صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 93 , از مجموع 93

موضوع: شام شوکران | مهرنوش صفایی

  1. #91
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    408-417

    دوباره اشک توی چشمم دوید... با گوشه انگشت پاکش کردم و در شرکت را باز کردم... پشت میزم نشستم و شروع کردم به کار کردن.
    نیم ساعتی گذشته بود، که حداد زنگ زد. می خواست بداند که قرارش با شرکت Ark چه ساعتی است؟ نمی دانم چرا... ولی ناخواسته پرسیدم: از خانه زنگ می زنید؟ جا خورد، اما به روی خودش نیاورد. جواب داد: بله... چطور؟(با خودم فکر کردم پس مهراوه احتمالا می شنود که حداد امروز صبح شرکت نخواهد بود، پس ممکن است بیاید... ممکن است بیاید) همه وجودم لبریز از شادی شد. به سرعت دفتر را پیش چشمانم باز کردم و تمام قرار ملاقات های آن روز را برایش شمرده خواندم...
    نمی دانم چرا ولی حداد گفت: با این حساب ، من امروز صبح نمی آیم شرکت... هوای کار را داشته باش ، تا عصر خودم بیایم.
    خوشحال شدم و از ته دل آرزو کردم وقتی حداد این را می گوید، مهراوه جایی همان اطراف صدایش را شنیده باشد... قاطعانه گفتم: بله ... بله... حتما و گوشی را گذاشتم.
    در دلم غوغای عجیبی بود... حال خودم را نمی فهمیدم... اصلا نمی توانستم کار کنم. چیزی از عمق وجودم فریاد می زد، مهراوه امروز خواهد آمد، خواهد آمد.
    کامپیوتر را خاموش کردم و صندلی ام را چرخاندم و رو به در نشستم... تظاهری در کار نبود. دیگر وجودم از هر غرور و منیتی خالی بود...
    نمی دانم چقدر گذشته بود، که صدای پای مهراوه را در پله های شرکت شنیدم و سایه قامت بلند و کشیده اش را در پله ها دیدم. صندلی ام را نچرخاندم... نگاهم را از در برنداشتم، دیگر برایم مهم نبود که مهراوه بفهمد که این چنین دیوانه وار عاشقش هستم.
    مهراوه با دیدن من جا خورد... چنان که همان جا وسط راهرو، خشکش زد... قدمهای بعدیش آهسته تر و مرددتر بود... اما بالاخره در آستانه در ایستاد...
    به احترامش از جایم بلند شدم و با لبخندی که مطمئنم رنگش، رنگ ارغوانی عشق بود، گفتم: سلام... خیلی وقت است که منتظرت هستم. گونه هایش آتش گرفت... از همان جا دم در خیلی رسمی گفت: کار خوبی نکردید آقای شایسته. که دفتر خصوصی من را بی اجازه برداشتید!
    نمی دانم چرا... آن هم با صدای بلند... بلند بلند... در حالی که روی میز خم می شدم، گفتم: دفتر خصوصی شما؟ این دفتر خصوصی لعنتی شما، اگر دو سال پیش ، فقط دو سال پیش به دست من بدبخت افتاده بود، من و شما الان در دو طرف این دیوار نایستاده بودیم...
    مهراوه سرش را چرخاند... می خواست تظاهر به بی تفاوتی کند. از پشت میزم بیرون آمدم و در حالی که نزدیک تر به او می ایستادم با صدای آهسته گفتم: متاسفم... متاسفم از اینکه احساساتی که می توانست شالوده و اساس زندگی دو تا آدم را از بیخ و بن متحول کند برای شما فقط شد یک سری یادداشتهای خصوصی، تا حالا نصیب تو فقط تاسف باشد و نصیب من حسرت.
