384 - 389

بابای مهربان قصه ها می شد و از توی ابرها بیرون می آمد و بعد دوباره بخار می شد و لای دست و پای زمان گم و گور می شد ! به مادرم هم همه ی این حرف ها را گفتم ... حتی التماسش کردم که به ثریا بگوید ، پیش ثمین اسمی از من نیاورد . من تاج افتخار آمیزی برای ثمین نداشتم که بخواهم میراث دار نامم باشد ... من آدم گم شده ای بودم که راه برگشتن به حقیقت زندگی را گم کرده بودم . من گم شده بودم و انتهای بیراهه ای که می رفتم هم برایم مهم نبود . من اینطوری روزگار می گذراندم .... بی هدف و بی انگیزه ، خسته و از پا افتاده ، بی حوصله و افسرده .... که ناگهان دوباره سر و کله ی مهراوه گوشه ی زندگیم پیدا شد ، آن هم درست وقتی که از دیدار دوباره اش نا امید شده بودم و به آخر خط رسیده بودم ، وقتی آمد .. صدای پایش را در راه پله ها شنیدم . باورت نمی شود مسیح ، اگر بگویم روزی صد نفر از آن راه پله ها پایین و بالا می رفتند ، آخر ما طبقه ی اول بودیم و تمام طبقات پر از شرکت با مراجعه کنندگان مختلف زن و مرد ، اما صدای پای مهراوه طور دیگری بود ، طور دیگری که من می شناختمش .... انگار قدم هایش آهنگی خاص داشت ، مثل یک ملودی ، آرام بخش و دلنواز بود . برای همین من آن روز ، پیش از آنکه ببینمش ، فهمیدم که مهراوه در راه است .. صدا ، مدام نزدیک تر می شد و حال من خراب تر ، درست مثل براده های آهن که هرچه به محدوده ی جاذبه ی آهن ربا نزدیک تر می شوند ، تغییر و تحول شگرف تری پیدا می کنند .

عاقبت در شرکت باز شد و مهراوه در آستانه ی در ایستاد . من پشتم به در بود ، به عمد پشت صندلیم را به سمت در کرده بودم تا پس نیفتم . آخر احساس می کردم قلبم دوام نمی آورد اگر در ناگهان باز شود و مهراوه در قاب آن پدیدار شود ...
صدایش آرام و خوش طنین در گوشم پیچید ... ببخشید آقا .... جناب حداد تشریف دارند ؟ همانطور پشت به در ، با دست به در باز اتاق آقای حداد اشاره کردم . مهراوه به سمت اتاق دوید و چون اتاق را خالی دید ، به سمت من برگشت ... حالا صندلی من پشت به در اتاق بود ، کشوی فایلها را باز کرده بودم و ظاهراً داشتم دنبال چیزی می گشتم ...
مهراوه ادامه داد : نمی دانید کجا هستند ؟ من همسرشان هستم ، هرچه به موبایلشان زنگ می زنم جواب نمی دهند ، کار واجبی با ایشان دارم ، ماشینم دو تا چهار راه پایین تر خراب شده ، من فکر کردم ....
صندلی ام را چرخاندم –
حالا صورت من و مهراوه روبه روی هم قرار گرفته بود ... رنگ مهراوه چنان پرید و نفسش چنان به شماره افتاد ، که کل جمله ای را که می خواست بگوید فراموشش شد ...
سکوت کرده بود ، عاقبت به زحمت گفت : خدای من ، شما .. ؟ اینجا چه کار می کنید ؟
با پوزخند گفتم : آن همه راه از شمال تا اینجا آمدم تا بشوم منشی همسر زنی که روزگاری نه چندان دور ، قرار بود خودم همسرش بشوم . می بینی روزگار چه بازی های عجیبی توی آستینش دارد ؟ می چرخد و می چرخد و مثل یک توپ بسکتبال سنگین می خورد وسط سرت ...
با ملایمت گفت ک چقدر فرق کرده ای ، اصلاً شبیه یوسفی نیستی که توی آن مخروبه ی روغنی دیدمش ! پوزخند روی لبم خشکید ، نمی خواستم اقرار کنم ، اما گفتم : هرکجا عشق آید و ساکن شود هر چه ناممکن بود ، ممکن شود .
چیز عجیبی نیست همان نیرویی که خرابم کرده بود ، از نو آبادم کرد . هرکس عاقبت به اصل خودش باز می گردد ، من هم عاقبت به اصلم بازگشتم . به آن شخصیتی که به آن تعلق داشتم و به آن احساسی که قلبم به آن تعلق داشت ... قلبم و همه ی وجودم ...
مهراوه نگاهش را از من دزید .
ادامه دادم : زنگار را از کلید وجودم پاک کردم تا اگر قفلم پیدا شد ، روحم به جای پیوستن به همزادش ، آویزان هر غیر همجنسی نشود ....
