صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 93

موضوع: شام شوکران | مهرنوش صفایی

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    332 تا 337

    مجبور مثل یک آدم احمق بنشینم اینجا و با آدم مزخرف و بی سر و پایی مثل تو همکلام بشم بخاطرچی؟بخاطر اینکه سایه ی نکبتت بالای سر نوه ام بمانند و دختر بیشعورم اول جوانی مطلقه و انگشت نمای هر کس و ناکسی نشود.اما اینهایی که گفتم دلیل نمیشود که تو هر غلطی خواستی بکنی و منهم مثل دختر نفهمم خودم را به نفهمیدن بزنم و چشمم را ببندم تا تو گند بزنی به زندگی خودت و ابروی دختر من و آینده ی نوه ام .من در تمام مدت خدمتم صد تا عوضی تر از تو را آدم کرده ام.تو که شپش سرشان هم نمیشوی.
    سرهنگ جملات را بی وقفه و پشت سر هم میگفت و من با دهان باز مانده از حیرت نگاهش میکردم...به زحمت گفتم:خلاف به عرضتان رسانده اند سرهنگ ...اوضاع آنقدرها هم که شما میگویید خراب نیست.از روی صندلی اش بلند شد و در حالیکه روی میز من خم میشد با عصبانیت گفت:هی جناب...یکماه به تو مهلت میدهم تا آدم شوی.اگر شدی که هیچ وگرنه چنان زنده به گورت میکنم که خودت هم خودت را پیدا نکنی!
    بعد از رفتن سرهنگ تا مدتها همانطور مات زده بودم.ثریا و ثمین برایم مهم نبودند اما خودم را هنوز دوست داشتم.اگر سرهنگ واقعا بلایی به سرم می آورد چه؟سرهنگ آدمی نبود که مزخرف بگوید اگر میفهمید که اوضاع از آنهم که فکر میکند خراب تر است ممکن بود حقیقتا برای اینکه مهر طلاق توی شناسنامه ی دخترش نخورد سر من را از گردنم جدا کند و خیال خودش و خانواده اش را راحت کند!تهدیدهای سرهنگ مجبورم کرد بعد از دو ماه دفتر حساب و کتابهای شرکت را باز کنم و نگاهی به موجودی ام بیندازم اما اعداد و ارقام چنان هوش از سرم پراند که اصل مطلب یادم رفت...باورم نمیشد...چه بر سرم آمده بود؟اینهمه چک برگشتی و چک موعد رسیده اینهمه بدهی و ناهماهنگی بین حسابهای ورودی و خروجی شرکت کی و کجا اتفاق افتاده بود؟اول سعی کردم اوضاع را اصلاح کنم اما خیلی زود فهمیدم که دیگر کار از کار گذشته ودیر شده..نمیدانم شاید هم حوصله اش را نداشتم تا برای اصلاح گند کاری هایم زحمت بکشم...فکر کردم که دیگر جبران مافات ممکن نیست.انگیزه ای هم برایم نمانده بود که بخواهم از نو شروع کنم برای همین حسابهای باقی مانده را جمع زدم همه را به یک حساب جاری ریختم یک کارت از شبکه ی شتاب گرفتم و یک روز صبح قبل از آنکه طلبکارها یکی یکی با پلیس و دستبند بیایند سراغم با یک ساک سفری کوچک زدم به جاده...
    حالا فقط من بودم و حساب کارت بانکم و یک ساک کوچک لباس و یک چمدان خاطراتم.اصلا فکر نکردم مقصدم کجاست...مهم نبود هر جایی میتوانست باشد...هر جایی که شترم خسته میشد و مینشست هر جایی که دلم ارام میگرفت و پناه میجست میتوانست خانه ام شود.
    رفتم ترمینال شرق جلوی در ورودی ترمینال شاگرد راننده ای فریاد میزد بابلسر یک نفر دنبالش راه افتادم.با خودم فکر کردم این یک نشانه است پس حتما باید بروم و رفتم...
    رفتم بابلسر و چپیدم داخل اولین مسافرخانه ای که دیدم...دو سه هفته ای ول گشتم و بعد افتادم دنبال کار...نوعش برایم مهم نبود آنجا کسی یوسف شایسته تاجر ورشکسته ی زعفران را نمیشناخت.من حتی کارگری هم میتوانستم بکنم اگر اعتیاد لعنتی ام میگذاشت...که نگذاشت.
    خیلی این در و آن در زدم از این شرکت به آن شرکت از این مغازه به آن مغازه از این کیوسک به آن کیوسک اما بی فایده بود.هیچ آدم عاقلی به کسی با ظاهر من حتی روزنامه اش را هم نمیسپارد آنهم بدون ضامن معتبر.
    مجبور شدم دست فروشی کنم...cd مجاز و غیر مجاز کاست فیلم عکس...گاهی بساط پهن میکردم گاهی هم شهرداری کلید میکرد و مجبور میشدم سرپایی کار کنم.هر چه بود اموراتم میگذشت لااقل خرج موادم را در می آوردم و اجاره ی اتاقم را توی مسافرخانه ی حاج کاظم.کسی سراغم را نمیگرفت.منهم از ثریا و ثمین و مادر و شیرین سراغی نمیگرفتم.به همه هم میگفتم که تمام کس و کارم را در زلزله ی بم از دست داده ام.خداییش هم مهراوه برای بستر ارام زندگی من چیزی کم از زلزله ی بم نبود...زلزله ای که بنای تاریخی و قدمت چهل ساله ی مرا شکست و به ویرانی ام کشید...از نظر خودم من دیگر گذشته ای نداشتم.نمیدانم تجربه اش کرده ای یا نه ولی وقتی دل آدم از دست میرود تمام چیزهای با ارزش دیگری که داشته هم برایش بی ارزش میشوند.منهم با دلم همه ی گذشته و منیت و حیثیت و موفقیت آینده ام را به آتش کشیدم...حقیقت گزیر ناپذیر بود...همه ی آنچه داشتم به چه دردم میخورد وقتی مهراوه ای نبود تا به موفقیت هایم بنازد و بخاطر پیشرفتهایم با برق غرور چشمانش سرمستم کند...ثروت به چه دردم میخورد اگر مهراوه از آن تمتعی نمیبرد و خودم به چه دردی میخوردم اگر او نبود تا با همه ی وجودم برای جلب محبتش بکوشم و به امید روزی که بگوید دوستت دارم شبم را صبح کنم!اما دنیا آنقدرها هم بی حساب و کتاب نیست بعضی وقتها درست وقتی که ناامید و بی تفاوت بالای سر صفحه ی جاری زندگیت نشسته ای و داری بی حوصله و بی هیجان طوطی وار با روزمرگی سیاهش میکنی گردبادی میرسد و کتاب زندگیت را ورق میزند و پرتت میکند به یک فصل تازه و یک سرآغاز تازه...به قول خودت:
    every day,god gives us,as well as the sen,a moment went it is possible to change anything,that is causing us unhappiness
    (هر روز خداوند و افتاب به ما لحظه ای عطا میکنند که در آن بتوانیم هر چیزی را که برایمان بدبختی می آورد تغییر دهیم.)

    فصل 21

    چند روزی بود که یکی از کارگرهای مسافرخانه یکریز زیر گوشم میخواند که با هم برویم شهر نور و توی تعمیرگاهی که به تازگی عمویش خریده بود کار کنیم...میگفت عمویش وسط شهر آپاراتی زده ودنبال دو تا شاگرد جوان مجرد میگردد که شبانه روز آپاراتی را بچرخانند.خودش بدجوری هوای آپاراتی به سرش زده بود میخواست من را هم دنبال خودش بکشاند...هر چه میگفتم غلام جان من اینکاره نیستم حوصله ی دردسر ندارم بهمین cd فروشی راضی ام دست از سر من بردار بگذار زندگیم را بکنم ول کن معمامله نبود.برایم هزار دلیل و بهانه می آورد که داری اشتباه میکنی اینطوری خرج مسافرخانه نمیدهی...از گوشه ی خیابان جمع میشوی از ترس شهرداری تنت نمیلرزد و پول بیشتری هم در می آوری...غرغر حاج کاظم را هم نمیشنوی اینقدر گفت و گفت و گفت تا بالاخره راضی شدم.با مسافرخانه تصفیه حساب کردم و رفتم شهر نور و توی آپاراتی عموی عباس مشغول شدم.با هم نوبتی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 338 و 339

    کار می کردیم.یک هفته من روزها کار می کردم و شب ها می خوابیدم،یک هفته او شب بیدار می ماند و روزها می خوابید.اوایل شب بیدار ماندن،برایم سخت بود،اما کم کم عادت کردم.هم به ساعت خواب و بیداریم،و هم به کارم.چند ماهی گذشت و تابستان شد.خوب یادم هست که یکی از روزهای آخر هفته ی تیر ماه بود.روی صندلی ام دم در چرت می زدم و توی هپروت خودم بودم،که ناگهان یک ماشین bmv610 یک فرمان پیچید توی شکمم.چرتم پاره شد و از ترس یک متر از روی صندلیم بالا پریدم و هر چه کشیده بودم،دود شد و از سرم پرید.به سمت راننده هجوم بردم تا چهار تا فحش آبدار نصیب مرد راننده کنم،که ناگهان،چشمم به زنی افتاد که کنار دستش نشسته بود.

    لال شدم...مثل آدمی که از بدو تولد زبانی برای حرف زدن نداشته...همین طور حیرت زده به زن نگاه می کردم و چشم هایم را باز و بسته می کردم...باورم نمی شد،آنچه را که می دیدم...نئشگی از سرم پریده بود،اما هنوز در اوهام بودم...یک بار،دو بار،صد بار،پلکهایم را باز و بسته کردم.نه...واقعیت داشت خودش بود...مهراوه...مهراوه ی من.
    قدم هایم سست شد و نگاه آشفته و ناباورم،از پشت شیشه ی دودی ماشین،به سمت راننده چرخید.نگاهش کردم و وجب اش زدم.آن مرد کنار مهراوه ی من،داخل آن ماشین چه می کرد؟مهراوه ی من؟این مرد؟یک شهر غریب؟خدایا...خدای من!مرد میانسال از ماشین پیاده شد و در حالی که گوشه ی سبیلش را می جوید گفت:کم کشیده ای یا زیاد،نمی دانم،اما هر چه هست خیلی در هپروتی...اوستا کارت کجاست؟
    هیچ چیز نمی فهمیدم...هیچ چیز نمی شنیدم...با قدم هایی که انگار هزار سال طول کشید،به سمت دیگر ماشین رفتم و در کنار راننده را باز کردم و بدون حاشیه...بدون حائل...بدون حضور شیشه ی دودی،به زنی که آن جا روی آن صندلی نشسته بود نگاه کردم.
    خودش بود...مهراوه بود...تشابهی در کار نبود.او،همان مهراوه ی من بود،نگاهش پشت عینک سیاهش گم شده بود،اما لبهایش،گونه هایش،حتی هلال ابروهایش،همان بود!دستهایش را در هم مشت کرده بود و سرش را پایین انداخته بود...اما حتی صدای نفسش هم برایم آشنا بود.
    دستانم را به سمتش دراز کردم و با یک حرکت سریع،گوشه ی آستین لباسش را کشیدم...قفل دستانش از هم گشوده شد و برق برلیان حلقه ی میلیونی اش چشمم را زد.
    فرصت نشد حرفی بزنم...مرد راننده چنان با مشت و لگد به جانم افتاد،که دیگر چشم هایم،نه مهراوه را دید،و نه حلقه ی دستش را...
    خودم را در چنگال وحش مرد رها کردم و اجازه دادم هر چقدر که می خواهد کتکم بزند و به خاک بکشاندم.این جا برای من آخر خط بود...آخرین خط در صفحه ای که دیگر جای سفیدی در آن


