392 تا 397

گريه نكن دل من سپيده دمان در راه است....كسي كه با عشق سر بر بالين ميگذارد سپيده دمان در دامن عشق چشم مي گشايد....گريه نكن دل من صبور باش و بنگر دوباره سپيده سر زده است.....چشم هايت را باز كن اشكهايت را پاك كن و اميدوار سپيده را تماشا كن ....و فرياد بزن سلام سپيده ي صبح بهاري...و نگاه كن و باور كن كه زندگي هنوز جريان دارد....تو زنده اي و نفس مي كشي....و ضربان قلبت را احساس ميكني...پس هنوز عاشقي و تا وقتي كه عاشقي يعني هنوز اميدي هست...

دفتر در دستانم چنان مي لرزيد كه قدرت خواندن از من سلب شده بود همان جا كف زمين زانو زدم و اولين صفحه ي سياه شده را باز كردم مهراوه نوشته بود....

من نمي خواستم قلب كوچكم را از زندان وجودم بيرون بياورم و كف دستانم بگيرم و اسرار مخوف عشق را در ان تماشا كنم من نمي خواستم به اينده اي برسم كه گذشته اي داشته باشد كه يادش مدام ازارم دهد من نمي خواستم خلاف جهت جريان روزمره ي زندگي شنا كنم من نمي خواستم عادت عاشقي قوانين خداوند را در نظرم كمرنگ كند و دل خدا ترسم را دچار ترس هاي زميني كند من نمي خواستم دلم براي كسي گريه كند در نبودنش بهانه بگيرد و وقت همنشيني تسلس يابد و ارام گيرد ...من نمي خواستم درد جدايي دو روح را از هم تجربه كنم من نمي خواستم....نمي خواستم تو مجبورم كردي يوسف...تو مجبورم كردي...
به تو نگفتم اما خوب مي دانستم كه اگر دل سنگم را بشكنم و به محبت تو بلورينش كنم مدام بايد دست و دلم بلرزد كه از دستت نيفتد و نشكند
به تو نگفتم اما مي دانستم انكه امروز همدم لحظه هاي تنهايي من شود فردا در شب بي كسي بهانه ي دل رنجور من است من شادي روز وصل را نمي خواستم تا در روز فصل لحظه به لحظه رنج را تجربه كنم من عادت كرده بودم كه سرم را به هيچ ديواري تكيه ندهم چرا سرم را عادت دادي به تكيه كردن به شانه هايت تا امروز در نبودنت به ديوار سرد تكيه كند و اه بكشد
چقدر گفتم يوسف...چقدر گفتم كه من دستان امن عشق را نمي خواهم دستان نا امن اما ابدي اين روزمرگي تلخ مرا خوشتر است تا دستان مهربان اما گذراي عشق اما تو......
حرفم را نشنيدي....رو برگرداندي و بي مهابا به قلبم تاختي انقدر تاختي تا من شاهد روزگاري باشم كه شايسته ي دانسته هاي من نبود
دلبستگي مردها به بوته ي خار مي ماند كه ثمري نمي دهد...اين زن ها هستند كه دلشان را بر سر مي گيرند و همچون بزرگترين موهبت هاي دنيا به اسمان روشن بصيرت مي برند....
براي زن ها عشق زخكي است ميان استخوان و گوشت و براي مردها تنها حشره اي مزاحم...و ادمي هر چيز را ميتواند تحمل كند اما زخم را هرگز...خدايا ميترسم ميترسم چه بزرگ است عشق و چه كوچكم من
چه ساده از من گذشتي انگار كه هرگز نبوده ام و چه ساده چشم بر من بستي انگار كه هرگز نديديم...عجبي نيست جنس تو را خوب مي شناسم...دويدن و دويدن و دويدن و عاقبت به تصور رسيدن دلزدگي و بريدن...
گله اي نيست انكه عاقبت مي بازد تويي نه من...اين اشكها مهمان چند روزه ي من اند اما تو...يك عمر در حسرت من خواهي گريست...شك ندارم كه زود خيلي زودتر از انچه فكرش را كني درد فراق من گريبانت را خواهد گرفت و نفس را بر تو تنگ خواهد كرد...باور نمي كني اما من مثل يك تصوير روشن واضح روزي را مي بينم كه بي من از زندگي سير شده اي و براي دوباره داشتن ام مثل طفل از مادر جدا ضجه مي زني...اما چه سود...كه فاصله ي عشق و نفرت چنان به هم نزديك است كه مژه به چشم... و راه بي زاري سراشيبي تند بي بازگشت .
من ديگر دنبال هيچ زيرايي براي چراهايم نيستم...من ديگر دنبال هيچ مبادا و اما و اگري نيستم من ديگر دنبال سايه ي احساس هيچ مردي نمي دوم من ديگر به اميد باران به هيچ هواي ابري دل نمي بندم كسي كه جذر و مد عشق هاي مردانه را باور كند ديگر روي ساحل عاطفه ي هيچ ((دوستت دارمي )) با چوب اعتماد. نفس صميميت را نمي كشد....
من ديگر به قفل و كليد فكر نمي كنم....زنگارها ديگر برايم مهم نيستند....من ديگر مدت هاست كه به قطعه ي گمشده ام فكر نمي كنم چيزي به پايان راه نمانده من همينطور لنگ لنگان هم كه بروم مقصد دور نيست....من از دور مي بينم كه پايان راه نزديك است....

