى رد شخصيت او كافى است، پس چگونه او توانست امام باشد در حاليكه برتر از او در فقه، علم و عدالت وجود داشت؟! ولى پشتيبان او سياست است، وسياست چه كارها كه نمى كند؟!.
ابو حنيفه با امام صادق (عليه السلام):
ابو حنيفه در جدل و مناظره قوى بود، منصور خواست از او براى شكست امام صادق (عليه السلام) استفاده كند زيرا نام امام صادق (عليه السلام) در همه جا منتشر و آوازه او بالا رفته بود، و براى منصور دشوار بود كه ببيند حلقه هاى علمى كوفه، مكه، مدينه وقم، شعبه هاى مدرسه امام جعفر بن محمد صادق (عليه السلام) باشند، لذا منصور ناگزير شد امام (عليه السلام) را از مدينه به كوفه آورده و از ابو حنيفه خواست تا مسائلى اساسى تهيه، و در مجلسى عمومى از امام سؤال كند، تا امام صادق (عليه السلام) را خجل نموده و از شاءن او بكاهد.
ابو حنيفه مى گويد: من در فقه كسى را اعلم از جعفر بن محمد صادق نديدم، وقتى منصور او را خواست، به دنبال من فرستاد و گفت: اى ابو حنيفه، مردم شيفته جعفر بن محمد شده، پس مسائل دشوارى براى او تهيه كن، و من چهل مساءله را آماده كردم.
سپس ابو جعفر - يعنى منصور - به دنبال من فرستاد، من نزد او در ((حيره)) رفتم، وارد مجلس كه شدم جعفر بن محمد را ديدم كه در سمت راست منصور نشسته بود، چشمم كه به او افتاد، هيبت جعفر بن محمد صادق مرا بيش از هيبت ابو جعفر منصور گرفت، بر منصور سلام كرده و به من اشاره كرد نشستم، سپس رو كرد به امام صادق (عليه السلام) و گفت: يا ابا عبدالله، اين ابو حنيفه است.
جعفر گفت: آرى، نزد ما آمده است، گويا براى او خوشايند نبود آنچه قومش درباره او مى گويند كه هرگاه كسى را ببيند مى شناسد، سپس منصور رو كرد به من و گفت: اى ابو حنيفه، از سؤال هاى خود بر ابى عبدالله مطرح كن، من يكى پس از ديگرى سؤال مى كردم و او جواب مى داد، مى گفت: شما اينگونه مى گوئيد، اهل مدينه اينگونه مى گويند، و ما چنين مى گوئيم، و نظر خودش احيانا موافق ما، يا موافق آنها و يا مخالف همه بود، ما ادامه داديم تا تمام چهل سؤال تمام شد. سپس او حنيفه مى گويد: مگر نگفتيم اعلم از همه مردم كسى است كه در اختلافات مردم اءعلم باشد.(31)
امام صادق (عليه السلام) هميشه ابو حنيفه را از قياس نهى كرده، و شديدا به او اعتراض مى نموده است، ايشان مى گويد: شنيده ام كه دين را با رأى خود قياس مى كنى، چنين نكن، اولين كسى كه قياس كرد ابليس بود.(32)
همچنين به او گفت: اى ابو حنيفه، نظر تو درباره محرمى كه چهار دندان جلوى يك آهو را شكسته باشد چيست؟! گفت: يا ابن رسول الله، نمى دانم، گفت: تو ادعاى زرنگى مى كنى ولى هنوز نمى دانى كه آهو داراى چهار دندان در جلو نيست، او تنها دو دندان دارد.(33)
ابو نعيم روايت كرد كه: ابو حنيفه، عبدالله بن ابى شبرمه وابن ابى ليلى بر جعفر بن محمد صادق وارد شدند، ايشان به ابن ابى ليلى گفت: اين كيست كه همراه تو آمده؟
گفت: او مردى است كه در دين بصيرت ودقت نظر دارد.
گفت: شايد امور دين را با رأى خود قياس مى كند؟
گفت: آرى
جعفر به او حنيفه گفت: اسم تو چيست؟
گفت: نعمان.
گفت: ظاهر تو نشان نمى دهد كه چيزى بدانى، سپس حضرت از او سؤال هايى كرد، ابو حنيفه از همه سؤالها اظهار بى اطلاعى مى نمود، امام جواب سؤالها را به او گفت.