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 340-349

    نبود!وقتی غلام ازپله های بالای خانه،پایین آمد دیگرنه مردی بود ونه ماشینی.آنجا فقط من بودم که خونین و کتک خورده و روغنی به خاکی افتاده بودم،که قرار بود ازآن به عرش برسم.غلام که ازسروصدا بیدار شده بود،با دیدن سر وصورت خونین من وحشت زده گفت:چی شده یوسف؟این مرتیکه چه مرگش شده؟طلبکاربود یا دیوانه؟
    گریه ام ازسرعشق نبود مطمئن بودم که نبود.با حیرتی آمیخته به نفرت گفتم:مهراوه...مهراوه من آن جا ،توی آن ماشین ،کنارآن مرد،کنار یک غریبه...نشسته بود!و... دردستانش..همان دستانی که
    می پرستیدمشان...می بوسیدمشان...همان دستانی که لذت گرفتنشان برایم با همه لذت های دنیا برابری می کرد،حلقه بندگی یک مرد دیگر بود.یک مرد دیگر،نه منی که همه وجودم را به پایش ریخته بودم،مهراوه ای که حتی از نفس هم برایم عزیزتر بود،مرافروخته بود...به من دروغ گفته بود...من را دورزده بود...من ماهها وسالها،برای ازدواج با او پرپر زدم.من،من برای رسیدن به او،به همه شرایطی که پیش پایم گذاشت،راضی شدم.ولی اوایستاد مقابلم و بی تردید گفت که به خاطر
    بچه اش نمی تواند با هیچ مردی ازدواج کند...و حالا،حالا...با آن مرتیکه...حلقه به دستش بود،خودم دیدم،خودم!...دیگر چیزی نفهمیدم...پخش زمین شدم و در آرامش چشمانم را بستم...
    یک هفته بستری شدم...وقتی که تریاک و مشروب و فشارروانی و ناامیدی اززندگی را با هم جمع بزنی،عزراییل را می بینی که پیش رویت با لبی متبسم و دستی گشاده ایستاده و بی صبرانه انتظارت را می کشد.من هم ازاین قاعده مستثنی نبودم،اما دوام آوردم.چرا؟نمی دانم...شاید برای آنکه روزهای بعد ترازآن را هم ببینم و یا شاید برای اینکه روزی مثل امروز،پیش روی تو بنشینم و داستان دلم را برای مردی تعریف کنم که رفیق روزگارغربتم بود.شاید هم برای اینکه باورکنم که احساس آدمها هیچ وقت به آن ها دروغ نمی گوید...همان احساسی که ته قلبم می گفت مهراوه دوباره به سراغم خواهد آمد...و آمد!
    دو ماه بعد...درست وقتی که فکر می کردم رد قدمهایش برای همیشه،نه فقط اززندگیم،که از وجودم،از دلم وحتی ازخونم پاک شد.درست وقتی که فکرمی کردم برایم مرده و تمام شده!
    نزدیکی های غروب بود و من داشتم گالن های روغن را روی هم
    می چیدم.وقتی صدای لطیف و آرام بخشش از پشت سر،در فضای سرد تعمیرگاه پیچید داشتند اذان
    می گفتند.ببخشید آقا یوسف هستند؟
    لزومی نداشت برگردم و نگاهش کنم تا بفهمم که صدا،صدای مهراوه است...وقتی با صدای کسیی زندگی کنی،وقتی آهنگ صدای کسی بشود روح نوازترین موسیقی زندگیت،آن وقت دیگر درسفیر صوراسرافیل هم،صدای سکسه اش را می شناسی.
    همان طورکه پشتم به او بود،ازبالا ی نردبان گفتم :خودم هستم،فرمایش...
    جا خورد...معذب گفت:می خواستم با شما صحبت کنم،البته اگر وقت داشته باشید.کوتاه گفتم:ندارم...من وقت کار بی حاصل را ندارم....خودتان دو سال پیش گفتید که دیگرهیچ حرفی بینمان نمانده...راست می گفتید،بین ما واقعا حرفی نمانده بود،ولی آدمهای لایعقلی مثل من،همیشه عقلشان درست و به جا کا نمی کند...یکی دوسال طول می کشد تا درست و غلط حرفهای اطرافیانشان را بفهمند.دیوانه های مست و خمار،راحت رنگ می شوند.با یک استکان قرمز می شوند و با یک دود و دم،خاکستری...
    به زحمت و بریده بریده گفت:تو،تو با خودت چه کار کرده ای یوسف؟
    برگشتم و درحالی که از بالای نردبان پایین می آمدم با تمسخرگفتم:کاری نکرده ام،فقط کمی لاابالی شده ام،یک کمی هم ورشکست شده ام،البته نگران نباش،رقم بدهی ام زیاد بالا نیست،فقط به اندازه ی چند برابر
    همه ی دارایی ام...الان هم مثلا فراری ام.از چه کسی و چه چیزی
    نمی دانم.اما یک چیز را خوب می دانم همه این بلا ها را تو سر من آورده ای...تو زن پررو و وقیحی که حالا آنجا ایستاده ای و مثل زن های درست و حسابی با تاسف می گویی...رفیق دوران فراغت من...تو با خودت چه کار کرده ای؟
    دهان مهراوه ازتعجب باز مانده بود و چنان با وحشت به من نگاه می کرد که یک بچه در تاریکی انباری به لولوی خیالش.
    نردبان را از جلو قفسه کنار کشیدم و درحالی که با بی تفاوتی از کنار مهراوه می گذشتم گفتم:پسر نازنینت را چه کار کرده ای؟نکند سپرده ای به عموی با وجدانش؟یانه...نه...ببخشید بابای مرده اش.راستی هنوزهم سرخاکش می روی؟سعید ملعون را می گویم...خدا واقعا بیامرزدش
    (چشم های مهراوه ازتعجب گرد شد)بی وقفه ادامه دادم:ازاینجا برو بیرون مهراوه...اینجا روغنی است...سر بچرخانی ظاهرت هم مثل باطنت سیاه می شود.
    مهراوه به سختی گفت:اصلا معلوم هست چه می گویی؟
    رفتم نشستم پشت میزآهنی دم در...یک پایه اش شکسته بود،دستم را رویش می گذاشتم لق می زد...دستم را زیر چانه ام گذاشتم و بی تفاوت به حرکت میز،سرم را به سمت خیابان چرخاندم...انگارنه انگارکه مهراوه آن جا بود،نه...خودم هم باورم نمی شد چی بر سرعاطفه و احساسم آمده بود؟
    مهراوه از کنارمیز گذشت...دستش را که درازکرد تا با کنترل در ماشینش را باز کند،انگشتر برلیان تک نگینی اش وسط آن همه باگت خوش تراش،در تلالو نورآفتاب عجیب درخشید!
    بلند گفتم:مهراوه!سرش را به سمتم چرخاند...
    با نفرت گفتم:کاش به جای آن همه دلیل مسخره ای که این همه سال من و خودت را با آن ها بازی دادی،یک کلام می گفتی که مشکلت با من چیست؟ازکجا مطمئن بودی که من نمی توانستم این ها را برایت بخرم...حساب های مالی شرکت،تنها حساب پس انداز من نبود،و من و تو جفت کارعالی بودیم،ما می توانستیم با هم دنیا را تصاحب کنیم.
    دست مهراوه ازدستگیره ی بی ام و صدو پنجاه میلیون تومانی اش شل شد و ازدو طرف بدنش آویزان شد...حالا دیگر نگین حلقه اش برق
    نمی زد...
    به سمتم چرخید و قاطع گفت:مشکل من این آشغالهایی که تو برقشان چشمت را گرفته نبود.چون خوشبختی زن،به مال و املاک و منال شوهر نیست،خوشبختی زن حتی به دست و دلبازی مرد هم نیست...خوشبختی زن،درعشقی است که روح او به روح مردش گره می زند و دل او را با دل مردش یکی می کند.پول حتی اگر به درد هم بخورد فقط وقتی مفید است که در خدمت عشق باشد...
    با پوزخند گفتم:همه ی زنها حسابدارهای زبده ای هستند...حسابدارهایی که برای جمع و ضرب وتفریق و تقسیم نیاز به هیچ ابزاری ندارند.هنوز درکل جهان هستی ،زنی آفریده نشده که برق ثروت چشم بصیرتش را کورنکند...زن اگراین قدردانا بود که بی ارزشی ثروت را نفهمد که دیگر زن نبود.صدها سال ازخلقت زن گذشته اما هنوزهم هر روز صبح هزاران زن،به خاطر پول قهرمی کنند و صبح روز بعد،به خاطر پول آشتی.لازم نیست دروغ بگویی مهراوه...این طبیعت گریزنا پذیر زن است.برای زن ها پول همیشه درجه ی اول اولویت بوده...آنقدرکه حتی به خاطرش،شرف و حیثیتشان را می فروشند،عشق که جای خود دارد.آن هم عشق آدم احمقی مثل من.
    رنگ مهراوه مثل لبو سرخ شده بود.سوییچ ماشینش را کف خیابان پرت کرد و در حالی که مقابل من
    می ایستاد،با عصبانیت و نفرت گفت:مشکل من پول نبود...مشکل من تو بودی...مردی که از عشق،فقط حرف زدنش را بلد بود و از خواستن فقط بلوف زدنش را...مردی که به جای جسارت و شجاعت جنگیدن و به دست آوردن،فقط خواب می دید و ترجیح داد که با احساسش قاطع و مصمم رو به رو نشود تا مبادا به خاطرش متحمل زحمت و دردسر شود...تو هیچ وقت عاشق نبودی یوسف...تو همه این سالها فقط درتوهم عشق بودی،تو دلت می خواست جواهر بی نظیری پیدا کنی و تصاحبش کنی...جواهری که چشم هر بیننده ای را خیره کند،اما برای ماندن و نگه داشتنش دنبال هیچ تدبیری نبودی.اما همه آدمها مثل هم نیستند.آدمهایی هم هستند که هوش و ذکاوت و قوه خلاقشان را با عشق همسو می کنند و با چنگ و دندان برای رسیدن بهمقصودشان تلاش می کنند و آن قدر یک نفسمی دوند ومی دوند می دوند،تا بلاخره راهی پیدا کنند.این ها آدمهای شجاعی هستند که به جای فرارازاحساسشان به آن احترام می گذارند و به جای متنفر شدن ازمحبوبی که قدرمحبتشان را ندانسته،به نقص ها و کاستی های خودشان فکرمی کنند.این ها آدمهای موفقی هستند که به هرچه بخواهند می رسند،حتی به ناممکن ها...دستم از زیرچانه ام در رفت و سرم روی میز کوبیده شد.میز لقی خورد و با صدای مهیبی به زمین افتاد..نمی دانم از شدت درد دلم بود یا از درد چانه ام،که با فریاد گفتم:نا ممکنی که تو پیش روی من گذاشتیآنا ممکنی نبود که ممکن شود.دیوار بیم من و تو،غشق مادری بود...چیزی که رخنه در آن ممکن نبود.مهراوه گفت:بعضی وقتها کافی است که ما فقط صبر داشته باشیم تا خدا به وقت و به جایش،با حکمت و دانایی بی نقصش قفل در بسته ی ما را باز کند...لازم نیست همه ی گره های دنیا را ما بازکنیم،گاهی وظیفه ی ما تنها دعا کردن و صبر کردن است.اما تو،نه توکل داشتی نه حوصله...شما هردها همه مثل هم هستید،فقط قشنگ سخنرانی می کنید،پای عمل که برسد پسر بچه های ترسویی هستید که از سایه خودتان هم می ترسید...باشد یوسف...قبول،اگر پول چشم زن ها را می بندد،غریزه هم مردها را به لجن می کشد...بعد در حالی که خم می شد سوییچ اش را از کف خیابان بردارد،زیر لبی گفت:آدمی که می گفت حاضراست بدون نیازبه تملک جسمم همه ی عمرکنارم بماند،حتی یکسال هم طاقت نیاورد.آدمی که اعتقاد به لذت روحی و اتصال قلبی بدون نیاز به انتزاج جسم داشت،به محض ناامید شدن از وصل جسمانی،رفت سراغ زن دیگری و بچه دارشد...انکارنمی کنم حرفهای مهراوه حالم را خراب کرد...به زحمت گفتم:بله ازدواج کردم...ولی با زنی که عاشقش نبودم و نیستم...با زنی که نیمه گمشده من نبود...قد آغوش من نبود.شراب گوارای عطش قلب تشنه ام نبود،مدهوشم نمی کرد.دلم را به تپش وانمی داشت،وجودم را نمی لرزاند و حتی،حتی همبستری با او راضی ام نمی کرد...من،پیوندزناشویی بستم با کسی که روحش به روحم گره نمی خورد و چون شراب گوارا به جام قلبم جاری نمی شد.من ازدواج کردم با کسی که روشنایی نگاه و موسیقی صدایش را دوست نداشتم و نمی دانی چه رنجی کشیدم وقتی هم خانه شدم با کسی که روحم با اوهم خانه نبود.چون تنها عاشق و معشوقند که دربرابرهم روحی برهنه دارند و تنها عشق است که با اتحادی آسمانی،دو روح جدا و بیگانه را چنان درهم می آمیزد که متحد و یکپارچه شوند،درهم تلفیق می شوند و به لذتی می رسند که هیچ لذتی به گرد آن نمی رسد.من با علم به همه ی اینها،به خودم خیانت کردم،
    می دانی چرا؟چون تو ترکم کرده بودی و من می خواستم بعد از تو مثلا منطقی گوش ندهم.می خواستم احساساتی عمل نکنم و خودم را مثل بقیه مردم بسپارم به جریان شناور زندگی...فکر می کردم عشق خاکی ام کرده...زمینی ام کرده...کوچکم کرده...حقیرم کرده...بی شخصیت و ذلیلم کرده،قبای عشق را در آوردم تا دوباره بزرگ شوم،آدم شوم،آسمانی شوم اما می بینی که شیطان شدم...خود شیطان...سیاه و پلید و رانده شده.
    مهراوه خشکش زده بود...مقطع گفت:خدای من...بر سرایمانت چه آورده ای؟با فریادی رسا گفتم:پیامبرعشق،جبران خلیل جبران می گوید(کسی که آتش عشق خود را درخود می کشد،کافر است و دلی که از عشق تهی شود،برچشم برهم زدنی ،دوزخی می شود با شعله های سرکش و سوزنده)حالا من اینجا هستم...کافر و بی اصل و نصب و بی ریشه وسط این تعویض روغنی جاده ای کثیف و دود گرفته.دست مهراوه از گوشه در ماشین لیز خورد و در،نگشوده باقی ماند....با بی مهری گفتم:چی شد؟عذاب وجدان گرفتی؟نترس آدم های دروغگو وجدان ندارند،نهایت قلقلک انصافشان،یک عطسه ی توجیهی است...
    مهراوه آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:من هیچ وقت به تو دروغ نگفتم یوسف!با تمسخر گفتم:جدا؟پس حتما روح سعید بود که پشت تلفن مثل سگ پاچه مرا گرفت و هرچه لایق خودش بود بارمن کرد؟یا نکند آن عموی متعهدی که با دیدنش رنگت مثل گچ سفید می شد و می خواست به خاطرنازایی زنش،بچه ات را ازتو بگیرد،شوهر بنده بود نه شما؟من فقط ماندم آن قبری که رفتی نشستی بالای سرش و آن جفنگیات را به خورد من احمق ساده لوح دادی،قبر کدام بیچاره ای بود؟مهراوه آهسته گفت:درست دو قبرآن طرف تر،زیرهمان نیمکتی که تو روی آن نشسته بودی،قبرکامران بود.اگرزیرپایت را نگاه می کردی،
    می دیدی که روی آن سنگ سیاه یک دست با خط سفید درشت نوشته بود(دکتر کامران مجد)من درتمام مدتی که داشتم از کامران می گفتم،به آن سنگ قبر نگاه می کردم و هرآن منتظر بودم،تا تو رد نگاه مرا بگیری و نوشته ی روی سنگ قبرزیر پایت را ببینی،اما توآن قدرمحو من شده بودی که حتی زیرپایت را هم ندیدی...چشمانم از تعجب گرد شد...متحیرگفتم:مگرکامران مرده؟تو که گفتی...گفتی...مهراوه آشفته و
    بی حوصله جمله ی مرا قطع کرد و گفت:کامران دو ماه بعد،بر اثر سانحه ی رانندگی فوت کرد.وصیت کرده بود درایران به خاک سپرده شود . مادر و پدرش همراه جنازه به ایران آمدند. کامران را به خاک سپردند و یک هفته بعد هم دوباره راهی آلمان شدند. پس از آن فقط من ماندم و مزار او ، که گاهی کنار آن با خود خلوت میکردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 350 تا 379


