فصل 18
برگشتم شرکت و روی صندلی ام ولو شدم...هنوز حالم جا نیامده بود که تلفنم زنگ زد.با بی حوصلگی گفتم:بله...آن طرف خط صدای زمختی گفت:مرتیکه،تو هنوز آدم نشدی؟مگر نگفتم دور مهراوه را خط بکش...باز رفتی سراغش چه غلطی بکنی؟
-وا رفتم-صدا،صدای عموی متین یبود.چه کسی ممکن بود به این زودی گزارش دیدار من و مهراوه را به او داده باشد.
با من و من گفتم:سلام جناب!اگر اشتباه نکنم شما باید عموی متین باشید.هوار زد:عمو کدام است مرتیکه ی جولق...چرا مزخرف می گویی،من پدرش هستم...پدر قانونی،رسمی وو اقعی اش،پدر خونی اش!دستم لرزید و گوشی تلفن از دستم روی میز افتاد.
صدای فریاد مرد از پشت گوشی انقدر بلند بود که به وضوح به گوشم می رسید.داشت فریاد میزد:ببین یارو،یک بار دیگر هم به تو گفتم که اگر دور مهراوه را خط نکشی،داغ متین را به دل مهراوه می گذارم...و داغ مهراوه را به دل تو...اما مثل اینکه تو حرف حساب توی کله ی پوکت فرو نمی رود...مجبورم نکن یک طوری حالی ات کنم،که خوشم نمی اید!من این بار اگر دست به چاقو شوم،به جای دل و جگرش سرش را توی بشقاب می گذارم!
گوشی را از روی برداشتم و به زحمت گفتم:خلاف به عرضتان رسانده اند...من...،پرید وسط حرفم و بلند تر گفت:گوش کن،یک بار دیگر بفهمم که عاشق و معشوق دیداری تازه کرده اند،حق حضانت متین را قانونا از مهراوه می گیرم.آن وقت مطمئن باش مهراوه ای نمی ماند که تو دور و برش پرسه بزنی و برایش واق واق کنی.-و گوشی را قطع کرد.-
مات و مبهوت مانده بودم....درک مفهوم جملاتی که شنیده بودم،برایم آسان نبود.
صدای مرد مدام در گوشم می پیچید...عمو کدام است مرتیکه،چرا مزخرف می گویی...من پدرش هستم،پدر رسمی و شرعی و قانونی اش،پدر خونی اش...نمی توانستم باور کنم،چطور ممکن بود؟مهراوه خودش گفت،که سعید مرده،خودش گفت که چاقو تا دسته توی قلب سعید فرو رفت و در اثر شدت خونریزی فوت کرد؟پس این مرد که بود و چه می گفت...اصلا چه حقی داشت که اینطور قاطع و مطمئن تهدید می کرد و خط و نشان می کشید؟اصلا از کجا به این سرعت فهمیده بود که من،مهراوه را دیده ام...
سرم گیج رفت و با صدای بلندی عق زدم...حالم اصلا خوب نبود...هیچ چیز آنطور و آن جایی که باید نبود...نه یک جای کار،که همه جای کار ایراد داشت و می لنگید.
چشم هایم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم...باید برمی گشتم خانه...دوش می گرفتم و می خوابیدم...آن وقت قطعا حالم بهتر می شد و می توانستم به فکرم سر و سامان بدهم...اما قدرت رانندگی نداشتم.با این حال،محال بود بتوانم پشت فرمان بنشینم.برای همین دکمه تلفن را فشار دادم و از خانم همتی خواستم که برایم آژانس بگیرد.
سوال پیچم نکرد...چشم کوتاهی گفت و برایم ماشین گرفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)