زندگي در چشم من شبهاي بي مهتاب را ماند

قلب من نيلوفر پژمرده در مرداب ماند
ابر بي باران اندوهم
خار خشك سينه ي كوهم
سالها رفته است كز هر ارزو خالي است اغوشم....
نغمه پرداز جمال عشق بودم روزگاري دور
حاليا خاموش خاموش.....
ياد از خاطر فراموشن....
ناله ي من مي تراود از در وديوار
جام عمرم از شراب اشك لبريز است
همزباني نيست تا گويم به زاري درد خويش
اي دريغ......اي دريغ....
ديگرم مستي نمي بخشد شباب
جام من خالي شده از عشق ناب
ساز من فريادهاي بي جواب.....
همچنان در ظلمت شبهاي بي مهتاب
همچنان پژمرده در پهناي اين مرداب
همچنان لبريز از اندوه مي پرسم
دل اگر بشكست؟
عهد اگر بگسست؟
مهر اگر ديگر به دل ننشست؟
تا كجا بايد به رنج سر كرد؟
تا كجا بايد به رنج سر كرد؟

فصل 24

تمام شد...تمام يادداشت هاي مهراوه همين بود...بدون يك كلمه پس وپيش....مي بيني همه را از حفظم اخر بارها در خلوتم خواندمشان اين يادداشت ها براي من مثل يك گنج مدفون شده بود در ته يك اتشفشان فعال. ولي افسوس... افسوس كه دير به دستم رسيده بود انقدر دير كه ديگر دردي از بيچارگي ام دوا نميكرد.ان موقع فقط يك اميد برايم مانده بود اينكه ذره اي حتي نوك سوزني از احساس ان روزهاي دور چيزي در ته دل مهراوه مانده باشد چيزي كه بتواند سرنوشت مرا تغيير دهد.....
به هر تقدير ان روز گذشت....غروب كه شد و اقاي حداد برگشت من با ظاهر ارام ومثل يك پسر خوب سر به راه پشت ميزم نشسته بودم و ظاهرا داشتم كارم را ميكردم...خبر اودن مهراوه و خراب شدن ماشينش را خودم به اقاي حداد دادم....چنان اسوده و بي تفاوت كه انگار هرگز در تمام عمرم هيچ احساسي نسبت به مهراوه نداشته ام.از خودم در عجب بودم چقدر