کرد به کار کردن...فاکتورها را در آورد،فایل ها را باز کرد،ماشین حسابش را گذاشت مقابلش،و شروع کرد به حساب کردن(با حسرت روی صندلی دست کشیدم)...مادر دید،اما به روی خودش نیاورد،نمیدانم شاید هم به عمد بود که بلافاصله گفت:
-مهراوه،ناجی زندگی آشفته ی ما بود.حتی باری طلاق غیابی ثریا هم مهراوه اقدام کرد.مثل ی خواهر همراهش از پله های خانواده،بالا و پائین رفت و طلاق ثریا و حق حضانت ثمین را برایش گرفت....حتی کمکش کرد تا با ثمین برود کانادا پیش عمویش...می دانی چیست یوسف....حق با تو بود...مهراوه فقط حساب داره قابلی نیست،من حساب دارهای با کفایت زیادی میشناسم که میتونن کارشان بی نقص انجام دهند.
اما چیزی را که مهراوه را از دیگران متمایز میکند،مدیریت اوست.مهراوه بی نزیرترین زنی است که من در تمام عمرم دیدم...با کفایت با هوش،مهربان آینده نگر.
از درون میلرزیدم...نمیدانم مادرم میفهمید آیا نه...اما قطعاً حس میکرد...
هر چه باشد او یک مادر بود و همه ی مادر ها،حس شیشم قوی دارند....
سرم را پائین انداختم و با افسوس از پشت صندلی بلند شدم.
مادر قاطع گفت:-کجا؟
به نجوا گفتم:-بر میگردم سر کارم بی اجازه اومدم...
هنوز دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که مادر بلند گفت:
-یوسف به من ربطی ندارد که تو، توی شرکت حداد چه غلطی میکنی...اما اگر بخواهی زندگی مهراوه را به هم بریزی،با دستهای خودم خفه ت میکنم.
دستم از دستگیره در شل شد و پائین افتاد.مادر ادامه داد:
-حداد مرد خوبی است...میتواند مهراوه را خوشبخت کند،او را فراموش کن و بگذار هر دویتان به آرامش برسید.
نمیدانم چرا،ولی از ته قلبم گفتم:
-از کجا میدانید که حداد میتواند مهراوه را خوشبخت کند؟به نظر شما،خوب بودن یک مرد برای خوشبخت کردن یک زن کافی است؟
مادرم مصمم گفت:
-بله کافی است....مگر آنکه زن مرض جونن داشته باشد،که مهراوه ندارد.
مستأصل دم در ایستادم.،...مادر از کنارم گذشت و در را پشت سرش بست.از همان جایی که ایستاده بودم،به صندلی و به میزی که روزگاری مهراوه روی آن نشسته بود،با حسرت نگاه کردم و از ته دل خواندم.
گندم و سیب
مقصر نبودند
آدم فریب عشق را خورد
یوسف برادرم
تنها به جرم عشق
چندین هزار سال
زندایی عزیز زلیخا بود...
تاریخ عاشقان
فهرست کوچکی
از بی شمار نام شهیدان راه اوست
پیغمبران،به عشق سوگند خوردند
زیرا که نام کوچک عشق....
شرح هزار نام بزرگ خدای ماست
فصل 23
هیچ وقت نفهمیدم که مهراوه از کجا فهمیده بود که شرکت ورشکسته شده،من فراری شدم و خانوادهام به بدبختی افتادند،که مثل یک ناجی رسید و به معجزه ی طلسمش،همه ی اومورت را رتق و فتق کرد.
نخواستم هم که بفهمم ....چون فهمیدنش از من دردی رو دوا نمیکرد.گذشته با همه ی جزیاتش،چنان خواب دوری به نظر میرسید که گویی مثل خواب اصحاب کهف مربوط به هزاران سال پیش بود....مربوط به دورانی که من از آنِ آن نبودم،یا زمانی که از آن من نبود.همه چیز فرق کرده بود.
حتی رویا هم دیگر آن رویای سابق نبود.تنها خطی که از گذشته تا به امروزم کشیده شده بود،مادر بود...آن هم با کلی حاشیه و اما و اگر...اعتراضی نداشتم،من سرنوشت را پذیرفته بودم.من حتی بابت دخترم هم ادعایی نداشتم...نه اینکه دل تنگش نشوم نه،دلتنگش بودم،اما فکر میکردم نبودنم،خدمت بزرگ تری به اوست تا بودنم.بی پدر بودن،قطعا بهتر از داشتن پدری بود که در دیدارهای منفصل،گهگدار
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)