    به سرعت گفت: اجازه نمی دهم راجع به احساسات من قضاوت کنید. چون شما از نظر من اصلا صلاحیتش را ندارید که راجع به احساسات دیگران قضاوت کنید. شما خیلی کوچکتر از آن هستید که ... که ( نمی دانم چرا نمی توانست حمله اش را تمام کند)
    با پوزخند گفتم: بله... راست می گویی من کوچکم... برای اینکه نتوانستم به تو ثابت کنم که چقدر به تو نیاز دارم و چقدر به تو محتاجم ... برای اینکه نتوانستم به تو بگویم که چقدر احساس خوشبختی و خوش اقبالی می کنم، که تو، در ناگهان زندگیم پیدا شده ای و رنگ روزمرگی زندگی مرا تغییر داده ای... برای اینکه نتوانستم اقرار کنم که تو، تنها زنی در دنیا خواهی بود که می توانم با او احساس خوشبختی کنم و نتوانستم باور کنم که تو، تنها زنی در دنیا هستی که هیچ زن دیگری برای من، مثل او نخواهد بود... حق با توست مهراوه... من خیلی کوچکم، چون هرگز نخواستم که تو بفهمی بی تو، واقعا نمی دانم که چکار باید بکنم. چطور زندگی کنم؟ چطور خوشحال باشم؟ چطور بمانم و چطور ادامه دهم؟ قبول دارم مهراوه من آنقدر کوچک بودم که خیلی دیر فهمیدم، که بزرگی حجم عشق، نه تنها آدم ها را حقیر نمی کند، بلکه از خاک بی ارزش وجودشان ، جواهری می سازد بزرگ و باارزش!
    اما تو هم آدم کوچک و نالایقی بودی... برای آنکه قدر مردی را که تو را، نه به اندازه وسعت قلبش، که به اندازه همه وجودش ، دوست می داشت را ندانستی... تو هرگز قدر مردی را که تو را به دنیا درون خود راه داده بود و با تو احساس آرامش و اطمینان می کرد نفهمیدی. تو قدر مردی را که آن قدر با تو احساس صمیمیت و نزدیکی می کرد که تمام ترس ها و نگرانی ها و ناراحتی ها و رویاهایش را با تو در میان می گذاشت و تمام رازهای درون خود را برای تو فاش می کرد ندانستی. من مردی نبودم که تو سرگرمی اوقات فراغتش باشی، من هیچ چیز و هیچ کس را به تو ترجیح نمی دادم. من ، تمام زندگیم را، اوقات فراغت و غیر فراغتم را ، همه وقت آزاد و همه ساعت های کاریم را، با خواست تو برنامه ریزی می کردم... من برای تو، ارزش و احترام قائل بودم، آنقدر که تو را تنها الویت زندگی ام می دانستم. من ، هرگز حتی در خلوت فکریم، حتی به قدر ثانیه ها هم ، به تو خیانت نکردم... من به عشق تو متعهد و پایبند بودم. شب به عشق تو سر بربالین می گذاشتم و صبح فردا با عشق تو سر از بالین بر می داشتم... برای من غیری وجود نداشت، تو حاکم مطلق سراسر وجودم بودی، تو قبله گاه آمال و آرزوهایم بودی... من برای تو چنین مردی بودم و تو آنقدر کوچک و مغرور بودی که از کنارم گذشتی!
    مهراوه داخل شرکت شد و در حالی که روی صندلی می نشست به کف زمین چشم دوخت... چیزی توی دلش بود که برای گفتنش دل دل می کرد... عاقبت به زحمت گفت: زن ها نیاز دارند احساس امنیت داشته باشند تا بتوانند در روابط صمیمی خود ، احساس آرامش و اعتماد به نفس کنند... زن ها تنها در صورتی می توانند دل ببندند، که احساس خطر نکنند... و من با تو همیشه احساس خطر می کردم. روزهای اول، وقتی دستم را می گرفتی یا سرت را به شانه ام تکیه می دادی، مدام به خودم تلقین می کردم که تو به قدر کافی با درایت و خوددار هستی که حدها را بشناسی و در مرز بین عشق و هوس، دیواری به بلندای همت و اراده بشری که اشرف مخلوقات است بکشی. من شب و روز به خودم می گفتم، صبور باش مهرواه، عاقیت هر دو به نقطه مشترکی خواهید رسید که می شود در آن بدون احساس خطر، دل بست و حتی ایثار کرد...
