صفحات 422 و 423
برجسته ای از خودم در خاطرات گذشته ی او به جا نگذاشته بودم. من جز یک مشت حرف پوچ و تو خالی و بی محتوا، برای اثبات عاشقی ام هیچ کاری نکرده بودم... من فقط در خلوتم دل بسته بودم و تصمیم گرفته بودم و تسلیم شده بودم. من حتی در خلوت یک نفره ی خودم به یک رابطه ی صمیمانه ی دو نفره، مهر (باطل شد) زده بودم. من از کنار همه چیز سرسری و بی تعلق گذشته بودم... و به همین سادگی طلایی ترین فرصت زندگی ام را از دست داده بودم. حالا حسرت، نصیب باقی مانده ی عمر من بود و درد بی درمان دلبستگی، رونق روزهایم... احساس می کردم دوباره در سراشیبی سقوط افتاده ام. احساس می کردم دوباره به پوچی رسیده ام... مسیح نمی دانی چقدر ترسیده بودم. یاد و خاطره ی مهراوه، مثل بختک روی روزگارم افتاده بود و راحتم نمی گذاشت... واقعاً به جایی رسیده بودم که احساس می کردم فقط مرگ یا دیوانگی از این وضع نجاتم می دهد... تصمیم گرفتم پیش از آنکه دوباره به فلاکت بیفتم از کسی کمک بگیرم. رفتم پیش یک روان پزشک و با یک کیسه پر از قرص و داروی ضد افسردگی و ضد اضطراب برگشتم خانه. یک هفته قرص ها را خوردم... شده بودم یک تکه گوشت روی یک تخت... هیچ چیز از زندگی نمی فهمیدم، مدام یا خواب بودم یا گیج. قدرت فکر کردن نداشتم. حتی قدرت تمرکزم را هم از دست داده بودم. در همین حال و روز بودم که ناگهان پلیس آمد سراغم. نمی فهمیدم چه شده؟ از سؤالهاشان سر در نمی آوردم. فقط می فهمیدم که حداد کشته شده... کسی خفه اش کرده و جنازه اش را داخل کانال آب سر به نیست کرده... وقتی به دستم دستبند زدند، فکر می کردم هنوز خوابم و کابوس می بینم. اما بیدار بودم... حداد کشته شده بود و من تنها مظنون پرونده ی این قتل بودم... از من بازجویی کردند... سؤال پیچم کردند، اما من گیج و منگ بودم... اصلاً متوجه نمی شدم که چه می شنوم و چه جوابی می دهم. از من شاهد می خواستند... اما من شاهدی برای خوابیدن هایم نداشتم، جز در و دیوار اتاقم... مادر و شیرین هر روز صبح می رفتند شرکت و غروب برمی گشتند. چه می دانستند من در نبود آن ها چه می کنم و کجا می روم؟
بازپرس پرونده قانع نشد... دلیلی برای برائت من از قتل وجود نداشت... همه ی مدارک و شواهد بر علیه من بود... افتادم گوشه ی زندان. هیچ اعتراض نکردم، برای من فرقی نداشت. همه ی دنیا برای من شده بود زندان، چه فرقی می کرد این جا یا آن جا. اما بعد تصمیمم عوض شد... اگر قرار بود به خاطر دوست داشتن مهراوه آخر و عاقبتم مردن باشد، بهتر بود که شرافتمندانه بمیرم؟ با سربلندی و با یک دنیا خاطره ی پاک و زیبا... نه با سرِ افکنده و شرمنده، بابت اشتباهی که مرتکب نشده بودم... این بود که دست به دامن تو شدم... دست به دامن تنها کسی که فکر می کردم ممکن است بتواند کمکم کند و از هچلی که در آن افتادم نجاتم دهد.
مسیح همین طور در سکوت به من خیره شده بود... با تردید گفتم: تو که باور نمی کنی حداد را من کشته باشم؟ باور می کنی؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)