با تمسخر گفت:نه عزیزم...تو هم از قماش هم جنسانت هستی،فقط فرصتش را پیدا نکردی.مطمئن باش به وقتش،تو هم شناگر ماهری هستی،همان طور که در مراوده با رویا،رکورد دار قهاری بوده ای!هرگز این طور عجز را با همه ی وجودم احساس نکرده بودم.چطور می توانستم به او حالی کنم که من دیوانه وار فقط او را،و فقط وجود خود خودش را دوست دارم؟
آهسته نالیدم:مهراوه...من کاری به مردها و غریزه اشان ندارم.من فقط بیمارگونه عاشقت هستم و دوستت دارم...فقط همین...به همین سادگی...یعنی درک این جمله این قدر برایت سخت است؟چرخید،حالا بدنش به بدن من نزدیک تر بود.کمی نزدیک به صورت من گفت:جدا؟اگر همین طور است که می گویی،پس برای چی امده ای دنبالم؟چه اشکالی داشت که همچنان دوستم بداری و عاشقم باشی؟عاشق بودن و عشق ورزیدن که اجازه نمی خواهد.خدا هم نگفته که اگر خواستی کسی را دیوانه وار و از ته دل دوست بداری،باید حتما قبلا با او مشورت کنی و از من اجازه بگیری...؟گفته؟
با عصبانیت گفتم:مگر من دیوانه ام که کسی را دوست داشته باشم که حتی در زندگیم حضور هم ندارد؟گفتم که از جسمت می گذرم،اما نگفتم که از حضورت،دیدارت،شنیدن صدایت،گرمای نگاهت و محبت های گاه و بیگاهت هم می گذرم...باور نمی کنم مهراوه،باور نمی کنم که انقدر کودن باشی که نفهمی،عشق گاهی نیاز به ابراز وجود بیرونی دارد.من کاری به حد و حدود خداوند ندارم،من اگر گاهی دلم می خواهد دستانت را بگیرم و ببوسم،به خاطر هوسرانی و سودجویی از تو نیست،بلکه از شدت عشق و علاقه ای است که به تو دارم...من عاشقم مهراوه...با همه ی قلبم و با همه ی وجودم...و همه ی این کارها را فقط به خاطر این می کنم که می خواهم این احساسی که دارد خفه ام می کند،با تو قسمت کنم.برای من جسم و روحم در هم تنیده،ریسمان عشق تو شده و بر گردن زندگی ام افتاده...و راه نفس بر من بسته...اگر دستم را به سمتت دراز می کنم،برای این است که طناب را از دور گردنم شل کنی،اما تو دستهای خودت را حلقه می کنی دور گردنم و بدتر راه نفس را بر من می بندی...!
مهراوه بی وقفه گفت:یوسف،حد و حدود خداوند،از جایی فراتر از قلب آدمیزاد شروع می شود،از جایی که به جسمش می رسد...وچیزی که تو را به دنبال من فرستاده،نیاز به قسمت کردن احساست نیست،میل به تملک جسمانی محبوب است...تو آمده ای دنبال من،چون همه ی انچه تا به حال داشته ای راضی ات نکرده و نمی کند...آمده ای دنبالم،چون دنبال راه چاره ای!راه چاره ای برای رسیدن عشق از قلبت به جسمت...من کودن نیستم یوسف...من سالهاست که با جماعت مرد کار می کنم،من مردها را بهتر از خودشان می شناسم...تو اولین مردی نیستی که به من ابراز علاقه می کنی،اولین مردی هم نیستی که مثل گربه ی چکمه پوش کارتون شرک،در اول اشنایی و رابطه خودش را به معصومیت و مظلومیت می زند...تو هم مثل همه ی هم جنسانت،دنبال سهم بیشتری.چیزی بیشتر از یک عشق افلاطونی و گرمای یک دست عاشق و یک نگاه مهربان...تو خواستار همه ی جسم منی...تو می خواهی بر سیطره ی کامل وجود من،هم جسم و هم روحم بتازی و سلطنت کنی،سر همین هم چانه می زنی.منتهای مراتب،سعی داری با مغلطه و سفسطه،من را به اشتباه بیندازی و به من تلقین کنی که دارم اشتباه می کنم.اما نمی توانی،تو نمی توانی ذهن سی و دو ساله ی مرا از همه ی اموخته ها و تجربه ها پاک کنی،که ذره ذره اندوخته و کسب کرده ام،حتی با سماجتت...مردها با دلشان و احساسات قلبی اشن مشکلی ندارند،چیزی که به زحمت می اندازمشان،نداشتن جسم معشوق است.
به زحمت گفتم:اگر پذیرش خلوص عشق،اینقدر برایت سخت بود،پس چرا فلسفه ی جفت روحی همه ی وجود و زندگی ات را زیر و رو کرد؟تو که عشق ر اقبول نداشتی،چرا می خواستی از سعید به خاطر اینکه عاشقش نبودی،جدا بشوی؟
قاطعانه گفت:برای اینکه دیگر تحمل آدمی که دوستش نداشتم و می دانستم که دوستم ندارد و تنها بهره اش از وجودم،تمتع ذاتی و لحظه ای اش از وجود من است،حالم را به هم می زد...من دیگر تحمل پذیرش وظایف زناشوییرا نداشتم،وقتی قلب ما اینقدر از هم دور بود و هیچ کشش عاطفی و قلبی میانمان نبود.من وقتی دستهای سعید بدنم را لمس می کرد،حال ادمی را داشتم که مورد تجاوز قرار می گیرد،بی انکه بخواهد و اراده کند.من وقتی تصمیم گرفتم از سعید جدا شوم که فهمیدم احساسم نسبت به او،دیگر برایم با احساسم نسبت به مردهای توی خیابان،فرقی ندارد و در تصمیمم راسخ تر شدم وقتی که دریافتم از نظر شرعی هم ادامه ی چنین زندگیی خالی از اشکال نیست!من می خواستم قلب هر دویمان را ازاد کنم.هر دوی ما می توانستیم از نو و دوباره شروع کنیم با کسانی که با احساس پخته ی سی و چند ساله امان عاشقاشن می شدیم و دوستشان داشتیم،نه با احساس ناپخته ی جوانی امان.من می خواستم هر دوی ما زندگی عاشقانه ای را شروع کنیم و از همه ی موهبت هایی که خدا در اختیارمان قرار داده لذت ببریم.من نمی خواستم با سبکسری این فرصت را از خودم و از سعید دریغ کنم...من...نمی خواستم که متین در محیطی که در ان هیچ خبری از عطوفت و عشق و علاقه نیست،بزرگ شود...من می خواستم که متین عاشق بودن،عشق ورزیدن،و فداکاری کردن به خاطر عشق را بیاموزد...می خواستم بفهمد،که بالاترین موهبت خدا در دنیا،حس دوست داشتن و محبوب کسی بودن است،اما سعید،این فرصت را از هر سه ی ما دریغ کرد.سعید با خودخواهی اش،باز هم زندگی مرا تباه کرد...و حالا نوبت توست!