صفحه 338 و 339

کار می کردیم.یک هفته من روزها کار می کردم و شب ها می خوابیدم،یک هفته او شب بیدار می ماند و روزها می خوابید.اوایل شب بیدار ماندن،برایم سخت بود،اما کم کم عادت کردم.هم به ساعت خواب و بیداریم،و هم به کارم.چند ماهی گذشت و تابستان شد.خوب یادم هست که یکی از روزهای آخر هفته ی تیر ماه بود.روی صندلی ام دم در چرت می زدم و توی هپروت خودم بودم،که ناگهان یک ماشین bmv610 یک فرمان پیچید توی شکمم.چرتم پاره شد و از ترس یک متر از روی صندلیم بالا پریدم و هر چه کشیده بودم،دود شد و از سرم پرید.به سمت راننده هجوم بردم تا چهار تا فحش آبدار نصیب مرد راننده کنم،که ناگهان،چشمم به زنی افتاد که کنار دستش نشسته بود.

لال شدم...مثل آدمی که از بدو تولد زبانی برای حرف زدن نداشته...همین طور حیرت زده به زن نگاه می کردم و چشم هایم را باز و بسته می کردم...باورم نمی شد،آنچه را که می دیدم...نئشگی از سرم پریده بود،اما هنوز در اوهام بودم...یک بار،دو بار،صد بار،پلکهایم را باز و بسته کردم.نه...واقعیت داشت خودش بود...مهراوه...مهراوه ی من.
قدم هایم سست شد و نگاه آشفته و ناباورم،از پشت شیشه ی دودی ماشین،به سمت راننده چرخید.نگاهش کردم و وجب اش زدم.آن مرد کنار مهراوه ی من،داخل آن ماشین چه می کرد؟مهراوه ی من؟این مرد؟یک شهر غریب؟خدایا...خدای من!مرد میانسال از ماشین پیاده شد و در حالی که گوشه ی سبیلش را می جوید گفت:کم کشیده ای یا زیاد،نمی دانم،اما هر چه هست خیلی در هپروتی...اوستا کارت کجاست؟
هیچ چیز نمی فهمیدم...هیچ چیز نمی شنیدم...با قدم هایی که انگار هزار سال طول کشید،به سمت دیگر ماشین رفتم و در کنار راننده را باز کردم و بدون حاشیه...بدون حائل...بدون حضور شیشه ی دودی،به زنی که آن جا روی آن صندلی نشسته بود نگاه کردم.
خودش بود...مهراوه بود...تشابهی در کار نبود.او،همان مهراوه ی من بود،نگاهش پشت عینک سیاهش گم شده بود،اما لبهایش،گونه هایش،حتی هلال ابروهایش،همان بود!دستهایش را در هم مشت کرده بود و سرش را پایین انداخته بود...اما حتی صدای نفسش هم برایم آشنا بود.
دستانم را به سمتش دراز کردم و با یک حرکت سریع،گوشه ی آستین لباسش را کشیدم...قفل دستانش از هم گشوده شد و برق برلیان حلقه ی میلیونی اش چشمم را زد.
فرصت نشد حرفی بزنم...مرد راننده چنان با مشت و لگد به جانم افتاد،که دیگر چشم هایم،نه مهراوه را دید،و نه حلقه ی دستش را...
خودم را در چنگال وحش مرد رها کردم و اجازه دادم هر چقدر که می خواهد کتکم بزند و به خاک بکشاندم.این جا برای من آخر خط بود...آخرین خط در صفحه ای که دیگر جای سفیدی در آن