هيچكس از جاي او آگاه نيست

هيچكس را در حضورش راه نيست

پيش از اينها خاطرم دلگير بود

از خدا در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين

خانه اش در آسمان دور از زمين

بود اما در ميان ما نبود

مهربان و ساده وزيبا نبود

در دل او دوستي جايي نداشت

مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم از خود از خدا

از زمين، از آسمان،از ابرها

زود مي گفتند اين كار خداست

پرس و جو از كار او كاري خطاست

آب اگر خوردي ، عذابش آتش است

هر چه مي پرسي ،جوابش آتش است

تا ببندي چشم ، كورت مي كند

تا شدي نزديك ،دورت مي كند

كج گشودي دست، سنگت مي كند

كج نهادي پاي، لنگت مي كند

تا خطا كردي عذابت مي كند

در ميان آتش آبت مي كند

با همين قصه دلم مشغول بود