    به سرعت گفتم : و البته سعید ؟ که تصمیم گرفتی به جای زنده تبدیل به مردارش کنی ، لااقل برای من بخت برگشته ، چشم های محرابه آتش گرفت ..... و گونه هایش از شدت خشم سرخ شد .... با نفرت گفت : آن شب ، سعید چاقو را برداشت و به سمت من حمله کرد ..... ریشه های فرش زیر دست و پایش بود . آرزو کردم که ای کاش پایش به ریشه های فرش بگیرد و به جای طلاق ، محترمانه و بی آبروریزی از زندگیم خارج شود . پای سعید ، به ریشه های فرش گیر کرد ، سکندری هم رفت ، اما زمین نخورد ..... وحشیانه به سمتم حمله کرد و در حالی که یقه ی لباسم را توی دستش مچاله می کرد ، چاقو را تا دسته در شکمم فرو کرد . باورم نمی شد ... همین طور با چشم های وحشت زده نگاهش می کردم . ناباورانه از شدت دردی که در همه وجودم میپیچید ، میگفت : دلت را سوراخ کردم تا هر اشغالی داخل آن است با این خون بیرون بریزد و دیگر هوای عشق و عاشقی نکنی . دفعه ی بعد اگر این جفنگیات را تحویلم بدهی ، مغز پوکت را خالی می کنم .
    روی زمین افتادم و بی هوش شدم ... چشمم را که باز کردم ، فهمیدم که با پارگی طحال تقریباً زنده ماندنم یک معجزه بوده .....
    سعید به بیمارستان گفته بود که من به خاطر جنون آنی ، خودکشی کرده ام . اما بر طبق گزارش پزشک و نظریه پزشکی قانونی ، شدت ضربه ی چاقو از توان دست یک زن خارج بوده و احتمال خودکشی ردّ شده بود . آنقدر دویدم و به این در و آن در زدم ، تا توانستم با توسل به همین برگه برای سعید پرونده سازی کنم و پای سعید را به دادگاه خانواده باز کنم .... پرونده سعید به جریان افتاد و من به دلیل نداشتن امنیت جان توانستم طلاقم را از سعید بگیرم . دادگاه به دلیل نداشتن سلامت روان و عدم صلاحیت حضانت متین را به من سپرد . اما طبق قانون جاری کشور و شرط خود سعید هنگام طلاق ، قرار شد در صورتی که سعید برای درمانش اقدام کند و سلامت روانیش تائید شود یا در صورت ازدواج من حق حضانت متین از من سلب و به پدرش سپرده شود .
    اوایل نگران بودم ، میترسدم . سعید برای گرفتن متین از من و چزاندنم هر طور شده برگه سلامت روانش را بگیرد و بیاید سراغ متین ... اما وقتی سه ماه بعد فهمیدم با لیلا ازدواج کرده خیالم راحت شد . غافل از اینکه از شانس بد من لیلا بچه دار نشد . سر سال نشده سعید یک روز آمد دم خانه مان آمده بود دنبال متین.... اول سعی کرد با خواهش و تمنا و زبان بازی راضی ام کند ... هزار تا بهانه آورد که متین پسر است و باید سایه یک مرد بالای سرش باشد ، اما وقتی دید راضی نمی شوم ، خط و نشان کشید که اگر بفهمد ازدواج کرده ام متین را از من خواهد گرفت و داغش را به دلم خواهد گذاشت . آن موقع حرف های سعید اصلا برایم مهم نبود . من از همه مردها بیزار شده بودم ، دلم و قلبم پوسیده بود و کسی در زندگیم نبود .... فکر هم نمی کردم هرگز کسی در زندگیم پیدا شود که آنقدر دوستش داشته باشم که به خاطرش دلم بلرزد و سر دوراهی قرار بگیرم ، اما بعد .... اما بعد .......
    سکوت شده بود . حق با مهراوه بود ،....... کامل کردن جمله ای که " اما بعد " شروعش کرده بود ، غیر ممکن بود . چشمهایم را بستم و مثل آدمی که در خواب حرف میزند به نجوا گفتم : عشق و مرگ مثل همدیگرند .... همه چیز را تغییر میدهند . بی آنکه خود تغییر کنند . مرزها را میشکنند ، قوانین را متحول می کنند و از ما کسی را میسازند که هرگز تصورش را نمی کنیم . من نمیفهمم مهراوه ، تو که احساست درباره من ، به " اما بعد " رسیده بود چطور توانستی اینقدر بی رحم و بی انصاف باشی ؟.... این چه سرنوشتی بود که برای خودت و من رقم زدی ؟ این چه آتشی بود که به خرمن زندگی مان انداختی ؟
    مهراوه از ماشین فاصله گرفت ... آمد کنار میز واژگون شده و در حالی که چشم به چشم من دوخته بود ، با نفرت گفت : تمام " اما بعد " زندگی من اشتباه بود ... و فقط خدا میداند که من چه بهای سنگینی را بابت این اشتباه پرداختم . بابت اشتباهی که خودم در آن تقصیری نداشتم .... بابت احساس اشتباهی تو .......
    _حالا بغض کرده بود - به زحمت ادامه داد " آدم های زیادی را دیده ام که سگ و گربه و پرنده نگاه میدارند . حسشان را خوب دیده و تجربه کرده ام ...... چقدر دیر فهمیدم که احساس تو در تمام آن سالها ، حتی از حس یک آدمیزاد نسبت به حیوان خانگی اش هم کمتر بود . من برای تو حتی از یک قناری قفسی جم کمتر بودم .... وفاداری تو به من حتی از وفاداری یک آدم به سگش هم کمتر بود .....
    خواستم حرفی بزنم اما فریاد اشک الود مهراوه اجازه نداد ... انگشتش را به سمتم دراز کرد و با گریه گفت : چیزی نگو یوسف .... هیچ چیز نگو ...... هر چه را که باید می شنیدم ...... میدیدم ..... پدرم همیشه میگفت حرف واقعی آدم ها را نه از زبانشان که از عملشان باید شنید ..... من هم حرف تو را شنیدم .... میدانی کی و کجا ؟ وقتی لابه لای مهمان های عروسی تو صورت خیس از اشکم را پنهان می کردم و مبهوت به داماد نگاه می کردم که شاد و سر حال دست عروس نازنینش را گرفته بود و بی خیال از عالم و آدم به مردم البخند میزد .......
    نفس در سینهام حبس شده بود . مقطع و کلمه به کلمه گفتم : مگر تو ....... تو آنجا بودی ؟ چه کسی خبرت کرده بود ؟ رویا .....
    در حالی که سرش را با تأسف تکان میداد گفت : نه ، این بار خدا خبرم کرده بود ...آن روز آمده بودم تا شادی که قلبم را مالامال از شوق و امید به آینده کرده بود با تو قسمت کنم . آمده بودم را بگویم خدا یک بار دیگر اجر صبر بنده اش را تمام و کمال داده . آمده بودم بگویم خدا به حرمت قلب های عاشقمان فرصت دوباره پیش رویمان گذاشته ... آمده بودم بگویم خدا قصه مان را دوباره از نو نوشته .... حالا اشک بی وقفه از چشمهایش ، روی گونه های نازنینش می چکید
    _ آمده بودم بگویم سعید پدر شده ، آن هم پدر یک سه قلوی صحیح و سالم ..... دو پسر و یک دختر ... و دیگر هیچ ادعایی هیچ ادعایی نسبت به حضانت متن ندارد .... خودش آمد و گفت که دیگر متین را نمیخواد . خودش گفت که اگر از پس خرج سه قلوها بر بیاید شاهکار کرده ... من آمده بودم تا بگویم میتوانیم ... میتوانیم ....
    جمله مهراوه نا تمام ماند ...... بغض کنه ی گلویش شکست و کلمات در آن گم شد . من اما مثل یک احمق کار و لال همان طور بهت زده با چشم های دریده ، به دهان مهراوه چشم دوخته بودم . مهراوه همان طور که گریه می کرد به زحمت ادامه داد : اول رفتم شرکت ..... آبدارچی گفت عروسی توست ، باور نکردم . فکر کردم میخواهد سرم شیره بمالد ..... آمدم دم خانه ات .... و درست وقتی رسیدم که تو داشتی در ماشین را به روی زنی باز می کردی که من نبودم ..... درست وقتی که دستت را دور دستی حلقه کرده بودی که دست من نبود و درست وقتی که اسپند دود می کردی برای زنی که من نبودم .... باز هم باور نکردم . فکر کردم این صحنه ها صحنه های رمنتک یک فیلم هندی است . که درست سر سفره ی عقد عروس از جایش بلند می شود و می گوید ... نه ... و با لباس عروس میدود بیرون تا برود سراغ همان کسی که شاهزاده اسب سوار اوست ..... همان کسی که صاحب قلب اوست . فکر می کردم تنها فرق آنچه میبینم با آنچه در ذهنم میگذارد در این است که این بار داماد از سر سفره عقد بلند می شود و به دنبال زن رویاهایش میدود بیرون . من حتی ..... حتی چشمهایم را بستم و گوشهایم را گرفتم ... تنبینم و نشنوم ، اما باز هم شنیدم که تو گفتی بله و دیدم که حلقه به دست زنی کردی که ........که من نبودم . من که می گفتی عمر توام . زندگی توام ، دلخوشی توأم ، بهانه زندگی توام ، برابر همه ثروت و دارایی توام ... من که ... من که میخواستی تا آخر عمرت حتی به بهای گذاشتن از جسمم کنارم بمانی و شیر فهمم کنی که عشق حقیقت دارد . من که قرار بود دروازه ی قلبم را بگشایی و عشق ورزیدن و دوست داشتن و ایثار کردن را بیاموزی ام . مهراوه ساکت شد ... دیگر نتوانست ادامه دهد ..... شانه هایش از شدت گریه چنان می لرزید که نمیتوانست صاف بایستد .
    از روی صندلی ام بلند شدم ... و صندلی را بیرون مغازه کنار پایش گذاشتم _ نشست ........ کنارش زانو زدم و با غصه گفتم : پیوند زناشوئی ...... یا مرگ است یا زندگی ... میانهٔ ای وجود ندارد . پیوند اجباری دو نفر ، پیوند زناشوئی حقیقی نیست ... پیوند زناشوئی حقیقی در اوج عشق اتفاق می افتاد . شناسنامه ها و کاغذها بازیچه اند . حقیقت ازدواج آدم ها ، در دل آدمی اتفاق میافتاد . حقّه واقعی ، حلقه طلائی پر از بلیان و زمردی نیست که در دستان ما میدرخشند ، حلقه های حقیقی زنجیرهای پولادینی هستند که عشق و آن ، دو روح در هم تنیده را ، برای همیشه به هم وصل می کند . زندگی پر از دروغ است ... تظاهر به پذیرفتن هم ، یکی از آن دروغ هاست .... مثل همه ی آن " بله "هایی که در زندگیمان می گوییم . اما تنها لقلقه ی زبانمان هستند یا همه " نه "هایی که میگوییم . اما نقاب احساس واقعی مان هستند . مهراوه با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و با پوزخندی تلخ نگاهم کرد .... نگاه و لبخندش توهین آمیز بود . درست مثل نگاه آدمی که به یک دیوانه نگاه میکند ، اما من از کوره در نرفتم . صادقانه ادامه دادم : مدرک ازدواج های حقیقی ، شناسنامه های مهر دار و اسم های مکتوب نیستند . گواه یکی شدن چشمهایی هستن که آینه ی روح و دل آدمی اند و همدلی و رفاقت و صمیمیتی که در آینه زمان ، رنگ سؤتفاهم و بی تفاوتی نمی گیرند ...... توحهایی که بهم پیوسته و یکی شده اند . نیازی به کلام ندارند چون آنچه که روح های به هم پیوسته را به هم نزدیک ساخته از لب تراوش نکرده ، که نیازی به بله ی زبانی داشته باشد . آنچه تو دیدی و با بی فکری و نادانی از کنارش گذاشتی تنها نمایشنامه مسخره ای بود که من برای فرار از رنج از دست دادن تو به آن تن داده بودم . وقتی تو رفتی ، آرزوهایم در اعماق دریا مدفون شد و اشکهایم خشکید .... خنده فراموشم شد و غریزه در وجودم مورد ... من بی تو شدم مجسم های که روح نداشت و زندگیش چیزی جز یک صفحه خالی در کتاب زندگی نبود ... مهراوه خم شد و سرش را روی زانووانش گذاشت .....
    با غصه گفتم : هیچ رنجی بالاتر از تحمل کردم زندگی که در آن هیچ دلخوشی وجود نداشته باشد نیست و هیچ تجربه ای دردناک تر از جدایی دو روح عاشق از هم ... و تو مسبب تمام این تجرنه های تلخ و دردناک و رنج های سخت هستی ... تو که مثل یک تماشاگر احمق خودخواه ایستادی پشت جمعیت و بجای آنکه فریاد بکشی و روحی را که تشنه، همزادش را طلب می کرد و از آتش پیوستن به آن له له میزد سیراب کنی ، با بدبینی و ناباوری ات سکوت کردی ، و اجازه دادی تا من به جز خودم و تو انسان دیگری را هم بدبخت کنم ......
    نمی فهمم مهراوه میفهمی برای چه سکوت کردی ؟ چطور توانستی اینقدر خودخواه باشی ؟ این راهی بود که ما هر دو بر آن قدم گذاشته بودیم و مسیر سختی بود که هر دو با هم پیموده بودیم .... ما سر بالاییهای سخت این راه را با هم نفس نفس دویده بودیم ..... ما در تمام فراز و نشیب های این دلدادگی تکیه گاه هم شده بودیم ... پس تو چطور .... چطور به خودت اجازه دادی لحظه ی آخر به تنهایی ، برای آینده هر دوی ما تصمیم بگیری؟
    مهراوه سرش را از روی زانوانش بلند کرد و با نفرت گفت : وقتی مردی که یک عمر ادعای عاشق دلباخته ، پاک باخته را چنان برایت بازی کرده که حتی عقل سلیمت هم باورش کرده را کنار زن دیگری میبینی... وقتی حرف هایی را که دو سال تمام زیر گوشت تکرار کرده ، همه را با د هوا میبینی .... و وقتی صحنه هایی را میبینی که به قدری گویا و واضح هستند که نیاز به هیچ تدبیر و تعقلی ندارد .
    حال یک فریب خورده احمق را پیدا می کنی ، که از صمیمی ترین دوستش از پشت خنجر خورده ......
    چرا فکر می کنی که من باید فریاد میزدم ؟ اصلا چه چیزی را باید فریاد میزدم ؟ یک احساس بی هویت و بی ریشه را که دو سال تمام به جای عشق تحویلم دادی ؟ یا جنفگیاتی راِ در قالب جملات اندیشمندانه ، در مغز زود باور زنانه ی من فرو کردی ؟ تو از کدام عشق حرف میزنی ؟ بعد از دیدن آنچه از پیش چشمانم می گذشت ، دیگر عشقی برایم نمانده بود تا بخواهم به خاطرش جسارت کنم یا بجنگم .... برای همه عشق های دنیا ، دو پایان بیشتر نیست یا مرگ یا خیانت و تو نقطه پایان قصه ی عشق ما را گذاشته بودی ...... چانه زدن فایده ای نداشت .... من فریب خورده بودم .. مثل همه ی زن هایی که سال هاست به پای عشق همه ی زندگی شان را می بازند . فریاد زدن احمقانه بود ، من سکوت کردم و در سکوت برای همیشه چشم هایم را به روی ایده آالهایم بستم . سکوت کردم و در سکوت برای همیشه در لا به لای مغزم تکرار کردم که عشق و دوست داشتن و یکی بودن و یکی شدن ، همه و همه سرابی بیش نیست . دنیا آشفته بازار بی حساب نیرنگ و فریب است . قفل و کلیدی وجود ندارد . نه قفلی در هیاهوی زندگی گم شده و نه کلیدی بر اثر غفلت زنگار بسته ، که با سمباده خوردن بخواهد قفل بسته ی روح همزادش را بگشاید ... خوشبختی ای وجود ندارد که بخواهد حاصل پیوند دو نیمه گم شده یا پیوستن قطعه ی گمشده به دایره ی وجود ما باشد ... خوشبختی ، فقط و فقط منطق حساب دو در دوی زندگی است ....... و منطقی بودن و منطقی ازدواج کردن ، تنها راه رسیدن به خوشبختی !
    _چیزی نداشتم که بگویم .... فقط ناباورانه به مهراوه نگاه می کردم . شاکی نداشتم که مصیبت و بالایی که جسم مرا درهم شکسته و زندگیم را به نابودی کشانده ، در حق مهراوه هم کم نگذاشته و از محرابه روحش را به غارت برده . روحش را ، همان روح لطیف و نگاه بی نزیر و دوست داشنتی اش را به زندگی .......
    مصمم گفتم : چه بخواهی و چه نخواهی همه ی آنچه که از آن فرار می کنی وجود دارد و گریز تو از حقیقت چیزی را تغییر نمیدهد . وقتی زیر باران ایستاده ای ، حتی اگر چشم هایت را ببندی و گوش هایت را هم بگیری ، باز باران خیس ات خواهد کرد .. مگر آنکه چتر کسی را بپذیری ! عشق حقیقت دارد مهراوه ... به من نگاه کن ... تمام زندگیم بعد از رفتن تو نابود شد .. دلم رفت ... خوشیام رفت ......شادابی و جوانیام رفت .... مردانگی ام زیر دست و پای دلم طوفان زده شد ... مالم نابود شد .... عاطفه ام مورد ، خانواده ام از هم پاچید . غرور و هویتم لگدمال شد . شرافت و حیثیتم به باد رفت ... و از آن تاجر موفق چیزی نماند جیز یک کارگر ساده تعویض روغنی معتاد ، بدهکار ، رفیق باز که اگر پا بدهد لبی هم تر می کند ! هنوز گرسنه نمانده ام
    بمانم ، احتمالا دزدی هم می کنم . گواهی از این بزگتر برای حقیقت عشق می خواهی ؟! فلسفه جفت روحی دروغ نبود . تو دروغ بودی. ناباوری تو در عشق ، صداقت احساس مرا نبود کرد . تو آنقدر از شکست و اشتباه ترسیدی و آنقدر به من و احساسم با عینک سیاه بدبینی و تردید نگاه کردی ، که دنیا حتی پیش چشمان خودت هم سیاه شد . من صادقانه دستم را به سمتت دراز کردم و خواستم که عاشقانه با تو جاده زندگی را تا آخرین نفس همراه شوم . اما تو آنقدر به ظن هوس دستت را از دستم بیرون کشیدی که میانهٔ ی راه تو را هم گم کردم ... من به آغوش تو پناه آوردم تا در سایه ی وجود تو به آرامش برسم ، اما تو آنقدر از من فرار کردی ، که من بجا ماندم و دیگر به تو نرسیدم .... بد تو تنها ماندی و تنهایی تو . زندگی هر دوی ما را به باد داد .
    مهراوه با انزجار گفت : بی عرضگی خودت را پای کوتاه فکری من نگذار .... اگر تو آنقدر عرضه نداشی که ثابت کنی که دوست داشتن و عاشقانه خواستن از هرزه بودم و هرزگی کردن جداست ، این تقصیر من نبود .! اگر دل من ارزان نبود و تو توان پرداخت قیمتش را نداشتی تقصیر از من نبود .... از تو بود . نمیخواستم بی رحم باشم اما نتوانستم ......
    به حتم این آخرین دیدار ما بود . پس باید حرف دلم را میزدم ، برای همین گفتم : حق با توست .... من با آن همه عشق ایثار و محبت و علاقه خالصانه توان پرداخت قیمت احساس تو را نداشتم ، اما آن بوفالوی پیر ، الحق خوب دست و دلبازی کرده ، حق با توست ... من برای تو کم بودم ، لیاقت تو همان آدمی است که دیدم ... اگر این فرضیه که قلب آدم ها ، به اندازه مشت بسته شان است ، درست باشد ، قلب آن غول بیابانی که من دیدم به حتم به قدر کافی جا برای محبت به تو خواهد داشت .
    مهراوه محکم گفت : قلب آدمها به اندازه مشت بسته شان نیست ، به اندازه جرات و جسارتشان است . شجاعت و جسارتشان برای بدست آوردن چیزی که دوستش دارند . قلب این بوفالوی پیر هم بزرگتر از تو بود . چون جرات و جسارتش از تو بیشتر بود ..... و مرا به دست آورد . چون به خودش و به احساسش دروغ نگوف . او دل به من بست و پذیرفت که اصل زندگیش شده ام ، مهمترین بخش زندگیش .... مهم تر از کارش .... مالش ، آبرویش و حتی همه چیزهای دیگری که دوستشان میداشت . پس من شدم هدف زندگیش و لحظه ای از پا ننشست تا به هدفش رسید .
    باورم نمی شد که حقیقتاً آن بوفلوی پیر توانسته باشد درهای بسته قلب مهراوه را گشوده باشد .... با تمسخر گفتم : باور نمی کنم مهراوه ، باور نمیکنم که حقیقتاً دوستش داشته باشی ..... در اینکه تو مقصد و مقصود او شدهای حرفی نیست .. اما او چه ؟ او برای تو چیست ؟ پناهگاهی برای فرار احمقانه یا یک پادزهر برای خون مسموم قلبت ؟
    مهراوه از روی صندلی بلند شد و در حالی که خدش را می تکاند مصمم گفت : اصلا برایم مهم نیست که چه کسی را دوست دارم ، من دیگر حاضر نیستم سر احساس خودم ، زندگیم را قمار کنم ......این ریسک احمقانه است . مردها موجودات غیر قابل پیش بینی و غیر قابل اعتمادی هستند . نمیخواهم تا آخر عمر دلم را بند آدم هایی کنم که مثل تو دلم را به بازی می گیرند و تا لحظه ی آخر عمرشان هم تکلیفشان را با احساسشان نمیدانند ... یک روز وقت دارند ، حوصله دارند و دوستان دارند ، روز دیگر که حساب و کتابشان به هم میریزد ، قائله من را هم میخوانند . گور پدر من و قلبم و احساسم ...... نه یوسف .... تا وقتی احساسات مردانه ، مثل بادبادک اسیر شده در دست باد میان زمین و هواست ، نمی شود روی مرد جماعات هیچ حسابی باز کرد . بنابرین عاقلانه این است که زندگیم را معطل و بازیچه دست بازیگوش اهل دل جماعت نکنم و همان طور زندگی کنم که مادرانمان زندگی کرده اند .
    باز هم من باخته بودم و باز هم مهراوه برنده ی این میدان شده بود .........
    از روی زمین بلند شدم و دنبال مهراوه راه افتادم . نمیدانم چرا ولی از ته دل گفتم : مهراوه ، من .... به زودی دوباره همان یوسفی می شوم که بودم .... نه ، نه ،نه آن یوسف قبلی ، آن یوسفی میشوم که تو همیشه آرزویش را داشتی .... همان یوسفی که شایسته است ، تا قلب تو ، دوستش داشته باشد و شایسته است تا دل تو ، بی قرارش شود ..... من گذشته را جبران میکنم و به سویت باز میگردم . چنان که قلبت را تسخیر کنم و روحت حتی به تو فرصت ندهد یک لحظه هم چشم هایت را به روی من ببندی .....
    مهراوه در ماشین را باز کرد و در حالی که سوار می شد با پوزخندی نگاهم کرد و گفت : فرصتهایی هستند که دیگر هرگز در زندگی تکرار نمی شود .... و اگر از دستشان بدهی دیگر هرگز به دستت نمی آیند .... فرصت تو ، گذشته یوسف ..... و تو ... چه اصلاح بشوی و چه نشوی ، چه مثل گذشته ات بشوی و چه از آن بهتر ... دیگر برای من توفیری نخواهد داشت .
    با فریاد از راه دل گفتم : نه .......این فرصت را قلب تو به من باز پس خواهد داد . این فرصت را روح های سرگشته ما ، دوباره مهیّا خواهند کرد . زندگی آنقدرها هم سخت و نامهربان نیست . خدا دوباره به ما فرصت از نو شروع کردن خواهد داد . من مطمئنم .... روح های ما دوباره همدیگر را خواهند یافت و با هم جفت خواهند شد ......
    مهراوه سرش را با تمسخر و تأسف تکان داد و صورتش را به سمتم چرخاند و مستقیم در چشمهایم زل زد ... نمیدانی چقدر رنگ نگاهش با رنگ نگاه مهراوه ای که میشناختم فرق کرده بود . انگار نه انگار که این چشم ها ، چشم های مهراوه من بود ..... با پوزخندی گفت : من قصد ندارم دیگر هیچ شام شوکرانی برای هیچ مردی تدارک ببینم ،....... میدانی چرا ؟ چون دیگر وجب به وجب اندازه عرضه و جانم تو را از حفظم ... آدم هایی که اگر چه سخنرانان زبدهٔ ای هستند ، بعد از هر بار گفتن جمله " دوستت دارم " چنان احساس خفت و ذلتی می کنند که از خودشان و اطرافیانشان بیزار می شوند ..... نگاه من به زندگی عوض شده یوسف .... من دیر آن آدمی که دنبال جفت روحی اش میگشت نیستم ... حالا من فقط دنبال آرامشم ، آرامشی که خستگی این همه سال دوست داشتن را زیر سایهاش از تن به در کنم .
    مستاصل گفتم : پس تکلیف احساسمان چه می شود ؟ تکلیف آن همه خاطرات عاشقانه ی قشنگ ، تکلیف دلمان ؟
    با صدایی که لطافت قدیم در آن بود زیر لب زمزمه کرد .......
    آشنایی من و تو
    یکی شرار ی مختصر بود
    که در تکاتک ثانیه شمار ساعت تو
    به گذشته ها پیوست
    آشنائی من و تو
    یکی ترانه ی دلنشین بود
    که در کوتاهترین صفحه ی مدور
    دور میزد
    و چه زود
    به خش خش خوره وار تنهایی
    متهی شد
    آشنایی من و تو .....
    یکی باران اندک بود
    که خواب پنجره ی اتاق
    هیچ شاعری را نیاشفت
    آشنایی من و تو .....
    یکی پرنده ی کور بود
    که هی به در و دیوار می خورد
    و دست آخر
    در هزار توهای وحشت
    گم شد
    آشنایی من و تو ،......
    یکی نسیم فرح بخش بود
    که هنوز نرسیده به موعد
    از پای پوی افتاد
    آشنایی من و تو ...
    یکی ستاره بی تملک بود
    که شهاب شرزه ی غفلت
    او را به هزار تکه ی ناچیز تجزیه کرد
    آشنایی من و تو .....
    در آغاز روییدنها مرد
    و بر لبان براماسیده مان ماند
    که از چشمه ی تجلی عشق
    بنوشیم و سیراب شویم
    دنیا فرصت بزرگی نبود
    چنان که گمان میبردیم
    مجال اندکی بود
    که در آن در آییم
    و عشق را تجربه کنیم ....
    که نشد .... که نشد !