آنگاه فرمود: اى نعمان، پدرم از جدم روايت كرد كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((اول من قاس امرالدين براءيه ابليس: اولين كسى كه امور دين را با رأى خود قياس كرد ابليس بود)). خداوند به او فرمود: براى آدم سجده كن، او گفت: من از او بهترم، مرا از آتش و او را از خاك خلق كردى. پس هر كه دين را با رأى خود قياس نمايد، خداوند او را روز قيامت با ابليس محشور مى سازد، زيرا او از پيروان ابليس است در قياس.
فخر رازى گويد: ((عجيب اين است كه ابو حنيفه تكيه گاهش قياس بوده، و دشمنان او بسبب زيادى قياسهايش او را سرزنش مى كنند، ولى كسى از او يا از شاگردانش نقل نكرده است كه يك برگ در اثبات قياس نوشته، يا در تقرير آن شبهه اى مطرح كرده چه رسد به ذكر حجتى بر آن، وحتى جواب دلائل حريفان خود در رد قياس را نداده است، بلكه اولين كسى كه در اين مساءله بحث كرده ودليل آورده شافعى است)).(34)
بدين سبب مى بينيم امام صادق (عليه السلام) امت را به سمت راههاى صحيح استنباط احكام شرعى، به خصوص پس از منتشر شدن مكتب امام صادق (عليه السلام) هزاران عالم و مجتهد بيرون آمد، كه از جمله آنها ابو حنيفه است. او مدت دو سال از محضر امام صادق (عليه السلام) در مدينه استفاده كرده و در اين باره مى گويد:
لولا العامان لهلك النعمان: اگر آن دو سال نبود، نعمان هلاك شده بود)).
او حضرت را در مجلس خطاب نمى كرد مگر با اين جمله: فداى تو شوم اى فرزند دختر پيامبر.(35)
عبدالحليم جندى درباره شاگردى ابو حنيفه نزد امام صادق (عليه السلام) چنين بيان مى كند:
((اگر براى مالك افتخار باشد كه بزرگترين استاد شافعى بوده، و اگر براى شافعى افتخار باشد كه بزرگترين استاد ابن حنبل است، و اگر براى اين دو شاگر افتخار باشد كه شاگرد آن دو استادند، ولى شاگردى امام صادق فقه مذاهب چهارگانه اهل سنت را پر از افتخار نموده است، اما افتخارات امام صادق (عليه السلام) كم و زياد نمى شود، زيرا ايشان مبلغ علم جدش عليه الصلاه و اسلام براى تمام مردم است.
و امامت مقام او است، و شاگردى ائمه اهل سنت نزد او شرافتى براى آنها است كه به صاحب اين مقام نزديك شده اند)).(36)
واقعا، همنشينى با امام صادق (عليه السلام) شرفى است قابل افتخار، او عالم اهل بيت و معدن حكمت است، و دشمنان به فضل او اعتراف كرده اند، منصور مى گويد: اين استخوانى كه گلوى مرا گرفته است اعلم اهل زمان است، او از كسانى است كه آخرت را مى خواهد نه دنيا را.
ولى آنچه مهم است تنها اعتراف به فضل او وتشرف به همنشينى او نيست، بلكه بايد تسليم او بوده و دستور او را اطاعت كرد، زيرا اطاعت از او از طرف خداوند بر هر مسلمان واجب گرديده، همانگونه كه از حديث ثقلين ((كتاب الله و عترتى اهل بيتى)) بدست مى آيد، ولى متاءسفانه ابو حنيفه حاضر به تسليم در برابر ايشان نبود و لذا به طور مستقل با رأى خود فتوى داده و در دين قياس مى كرد، و بدين ترتيب با احاديث رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) مخالفت ورزيد و جز هفده حديث چيزى از آنها را نپذيرفت...!
من اين بحث را با مناظره اى ميان امام صادق (عليه السلام) و ابو حنيفه خاتمه مى دهم، روزى ابو حنيفه نزد امام صادق (عليه السلام) بود، امام فرمود: تو كه هستى؟
- ابو حنيفه.
- مفتى اهل عراق؟
- آرى
- به چه فتوى مى دهى؟
- به كتاب خدا
- آيا كتاب خدا را مى دانى؟... ناسخ و منسوخ آن؟... محكم و متشابه آن؟
- آرى
- پس درباره اين آيه شريفه وقدرنا فيها السير سيروافيها ليالى و اءياما آمنين (37): ((و فاصله هاى متناسب در آن قرار داديم، در آنجا شبها و روزها در امنيت مسافرت كنيد)). اين چه جايى است؟
- ميان مكه و مدينه.
