418 _421

سرش را چرخاند و به دقت نگاهم کرد مکث اش انقدر طولانی شد که عاقبت نگاهم را از او دزدیدم و به مکالئوم های کف زمین چشم دوختم

عاقبت بیحوصله گفت:برای چی میخوای بروی یوسف؟ما که با هم مشکلی نداریم
پوزخند تلخی روی لبهایم نقش بست اهسته گفتم:میخواهم برگردم شرکتمان
با اخم گفت:که اینطور پس خاله زنک بازی تمام شد
-جوابی ندادم-سرم را پایین انداختم تا از اتاق بیرون بروم اما هنوز به در اتاق نرسیده بودم که گفت:تو ادم عجیبی هستی یوسف بیهیچ توضیحی از ان تعمیرگاه تعویض روغنی با ان حال و روز زار و نزار امدی اینجا و شدی دست راست من و حالا هم بیهیچ توضیحی میخواهی بروی
-یخ کردم اصلا باورم نمیشد پس حداد مرا شناخته بود-
ادامه داد:مهراوه را دیدی مگر نه؟همان روزی که ماشینش خراب شده بود...
نفسم بند امده بود جرات نمیکردم برگردم و نگاهش کنم
با خنده ی دردناکی گفت:ماشین را که تحویل گرفتم باور کردم که بعضی چیز ها واقعا سرنوشت است پاره شدن تسمه موتور ماشین به این نویی ان هم دست یک چهارراه مانده به شرکت....
درست زمانی که من نیستم و از سر اتفاق موبایلم را هم جا گذاشته ام جز اتفاق و سرنوشت چه میتواند باشد؟
دهانم قفل شده بود همانطور پشت به حداد به در خروجی خیره شده بودم و عرق میریختم به سختی گفتم:چطور توانستید مرا بپذیرید و اجازه بدهید در یک قدمی زندگیتان در شرکتتان کار کنم؟
با صدای دورگه ای گفت:ترسیدم اگر نه بشنوی دوباره بشوی همان ادمی که بودی من نمیخاتسم به ادمی مثل تو مدیون باشم من از عذاب وجدان بیزارم-دستم را به دیوار گرفتم و سعی کردم که نیفتم-
صدای زمخت حداد در سکوت اتاق پیچید قاطع گفت:یوسف تو ماه عسل مرا به من زهر کردی مهراوه تمام مدت سفر مثل ابر بهاری گریه رد و دم نزد ابر دلتنگی و غصه و ملال چنان صورتش را پوشانده بود که هرچه میبارید و هرچه کردم ارام نمیشد یوسف من هم به اندازه ی تو عاشق مهراوه هستم اما از تو ابعرضه تر و با جربزه تر بوده و هستم حرف های امروزم را به خاطر بسپار اگر دور و بر مهراوه بچرخی و هواویش کنی بیتعارف میکشمت فکر نکن تهدید توخالی میکنم نه من تو را میکشم حتی اگر به خاطر کشتن تو خودم را هم دار بزنند
سرم را نچرخاندم رویم را برنگرداندم دیگر حتی برای یک لحظه هم به حداد نگاه نکردم همان طور که پشت به او ایستاده بودم از اتاق بیرون امدم کیفم را برداشتم و برای همیشه از شرکت خارج شدم
انگار یک سال طول کشید تا به خانه رسدیم لباس هایم را در اوردم و دوش گرفتم و چای خوردم نمیخواستم غیر طبیعی باشم تا مادر دوباره نگران شود و خلوتم را به هم بریزد عاقبت رفتم به اتاقم در را بستم و چراغ را روشن کردم پاکت نامه را در ارودم و با گوشه ی چاقو بازش کردم..کاغذ را از درون ان بیرون کشیدم و به خط زیبای مهراوه چشم دوختم ...نوشته بود...

کاش عشقی بود تا با سوز ان میساختیم
روز و شب میسوختیم و با جهان میساختیم
کاش در کنج قفس هم یاد گلرویی به سر
داشتیم و با جفای باغبان میساختیم
عمر ما هم گربهاری داشت در دوران خویش
با مرارت هاش بحر امتحان میساختیم
گر هم از بگذشته شیرین خاطراتی مانده بود
با گذشت تلخ عمر بی امان میساختیم
گر پرو بالی به جا میماند درو از چشم خلق
باز با خاشاک و خاری اشیان میساختیم
بود اگر دلبستگی ما هم زنج این و ان
کاخ عیشی گوشه ی این خاکدان میساختیم
ما نمیخواهیم سامانی اگر سر داشتیم
تا کنون با هرچه میشد سایبان میساختیمپ
گر به دست و پای ما بند تعلق بسته بود
با عذاب زندگی چون دیگران میساختیم...
اقای شایسته...دوست داشتن موهبتی خدایی است به جا گله کردن از خدا سپاسگزارش باشید...انچه خدا به شما بخشید نردبان تعالی بود...اگر شما قدم برداشتن را بلد نبودید و از بالای نردبان سقوط کردید ...تقصیر خدا نبوده و نیست...
***
دست خط مهراوه را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم تصویر صورت مهراوه پیش چشمانم نقش بست که داشتب ا گشاده رویی به من میخندید...
روی تختم دراز کشیدم و چشم هایم را بستم..خودم را به جای مهراوه گذاشتم و به یوسفی اندیشیدم که لاف عاشقی میزد چه پرونده خالی ...چه صفحات بیجاذبه و بیرونقی ..من هیچ مدال اینثاری در پرونده ی دلبتگی ام نداشتم...من هیچ خاطره ی