صفحه 340-349
نبود!وقتی غلام ازپله های بالای خانه،پایین آمد دیگرنه مردی بود ونه ماشینی.آنجا فقط من بودم که خونین و کتک خورده و روغنی به خاکی افتاده بودم،که قرار بود ازآن به عرش برسم.غلام که ازسروصدا بیدار شده بود،با دیدن سر وصورت خونین من وحشت زده گفت:چی شده یوسف؟این مرتیکه چه مرگش شده؟طلبکاربود یا دیوانه؟
گریه ام ازسرعشق نبود مطمئن بودم که نبود.با حیرتی آمیخته به نفرت گفتم:مهراوه...مهراوه من آن جا ،توی آن ماشین ،کنارآن مرد،کنار یک غریبه...نشسته بود!و... دردستانش..همان دستانی که
می پرستیدمشان...می بوسیدمشان...همان دستانی که لذت گرفتنشان برایم با همه لذت های دنیا برابری می کرد،حلقه بندگی یک مرد دیگر بود.یک مرد دیگر،نه منی که همه وجودم را به پایش ریخته بودم،مهراوه ای که حتی از نفس هم برایم عزیزتر بود،مرافروخته بود...به من دروغ گفته بود...من را دورزده بود...من ماهها وسالها،برای ازدواج با او پرپر زدم.من،من برای رسیدن به او،به همه شرایطی که پیش پایم گذاشت،راضی شدم.ولی اوایستاد مقابلم و بی تردید گفت که به خاطر
بچه اش نمی تواند با هیچ مردی ازدواج کند...و حالا،حالا...با آن مرتیکه...حلقه به دستش بود،خودم دیدم،خودم!...دیگر چیزی نفهمیدم...پخش زمین شدم و در آرامش چشمانم را بستم...
یک هفته بستری شدم...وقتی که تریاک و مشروب و فشارروانی و ناامیدی اززندگی را با هم جمع بزنی،عزراییل را می بینی که پیش رویت با لبی متبسم و دستی گشاده ایستاده و بی صبرانه انتظارت را می کشد.من هم ازاین قاعده مستثنی نبودم،اما دوام آوردم.چرا؟نمی دانم...شاید برای آنکه روزهای بعد ترازآن را هم ببینم و یا شاید برای اینکه روزی مثل امروز،پیش روی تو بنشینم و داستان دلم را برای مردی تعریف کنم که رفیق روزگارغربتم بود.شاید هم برای اینکه باورکنم که احساس آدمها هیچ وقت به آن ها دروغ نمی گوید...همان احساسی که ته قلبم می گفت مهراوه دوباره به سراغم خواهد آمد...و آمد!
دو ماه بعد...درست وقتی که فکر می کردم رد قدمهایش برای همیشه،نه فقط اززندگیم،که از وجودم،از دلم وحتی ازخونم پاک شد.درست وقتی که فکرمی کردم برایم مرده و تمام شده!
نزدیکی های غروب بود و من داشتم گالن های روغن را روی هم
می چیدم.وقتی صدای لطیف و آرام بخشش از پشت سر،در فضای سرد تعمیرگاه پیچید داشتند اذان
می گفتند.ببخشید آقا یوسف هستند؟
لزومی نداشت برگردم و نگاهش کنم تا بفهمم که صدا،صدای مهراوه است...وقتی با صدای کسیی زندگی کنی،وقتی آهنگ صدای کسی بشود روح نوازترین موسیقی زندگیت،آن وقت دیگر درسفیر صوراسرافیل هم،صدای سکسه اش را می شناسی.
همان طورکه پشتم به او بود،ازبالا ی نردبان گفتم :خودم هستم،فرمایش...
جا خورد...معذب گفت:می خواستم با شما صحبت کنم،البته اگر وقت داشته باشید.کوتاه گفتم:ندارم...من وقت کار بی حاصل را ندارم....خودتان دو سال پیش گفتید که دیگرهیچ حرفی بینمان نمانده...راست می گفتید،بین ما واقعا حرفی نمانده بود،ولی آدمهای لایعقلی مثل من،همیشه عقلشان درست و به جا کا نمی کند...یکی دوسال طول می کشد تا درست و غلط حرفهای اطرافیانشان را بفهمند.دیوانه های مست و خمار،راحت رنگ می شوند.با یک استکان قرمز می شوند و با یک دود و دم،خاکستری...