    اما ... اما تو مرا به جایی رساندی که دیدم نمی شود... نمی توانی... من خوب می دانستم که رسیدن جسم ما و ازدواجمان با هم ، به خاطر حق حضانت متین ممکن نیست، اما آنقدر دوستت داشتم و به تو اعتماد کرده بودم که مدام به خودم مژده می دادم که جسم من آنقدر ها هم برای تو مهم نیست... اما تو مرا به مسخی کشاندی که در آن باور کردم که برای مردها ، (عاشقی خارج از قالب جسمانی) ممکن نیست. من نمی توانستم چشم بر هم بگذارم و خودم را به ندیدن بزنم. نمی توانستم چشم پوشی کنم وقتی که به وضوح می دیدم که هرچه من صبورتر می شوم و با گذشت تر، تو پرتوقع تر می شوی و حریص تر... پایان راه را تو خودت نشانم دادی... تو خودت عاقبت مرا به جایی رساندی که احساس کردم باید بروم. و من رفتم، تا نبینم مردی که داشت مرا به باور حقیقت عشق می رساند، مردی که می خواست ثابت کند دوست داشتن چیزی فراتر از قالب جسم و مادیت دنیای ماده است، خود در حضیض ذلت نفسش چنان گرفتار شده که حتی حاضر نیست چشم هایش را باز کند و نه به من، که لااقل به احساس خودش، نگاه دوباره ای بیندازد... من نخواستم بمانم و با سماجتم، شکستن بلور باورم را ببینم!... پاهایم لرزید و روی صندلی افتادم...
    مهراوه ادامه داد:تو گناهی نداری یوسف... تو آدمیزادی... یکی مثل همه مردها... یکی مثل آدم ... یکی مثل قابیل ... تو که پسر پیغمبر نبودی... تو هم مثل دیگران جایزالخطا بودی... گناه از من بود و از علاقه ام که تو را مثل یوسف نبی، بی عیب و نقص دیدم و خواستم منحصر به فرد باشی... گناه از تو نبود یوسف... گناه از عشق بود که همه عیب ها را می پوشاند و همه نقص ها را کوچک می کند و از من، که می خواستم تو را چیزی فراتر از طبیعت و ذات آفرینش ببینم!
    اشک در چشمهایم حلقه زد...
    مهراوه بی وقفه ادامه داد: من روزهای زیادی به این چیزها فکر کردم... شاید اگر همان روز اولی که اولین بار بارقه ی محبت تو در دلم جرقه زد، تو را از همان دریچه ای دیده بودم که مردهای دیگر را... مجبور نمی شدم میانه راه، با یک دل شکسته و قلب رنجیده از تو جدا شوم... اگر ساده لوحانه به جای باور حرف هایت صبر می کردم تا عملت، حقیقت (عدم نیاز جسم در پیوستگی دو روح را به هم) به من ثابت کند، امروز مجبور نمی شدم برای مردار احساس خودم و تو فاتحه بخوانم و ببینم که پیش چشمانم ، جادوی خلعت پادشاهی ای که بر تنت کردم و تاج پادشاهی که بر سرت گذاشتم. باطل می شود و تو برایم یکی می شوی مثل همه دیگران.
    اشک از گوشه چشمم لرزید و روی میز افتاد... آهسته گفتم: مهراوه... رویای تو، یک رویای محال بود... خواسته تو ممکن نبود، «جدایی جسم از روح، در فلسفه عاشقی» یک امر ناممکن بود... من و تو هر دو اشتباه کرده بودیم، برای آنکه خداوند انسان را کامل آفریده، تلفیقی از جسم و روح. عاشقی بدون میل جسمانی ، محال بود. وقتی روح آدمی سرشار از محبت می شود، جسم او با سرعتی شگفت آور به سمت محبوبش کشیده می شود. من بعد از ازدواج با ثریا فهمیدم که قلب آدم ها چقدر به غریزه اشان نزدیک است!
    مهراوه سرش را چرخاند و به کفش هایش خیره شد.. ادامه دادم: من آن وقت ها همیشه از خودم می پرسیدم که چرا کامران علی رغم احساسی که نسبت به تو پیدا کرده بود به این راحتی از تو گذشت و رفت؟ او که خودش معتقد به جدایی جسم از روح بود، چرا همین جا کنار تو نماند تا در حاشیه ی زندگی تو، در خلوت خودش دلبسته ی تو باقی بماند؟ جواب سؤالم را خیلی زود فهمیدم، برای اینکه کامران خودش هم خوب می دانست که انسان چقدر کمال طلب است...