امام به دو طرف مجلس نگاه كرد و گفت:
- شما را به خدا... وقتى ميان مكه و مدينه سفر مى كنيد، آيا نا امنى بر جان خود در برابر قتل، و بر مال خود در برابر دزدى وجود دارد؟
((حضار يكصدا جواب دادند: آرى، به خدا)).
آنگاه امام (عليه السلام) به ابو حنيفه رو كرد و گفت:
- واى بر تو اى ابو حنيفه!... خداوند جز حق سخنى نمى گويد.
ابو حنيفه لحظه اى ساكت شد، سپس از سخن خود عقب نشينى كرده، گفت:
- من به كتاب خدا آشنا نيستم.
سپس بهانه ديگرى آورده، گفت:
- ولى صاحب قياس هستم.
امام (عليه السلام) فرمود:
- اگر اهل قياسى، اين مساءله را قياس كن:
آيا قتل نزد خدا عظيم تر است يا زنا؟
- قتل عظيم تر است.
- پس چگونه در قتل به دو شاهد اكتفا شده ولى در زنا جز چهار شاهد پذيرفته نيست؟ آيا قياس اينها درست است نزد تو؟
گفت: خير
- خوب است: آيا نماز افضل است يا روزه؟
- نماز افضل است.
- پس بنابر قول تو زن حائض بايد نمازهاى از دست رفته در حال حيض را قضا كند، نه روزه ها را، در حالى كه خداوند متعال قضاى روزه را واجب فرموده، نه نماز. حال از اين هم بگذريم:
- آيا بول پليدتر است يا منى؟
- بول پليدتر است.
- پس بنابر قياس تو بايد براى خروج بول غسل كرد نه براى منى، در حالى كه خداوند متعال غسل را براى خروج منى قرار داده نه براى بول، آيا در اينجا قياس تو درست است؟
ابو حنيفه ساكت ماند، سپس گفت:
- من صاحب راءيم.
امام فورا پرسيد:
- نظر تو چيست درباره مردى كه غلامى دارد، در يك شب خود و غلامش ازدواج كرده و در يك شب با همسران خود همبستر شدند، سپس به سفر رفته و همسران خود را در يك منزل نگه داشتند، و آنها دو پسر به دنيا آوردند... پس از آن منزل بر سر آنها خراب شده، دو زن كشته شده و دو فرزند زنده ماندند، به نظر شما كداميك مالك و كداميك مملوك - برده - است؟... كداميك وارث و كداميك موروث است؟
ابو حنيفه براى بار سوم از سخن خود كه صاحب رأى است عقب نشينى كرده، و پس از چند لحظه سكوت، تفكر، تحير و خجالت گفت:
- من تنها صاحب حدودم.
امام فرمود:
- به نظر تو اگر مردى نابينا، چشم سالمى را كور كند، يا مردى كه دو دستش بريده، دست كسى را قطع كند، چگونه بايد حد بر آنها جارى شود؟
ابو حنيفه سعى مى كرد سؤالهاى امام را جواب دهد تا توجيهى باشد براى تكيه زدنش بر تخت فتوى در عراق، ولى شكست خورده و با حسرت گفت:
- من هيچ نمى دانم... من هيچ نمى دانم.
امام فرمود:
-... اگر نمى گفتند كه ابو حنيفه بر فرزند رسول خدا وارد شده ولى او از ابو حنيفه چيزى نپرسيد، من هرگز از تو نمى پرسيدم... حال اگر اهل قياسى برو و قياس كن.
- خير... من بعد از اين جلسه هرگز با رأى و قياس در دين خدا سخن نخواهم گفت.
ولى امام (عليه السلام) تبسم كرد و گفت:
- هرگز... هرگز... حب رياست تو را رها نخواهد كرد... همچنانكه پيشينيان را ترك نكرد.
امام مالك بن انس
ابو عبدالله، مالك بن انس بن مالك، بنابر قولى در سال 93 هجرى در مدينه متولد و بنابر قولى در سال 179 هجرى وفات كرد. در عهد مالك علم رونق گرفته و طلاب علم از اقصى نقاط كشور اسلامى به مدينه مى آمدند، مدارس مدينه متمسك به حديث بوده و مخالف مدارس اهل رأى در كوفه به رياست ابو حنيفه بودند، اين اختلاف منجر به نزاع و درگيرى، و از حدود كار علمى و بى طرفانه خارج شده بود.