به زحمت و بریده بریده گفت:تو،تو با خودت چه کار کرده ای یوسف؟
برگشتم و درحالی که از بالای نردبان پایین می آمدم با تمسخرگفتم:کاری نکرده ام،فقط کمی لاابالی شده ام،یک کمی هم ورشکست شده ام،البته نگران نباش،رقم بدهی ام زیاد بالا نیست،فقط به اندازه ی چند برابر
همه ی دارایی ام...الان هم مثلا فراری ام.از چه کسی و چه چیزی
نمی دانم.اما یک چیز را خوب می دانم همه این بلا ها را تو سر من آورده ای...تو زن پررو و وقیحی که حالا آنجا ایستاده ای و مثل زن های درست و حسابی با تاسف می گویی...رفیق دوران فراغت من...تو با خودت چه کار کرده ای؟
دهان مهراوه ازتعجب باز مانده بود و چنان با وحشت به من نگاه می کرد که یک بچه در تاریکی انباری به لولوی خیالش.
نردبان را از جلو قفسه کنار کشیدم و درحالی که با بی تفاوتی از کنار مهراوه می گذشتم گفتم:پسر نازنینت را چه کار کرده ای؟نکند سپرده ای به عموی با وجدانش؟یانه...نه...ببخشید بابای مرده اش.راستی هنوزهم سرخاکش می روی؟سعید ملعون را می گویم...خدا واقعا بیامرزدش
(چشم های مهراوه ازتعجب گرد شد)بی وقفه ادامه دادم:ازاینجا برو بیرون مهراوه...اینجا روغنی است...سر بچرخانی ظاهرت هم مثل باطنت سیاه می شود.
مهراوه به سختی گفت:اصلا معلوم هست چه می گویی؟
رفتم نشستم پشت میزآهنی دم در...یک پایه اش شکسته بود،دستم را رویش می گذاشتم لق می زد...دستم را زیر چانه ام گذاشتم و بی تفاوت به حرکت میز،سرم را به سمت خیابان چرخاندم...انگارنه انگارکه مهراوه آن جا بود،نه...خودم هم باورم نمی شد چی بر سرعاطفه و احساسم آمده بود؟
مهراوه از کنارمیز گذشت...دستش را که درازکرد تا با کنترل در ماشینش را باز کند،انگشتر برلیان تک نگینی اش وسط آن همه باگت خوش تراش،در تلالو نورآفتاب عجیب درخشید!
بلند گفتم:مهراوه!سرش را به سمتم چرخاند...
با نفرت گفتم:کاش به جای آن همه دلیل مسخره ای که این همه سال من و خودت را با آن ها بازی دادی،یک کلام می گفتی که مشکلت با من چیست؟ازکجا مطمئن بودی که من نمی توانستم این ها را برایت بخرم...حساب های مالی شرکت،تنها حساب پس انداز من نبود،و من و تو جفت کارعالی بودیم،ما می توانستیم با هم دنیا را تصاحب کنیم.
دست مهراوه ازدستگیره ی بی ام و صدو پنجاه میلیون تومانی اش شل شد و ازدو طرف بدنش آویزان شد...حالا دیگر نگین حلقه اش برق
نمی زد...
به سمتم چرخید و قاطع گفت:مشکل من این آشغالهایی که تو برقشان چشمت را گرفته نبود.چون خوشبختی زن،به مال و املاک و منال شوهر نیست،خوشبختی زن حتی به دست و دلبازی مرد هم نیست...خوشبختی زن،درعشقی است که روح او به روح مردش گره می زند و دل او را با دل مردش یکی می کند.پول حتی اگر به درد هم بخورد فقط وقتی مفید است که در خدمت عشق باشد...
با پوزخند گفتم:همه ی زنها حسابدارهای زبده ای هستند...حسابدارهایی که برای جمع و ضرب وتفریق و تقسیم نیاز به هیچ ابزاری ندارند.هنوز درکل جهان هستی ،زنی آفریده نشده که برق ثروت چشم بصیرتش را کورنکند...زن اگراین قدردانا بود که بی ارزشی ثروت را نفهمد که دیگر زن نبود.صدها سال ازخلقت زن گذشته اما هنوزهم هر روز صبح هزاران زن،به خاطر پول قهرمی کنند و صبح روز بعد،به خاطر پول آشتی.لازم نیست دروغ بگویی مهراوه...این طبیعت گریزنا پذیر زن است.برای زن ها پول همیشه درجه ی اول اولویت بوده...آنقدرکه حتی به خاطرش،شرف و حیثیتشان را می فروشند،عشق که جای خود دارد.آن هم عشق آدم احمقی مثل من.