    فکر می کردم خلع سلاح شده باشد، اما گفت: برای مردها، زن ها مثل دستمال کاغذی هستند. نیازشان که رفع شد بیرونش می اندازند... وقتی عطسه اشان می گیرد، برای داشتنش هر بهایی را حاضرند بپردازند، اما وقتی مشکلشان حل شد، از داشتنش خجالت می کشند و در اولین فرصت خودشان را از شرش خلاص می کنند.
    بحث بی فایده بود... خم شدم و از کیفم دفتر مهراوه را در آوردم و روی میز گذاشتم.
    از جایش بلند شد و دستش را به سمت دفتر دراز کرد.
    با صدایی که از عمق جانم بر می خاست، گفتم: آن وقت ها که می دیدمت ، زیباتر بودی... عشق چهره ات را زیبا و درخشنده کرده بود. عشقی که با اصلی ترین جوهره ی وجودت درآمیخته بود، چنان زیبایی سحرآمیز و جادویی به صورتت داده بود، که با هیچ آرایش ای برابر نمی کرد...زیبایی که توان برابری با این همه آرایش و لباس گرانقیمت و جواهرات پرزرق و برقت را نداشت!
    یادت هست چقدر ساده بودی... ساده اما، زیبا و جذاب و دوست داشتنی... ولی حالا، زیر این همه آرایش و با این لباسها دیگر هیچ شباهتی به مهراوه ی من نداری... مهراوه ای که قدرت اعجازگونه ی عشق وجودش را پر از زیبایی و تلألو کرده بود هیچ شباهتی به این مهراوه ای که حالا مقابل من ایستاده ندارد.
    مهراوه دفتر را از روی میز برداشت و به سمت در راه افتاد... نزدیک در که رسید گفتم: مهراوه... هیچ یک از این چیزها، نه آن آرایش غلیظ صورتت و نه لباس های آنچنانی ات قادر نیست تا غم و اندوه تنهایی و خلایی را بپوشاند که در قلبت جاری است!
    مهراوه بر نگشت ... همان طور پشت به من از در بیرون رفت و صدای پایش در راه پله ها گم شد.

    فصل 26

    کمتر از یک هفته بعد لا به لای نامه های شرکت، یک نامه به اسم من بود. خط مهراوه را شناختم، اما بازش نکردم... مثل یک شی ء مقدس آن را توی کیفم گذاشتم، تا در خلوتم ، پنهان از چشم مردی که همه زندگی ام را ربوده بود، بخوانمش. بعد یک برگه برداشتم و روی آن استعفایم را نوشتم. یک هفته بود که می خواستم استعفا بدهم اما حداد پیدایش نبود و آن روز بالاخره بعد از یک هفته آمده بود و رفته بود توی اتاقش و مثل بخت النصر نشسته بود پشت میز کارش.
    واضح بود که اوقاتش تلخ است... اما نفهمیدم چرا؟ چیزی هم نپرسیدم. حتی نپرسیدم برای چی بی خبر یک هفته ی تمام شرکت نیامده؟ فقط برگه استعفایم را روی میزش گذاشتم و در سکوت نگاهش کردم. اول توجهی نکرد، همان طور که رویش به سمت پنجره بود و پیپ می کشید، پرسید: این دیگر چیست؟
    مؤدبان گفتم: استعفانامه ی من است...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #92
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    418 _421

    سرش را چرخاند و به دقت نگاهم کرد مکث اش انقدر طولانی شد که عاقبت نگاهم را از او دزدیدم و به مکالئوم های کف زمین چشم دوختم

    عاقبت بیحوصله گفت:برای چی میخوای بروی یوسف؟ما که با هم مشکلی نداریم
    پوزخند تلخی روی لبهایم نقش بست اهسته گفتم:میخواهم برگردم شرکتمان
    با اخم گفت:که اینطور پس خاله زنک بازی تمام شد
    -جوابی ندادم-سرم را پایین انداختم تا از اتاق بیرون بروم اما هنوز به در اتاق نرسیده بودم که گفت:تو ادم عجیبی هستی یوسف بیهیچ توضیحی از ان تعمیرگاه تعویض روغنی با ان حال و روز زار و نزار امدی اینجا و شدی دست راست من و حالا هم بیهیچ توضیحی میخواهی بروی
    -یخ کردم اصلا باورم نمیشد پس حداد مرا شناخته بود-
    ادامه داد:مهراوه را دیدی مگر نه؟همان روزی که ماشینش خراب شده بود...