    فریاد زدم : من بدستت می آورم مهراوه ... به دستت می آورم ... خواهی دید ... خواهی دید ... نمیدانم جمله آخرم را شنید یا نه ....
    صدای من در صدای چرخش لاستیک ها گم شده بود و مهراوه رفته بود ..... کشو را کشیدم و با دقت به کارتی نگاه کردم که روز کتک کاری از جیب شوهر مهراوه افتاده بود ، این کارت تنها نشانه ی من از مهراوه بود و تنها راه پیدا کردن دوباره مهراوه ... کلماتش پیش چشمانم رقصید ، نوشته بود .... شرکت بازرگانی حدّاد .... وارد کننده کلیه قطعت کامپیوتری و دستگاههای الکترونیکی .....
    چشمهایم را بستم و بعد از مدتها تمرکز کردم ، اگر میتوانستم ..... اگر میتوانستم آن یوسفی بشوم که به مهراوه گفته بودم .... اگر میتوانستم .......؟ اگر میخواستم ،...... شاید میتوانستم دوباره خودم را به او ثابت کنم . مابقی اش اصلا مهم نبود ... مهم فقط این بود که دوباره آدم شوم و ثابت کنم ، میتوانم یوسفی باشمِ آرزوی مهراوه بود .... بله اگر میخواستم ، قطعاً میتوانستم .