و در مقابل اين مكاتب، مكتب امام صادق (عليه السلام) بوده كه مملو از علما بود و افراد از گوشه و كنار جهان اسلام خود را به ايشان رسانده و براى ملاقات ائمه اهل بيت (عليه السلام) ساعت شمارى مى كردند، و امام صادق (عليه السلام) در ميان ائمه اهل بيت (عليه السلام) كمترين فشار از طرف دستگاه حاكم ديد. و مالك نيز براى مدت زمانى به مدرسه ايشان پيوسته و حديث دريافت كرد، و لذا امام صادق از بزرگ ترين اساتيد مالك است. مالك پس از آن اساتيد ديگرى مانند: عامر بن عبدالله بن زبير بن العوام، زيد بن اسلم، سعيد مقبرى ، ابو حازم، صفوان بن سليم و ديگران استفاده نمود، همچنين مالك براى فراگيرى علم ملازم وهب بن هرمز، نافع مولاى ابن عمر، ابن شهاب زهرى، ربيعه الرأى، وابو الزناد بود. مالك پيشرفت زيادى كرده تا آنكه رهبرى مكتب اهل حديث را بدست گرفت. ولى دستگاه سياسى فورا دخالت نموده، مكتب اهل رأى را تاءييد، و اهل حديث را زير فشار قرار داد. و لذا مالك بن انس نيز تحت فشار دولت قرار گرفت تا جائى كه او را از نقل حديث منع كردند. و يك بار به خاطر فتوائى كه بر خلاف خواسته دولت داده بود به شلاق محكوم شد. اين قضيه در ايام و ولايت جعفر بن سليمان - سال 146 هجرى - اتفاق افتاد. وى مالك را برهنه نموده و آنقدر شلاق زد كه شانه هاى او از جا در آمد.
ابراهيم بن حماد ميگ ويد: مالك را مى ديدم كه اگر مى خواست از جا برخيزد، براى بالا بردن دستش از دست ديگر كمك مى گرفت.
ولى عجيب اين است كه پس از مدتى مالك مقرب دستگاه شده و مورد عنايت قرار گرفت، و تا جائى بالا رفت كه امر از هيبت او مى ترسيدند، سؤالى كه در اينجا مطرح مى شود اين است كه چه اتفاقى براى مالك بوجود آمده بود كه اين گونه دولت از او راضى و وى را احترام مى كرد؟
آيا دولت به خاطر يك رأى به خصوصى از او ناراضى بوده، و پس از آن مالك از آن رأى دست كشيد؟
يا آن كه از رأى خود صرف نظر نكرده ولى دولت او را و يا چيز ديگرى وجود داشت؟
اين است آن سؤال سرگردان و نقطه ابهامى كه هرگاه انسان بخواهد تاريخ امام مالك را مطالعه كند به ذهن او مى آيد، زيرا متوجه تغيير نوع روابط ميان او با دولت شده، كه از حالت فشار و خشم، طورى تغيير يافت كه مالك و منصور با يكديگر تبادل علاقه و محبت مى كردند.
منصور به مالك مى گويد: به خدا تو كمترين و داناترين مردم هستى، اگر بخواهى سخنان تو را مانند قرآن به تحرير در آورده و به تمام آفاق فرستاده و آن را بر آنها تحميل مى كنم.
از اينجا بود كه مذهب امام مالك منتشر شد، زيرا مورد رضايت سلطان قرار گرفت، والا مساءله دانائى يا نادانى مطرح نبوده، بلكه ملك است و سلطنت ، دعوت است و تبليغ، و سپس تحميل مذهب بر مردم خواسته يا ناخواسته. اين بود كه ((ربيعه الرأى)) - استاد مالك و داناتر از او - را وادار كرد كه بگويد: مگر نمى دانيد كه يك مثقال دولت بهتر است از يك خروار علم.(38)
وقتى كه مالك اين رضايت را از سلطان دريافت كرد، چنين گفت: ((من منصور را اعلم به كتاب خدا و سنت پيامبر و آثار گذشتگان يافتم)).
سبحان الله! منصور داراى كدام علمى است، تا اينكه اعلم مردم به كتاب خدا و سنت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) باشد؟!