    نفسم بند امده بود جرات نمیکردم برگردم و نگاهش کنم
    با خنده ی دردناکی گفت:ماشین را که تحویل گرفتم باور کردم که بعضی چیز ها واقعا سرنوشت است پاره شدن تسمه موتور ماشین به این نویی ان هم دست یک چهارراه مانده به شرکت....
    درست زمانی که من نیستم و از سر اتفاق موبایلم را هم جا گذاشته ام جز اتفاق و سرنوشت چه میتواند باشد؟
    دهانم قفل شده بود همانطور پشت به حداد به در خروجی خیره شده بودم و عرق میریختم به سختی گفتم:چطور توانستید مرا بپذیرید و اجازه بدهید در یک قدمی زندگیتان در شرکتتان کار کنم؟
    با صدای دورگه ای گفت:ترسیدم اگر نه بشنوی دوباره بشوی همان ادمی که بودی من نمیخاتسم به ادمی مثل تو مدیون باشم من از عذاب وجدان بیزارم-دستم را به دیوار گرفتم و سعی کردم که نیفتم-
    صدای زمخت حداد در سکوت اتاق پیچید قاطع گفت:یوسف تو ماه عسل مرا به من زهر کردی مهراوه تمام مدت سفر مثل ابر بهاری گریه رد و دم نزد ابر دلتنگی و غصه و ملال چنان صورتش را پوشانده بود که هرچه میبارید و هرچه کردم ارام نمیشد یوسف من هم به اندازه ی تو عاشق مهراوه هستم اما از تو ابعرضه تر و با جربزه تر بوده و هستم حرف های امروزم را به خاطر بسپار اگر دور و بر مهراوه بچرخی و هواویش کنی بیتعارف میکشمت فکر نکن تهدید توخالی میکنم نه من تو را میکشم حتی اگر به خاطر کشتن تو خودم را هم دار بزنند
    سرم را نچرخاندم رویم را برنگرداندم دیگر حتی برای یک لحظه هم به حداد نگاه نکردم همان طور که پشت به او ایستاده بودم از اتاق بیرون امدم کیفم را برداشتم و برای همیشه از شرکت خارج شدم
    انگار یک سال طول کشید تا به خانه رسدیم لباس هایم را در اوردم و دوش گرفتم و چای خوردم نمیخواستم غیر طبیعی باشم تا مادر دوباره نگران شود و خلوتم را به هم بریزد عاقبت رفتم به اتاقم در را بستم و چراغ را روشن کردم پاکت نامه را در ارودم و با گوشه ی چاقو بازش کردم..کاغذ را از درون ان بیرون کشیدم و به خط زیبای مهراوه چشم دوختم ...نوشته بود...

    کاش عشقی بود تا با سوز ان میساختیم
    روز و شب میسوختیم و با جهان میساختیم
    کاش در کنج قفس هم یاد گلرویی به سر
    داشتیم و با جفای باغبان میساختیم
    عمر ما هم گربهاری داشت در دوران خویش
    با مرارت هاش بحر امتحان میساختیم
    گر هم از بگذشته شیرین خاطراتی مانده بود
    با گذشت تلخ عمر بی امان میساختیم
    گر پرو بالی به جا میماند درو از چشم خلق
    باز با خاشاک و خاری اشیان میساختیم
    بود اگر دلبستگی ما هم زنج این و ان
    کاخ عیشی گوشه ی این خاکدان میساختیم
    ما نمیخواهیم سامانی اگر سر داشتیم
    تا کنون با هرچه میشد سایبان میساختیمپ
    گر به دست و پای ما بند تعلق بسته بود
    با عذاب زندگی چون دیگران میساختیم...
    اقای شایسته...دوست داشتن موهبتی خدایی است به جا گله کردن از خدا سپاسگزارش باشید...انچه خدا به شما بخشید نردبان تعالی بود...اگر شما قدم برداشتن را بلد نبودید و از بالای نردبان سقوط کردید ...تقصیر خدا نبوده و نیست...
    ***
    دست خط مهراوه را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم تصویر صورت مهراوه پیش چشمانم نقش بست که داشتب ا گشاده رویی به من میخندید...
