بنابراین مردد و هراسان،از مهراوه فاصله گرفتم،اما تقریبا برای رسیدن به سمت دیگر ماشین و نشستن روی صندلی خودم،تمام راه را دویدم!استارت که زدم،درها اتوماتیک قفل شدند،آن وقت بود که نفس راحتی کشیدم.
مهراوه گفت:می شود بگویی این کارها برای چیست اقای شایسته؟
ناخواسته و از ته دل گفتم:ای وای بر اسیری که از یاد رفته باشد...بر جای مانده صید و صیاد رفته باشد...بی تفاوت گفت:صحیح...پس امدید دنبالم چون ناامیدتان کردم...چون از سوراخ ریز تورتان لیز خوردم و بیرون پریدم و حاضر نشدم طعمه ی جدیدتان باشم.چون تورتان را با چنگ و دندان پاره کردم و حاضر نشدم که لقمه ی چرب و نرم بعدیتان باشم.آمده اید دنبالم،چون قانون بازیتان را به هم زدم...همیشه شما صید می کردید و سیر می شدید و دور دهانتان را پاک می کردید و به عالم و ادم می خندیدید،اما این بار،رو دست خورده اید و توری را که انداخته اید،پاپیچ خودتان شده؟بله؟
درکتان می کنم اقای شایسته...درکتان می کنم...خیلی سخت است که آدم کلی به دلش صابون بمالد و بوی بوقلمون سرخ شده ی چرب و نرم را استشمام کند و با هزار امید و آرزو پشت میز بنشیند و کارد و چنگال به دست آماده ی سورچرانی شود،اما درست موقعی که می خواهد دلی از عزا در بیاورد،بوقلمون نازنینش پر بکشد و بشقابش را خالی بگذارد!دهانم از حیرت حرفهایی که می شنیدم،باز مانده بود...به زحمت گفتم:مهراوه...چی به سر خودت و من آورده ای؟از ان همه احساس قشنگی که بین من و تو بود،این تفاله ی سمی چیست که به خورد خودت و من می دهی؟این هیولای کثیفی که تو توصیفش می کنی منم؟منی که در تمام سال های جوانی ام،اینقدر با زن جماعت بیگانه بوده ام،که در استانه ی چهل سالگی از جنس مونث،جز یک انتقام احمقانه و یک دل شکسته نصیب دیگری ندارم؟کدام طعمه؟کدام بوقلمون؟کدام تور؟من در تمام زندگیم چز مادرم وشیرین و تو و البته رویا،که به زور خودش را به صفحات تقویم زندگیم چسباند،زن دیگری ندیدم...و تو،فقط تو،اولین و اخرین زنی بودم که عاشقش شدم...هر چند که حقیقتا بحث بر سر تقدم و تاخر احساس،به نظرم بی معنی است!اصلا اولین و اخرین بودن چه اهمیتی دارد.مهم کیفیت حضور ادمی است،نه کمیت آن...بزرگی می گوید،دل آدم ها مثل یک جزیره ی دور افتاده است،اینکه چه کسی برای اولین بار پا به جزیره می گذارد مهم نیست،مهم کسی است که هیچ وقت جزیره را ترک نمی کند!
مهراوه از ته دل گفت:من حالم از ادم هایی که دلشان مثل بازار اسب فروش هاست،به هم می خورد.دل ادم ارزش دارد.قلب آدم گوهر وجود آدمی است،زیاد که دست به دست شود،هدر می رود.چرا اول و اخرش مهم نیست؟مهم است...بعضی ها اصلا علاقه دارند خودشان و دیگران را سر کار بگذارند...شغل بعضی آدم ها،امروز عاشق شدن و فردا فارغ شدن است.برای بعضی مردها،زن ها حکم بازی ورق را دارند...که با بازی دادنشان تفریح می کنند.با آس و بی بی و سربازشان،عقده ی حقارت و غرور پایمال شده ی کودکی اشان را مرهم می گذارند و با خرده خال هایشان وقت گذرانی می کنند...اما من...از قماش دیگران نیستم...من هرگز اجازه نمی دهم که سرگرمی بی هدف زندگی کسی باشم...ضمنا از قول من،به آن بزرگت هم بگو،که سخت در اشتباه است...چون هرگز لذتی را که کاشف آن جزیره ی دور افتاده می برد،با لذت هیچ کدام از دیگر ساکنان آن جزیره،برابری نخواهد کرد...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)