ولى اين براى خودشيرينى كردن و تقرب به ملك و سلطان است.
به چه دليل گويند كه مالك از سلطان منزوى بود؟!، تاريخ نگفته است كه او در برابر منصور با جراءت ايستاده، در موضوعى با او مخالفت كرده يا راهى را بر او بسته است. همانگونه كه عبدالله بن مرزوق با منصور برخورد كرد، هنگامى كه در طواف او را ديد. مردم از اطراف او كنار مى رفتند، عبدالله به او گفت: چه كسانى تو را نسبت به اين خانه حق بيشترى داده كه اين گونه ميان خانه و مردم جدائى اندازى و همه را از آن دور كنى؟!
ابو جعفر - منصور - به او نگاه كرد و شناخت آنگاه به او گفت: اى عبدالله بن مرزوق، چه كسى به تو چنين جراءتى داده و تو را وادار به اين سخن نموده است؟
عبدالله گفت: تو چه خواهى كرد؟ آيا نفع و ضرر در دست تو است؟
به خدا سوگند، نه از ضرر تو مى ترسم و نه به نفع تو اميد بسته ام، مگر آنكه خداوند - عزوجل - اجازه اى درباره من به تو دهد. منصور گفت: تو خون خود را حلال، و خويشتن را هلاك كردى.
عبدالله گفت: خدايا اگر اضرار به من در دست ابو جعفر است، پس هر بلائى را بر سر من بياور، و اگر منفعت من در دست او است، تمام منافعى را كه از او به من خواهد رسيد قطع كن، خدايا همه چيز در دست تو، و تو مالك همه چيز هستى.
ابو جعفر دستور داد او را به بغداد برده و در زندان نگه داشتند، و پس از مدتى وى را آزاد كرد.(39)
و لذا مى بينيم كه مالك از امام صادق (عليه السلام) دورى جست، زيرا نظر ايشان بر دورى از سلطان و كناره گيرى از او است.
به نظر من، سبب اساسى كه موجب خشم دولت در ابتداى كار عليه مالك شد اين بود كه نوعى محبت از او نسبت به امام صادق (عليه السلام) ديده مى شد، و چنين به نظر مى رسيد كه عربها در آن ايام قصد داشتند به نفع اهل بيت قيام كنند، و لذا مى بينيم كه دولت به مسلمانان غير عرب بهاى بيشترى داده و ابو حنيفه را در كوفه تاءييد نموده است، تا آنكه اين وضيت به پايان رسيد، و دولت صلاح در اين ديد كه از مالك، شخصيتى بزرگ ساخته و او را مانند الگويى دينى براى دولت مطرح كند، تا اينكه نام دولت اسلامى بر آن صدق كند، به خصوص آنكه قيام عباسيان عليه بنى اميه به اين بهانه بود كه آنان از دين خدا دور شده اند، و لذا مى بينيم دستورى سلطنتى براى مالك صادر شده و صلاحيت هائى به وى داده شده است كه تا كنون براى هيچ عالمى پيش نيامده بود، و آن دستور چنين است: ((هر گونه نارضايتى از نماينده ما بر مدينه يا مكه و يا هر يك از مامورين ما در حجار درباره خود يا ديگرى داشتى، يا هر نوع بدرفتارى يا آزار نسبت به رعيت مشاهده كردى، آن را بنويس تا ما آنها را آنگونه كه مستحق آن هستند مجازات كنيم)).
بدين وسيله مقام مالك بالا رفته و در برابر مامورين حكومتى آنگونه هيبتى داشت كه منصور دارا بود. شافعى اين وضعيت را نقل مى كند هنگامى كه به مدينه آمده واز والى مكه نامه اى براى والى مدينه داشت، در نامه از او خواسته بود كه وى را نزد مالك ببرد، والى گفت: اى جوان، اگر از مدينه تا مكه پياده و با پاى برهنه بروم، براى من آسانتر است كه به خانه مالك بخواهم وارد شوم، من هيچ گاه احساس ذلت نمى كنم مگر وقتى كه به در منزل او مى رسم.(40)
پس از منصور، مهدى كه بر سر كار آمد، باز هم مقام مالك بالا رفته و بيش از پيش مقرب دستگاه حاكم گرديد، مهدى بسيار او را تجليل و احترام نموده، هداياى فراوان، و عطاياى بسيار داده و شاءن و منزلت بالاى او را براى مردم بازگو مى كرد. هارون الرشيد هم كه به قدرت رسيد چيزى از مقام مالك نكاسته و براى او همان تعظيم و تكريم فراوان نگهداشت، و بدين وسيله مالك صاحب هيبتى عظيم در دلها شد.