    روی تختم دراز کشیدم و چشم هایم را بستم..خودم را به جای مهراوه گذاشتم و به یوسفی اندیشیدم که لاف عاشقی میزد چه پرونده خالی ...چه صفحات بیجاذبه و بیرونقی ..من هیچ مدال اینثاری در پرونده ی دلبتگی ام نداشتم...من هیچ خاطره ی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #93
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 422 و 423

    برجسته ای از خودم در خاطرات گذشته ی او به جا نگذاشته بودم. من جز یک مشت حرف پوچ و تو خالی و بی محتوا، برای اثبات عاشقی ام هیچ کاری نکرده بودم... من فقط در خلوتم دل بسته بودم و تصمیم گرفته بودم و تسلیم شده بودم. من حتی در خلوت یک نفره ی خودم به یک رابطه ی صمیمانه ی دو نفره، مهر (باطل شد) زده بودم. من از کنار همه چیز سرسری و بی تعلق گذشته بودم... و به همین سادگی طلایی ترین فرصت زندگی ام را از دست داده بودم. حالا حسرت، نصیب باقی مانده ی عمر من بود و درد بی درمان دلبستگی، رونق روزهایم... احساس می کردم دوباره در سراشیبی سقوط افتاده ام. احساس می کردم دوباره به پوچی رسیده ام... مسیح نمی دانی چقدر ترسیده بودم. یاد و خاطره ی مهراوه، مثل بختک روی روزگارم افتاده بود و راحتم نمی گذاشت... واقعاً به جایی رسیده بودم که احساس می کردم فقط مرگ یا دیوانگی از این وضع نجاتم می دهد... تصمیم گرفتم پیش از آنکه دوباره به فلاکت بیفتم از کسی کمک بگیرم. رفتم پیش یک روان پزشک و با یک کیسه پر از قرص و داروی ضد افسردگی و ضد اضطراب برگشتم خانه. یک هفته قرص ها را خوردم... شده بودم یک تکه گوشت روی یک تخت... هیچ چیز از زندگی نمی فهمیدم، مدام یا خواب بودم یا گیج. قدرت فکر کردن نداشتم. حتی قدرت تمرکزم را هم از دست داده بودم. در همین حال و روز بودم که ناگهان پلیس آمد سراغم. نمی فهمیدم چه شده؟ از سؤالهاشان سر در نمی آوردم. فقط می فهمیدم که حداد کشته شده... کسی خفه اش کرده و جنازه اش را داخل کانال آب سر به نیست کرده... وقتی به دستم دستبند زدند، فکر می کردم هنوز خوابم و کابوس می بینم. اما بیدار بودم... حداد کشته شده بود و من تنها مظنون پرونده ی این قتل بودم... از من بازجویی کردند... سؤال پیچم کردند، اما من گیج و منگ بودم... اصلاً متوجه نمی شدم که چه می شنوم و چه جوابی می دهم. از من شاهد می خواستند... اما من شاهدی برای خوابیدن هایم نداشتم، جز در و دیوار اتاقم... مادر و شیرین هر روز صبح می رفتند شرکت و غروب برمی گشتند. چه می دانستند من در نبود آن ها چه می کنم و کجا می روم؟
    بازپرس پرونده قانع نشد... دلیلی برای برائت من از قتل وجود نداشت... همه ی مدارک و شواهد بر علیه من بود... افتادم گوشه ی زندان. هیچ اعتراض نکردم، برای من فرقی نداشت. همه ی دنیا برای من شده بود زندان، چه فرقی می کرد این جا یا آن جا. اما بعد تصمیمم عوض شد... اگر قرار بود به خاطر دوست داشتن مهراوه آخر و عاقبتم مردن باشد، بهتر بود که شرافتمندانه بمیرم؟ با سربلندی و با یک دنیا خاطره ی پاک و زیبا... نه با سرِ افکنده و شرمنده، بابت اشتباهی که مرتکب نشده بودم... این بود که دست به دامن تو شدم... دست به دامن تنها کسی که فکر می کردم ممکن است بتواند کمکم کند و از هچلی که در آن افتادم نجاتم دهد.
    مسیح همین طور در سکوت به من خیره شده بود... با تردید گفتم: تو که باور نمی کنی حداد را من کشته باشم؟ باور می کنی؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/