رنگ مهراوه مثل لبو سرخ شده بود.سوییچ ماشینش را کف خیابان پرت کرد و در حالی که مقابل من
می ایستاد،با عصبانیت و نفرت گفت:مشکل من پول نبود...مشکل من تو بودی...مردی که از عشق،فقط حرف زدنش را بلد بود و از خواستن فقط بلوف زدنش را...مردی که به جای جسارت و شجاعت جنگیدن و به دست آوردن،فقط خواب می دید و ترجیح داد که با احساسش قاطع و مصمم رو به رو نشود تا مبادا به خاطرش متحمل زحمت و دردسر شود...تو هیچ وقت عاشق نبودی یوسف...تو همه این سالها فقط درتوهم عشق بودی،تو دلت می خواست جواهر بی نظیری پیدا کنی و تصاحبش کنی...جواهری که چشم هر بیننده ای را خیره کند،اما برای ماندن و نگه داشتنش دنبال هیچ تدبیری نبودی.اما همه آدمها مثل هم نیستند.آدمهایی هم هستند که هوش و ذکاوت و قوه خلاقشان را با عشق همسو می کنند و با چنگ و دندان برای رسیدن بهمقصودشان تلاش می کنند و آن قدر یک نفسمی دوند ومی دوند می دوند،تا بلاخره راهی پیدا کنند.این ها آدمهای شجاعی هستند که به جای فرارازاحساسشان به آن احترام می گذارند و به جای متنفر شدن ازمحبوبی که قدرمحبتشان را ندانسته،به نقص ها و کاستی های خودشان فکرمی کنند.این ها آدمهای موفقی هستند که به هرچه بخواهند می رسند،حتی به ناممکن ها...دستم از زیرچانه ام در رفت و سرم روی میز کوبیده شد.میز لقی خورد و با صدای مهیبی به زمین افتاد..نمی دانم از شدت درد دلم بود یا از درد چانه ام،که با فریاد گفتم:نا ممکنی که تو پیش روی من گذاشتیآنا ممکنی نبود که ممکن شود.دیوار بیم من و تو،غشق مادری بود...چیزی که رخنه در آن ممکن نبود.مهراوه گفت:بعضی وقتها کافی است که ما فقط صبر داشته باشیم تا خدا به وقت و به جایش،با حکمت و دانایی بی نقصش قفل در بسته ی ما را باز کند...لازم نیست همه ی گره های دنیا را ما بازکنیم،گاهی وظیفه ی ما تنها دعا کردن و صبر کردن است.اما تو،نه توکل داشتی نه حوصله...شما هردها همه مثل هم هستید،فقط قشنگ سخنرانی می کنید،پای عمل که برسد پسر بچه های ترسویی هستید که از سایه خودتان هم می ترسید...باشد یوسف...قبول،اگر پول چشم زن ها را می بندد،غریزه هم مردها را به لجن می کشد...بعد در حالی که خم می شد سوییچ اش را از کف خیابان بردارد،زیر لبی گفت:آدمی که می گفت حاضراست بدون نیازبه تملک جسمم همه ی عمرکنارم بماند،حتی یکسال هم طاقت نیاورد.آدمی که اعتقاد به لذت روحی و اتصال قلبی بدون نیاز به انتزاج جسم داشت،به محض ناامید شدن از وصل جسمانی،رفت سراغ زن دیگری و بچه دارشد...انکارنمی کنم حرفهای مهراوه حالم را خراب کرد...به زحمت گفتم:بله ازدواج کردم...ولی با زنی که عاشقش نبودم و نیستم...با زنی که نیمه گمشده من نبود...قد آغوش من نبود.شراب گوارای عطش قلب تشنه ام نبود،مدهوشم نمی کرد.دلم را به تپش وانمی داشت،وجودم را نمی لرزاند و حتی،حتی همبستری با او راضی ام نمی کرد...من،پیوندزناشویی بستم با کسی که روحش به روحم گره نمی خورد و چون شراب گوارا به جام قلبم جاری نمی شد.من ازدواج کردم با کسی که روشنایی نگاه و موسیقی صدایش را دوست نداشتم و نمی دانی چه رنجی کشیدم وقتی هم خانه شدم با کسی که روحم با اوهم خانه نبود.چون تنها عاشق و معشوقند که دربرابرهم روحی برهنه دارند و تنها عشق است که با اتحادی آسمانی،دو روح جدا و بیگانه را چنان درهم می آمیزد که متحد و یکپارچه شوند،درهم تلفیق می شوند و به لذتی می رسند که هیچ لذتی به گرد آن نمی رسد.من با علم به همه ی اینها،به خودم خیانت کردم،
