كاش مي شد لحظه اي از خود گريخت
مثل برگ از اضطراب شاخه ريخت
كاش مي شد پلك ها را بست و خفت
چشم را از وحشت ديدن نهفت
كاش مي شد لحظه اي از ياد برد
بغض را تا لحظه ي فرياد برد
كاش مي شد گريه را با خنده گفت
اشك را با قهقهي ديگر نهفت
گل : سرآغاز خط پژمردگي
شوق : جاي خالي افسردگي
زندگي : ويرانه اي از ساختن
بر صليب روز و شب جان باختن
كاش مي شد عاشقي از سر گرفت
راه سوي مقصدي ديگر گرفت
در نگاه خسته شب را دار زد
با زبان مردمك ها جار زد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)