آرى، سياست اينگونه است هر كه را خواست بالا برده، و اگر خواهان گمنام كردن كسى شد او را به فراموشى مى سپارد. بنابراين چه چيزى مى تواند جلوى انتشار مذهب مالك را بگيرد، پس از آنكه مورد رضايت دولت قرار گرفت؟!
جانم به فدايت، اى مولاى من، اى جعفر بن محمد صادق (عليه السلام).
آنها مى دانند كه حق با تو و از آن تو است، و امامت براى غطر تو جايز نيست.
مگر مالك نگفت: ((هيچ چشمى نديد، هيچ گوشى نشنيد و به هيچ دلى خور نكرد كه برتر از حعفر الصادق فضيلت، علم و عبادت و يا ورع وجود داشته باشد)).(41)
على رغم فضل آشكار او، جز فشار، اذيت و آزار، قتل و تبعيد براى خود و شيعه اش نديد، اين چيزى است كه تاريخ شيعه از ابتداى وفات رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و در طول تاريخ بدان شهادت مى دهد.
ولى من از خود سؤالى مى كنم كه صاحب كتاب ((الامام الصادق (عليه السلام) معلم الانسان)) آن سؤال را سؤال كرد، او گفت: ((سؤال من اين نيست كه چرا مسلمانان همچنان به دو دسته شيعه و اهل سنت تقسيم شده اند، بلكه سؤال تعجب آورد من اين است كه: چگونه شيعه توانسته است تا امروز در برابر آن همه شرايط شكننده و دشوار كه در زير خفقان فكرى و جسمى بر آنها وارد شده است ايستادگى كند؟!... آن هم على رغم تمام كوشش هايى كه براى محو آثار حق و از بين بردن اسلام انجام گرفته است؟!)).(42)
آيا ظلم نيست كه تمام مذاهب را بر مذهب جعفر بن محمد (عليه السلام) مقدم بدارند؟ بلكه متاءسفانه اين مذهب، حتى در ميان طبقات روشنفكر جامعه شناخته شده نيست.(43)
به ياد دارم روزى استاد ما در دانشگاه، فقه مالكى را تدريس مى كرد، عده اى از دانشجويان اعتراض كرده، گفتند: چرا فقه را بر اساس چهار مذهب تدريس نمى كنى؟ گفت: من مالكى هستم، واهل سودان همگى مالكى اند، اگر كسى در ميان شما مالكى نيست، من حاضرم مذهبش را به طور خصوصى تدريس كنم.
من گفتم: من مالكى نيستم، آيا حاضرى مذهبم را تدريس كنى، گفت: آرى، مذهب تو چيست؟ آيا شافعى هستى؟
گفتم: خير
گفت: حنفى هستى؟
گفتم: خير
گفت: حنبلى هستى؟
گفتم: خير
حيرت و تعجب بر روى او آشكار شد، گفت:
- پس از كه تقليد مى كنى؟!
گفتم: جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام).
گفت: جعفر كيست؟!
گفتم: استاد مالك و ابو حنيفه، از نسل اهل بيت، مذهب او به نام مذهب جعفرى شهرت يافته است.
گفت: تاكنون چنين مذهبى را نشنيده ام.
گفتم: ما شيعه ايم.
گفت: به خدا پناه مى برم از شيعه.
... و از كلاس خارج شد!
هر كه شانس، تبليغات و قدرت داشته باشد به ثريا مى رسد، مالك خود طمعى در اين مقام نداشت، زيرا مى دانست كه از او شايسته تر براى اين مقام بسياراند.
ولى دولت از او به عنوان مرجع عمومى فتوى مى خواهد، منصور به او دستور داد كتابى را بنويسد و مردم را به زور وادار به پيروى از آن نمايد، مالك نپذيرفت، منصور گفت: بنويس، كسى امروز اعلم از تو نيست (44)، او نيز كتاب ((موطاء)) را تدوين نموده، و منادى سلطان در ايام حج ندا سر داد: كسى جز مالك حق فتوى ندارد.(45)
next page
fehrest page
back page
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)