در خانه را که باز کردم،مادر حیرت زده،در حالی که به ساعت نگاه می کرد،گفت:خوب،پس بالاخره پیدایت شد.ببینم پسر،تو خجالت نکشیدی دختر مردم را...بقیه ی حرفهایش را نشنیدم.در حمام را بستم و چپیدم زیر دوش...آنقدر خودم را سابیدم،که تا به حال نسابیده بودم...صورتم را اصلاح کردم...با دقت موهایم را سشوار کشیدم و ژل زدم...با ادوکلن دوش گرفتم و از حمام امدم بیرون.
حالا باید لباس می پوشیدم...اما کدام لباس؟کدام شلوار؟کدام کفش؟اسپرت؟رسمی؟رنگ شاد؟سنگین؟
انگار نه انگار،که تا همین چند وقت پیش،هر روز مهراوه را می دیدم...انگار بار اولی بود که می خواستم مهراوه را بببینم.
چشم هایم را بستم و خودم را سپردم به دست دلم...بعد رو به روی آیینه ایستادم و با دقت،نه از دید خودم،که زاویه ی نگاه تیزبین و نکته سنج یک زن،به تصویری که در ایینه بود نگاه کردم...
در اتاق باز شد و مادر در آستانه ی در،با دهان بازمانده از حیرت،به من نگاه کرد...امده بود جمله ی معترضه ی ناتمامش را تمام کند،اما با دیدن من در ان هیات،همه ی حرفش یادش رفت.
بریده بریده گفت:چه خبر شده یوسف؟کجا می روی؟
وقت نداشتم توضیح بدهم...کوتاه گفتم:پیش مهراوه!مادر دستش را به چارچوب در گرفت و به زحمت گفت:چطور پیدایش کردی؟
در حالی که به سرعت از کنارش می گذشتم گفتم:بعدا...بعدا برایت می گویم.
تمام راه حال عجیبی داشتم مسیح...قلبم داشت از گلویم بیرون می پرید.اول تصمیم گرفتم ماشین را توی یکی از فرعی های خیابان میرداماد پارک کنم و کنار خیابان منتظر مهراوه بمانم...اما بعد،فکر کردم که اگر مهراوه من را ببیند،ممکن است قبل از انکه من ببینمش،خودش را گم و گور کند...بنابراین ماشین را درست سر چهارراه،زیر تابلوی پارک مطلقا ممنوع پارک کردم و درون صندلی ام فرو رفتم...انتظارم زیاد طول نکشید...مهراوه درست چند دقیقه بعد امد و جلوی در داروخانه ایستاد.دیگر معطل نکردم،از ماشین بیرون پریدم و چشم بر هم زدنی رو به روی مهراوه ایستادم.توصیف نگاه مهراوه،وقتی من را پیش رویش دید،برای ما مردها کار آسانی نیست...فقط می توانم بگویم به وضوح لرزید...معلوم بود که انتظار هر چیزی را داشت جزدیدن من را...
همه ی جنم و مردانگی ام را جمع کردم و گفتم:سلام...دیر کردید،خیلی وقت است که منتظرتان هستم...صورتش رابرگرداند و گفت:من با شما قراری نداشتم،که دیر کرده باشم.برای قراری هم که گذاشتم،سر وقت آمده ام.دوباره گفتم:ماشین من ان جاست...می شود لطف کنید تا جریمه نشده ام سوار شوید؟رویش را برگرداند و بی تفاوت گفت:من اینجا منتظر خانم همتی هستم...شما هم،تا جریمه نشده اید،بفرمایید...!
دستم را زیر چانه اش گذاشتم و با فشار انگشت سرش را بلند کردم و به چشمانش نگاه کردم.چیزی در ته نگاه مهراوه درخشید و گم شد.همیشه همین طور است،نگاه ها از کلام ها مهربان ترند.برای اینکه غرور و دروغ،صداقت کلام آدم ها را می کشد،اما نگاه ها هرگز اسیر دروغ و غرور نمی شوند.
دستم از زیر چانه اش شل شد...سرش را چرخاند و به گذر ماشین ها زل شد.شمرده گفتم:امروز من به جای خانم همتی امده ام...اشکالی که ندارد،دارد؟بی حوصله گفت:من با شما هیچ جا نمی ایم،چون کاری با شما ندارم...!اجازه نگرفتم...خواهش نکردم...التماس هم...دستم را دور بازویش قفل کردمو به سمت ماشین کشاندمش.
جا خورد و سعی کرد بازویش را از دست من خارج کند،اما قدرت مردانه ی من،محکم تر از نیروی زنانه ی او بود...در ماشین را باز کردم و همه ی هیکلم را پشت بدنش حاءل کردم.حالا در حصار وجود من،اسیر بود و راهی نداشت جز تسلیم شدن و نشستن روی صندلی ماشین.
زیرک تر از ان بود که نفهمد چاره ای ندارد...بنابراین نشست روی صندلی.یک قدم از جلوی در عقب رفتم و در را بستم...احتیاط این بود که درها را قفل کنم،اما نکردم،چون منطق مهراوه آن را نمی پذیرفت...طبق منطق مهراوه آدم ها را نمی شد به کاری مجبور کرد...پافشاری بر خواسته معقول بود،اما اجبار نه...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)