    فصل 22

    روزهای زیادی روی صندلی چوبی و روغنی نشستم و چشم دوختم به جاده و با خودم فکر کردم .... فکر کردم به خودم به گذشته ام ، به مهراوه و به همه ناقصهایی که در رابطه میان ما بود و من ندیده بودم . حق با او بود ... من آنقدر به غرور و تکبرم بها داده بودم به او بها نداده بودم . شکستن دلم بهای نشکستن غرورم بود ... و حسرت امروزم ، نتجه سستی دیروزم ... من اشتباه کرده بودم ، چطور در تمام این سالها نفهمیده بودم که عشق و غرور مثل سنگ و شیشه اند و محال است که با هم و در کنار هم دوام بیاورند . چطور نفهمیده بودم که با نادیده گرفتم مهراوه ، این خودم هستم که در غبار نامهربانی و دلسردی گم می شوم و چطور نفهمیده بودم که قلب زن ها را فقط و محبت می شود تسخیر کرد نه با تملک جسمشان ؟
    شاکی نبود که اشتباه خودم بود ، اما هنوز فرصت باقی بود ...... با خودم فکر کردم شاید بشود گذشته را جبران کرد ... شاید بشود
    قصه را ، دوباره از نو نوشت و همین امید شد انگیزه ام برای آدم شدن و از نو شروع کردن ، یا علی گفتم و شروع کردم .....
    اعتیادم سنگین بود ، اما ترکش کردم ، دور رفیق بازی را خط کشیدم و سر به راه شدم ... نماز خواندن را دوباره شروع کردم و دگر لب به شراب نزدم ... عالم که بهتر شد برگشتم تهران و یکراست رفتم شرکت ، توقع داشتم در شرکت پلپ شده باشد .... اما نشده بود ... در شرکت باز بود و هیچ اثری هم از طلبکار آن دور و بر نبود .....
    از پله ها بالا رفتم .... در را باز کردم ، از دیدن رویا پشت میز منشی همان قدر تعجب کردم که از دیدن مهراوه وسط یک تعویض روغنی جاده ای .....
    رویا هم از دیدن من جا خورد اما خوب خودش را کنترل کرد ... با لبخندی تصنعی گفت : به ،به .... آقای مدیر عامل فراری ... دستتان درد نکند با این همه گندی که زدی !
    جوابش را ندادم ... به سمت اتاقم رفتم و در را گشودم ..... شیرین آنجا پشت میز من نشسته بود و داشت با اطوار خاص خودش با تلفن حرف میزد ... نمیدانم چرا به جای تعجب پوزخند زدم .....
    شیرین سرش را بالا کرده و با دیدن من گوشی تلفن را سر جایش گذاشت . کمی با خودکار پشت گوشش را خاراند و با تمسخر گفت : چه عجب داداشی ؟ ببخشید جای شما نشستم ها ......نیست که شما خیلی با عرضه عید وقتی نیستید آدم هوس می کند یک لحظه .... فقط یک لحظه هم که شده جای شما بنشیند .....
    جوابش را ندادم ... فقط گفتم : میتوانم حدس بزنم در اتاق کناری را که باز کنم چه کسی را میبینم قطع برادر رویا را !
    شیرین با چموشی گفت ؛: تو که اینقدر با دل و جراتی چرا امتحان نمی کنی ؟ فوق فوقش این است که اگر اشتباه کرده بودی ، فرار میکنی ..... گور پدر همه ، به درک !
    تنه اش را شنیدم ، اما حرفی نزدم . مستحق هر آنچه میشنیدم بودم . سالانه .... سالانه به سمت اتاق کناری رفتم و در را گشودم . نمیدانی در که باز شد از دیدن زنی که لا به لای کاغذها گم شده بود چقدر تعجب کردم ... با صدای که از ته حلقم بر میخواست به زحمت گفتم : مادر ..... تو اینجا چکار می کنی ؟
    توقع داشتم ، مادر با دیدن من هیجانزده و احساساتی بدود و در آغوشم بگیرد ... اما مادر ، خونسرد و بی تفاوت گفت : آبروی چندین و چند ساله شوهرم را با چنگ و دندان حفظ می کنم ..... تا ماری که در آستینم بزرگ کردم به بادش ندهد .... بیچاره حاج غلام ، چه ذوقی کرد به پسردار شدنش ، کجاست تا ببینه من سر پیری چطور دارم آبرو و حیثیتی را که عصای دستش با نادانی و غفلت کف زمین ریخته با صبر دوباره قطره قطره جامعه می کنم تا ناله و نفرین مردم دامن او را هم نگیرد ..........
    سرم را پایین انداختم و شرمنده سکوت کردم .... حرفی برای گفتن نمانده بود . هر دفاع و هر بحثی بی فایده بود . من توضیحی نداشتم . کسی هم توضیحی به من نداد . حتی از من نپرسیدند این یکسال کجا بودم و چه می کردم .... هیچ کس حتی مرا اینقدر آدم حساب نکرد تا راجع به اتفاقاتی که در نبود من افتاده با من حرفی بزند . تنها چیزی که نشانم دادندن ، برگه ی طلاق غیابی ثریا بود و حق حضانت ثمین ، که ثریا به دلیل مجهول المکان بودن من بی دردسر صاحب آن شده بود و تنها چیزی که به من گفتند ، رفتن ثریا و ثمین به کانادا و اقامت دایم شان .....
    ناراحت نشدم .... من هیچ وقت نه شوهر خوبی برای ثریا بودم و نه پدر خوبی برای ثمین ، پس چه بهتر که اسمم هم با یادم از خاطرشان پاک میشد . من در گذشتهام مدفون شده بودم . در گذشته ای که عقربه هایش از زمانی که مهراوه ترکم کرده بود ایستاده بود ..... انگار همه ی زندگی من یک کابوس بود و لحظه های با مهراوه بودن ، بیداری .... من از خواب پریده بودم و حالا احساس می کردم که فقط نیازمند بیداری و هوشیاری ام .....
    از من نخواستند به شرکت برگردم ، خودم هم به خاطر حضور رویا نخواستم که برگردم . افتادم دنبال کار ......از این شرکت به آن شرکت ..... و از این اداره به آن اداره ، تا اینکه یک روز یک آگهی دیدم . آگهی استخدام منشی مدیر عامل آن هم برای شرکت بازرگانی حدّاد ..... نور عجیبی ته دلم درخشید .... نوری که احساس می کردم خدا آن را به دلم تابانده .... .احساس می کردم خدا را میبینم که در میانهٔ ی راه سخت آدم شدن ، با یک فرصت دوباره ایستاده و با لبخند نگاهم می کند تا ببینند چند مرده حلاجم .
    بهترین کت و شلوارم را پوشیدم ..... بعد از یکسال دستی به موهایم کشیدم ... اصلاح کردم و ادکلن زدم و مثل یک آدم درست و حسابی رفتم شرکت حدّاد و پشت در اتاق مدیر عامل نشستم و دعا دعا کردم آقای حدّاد مرا نشناسد .
    نوبتم شد .... در را که باز کردم آقای حدّاد سرش را بالا کرد و نگاهم کرد ......چند ثانیه مکث کرد و عاقبت گفت : بفرمائید لطفاً !......
    نشستم ... فرم مقابلم گذاشت و با تانی گفت : البته من آگهی استخدام منشی زن داده بودم ، اما خوب .... حالا که شما زحمت کشیدید و تا اینجا آمدید .... اشکالی نداره ..... شرمنده گفتم : ببخشید من متوجه نشدم .....
    خودکار را روی فرم گذاشت و گفت : مهم نیست .... حتما مصلحتی بوده .......
    سرم را پایین انداختم و شروع کردم به پر کردن فرم .... در تمام مدّتی که من فرم پر می کردم ، آقای حدّاد با دقت مرا برانداز می کرد . کارم که تمام شد فرم را از دستم گرفت و با دقت خواند .... تعجب کردم ،معمولاً مرسوم نبود که فرم استخدام را در حضور خود متقاضی برسی کنند . نفس در سینه ام حبس شده بود .... حتما حدّاد چیزی فهمیده بود . عاقبت بعد از چند دقیقه که انگار هزار سال طول کشید ، متحیر گفت : من نمیفهمم شما با این تحصیلات و این سابقه کار ....چرا سر از شرکت من در آوردید ؟ مطمئن هستید که درست آمده اید ؟ من دنبال منشی میگردم ، فقط منشی !
    صادقانه گفتم : میدانید من اعتقاد دارم آقای حدّاد ! اعتقاد من این است که کار کردن با هفت پشت غریبه ، راحت تر از کار کردن در در شرکت شراکتی است که شرکایش یک مشت ورثه ی زن باشند. صادقانه عرض می کنم جناب ، من قصد ندارم برای دو روز عمر سر مال دنیا به جان مادر و خواهرم بیفتم و آرامش خانواده را بر هم بزنم .... من مجردم .... یک نان نخور و نمیر و انجام هر کاری که در موردش آگاهی داشته باشم ، کفایتم می کند ... لزمی نمیبینم به خاطر کلاس گذاشتن و منم ، منم زدن روبروی عزیزانم بایستم و جنگ و جدالِ راه بیندازم.........
    لبش به لبخند باز شد . از جایش بلند شد و در حالی که به پشتم میزد ، با صدای بم مردانه گفت : قبولت کردم مرد ... تو استخدامی . آدرس شرکتت را پشت برگه بنویس .....
    چیزی توی دلم جا به جا شد .... حالا در یک قدمی مهراوه بودم ، فقط یک قدمی .
    استخدام شدم ، حدّاد مرد خوبی بود اما من نمیتوانستم دوستش داشته باشم . هر روز که می آمد سر کار دیدن لبخند روی لبش موهای شسته و سشووار کشیده اش و سرخوشی و شادابیاش ، حالم را بد می کرد ... تلفن همراهش که زنگ میزد حالم بد می شد ...... دیر می آمد حالم بد می شد .... زود می رفت ، حالم بد می شد . از همه ی اینها بدتر وقتی بود که از محاسن زن گرفتن می گفت ... میدانستم کنار مهراوه خوشبخت است . کدام مردی بود که کنار مهراوه احساس خوشبختی نکند . بعضی زنها مثل جواهرند . مثل جواهر و مثل موم . آنقدر ارزشمند و آنقدر انعطافپذیر که هر کسی با هر خلق و خویی با آنها احساس لذت و سرخوشی می کند . مهراوه از این جنس بود ... هیچ کس مهراوه را بهتر از من نمی شناخت ، بهتر از من که تعداد رگه های دستش ، تعداد موج هایش ، هلال ابروانش و حتی صدای نفس هایش را از حفظ بودم .... من با مهراوه دو سال تمام لحظه به لحظه و با همه وجود زندگی کرده بودم . من دو سال تمام در مهراوه غرق شده بودم . فقط افسوس ، افسوس که دیر فهمیده بودم ، آنقدر دیر که فهمیدنم با نفهمیدنم یکی شده بود ... آنقدر دیر ، که میوه به ثمر رسیدهام را یکی دیگر چیده بود ... و حالا من مثل یک احمق نشسته بودم و گازهای لذت بخشی که یک تازه از راه رسیده به حاصل عمرم میزد و به ، به به و چه چه شافناکش گوش میکردم و آب دهانم را قورت میدادم و در دل خودم را ناله و نفرین میکردم ..... این بود حاصل روزمرگی و زندگی کاری من در دفتر حدّاد ....دیدن و حسرت خوردن و منتظر فرصت ماندن.
    نپرس منتظر چه فرصتی بودم !نمی دانم شاید منتظر فرصتی که دستانم را دور گلوی حدّاد حلقه کنم و آنقدر بفشارمش تا خفه شود ..... یا شاید فرصتی که در یک شب بارانی ، یک میز شام مفصل برایش تدارک ببینم و چاقوی خوراک زبان را چنان تا دسته در دلش فرو اکنم که شراب عشق مهراوه از دلش بیرون بریزد ..... آرزوی من ، یک دیل دوستانه بود . چیزی مثل فیلم های بالیوود ..... اما نشد نتوانستم حدّاد آنقدر مرد نازنینی بود که از محبت برادرانه چیزی برایم کم نمیگذاشت . کم کم آرام شدم ، حتی عادت کردم که عادت کنم به لبخند حدّاد وقتی صبح ها می آمد ..... عادت کنم به موهای شسته و سشوار کشیدهاش .... عادت کنم به لباس های مرتب و شادابی روحش .... عادت کنم به عجله اش برای رفتن به خانه .... و عادت کنم به تعریف و تمجیدش از جنس زن !
    مهراوه راست می گفت ، من اهل جنگیدن برای رسی به خواسته هایم نبودم من آدم تسلیم بودم ، آدم ساختن و سوختن و پذیرفتن . من آدمی نبودم که برای رسیدم به آنچه دوست دارم ، تلاش کنم . بنابراین همیشه مجبور می شدم همان چیزهایی را که دارم بپذیرم و دوست داشته باشم . من آدمی بودم با پرچم همیشه سفید صلح ، صلح با سرنوشت ، صلح با عقل ، صلح با دل ، صلح با ضعف ، صلح با حدّاد ..... حتی با مادر و خواهری که عملا من را از شرکتی که حق من هم بود بیرون انداخته بودند !
    نمی دانم ، شاید هم حق با آنها بود ، من عرضه و جانم اداره ی شرکت پدر را نداشتم . من خوشنامی پدر را زیر سوال برده بودم و خودم را به لجن کشیده بودم . من آدم لایق و قابل اعتمادی نبودم و با سر به هوایی ، همه چیز را خراب کرده بودم . اما یک چیز را مطمئن بودم ، اگر من بی عرضه بودم ، آنها هم بودند . نمیفهمیدم چطور ممکن بود مادر و شیرین دست و پا چلفتی ، شرکتی را که من با آن حال و روز به امان خدا رها کرده بودم را دوباره سر پا کرده باشند . خیلی بعید به نظر میرسید که سه تا زن توانسته باشند شرکت را از زیر بار آن همه بدهی معوقه و چک برگشتی نجات بدهند . مدتها در این فکر بودم تا اینکه آن روز ناخواسته حرفهای آقای حدّاد را با دوستش شنیدم .... داشت به دوست قدیمی اش آقای مختاری می گفت : کلید حل این ماجرا به دست مهراوه است و بس . این زن استعداد عجیبی در رتق و فتق امور و جمع و جور کردن شرکتهای ورشکسته دارد ... مختاری جان خدا شاهد است من به عمرم آدمی با این استعداد عجیب ندید ...... شکار بازرگانی همایون پناه یادت نیست ؟ دومیلیارد بدهی ، همایون پناه فراری ، خانه و املاک در رهن بانک .....
    بقیه حرف های حدّاد را نشنیدم .... اجازه نگرفتم . حتی برگه ی مرخصی ساعتی را هم امضا نکردم . کتم را برداشتم و از در بیرون دویدم و یکراست رفتم شرکت خودمان .
    رویا طبق معمول داشت با تلفن حرف میزد ، من را که دید صاف روی صندلی نشست و گفت : سلام آقای شایسته بفرمائید ، امری داشتید ؟
    نمی دانم هنوز دوستم داشت یا نه ؟ حتی نمیدانم ازدواج کرده بود یا نه ؟ اما هر چه بود ، من را که دید رنگ رخش پرید . جواب سوالش را ندادم ، یکراست رفتم اتاق شیرین و نشستم پشت میز . شیرین هنوز نیامده بود ، فایل حساب های مالی را باز کردم ، دفاتر را در آوردم و شروع کردم به گشتن ..... و خیلی زود ، چیزی را که میخواستم پیدا کردم .
    حدسم درست بود ... پای تمام اوراق ، امضا مهراوه بود .....زیر همه رسیدها ..... زیر همه ی ته چکها ... پای همه ی قرار دادها ، امضا مهراوه بود . پس کار او بود ... مهراوه شرکت را نجات داده بود ... مهراوه شرکت را نجات داده بود !
    روی صندلی شیرین ولو شدم و چشمهایم را بستم .....
    پس عشق این بود .... حفظ موقعیت ، حیثیت و آبروی شغلی یک مرد ، وقتی خودش از آن غافل بود و ساختن راهی که با بی فکری خرابش کرده بود ، تنها به امید روزی که دوباره پا در آن راه بگذارد و بخواهد که باز گردد ......
    باز هم به مهراوه باخته بودم ، اما این بار برنده ای وجود نداشت . حساب و کتاب های او هم این بار غلط از آب در آمده بود ... غذای خوشمزهای را که پخته بود تسیب غریبه شده بود و محبوب گرسنه مانده بود .... گرسنه و تیپا خورده !
    مدت ها همان طور محبوت به کاغذها نگاه کردم. هیاهوی عجیبی توی مغزم بود . تصویرهایی گنگ و نامفهوم ، که با سرعت از پیش چشمانم می گشت .... تصویرهایی از گذشته ی خودم و مهراوه ،،،، تصویرهایی که انگار نه مال دو سال پیش که مربوط به سال ها و قرن ها پیس بودند !
    سرم را که بالا کردم ، مادر بالای سرم ایستاده بود . با لحن سردی گفت : دنبال چیزی می کردی ؟ نمیدانم توی چشم هایم چی بود که رنگ نگاه مادر تغییر کرد ..... با نامه گفتم : پس کار مهراوه بود ؟ باید حدس میزدم . باتلاقی که من درست کرده بودم جای آب بازی امثال شما نبود !، مادر جوابی نداد .
    ادامه دادم : اینکه مهراوه چطور همه چیز را جمع و جور کرده برایم عجیب نبود . چون من قابلیت های مهراوه را خوب میشناسم ... همان طور که جز به جز شخصیت اش را .... اما چیزی را که نمیتوانم بفهمم این است که چطور پیدایش کردید ؟ نمیفهمم چطور وقتی که میخواستید پیدایش کردید ؟ نمیفهمم ، چطور وقتی که میخواستید پیدایش کنید تا به داد دل من برسد ، هر چه این در و آن در زدید آب شده بود و رفته بود زیر زمین .... اما وقت احتیاج خودتان ؟!
    صدای مادر جمله ام را نیمه کاره گذاشت .... با قاطعیت گفت : خیالبافی نکن ... من سراغ مهراوه نرفتم . یعنی اصلا فکر نمیکردم که چنین جنمی داشته باشد که بخواهم سراغش بروم .... مهراوه خودش آمد سراغ ما . خودش با پای خودش ، آن هم درست وقتی که از سر ناچاری به همه چیز چوب حراج زده بودیم ..... ! ناگهانی و بی خبر آمد نشست روی همین صندلی و بی هیچ توضیحی ، شروع



