ديگر دير است بدانم
در غيابِ سايه، به آفتاب چه می‌گويند.
شبی که از وحیِ واژه
به حيرتِ سايه‌روشنانِ تو رسيدم
عجيب
چراغ‌ها ديدم شکسته به دستِ باد
هم با ملايکی غمگين
که نجاتِ مرا
به خطِ روشن‌ترين کاتبانِ شهيد می‌نوشتند.


حالا هی حضرتِ علاقه
ديگر چه آمدن، چه آوازی؟
من که خرابِ خوابِ تو می‌روم از گريه‌های بلند!