گوشه و کنایه ام را فهمید ، تمام حرف هایم برایش واضح بود . اشاره ای کافی بود تا او ، اصل مطلب را درک کند ، اما نخواست که جوابی به طعنه هایم بدهد . بی تفاوت گفت : ماشینم وسط چهارراه مانده ، همین طور به امان خدا رهایش کرده ام و آمده ام اینجا ... حداد کجا رفته که موبایلش را جواب نمی دهد ؟ من نمی دانم باید چه کار کنم ؟
در حالی که دستم را به سمتش دراز می کردم گفتم : آقای حداد ، موبایلشان را توی اتاقشان جا گذاشته اند ، سوییچ را بدهید به من و خودتان بروید خانه ...
مردد گفت : نه ... ترجیح می دهم منتظر بمانم . بر می گردم توی ماشین ، وقتی آمد بگویید با موبایلم تماس بگیرد .
بی حوصله گفتم : پس باید تا شب منتظر بمانید .... چون جناب حداد رفته اند شهریار ، جلسه ی مدیران شرکت مه آورد .... تا غروب هم بر نمی گردند ... با احتساب ترافیک ، احتمالاً 7 یا 8 شب می رسند ....
سوییچ را توی دستش ، نه توی مشت باز من ، که روی میز گذاشت . گفتم : ماشینتان همان bmv610 است ؟
با خونسردی گفت : بله ....
با پوزخند گفتم : فکر نمی کردم این طور ماشینها هم آدم را سر چهارراه بگذارند ....
جوابی نداد ... به سمت در راه افتاد و در نیمه باز را گشود ...
به سرعت گفتم : خانم محمدی ؟ برنگشت ..
ادامه دادم : می شود بپرسم از کجا فهمیدید که شرکت ورشکست شده ؟
همانطور که پشتش به من بود ، گفت : شیرین بر عکس تو ... خوب بلد است چطور گلیمش را از آب بیرون بکشد . شیرین و رویا را که روی هم بگذاری ، آن تجارت خانه ی مفنگی که سهل است ، یک سربازخانه را هم حریفند ! البته نه با کاردانی و درایتشان ، بلکه با چموشی و زیرکیشان ...
حیرت زده گفتم : آدمها قدرت عجیبی دارند ... اگر واقعاً خواهان چیزی باشد ، به دستش می آورند ....
قاطع گفتم : دروغ می گویی . باز هم داری به من دروغ می گویی . شیرین و رویا اینقدر هم با عرضه نیستند ... تو خودت رفتی سراغشان . تو ، آگهی های مزایده ی مادر را توی روزنامه دیدی و با هوش سرشاری که داری ، تا ته ماجرا را خواندی ... کتمان نکن مهراوه ، من تو را حتی بهتر از خودت می شناسم .
مهراوه جوابی به حرف هایم نداد .. .رفت و در را پشت سرش بست . مدتی همانطور حیرت زده به در بسته خیره ماندم ... بعد سوییچ را از روی میز برداشتم و به سمت در دویدم ..... نمی دانستم از کدام طرف باید بروم . نمی دانستم چهار راهی که ماشین مهراوه وسط آن مانده ، چهرا راه بالایی است یا پایینی ؟ یادم رفته بود که بپرسم ، یادش رفته بود که بگوید . اهمیتی نداشت ، من می توانستم از دلم بپرسم . بنابراین چشم هایم را بستم و سوییچ را توی دستم فشردم و به دلم رجوع کردم ، داشتم می دویدم ... قطعاً ماشین مهراه در سمت راست من بود ، چون پای آدم به سمتی می رود که دلش می رود ... دل من داشت به سمت راست کشیده می شد ، پس ماشین مهراوه هم آنجا بود ....
رسیدم ...ماشین مهراوه همانجا بود ، درست وسط چهارراه .... پوزخند تلخی روی لبهایم نقش بست . چه کسی می توانست نیروی اعجاز عشق را انکار کند ، چه کسی می توانست ؟
سوییچ را از جیبم درآوردم و در را باز کردم ..... درها با صدای قدرتمندی باز شدند .... سوار شدم .... روی صندلی مهراوه نشستم و با حسرت به فرمان دست کشیدم ، شاید هرکسی جای من بود ، در آن شرایط ، حسرت چنین ماشینی را می خورد . اما من در آن لحظه ، فقط در حسرت مهراوه بودم . در حسرت مهراوه و در حسرت یک لحظه همجواریش .
ماشین را روشن کردم ، روشن شد ، اما به محض روشن شدن ، چراغ اخطار و سوت خطر با هم همزمان اعلام خطر دادند . قطعاً کاری از دست من بر نمی آمد . این طور ماشین ها حتی برای رفع یک عیب جزئی هم احتیاج به ( دیاگ ) داشتند . بهترین کار این بود که بوکسلش کنم ... موبایلم را از جیبم درآوردم و زنگ زدم به امداد خودرو ...
ماشین را منتقل کردم به نمایندگی ... پرئنده تشکیل دادم و رسید کامپیوتری گرفتم ... داشتم از در نمایندگی خارج می شدم که یکی از کارگرها به سمتم دوید و گفت : آقا ... ماشینتان را خالی نمی کنید ؟ توی داشبوردش پر اثاث است .