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    کرد به کار کردن...فاکتورها را در آورد،فایل ها را باز کرد،ماشین حسابش را گذاشت مقابلش،و شروع کرد به حساب کردن(با حسرت روی صندلی دست کشیدم)...مادر دید،اما به روی خودش نیاورد،نمیدانم شاید هم به عمد بود که بلافاصله گفت:
    -مهراوه،ناجی زندگی آشفته ی ما بود.حتی باری طلاق غیابی ثریا هم مهراوه اقدام کرد.مثل ی خواهر همراهش از پله های خانواده،بالا و پائین رفت و طلاق ثریا و حق حضانت ثمین را برایش گرفت....حتی کمکش کرد تا با ثمین برود کانادا پیش عمویش...می دانی چیست یوسف....حق با تو بود...مهراوه فقط حساب داره قابلی نیست،من حساب دارهای با کفایت زیادی میشناسم که میتونن کارشان بی نقص انجام دهند.
    اما چیزی را که مهراوه را از دیگران متمایز میکند،مدیریت اوست.مهراوه بی نزیرترین زنی است که من در تمام عمرم دیدم...با کفایت با هوش،مهربان آینده نگر.
    از درون میلرزیدم...نمیدانم مادرم میفهمید آیا نه...اما قطعاً حس میکرد...

    هر چه باشد او یک مادر بود و همه ی مادر ها،حس شیشم قوی دارند....
    سرم را پائین انداختم و با افسوس از پشت صندلی بلند شدم.
    مادر قاطع گفت:-کجا؟
    به نجوا گفتم:-بر میگردم سر کارم بی اجازه اومدم...
    هنوز دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که مادر بلند گفت:
    -یوسف به من ربطی ندارد که تو، توی شرکت حداد چه غلطی میکنی...اما اگر بخواهی زندگی مهراوه را به هم بریزی،با دستهای خودم خفه ت میکنم.
    دستم از دستگیره در شل شد و پائین افتاد.مادر ادامه داد:
    -حداد مرد خوبی است...میتواند مهراوه را خوشبخت کند،او را فراموش کن و بگذار هر دویتان به آرامش برسید.
    نمیدانم چرا،ولی از ته قلبم گفتم:
    -از کجا میدانید که حداد میتواند مهراوه را خوشبخت کند؟به نظر شما،خوب بودن یک مرد برای خوشبخت کردن یک زن کافی است؟
    مادرم مصمم گفت:
    -بله کافی است....مگر آنکه زن مرض جونن داشته باشد،که مهراوه ندارد.
    مستأصل دم در ایستادم.،...مادر از کنارم گذشت و در را پشت سرش بست.از همان جایی که ایستاده بودم،به صندلی و به میزی که روزگاری مهراوه روی آن نشسته بود،با حسرت نگاه کردم و از ته دل خواندم.
    گندم و سیب
    مقصر نبودند
    آدم فریب عشق را خورد
    یوسف برادرم
    تنها به جرم عشق
    چندین هزار سال
    زندایی عزیز زلیخا بود...
    تاریخ عاشقان
    فهرست کوچکی
    از بی شمار نام شهیدان راه اوست
    پیغمبران،به عشق سوگند خوردند
    زیرا که نام کوچک عشق....
    شرح هزار نام بزرگ خدای ماست

    فصل 23


    هیچ وقت نفهمیدم که مهراوه از کجا فهمیده بود که شرکت ورشکسته شده،من فراری شدم و خانوادهام به بدبختی افتادند،که مثل یک ناجی رسید و به معجزه ی طلسمش،همه ی اومورت را رتق و فتق کرد.
    نخواستم هم که بفهمم ....چون فهمیدنش از من دردی رو دوا نمیکرد.گذشته با همه ی جزیاتش،چنان خواب دوری به نظر میرسید که گویی مثل خواب اصحاب کهف مربوط به هزاران سال پیش بود....مربوط به دورانی که من از آنِ آن نبودم،یا زمانی که از آن من نبود.همه چیز فرق کرده بود.
    حتی رویا هم دیگر آن رویای سابق نبود.تنها خطی که از گذشته تا به امروزم کشیده شده بود،مادر بود...آن هم با کلی حاشیه و اما و اگر...اعتراضی نداشتم،من سرنوشت را پذیرفته بودم.من حتی بابت دخترم هم ادعایی نداشتم...نه اینکه دل تنگش نشوم نه،دلتنگش بودم،اما فکر میکردم نبودنم،خدمت بزرگ تری به اوست تا بودنم.بی پدر بودن،قطعا بهتر از داشتن پدری بود که در دیدارهای منفصل،گهگدار


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    384 - 389

    بابای مهربان قصه ها می شد و از توی ابرها بیرون می آمد و بعد دوباره بخار می شد و لای دست و پای زمان گم و گور می شد ! به مادرم هم همه ی این حرف ها را گفتم ... حتی التماسش کردم که به ثریا بگوید ، پیش ثمین اسمی از من نیاورد . من تاج افتخار آمیزی برای ثمین نداشتم که بخواهم میراث دار نامم باشد ... من آدم گم شده ای بودم که راه برگشتن به حقیقت زندگی را گم کرده بودم . من گم شده بودم و انتهای بیراهه ای که می رفتم هم برایم مهم نبود . من اینطوری روزگار می گذراندم .... بی هدف و بی انگیزه ، خسته و از پا افتاده ، بی حوصله و افسرده .... که ناگهان دوباره سر و کله ی مهراوه گوشه ی زندگیم پیدا شد ، آن هم درست وقتی که از دیدار دوباره اش نا امید شده بودم و به آخر خط رسیده بودم ، وقتی آمد .. صدای پایش را در راه پله ها شنیدم . باورت نمی شود مسیح ، اگر بگویم روزی صد نفر از آن راه پله ها پایین و بالا می رفتند ، آخر ما طبقه ی اول بودیم و تمام طبقات پر از شرکت با مراجعه کنندگان مختلف زن و مرد ، اما صدای پای مهراوه طور دیگری بود ، طور دیگری که من می شناختمش .... انگار قدم هایش آهنگی خاص داشت ، مثل یک ملودی ، آرام بخش و دلنواز بود . برای همین من آن روز ، پیش از آنکه ببینمش ، فهمیدم که مهراوه در راه است .. صدا ، مدام نزدیک تر می شد و حال من خراب تر ، درست مثل براده های آهن که هرچه به محدوده ی جاذبه ی آهن ربا نزدیک تر می شوند ، تغییر و تحول شگرف تری پیدا می کنند .

    عاقبت در شرکت باز شد و مهراوه در آستانه ی در ایستاد . من پشتم به در بود ، به عمد پشت صندلیم را به سمت در کرده بودم تا پس نیفتم . آخر احساس می کردم قلبم دوام نمی آورد اگر در ناگهان باز شود و مهراوه در قاب آن پدیدار شود ...
    صدایش آرام و خوش طنین در گوشم پیچید ... ببخشید آقا .... جناب حداد تشریف دارند ؟ همانطور پشت به در ، با دست به در باز اتاق آقای حداد اشاره کردم . مهراوه به سمت اتاق دوید و چون اتاق را خالی دید ، به سمت من برگشت ... حالا صندلی من پشت به در اتاق بود ، کشوی فایلها را باز کرده بودم و ظاهراً داشتم دنبال چیزی می گشتم ...
    مهراوه ادامه داد : نمی دانید کجا هستند ؟ من همسرشان هستم ، هرچه به موبایلشان زنگ می زنم جواب نمی دهند ، کار واجبی با ایشان دارم ، ماشینم دو تا چهار راه پایین تر خراب شده ، من فکر کردم ....
    صندلی ام را چرخاندم –
    حالا صورت من و مهراوه روبه روی هم قرار گرفته بود ... رنگ مهراوه چنان پرید و نفسش چنان به شماره افتاد ، که کل جمله ای را که می خواست بگوید فراموشش شد ...
    سکوت کرده بود ، عاقبت به زحمت گفت : خدای من ، شما .. ؟ اینجا چه کار می کنید ؟
    با پوزخند گفتم : آن همه راه از شمال تا اینجا آمدم تا بشوم منشی همسر زنی که روزگاری نه چندان دور ، قرار بود خودم همسرش بشوم . می بینی روزگار چه بازی های عجیبی توی آستینش دارد ؟ می چرخد و می چرخد و مثل یک توپ بسکتبال سنگین می خورد وسط سرت ...
    با ملایمت گفت ک چقدر فرق کرده ای ، اصلاً شبیه یوسفی نیستی که توی آن مخروبه ی روغنی دیدمش ! پوزخند روی لبم خشکید ، نمی خواستم اقرار کنم ، اما گفتم : هرکجا عشق آید و ساکن شود هر چه ناممکن بود ، ممکن شود .
    چیز عجیبی نیست همان نیرویی که خرابم کرده بود ، از نو آبادم کرد . هرکس عاقبت به اصل خودش باز می گردد ، من هم عاقبت به اصلم بازگشتم . به آن شخصیتی که به آن تعلق داشتم و به آن احساسی که قلبم به آن تعلق داشت ... قلبم و همه ی وجودم ...
    مهراوه نگاهش را از من دزید .
    ادامه دادم : زنگار را از کلید وجودم پاک کردم تا اگر قفلم پیدا شد ، روحم به جای پیوستن به همزادش ، آویزان هر غیر همجنسی نشود ....
    گوشه و کنایه ام را فهمید ، تمام حرف هایم برایش واضح بود . اشاره ای کافی بود تا او ، اصل مطلب را درک کند ، اما نخواست که جوابی به طعنه هایم بدهد . بی تفاوت گفت : ماشینم وسط چهارراه مانده ، همین طور به امان خدا رهایش کرده ام و آمده ام اینجا ... حداد کجا رفته که موبایلش را جواب نمی دهد ؟ من نمی دانم باید چه کار کنم ؟
    در حالی که دستم را به سمتش دراز می کردم گفتم : آقای حداد ، موبایلشان را توی اتاقشان جا گذاشته اند ، سوییچ را بدهید به من و خودتان بروید خانه ...
    مردد گفت : نه ... ترجیح می دهم منتظر بمانم . بر می گردم توی ماشین ، وقتی آمد بگویید با موبایلم تماس بگیرد .
    بی حوصله گفتم : پس باید تا شب منتظر بمانید .... چون جناب حداد رفته اند شهریار ، جلسه ی مدیران شرکت مه آورد .... تا غروب هم بر نمی گردند ... با احتساب ترافیک ، احتمالاً 7 یا 8 شب می رسند ....
    سوییچ را توی دستش ، نه توی مشت باز من ، که روی میز گذاشت . گفتم : ماشینتان همان bmv610 است ؟
    با خونسردی گفت : بله ....
    با پوزخند گفتم : فکر نمی کردم این طور ماشینها هم آدم را سر چهارراه بگذارند ....
    جوابی نداد ... به سمت در راه افتاد و در نیمه باز را گشود ...
    به سرعت گفتم : خانم محمدی ؟ برنگشت ..
    ادامه دادم : می شود بپرسم از کجا فهمیدید که شرکت ورشکست شده ؟
    همانطور که پشتش به من بود ، گفت : شیرین بر عکس تو ... خوب بلد است چطور گلیمش را از آب بیرون بکشد . شیرین و رویا را که روی هم بگذاری ، آن تجارت خانه ی مفنگی که سهل است ، یک سربازخانه را هم حریفند ! البته نه با کاردانی و درایتشان ، بلکه با چموشی و زیرکیشان ...
    حیرت زده گفتم : آدمها قدرت عجیبی دارند ... اگر واقعاً خواهان چیزی باشد ، به دستش می آورند ....
    قاطع گفتم : دروغ می گویی . باز هم داری به من دروغ می گویی . شیرین و رویا اینقدر هم با عرضه نیستند ... تو خودت رفتی سراغشان . تو ، آگهی های مزایده ی مادر را توی روزنامه دیدی و با هوش سرشاری که داری ، تا ته ماجرا را خواندی ... کتمان نکن مهراوه ، من تو را حتی بهتر از خودت می شناسم .
    مهراوه جوابی به حرف هایم نداد .. .رفت و در را پشت سرش بست . مدتی همانطور حیرت زده به در بسته خیره ماندم ... بعد سوییچ را از روی میز برداشتم و به سمت در دویدم ..... نمی دانستم از کدام طرف باید بروم . نمی دانستم چهار راهی که ماشین مهراوه وسط آن مانده ، چهرا راه بالایی است یا پایینی ؟ یادم رفته بود که بپرسم ، یادش رفته بود که بگوید . اهمیتی نداشت ، من می توانستم از دلم بپرسم . بنابراین چشم هایم را بستم و سوییچ را توی دستم فشردم و به دلم رجوع کردم ، داشتم می دویدم ... قطعاً ماشین مهراه در سمت راست من بود ، چون پای آدم به سمتی می رود که دلش می رود ... دل من داشت به سمت راست کشیده می شد ، پس ماشین مهراوه هم آنجا بود ....
    رسیدم ...ماشین مهراوه همانجا بود ، درست وسط چهارراه .... پوزخند تلخی روی لبهایم نقش بست . چه کسی می توانست نیروی اعجاز عشق را انکار کند ، چه کسی می توانست ؟
    سوییچ را از جیبم درآوردم و در را باز کردم ..... درها با صدای قدرتمندی باز شدند .... سوار شدم .... روی صندلی مهراوه نشستم و با حسرت به فرمان دست کشیدم ، شاید هرکسی جای من بود ، در آن شرایط ، حسرت چنین ماشینی را می خورد . اما من در آن لحظه ، فقط در حسرت مهراوه بودم . در حسرت مهراوه و در حسرت یک لحظه همجواریش .
    ماشین را روشن کردم ، روشن شد ، اما به محض روشن شدن ، چراغ اخطار و سوت خطر با هم همزمان اعلام خطر دادند . قطعاً کاری از دست من بر نمی آمد . این طور ماشین ها حتی برای رفع یک عیب جزئی هم احتیاج به ( دیاگ ) داشتند . بهترین کار این بود که بوکسلش کنم ... موبایلم را از جیبم درآوردم و زنگ زدم به امداد خودرو ...
    ماشین را منتقل کردم به نمایندگی ... پرئنده تشکیل دادم و رسید کامپیوتری گرفتم ... داشتم از در نمایندگی خارج می شدم که یکی از کارگرها به سمتم دوید و گفت : آقا ... ماشینتان را خالی نمی کنید ؟ توی داشبوردش پر اثاث است .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    390 تا 391