می دانی چرا؟چون تو ترکم کرده بودی و من می خواستم بعد از تو مثلا منطقی گوش ندهم.می خواستم احساساتی عمل نکنم و خودم را مثل بقیه مردم بسپارم به جریان شناور زندگی...فکر می کردم عشق خاکی ام کرده...زمینی ام کرده...کوچکم کرده...حقیرم کرده...بی شخصیت و ذلیلم کرده،قبای عشق را در آوردم تا دوباره بزرگ شوم،آدم شوم،آسمانی شوم اما می بینی که شیطان شدم...خود شیطان...سیاه و پلید و رانده شده.
مهراوه خشکش زده بود...مقطع گفت:خدای من...بر سرایمانت چه آورده ای؟با فریادی رسا گفتم:پیامبرعشق،جبران خلیل جبران می گوید(کسی که آتش عشق خود را درخود می کشد،کافر است و دلی که از عشق تهی شود،برچشم برهم زدنی ،دوزخی می شود با شعله های سرکش و سوزنده)حالا من اینجا هستم...کافر و بی اصل و نصب و بی ریشه وسط این تعویض روغنی جاده ای کثیف و دود گرفته.دست مهراوه از گوشه در ماشین لیز خورد و در،نگشوده باقی ماند....با بی مهری گفتم:چی شد؟عذاب وجدان گرفتی؟نترس آدم های دروغگو وجدان ندارند،نهایت قلقلک انصافشان،یک عطسه ی توجیهی است...
مهراوه آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:من هیچ وقت به تو دروغ نگفتم یوسف!با تمسخر گفتم:جدا؟پس حتما روح سعید بود که پشت تلفن مثل سگ پاچه مرا گرفت و هرچه لایق خودش بود بارمن کرد؟یا نکند آن عموی متعهدی که با دیدنش رنگت مثل گچ سفید می شد و می خواست به خاطرنازایی زنش،بچه ات را ازتو بگیرد،شوهر بنده بود نه شما؟من فقط ماندم آن قبری که رفتی نشستی بالای سرش و آن جفنگیات را به خورد من احمق ساده لوح دادی،قبر کدام بیچاره ای بود؟مهراوه آهسته گفت:درست دو قبرآن طرف تر،زیرهمان نیمکتی که تو روی آن نشسته بودی،قبرکامران بود.اگرزیرپایت را نگاه می کردی،
می دیدی که روی آن سنگ سیاه یک دست با خط سفید درشت نوشته بود(دکتر کامران مجد)من درتمام مدتی که داشتم از کامران می گفتم،به آن سنگ قبر نگاه می کردم و هرآن منتظر بودم،تا تو رد نگاه مرا بگیری و نوشته ی روی سنگ قبرزیر پایت را ببینی،اما توآن قدرمحو من شده بودی که حتی زیرپایت را هم ندیدی...چشمانم از تعجب گرد شد...متحیرگفتم:مگرکامران مرده؟تو که گفتی...گفتی...مهراوه آشفته و
بی حوصله جمله ی مرا قطع کرد و گفت:کامران دو ماه بعد،بر اثر سانحه ی رانندگی فوت کرد.وصیت کرده بود درایران به خاک سپرده شود . مادر و پدرش همراه جنازه به ایران آمدند. کامران را به خاک سپردند و یک هفته بعد هم دوباره راهی آلمان شدند. پس از آن فقط من ماندم و مزار او ، که گاهی کنار آن با خود خلوت میکردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)