خسته ام از بازي عروسكها
از ديدن نگاههاي نامرئي
از خنده پراز فريب براي جاده زندگي
دنيارا مي خواهم بخشكانم
در دستهايم اسيرش كنم
كه هيچ عروسكي بازي نكند
كه در ايينه خود را ببينند
نه عروسك را