    اصلا یادم نبود.به سمت ماشیین برگشتم و در داشبورد را باز کردم.کارت بیمه...چند تاcd ...یک جفت دستکش،عینک افتابی مهراوه،و یک بسته هزارتومنی پول و یک تقویم سررسید کوچک،توی داشبورد بود...از کارگر یک کیسه گرفتم و با دقت یکی یکی وسایل داشبورد را داخل ان گذاشتم.حال عجیبی داشتم،کیسه ای که در دستم بود حس عجیبی را به من منتقل می کرد.یک جور حس گنگ اما اشنا؟مثل دیدن ادمی که غریبه اسن اما به نظرت اشنا می اید...،یا رفتن به مکان نااشنایی که انگار قبلا ان را دیده ای!

    رفتم شرکت و نشستم روی صندلیم...کیسه را روی میز گذاشتم و همان طور پریشان و اشفته خیره شدم به ان...حالم،درست حال ادمی بود که در یک قدمی یک مار سمی ایستاده و وحشت زده به چشم های مار خیره شده و نمی دانم که مصلحتش در فرار است یا در قرار؟
    نتوانستم بر نفسم غلبه کنم،نتوانستم به روحم رحم کنم،عاقبت در کیسه را باز کردم و وسایل داخل ان را یکی یکی و با علاقه روی میز چیدم...دستکش های مهراوه را دستم کردم و احساس کردم که گرمای دستان اور ا احساس می کنم.عینکش را به چشمم زدم و احساس کردم که دنیا را ازپشت دیدگان او می بینم...
    تقویمش را باز کردم و سعی کردم که روز شمار گذر عمر را با بی تفاوتی و سردی نگاه امروز او ورق بزنم،جایی در اواسط تقویمدست خط اشنای مهراوه پیش دیدگانم رقصید.چشم هایم را بستم و دست خط مهراوه را روی چشم هایم گذاشتم.ناگهان احساس کردم که همه ی وجودم پر شد از بوی حضور مهراوه...دوباره بوی بهشت می امد.بله قطعا این بوی بهشت بود...بوی بهشت حضور مهراوه...همه ی وجودم لرزید و شانه هایم در هق هق تند بغضی که شکست،مرتعش شد...دستم لرزید و دفتر از روی پشت دستانم به روی زمین افتاد.گریه ی من،تنها گریه ی یک مرد نبود.بغضی بود که بعد از سه سال شکسته بود.بغض فرو داده ی یک عاشق بود که دلش با ذلت،به خاک و خون کشیده شده بود.از من چه مانده بود،جز این همه حسرت و اه سرکش و گریه های بی امان؟از همه ی وجودم پس از مهرواه چیزی نمانده بود جز مشتی خاک،که با ان افریده شده بودم و زخمی که تا ابد برتارک وجودم باقی مانده بود؟
    چه کسی می توانست درکم کند؟هیچ کس،هیچ کس حال ادمی مثل من را نمی فهمید؟حال عاشقی که همه ی سرمایه و زندگی و ابرو و حیثیتش را به خاطر محبوبی از دست داده بود که حالا، در دستان مرد دیگری اسیر و گرفتار بود؟
    خم شدم و دفتر را از روی زمین برداشتم.صفحه ای که دفتر روی ان به زمین افتاده بود ،تا شده بود.با دست صاف اش کردم.خط زیبا و نستعلیق مهراوه ناخواسته چشمم را نوازش کرده و نگاهم بی اراده دنبال خطوط دوید...این من نبودم که می خواندم،این صدای مهراوه بود که در گوشم خوش اهنگ و پرطنین می خواند...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    392 تا 397

    گريه نكن دل من سپيده دمان در راه است....كسي كه با عشق سر بر بالين ميگذارد سپيده دمان در دامن عشق چشم مي گشايد....گريه نكن دل من صبور باش و بنگر دوباره سپيده سر زده است.....چشم هايت را باز كن اشكهايت را پاك كن و اميدوار سپيده را تماشا كن ....و فرياد بزن سلام سپيده ي صبح بهاري...و نگاه كن و باور كن كه زندگي هنوز جريان دارد....تو زنده اي و نفس مي كشي....و ضربان قلبت را احساس ميكني...پس هنوز عاشقي و تا وقتي كه عاشقي يعني هنوز اميدي هست...

    دفتر در دستانم چنان مي لرزيد كه قدرت خواندن از من سلب شده بود همان جا كف زمين زانو زدم و اولين صفحه ي سياه شده را باز كردم مهراوه نوشته بود....

    من نمي خواستم قلب كوچكم را از زندان وجودم بيرون بياورم و كف دستانم بگيرم و اسرار مخوف عشق را در ان تماشا كنم من نمي خواستم به اينده اي برسم كه گذشته اي داشته باشد كه يادش مدام ازارم دهد من نمي خواستم خلاف جهت جريان روزمره ي زندگي شنا كنم من نمي خواستم عادت عاشقي قوانين خداوند را در نظرم كمرنگ كند و دل خدا ترسم را دچار ترس هاي زميني كند من نمي خواستم دلم براي كسي گريه كند در نبودنش بهانه بگيرد و وقت همنشيني تسلس يابد و ارام گيرد ...من نمي خواستم درد جدايي دو روح را از هم تجربه كنم من نمي خواستم....نمي خواستم تو مجبورم كردي يوسف...تو مجبورم كردي...
    به تو نگفتم اما خوب مي دانستم كه اگر دل سنگم را بشكنم و به محبت تو بلورينش كنم مدام بايد دست و دلم بلرزد كه از دستت نيفتد و نشكند
    به تو نگفتم اما مي دانستم انكه امروز همدم لحظه هاي تنهايي من شود فردا در شب بي كسي بهانه ي دل رنجور من است من شادي روز وصل را نمي خواستم تا در روز فصل لحظه به لحظه رنج را تجربه كنم من عادت كرده بودم كه سرم را به هيچ ديواري تكيه ندهم چرا سرم را عادت دادي به تكيه كردن به شانه هايت تا امروز در نبودنت به ديوار سرد تكيه كند و اه بكشد
    چقدر گفتم يوسف...چقدر گفتم كه من دستان امن عشق را نمي خواهم دستان نا امن اما ابدي اين روزمرگي تلخ مرا خوشتر است تا دستان مهربان اما گذراي عشق اما تو......
    حرفم را نشنيدي....رو برگرداندي و بي مهابا به قلبم تاختي انقدر تاختي تا من شاهد روزگاري باشم كه شايسته ي دانسته هاي من نبود
    دلبستگي مردها به بوته ي خار مي ماند كه ثمري نمي دهد...اين زن ها هستند كه دلشان را بر سر مي گيرند و همچون بزرگترين موهبت هاي دنيا به اسمان روشن بصيرت مي برند....
    براي زن ها عشق زخكي است ميان استخوان و گوشت و براي مردها تنها حشره اي مزاحم...و ادمي هر چيز را ميتواند تحمل كند اما زخم را هرگز...خدايا ميترسم ميترسم چه بزرگ است عشق و چه كوچكم من
    چه ساده از من گذشتي انگار كه هرگز نبوده ام و چه ساده چشم بر من بستي انگار كه هرگز نديديم...عجبي نيست جنس تو را خوب مي شناسم...دويدن و دويدن و دويدن و عاقبت به تصور رسيدن دلزدگي و بريدن...
    گله اي نيست انكه عاقبت مي بازد تويي نه من...اين اشكها مهمان چند روزه ي من اند اما تو...يك عمر در حسرت من خواهي گريست...شك ندارم كه زود خيلي زودتر از انچه فكرش را كني درد فراق من گريبانت را خواهد گرفت و نفس را بر تو تنگ خواهد كرد...باور نمي كني اما من مثل يك تصوير روشن واضح روزي را مي بينم كه بي من از زندگي سير شده اي و براي دوباره داشتن ام مثل طفل از مادر جدا ضجه مي زني...اما چه سود...كه فاصله ي عشق و نفرت چنان به هم نزديك است كه مژه به چشم... و راه بي زاري سراشيبي تند بي بازگشت .
    من ديگر دنبال هيچ زيرايي براي چراهايم نيستم...من ديگر دنبال هيچ مبادا و اما و اگري نيستم من ديگر دنبال سايه ي احساس هيچ مردي نمي دوم من ديگر به اميد باران به هيچ هواي ابري دل نمي بندم كسي كه جذر و مد عشق هاي مردانه را باور كند ديگر روي ساحل عاطفه ي هيچ ((دوستت دارمي )) با چوب اعتماد. نفس صميميت را نمي كشد....
    من ديگر به قفل و كليد فكر نمي كنم....زنگارها ديگر برايم مهم نيستند....من ديگر مدت هاست كه به قطعه ي گمشده ام فكر نمي كنم چيزي به پايان راه نمانده من همينطور لنگ لنگان هم كه بروم مقصد دور نيست....من از دور مي بينم كه پايان راه نزديك است....

    زندگي در چشم من شبهاي بي مهتاب را ماند

    قلب من نيلوفر پژمرده در مرداب ماند
    ابر بي باران اندوهم
    خار خشك سينه ي كوهم
    سالها رفته است كز هر ارزو خالي است اغوشم....
    نغمه پرداز جمال عشق بودم روزگاري دور
    حاليا خاموش خاموش.....
    ياد از خاطر فراموشن....
    ناله ي من مي تراود از در وديوار
    جام عمرم از شراب اشك لبريز است
    همزباني نيست تا گويم به زاري درد خويش
    اي دريغ......اي دريغ....
    ديگرم مستي نمي بخشد شباب
    جام من خالي شده از عشق ناب
    ساز من فريادهاي بي جواب.....
    همچنان در ظلمت شبهاي بي مهتاب
    همچنان پژمرده در پهناي اين مرداب
    همچنان لبريز از اندوه مي پرسم
    دل اگر بشكست؟
    عهد اگر بگسست؟
    مهر اگر ديگر به دل ننشست؟
    تا كجا بايد به رنج سر كرد؟
    تا كجا بايد به رنج سر كرد؟

    فصل 24

    تمام شد...تمام يادداشت هاي مهراوه همين بود...بدون يك كلمه پس وپيش....مي بيني همه را از حفظم اخر بارها در خلوتم خواندمشان اين يادداشت ها براي من مثل يك گنج مدفون شده بود در ته يك اتشفشان فعال. ولي افسوس... افسوس كه دير به دستم رسيده بود انقدر دير كه ديگر دردي از بيچارگي ام دوا نميكرد.ان موقع فقط يك اميد برايم مانده بود اينكه ذره اي حتي نوك سوزني از احساس ان روزهاي دور چيزي در ته دل مهراوه مانده باشد چيزي كه بتواند سرنوشت مرا تغيير دهد.....
    به هر تقدير ان روز گذشت....غروب كه شد و اقاي حداد برگشت من با ظاهر ارام ومثل يك پسر خوب سر به راه پشت ميزم نشسته بودم و ظاهرا داشتم كارم را ميكردم...خبر اودن مهراوه و خراب شدن ماشينش را خودم به اقاي حداد دادم....چنان اسوده و بي تفاوت كه انگار هرگز در تمام عمرم هيچ احساسي نسبت به مهراوه نداشته ام.از خودم در عجب بودم چقدر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    398-403

    آدمیزاد می توانست رنگ عوض کند و دورویی چقدر ساده تر بود ، وقتی که عاشق بودی. حداد شروع کرد به تشکر کردن از من ،... و هنوز داشت از من تشکر می کرد وقتی که من کسیه ی وسایل مهراوه را روی میز گذاشتم ! با تعجب به کیسه نگاه کرد و گفت: این دیگر چیست؟ با خونسردی گفتم : وسایل داخل داشبورد است.
    کیسه را باز کرد و بی حوصله نگاهی به داخل آن انداخت . بعد سری تکان داد و بی تفاوت آن را گوشه ی میز گذاشت ... خنده ام گرفته بود ، کیسه ای که برای او اینقدر بی ارزش بود برای من همه ی زندگی ام بود ... عجیب نبود... فرق آدم ها در همین بود ، در تفاوت نوع احساسشان نسبت به هم ، و زاویه ی دیدشان نسبت به همه ی مسائل پیرامونشان.
    حداد پرسید: نگفتن ماشین کی حاضر می شود و اشکالش چیست؟
    کوتاه گفتم: نه... و از اتاقش بیرون رفتم.
    آن شب ، زودتر از همیشه رفتم خانه . آنقدر زود ، که حتی قبل از مادر و شیرین رسیدم خانه ... رفتم به اتاقم و برعکس همیشه ، قبل از آنکه لباسم را عوض کنم یا دوش بگیرم ، با همان لباس ها روی تختم دراز کشیدم و به کیفم خیره شدم ... دفتر مهراوه هنوز آنجا بود داخل کیفم، چیزی به ذهنم نیامد مگر چند جمله که مدام در مغزم تکرار می شد ...
    دل اگر بشکست ؟ عهد اگر بشکست؟ مهر اگر دیگر به دل ننشست ؟ تا کجا باید به رنج زندگی سر کرد ؟ ای دریغ ... ای دریغ... همزبانی نیست تا گویم به زاری درد خویش...
    داشتم دیوانه می شدم ، باور اینکه روزهایی بوده که مهراوه تا این حد دوستم داشته و من قدر ندانسته ام ... باور اینکه روزهایی بود که مهراوه درهای دلش را به روی من گشوده بوده و من با سر به هوایی از کنارش گذشتم، باور آنکه آغوش مهراوه گشوده بوده و من به سوی او پر نکشیدم ... داشت دیوانه ام می کرد . چطور این همه غافل مانده بودم... چرا نفهمیدم؟ چطور ندانستم؟
    از جایم بلند شدم و دفتر را زدم زیر بغلم ... رونویسی از روی صفحات برایم کاری نداشت ، اما دلم می خواست آنچه می خوانم با دست خط خود مهراوه باشد تا بتوانم باورش کنم. از ورق های نوشته شده ی دفتر ، کپی گرفتم و یکراست برگشتم خانه...
    حالا وقتش بود تا ما بقیه ی صفحات دفتر را من برایش سیاه کنم. می دانستم که به زودی به دنبال دفترش خواهد آمد ... و آن ( به زودی) می توانست همین فردا باشد ... رفتم نشستم پشت میزم و شروع کردم به نوشتن ... اصلا فکر نکردم که چه می خواهم بنویسم و برای چه کسی؟ فقط احساس می کردم که سر غده ی چرکی احساسم که مدت ها بود دردناک و متورم شده ، نیشتر خورده. دستانم می لرزید ... اما می نوشتم... اشکهایم از گونه هایم سر می خورد و روی کاغذ می چکید ... اما می نوشتم ... کاغذ از نم اشکم خیس می شد و خطوط در هم می تنید ، اما می نوشتم... برای چه کسی نمی دانم، اما نوشتم:
    خدایا... شده تا به حال عاشق شده باشی؟ نه عاشق بنده ات... که به جای بنده ات، عاشق شده باشی؟ درست همان طور که ما عاشق می شویم...( درد می کشیم و رنج می بریم و از ترس خشم و غضب تو ، تمام شور و شوق عاشقی را از یاد می بریم)
    خدایا شده تا به حال عاشق شده باشی؟ از شدت محبت لرزیده باشی و از شوق پر کشیده باشی؟ سر بر شانه ی معشوق از دردهایت گفته باشی و از بی رحمی روزگار، در فراخنای سینه اش پنهان شده باشی؟ بعد از خودت ترسیده باشی و روزها و روزها از درد گریسته باشی؟ خدایا... شده تا به حال از این پایین ، از این جایی که من هستم ، به خودت نگاه کرده باشی؟ شده تا به حال بین خواستن و نداشتن ، بین بهشت و جهنم سرگردان شده باشی؟ خدایا، شده تا به حال به قشنگترین حسی که در انسان آفریدی، نه از گسترده ی قدرت خودت ، که از دریچه ی کوچک قدرت و توانایی انسانی ، نگاه کرده باشی؟ خدایا، شده تا به حال به گنجایش ظرفیت وجود آدمی و حجم عشق فکر کرده باشی؟
    خدایا... وقتی با توصیف خشم و غضب الهی ، حد و حدود و مرزها را مشخص می کردی، هرگز به وسعت بی حد و حصر عشق فکر می کردی؟ اصلا جنس عشق را از چه آفریدی؟ از خاک انسان یا آتش شیطان!
    آدم عاشق حوا بود و حوا عاشق سیب... حوا به هوای سیب رفت و آدم به هوای حوا و بهشت به بهای عشق . زلیخا عاشق یوسف بود و یوسف عاشق تو ، یوسف به هوای عشق زندانی شد و به بهای عشق ، شد عزیز مصر!
    خدایا عاقبت ، عشق چه بود؟ نردبان تعالی بشر تا عرش؟ یا سرسره ی سقوطش به ته دره ی جهنم؟ خدایا من گم شده ام... خدایا من جایی میان بهشت و جهنم ، جایی میان دنیا و آخرت ، جایی میان قداست خواستن و امر به باید و نباید ، جایی میان آنچه کردم و آنچه نباید می کردم ، گم شده ام... خدایا، من کجای راه از تو جا ماندم که چنین سرگردان شده ام... خدایا، کوله بار عشقم کجا از قافله ی رحمت تو افتاد ، که نفهمیدم... من عاشق، کجا از قافله ی سالار هدایت تو عقب افتادم ، که به بیراه رسیدم... خدایا چه شد، چه کردم، که این نربان به جای آنکه به بالا برساندم، به حضیض ذلت افکندم؟
    خدایا... به کدام سو روم؟ خدایا درد دل ، به که گویم؟ خدایا، سر بر شانه ی چه کسی، های های گریه کنم؟ خدایا بی پناه و بی کس و تنها شده ام ، از دردی که توان گفتنم نیست...
    خدایا چه کنم؟ به هر طرف که می روم او را می بینم... به هر سو که می روم به او می رسم... به هر چه که پناه می برم ، سر از آغوش یاد او در می آورم ... خدایا، گسترده ی وجود او بر تمام زندگی ام سایه انداخته ... سایه ای که نمی دانم سایه ی رحمت توست یا فریب شیطان؟
    خدایا، سراسر وجودم آتش است . آتشی که نمی دانم از حضور سیال یاد اوست ، یا از گرمی نفس های شیطان.
    خدایا ، ذهن بی کران انسانی من ، پر از هیاهو شده ، هیاهویی که نمی دانم صدای غل و زنجیر شیطان است که به دست و پایم می بندد ، یا صدای پایکوبی فرشتگان ، که در بزم تعالی روح انسانی پایکوبی می کنند ؟
    خدایا من کجا ایستاده ام ؟ کجای بندگی ام؟ کجای خدائیت؟ خدایا من جایی میان هوا و زمین معلق مانده ام ... نه توان ماندنم هست، نه توان رفتنم... نه راه پسم مانده، نه راه پیش ام... خدایا، تو که مرا آفریدی، عشق را آفریدی، او را آفریدی، سرنوشت را آفریدی و او را سر راهم قرار دادی ، خدایا تویی که محبتش را چنین بزرگ و خانمان برانداز در دلم جای دادی، بگو حالا که از من گرفتیش ، چه کنم؟ چطور زندگی کنم، به چه امیدی شب ها بخوابم و به چه دلخوشی چشم هایم را باز کنم؟ من بنده ام، ناقصم، ناتوانم، نادانم، اما تو ، خدایی ،کاملی ، توانایی ، دانایی ، تو... که صاحب حکمت و قدرتی ، تو بگو ، من چه کنم؟ ظرف شکسته و آب ریخته ، من مانده ام تشنه و خشکیده لب... خدایا بگو چه کنم ؟ چه کنم با این دل بی سر و سامان . چه کنم با این زندگی بر باد رفته . خدایا چه کنم با این دل تنها و این سد ایمان ترک برداشته؟
    دفتر را بستم و نفس بلندی کشیدم . مطمئن نبودم که مهراوه بتواند همه ی آنچه را که نوشته ام بخواند... چون آنقدر کاغذ از اشکهایم خیس شده بود که بعضی کلمات به سختی قابل خواندن بودند ، اما خودم خیلی سبک شده بودم .
    کسی در اتاقم را باز کرد ... مادر بود. با دیدن چشم های پف کرده و صورت پر از اشک من نالآن گفت : باز گریه کرده ای ؟ دوباره چرا؟
    سرم را پایین انداختم ... با غصه گفت: بس کن یوسف ... بس کن ... از خدا بترس. صبر خدا هم حدی دارد . بترس از روزی که حوصله اش سر برود و بشود همان خدای قهار و منتقمی که در سوره ی آل عمران گفته.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #90
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    404 – 407

    با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و گفتم باز رفته بودی ختم انعام؟
    مادر نچ بلندی گفت و در را بست…..
    لباسهایم را عوض کردم و رفتم حمام… آب دوش مثل باران روی سرم می ریخت و لا به لای اشک چمهایم گم می شد و از کنار گونه و گردنم می ریخت پایین…
    خواندن دست نوشته های مهراوه، به زخم کهنه ی دلبستگی ام بدجوری نمکم پاچیده بود. و حالا این اشک نبود که می ریختم، من داشتم خون گریه می کردم. چطور نفهمیده بودم، چطور باور نکرده بودم که دوستم دارد؟چطور نفهمیده بودم که مهراوه با دیگران فرق دارد….چطور نفهمیده بودم؟ چطور نادیده گرفته بودمش؟ چطور توانسته بودم نسبت به خواسته هایش بی تفاوت باشم.
    من در مدت تمام این سالها، فقط به خودم و به خواسته های خودم فکر کرده بودم…من فقط سخنرانی کرده بودم. مدام حرف زده بودم و وعده و وعید توخالی داده بودم….من به جای عمل کردن، فقط میتینگ داده بودم. من به جای پذیرش عقاید مهراوه، به جای راضی شدن به خواسته او، به جای قرار گرفتن کنار او، فقط مقابل او ایستادم و با فریاد، میل و نظر و خواسته ی خودم را اعلام کرده بودم. من به جای اینکه عاشق او بوده باشم عاشق خودم بودم. چقدر مجبورش کرده بودم به چیزهایی که نمی خواست….چقدر تحمیل کرده بودم نظراتم را به جای عقایدی که نمی پذیرفت……چقدر گریانده بودمش و در خلوت برای خودم کف زده بودم…چقدر در توهم رسیدن او را از دست داده بودم…و حالا دیگر برای فهمیدن همه این چیزها دیر شده بود…مهراوه رفته بود و دیگر مال من نبود.هرگز مال من نبود…
    زیر دوش چمباتمه زدم و سرم را توی بازویم فرو کردم و های های و بلند بلند شروع کردم به گریه کردن. درد عجیبی همراه با گرمای محبت مهراوه در گستره وجودم می پیچید…هق هق تلخ و شکسته ام آه های بلندی بود که از ته دلم بر می خاست….خدایا چرا گذاشته بودم از دستم برود؟چرا با بی فکری از دست داده بودمش؟…خدایا چرا فکر کرده بودم همیشه فرصت هست؟ ….همیشه جای جبرانی هست؟. خدایا چرا فکر کرده بودم درد نداشتن و نبودنش را مرهم و التیامی هست؟….چرا؟….چرا؟….چرا؟….م ادر چند تقه به در زد. صدای آب، مانع شنیدن های های گریه ام نشده بود، صدای مادر وحشت زده، در صدای گریه من گم شد، هراسان گفت:یوسف…یوسف جان…بیا بیرون ببینم چی شده؟یوسف….یوسف…باز کن این در لعنتی را..یوسف!
    حوله ام را پوشیدم و در را بز کردم…صورت مادر از وحشت و ترس سفید شده بود.با دیدن من تفس بلندی کشید و گفت: چی شده یوسف؟ باز چی به سرت اومده؟ حداد چیزی فهمیده؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم و در حالی که وارد اتاقم می شدم گفت:می خواهم بخوابم مادر…لطفاً کاری به کارم نداشته باش…می خواهم تنها باشم.
    مادر یک قدم از جلوی در کنار رفت….
    در را بستم و همانطور روی تخت دراز کشیدم…تا صبح راه زیادی نمانده بود. کسی چه می دانست، شاید فردا آن صبح قشنگی بود که مهراوه می آمد دنبال دفترش.

    فصل 25

    بهترین کت و شلوارم را پوشیدم و بهترین ادکلنم را زدم… درست مثل آن روزی که بعد از مدتها می خواستم به جای خانم همتی بروم سر قرار…به صورتم افترشیو زدم و در آیینه به خود لبخند زدم، لبخندم کمرنگ بود اما از هر روزی پر رنگ تر به نظر می رسید!
    سوار ماشین شدم….برعکس هر روز از ترافیک عصبانی نشدم…پشت چراغ قرمزها دستم را روی بوق نگذاشتم و با صلابت از پله های شرکت بالا رفتم. این حس که روزی من مردی بودم که در قلب مهراوه جایی داشته باشد و دل او را بلرزاند، حس لذت بخش و اعتماد به نفس عجیبی به من می داد. حسی مثل اینکه روزگاری نه چندان دور،من بهترین و ارزشمند ترین و لایق ترین مرد روی کره زمین بوده ام. مردی که زنی چون مهراوه توانسته بود به او فکر کند و حتی دوستش داشته باشد…..


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/