صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 93

موضوع: شام شوکران | مهرنوش صفایی

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ثریا هیچ چیز نگفت...فقط از پشت میز بلند شد و بی هیچ حرفی از رستوران خارج شد...نه دنبالش دویدم و نه حتی خواهش کردم تا دم در خانه برسانمش...همان جا پشت میز نشستم و به ظرف نیمه خالی سوپ ثریا خیره شدم و به مهراوه فکر کردم...به صمیمیت ساده و بی الایشش،به خویشاوندی بی تکلف و بی منت اش،به خنده های از ته دلش،به نگاه های صادق و بی حاشیه اش،به دانایی و درایتش،و به خیلی چیزهای دیگرش!برای همین دلم نسوخت که ثریا رفت...اصلا نسوخت...پول میز را حساب کردم و بی تفاوت از جایم بلند شدم و به سمت در خروجی رستوران به راه افتادم.انگار نه انگار با کسی امده بودم،که حالا نبود...انگار نه انگار که کسی بود،که حالا رفته بود...دلم مدت ها بود که خالی شده بود،حتی خالی تر از صندلی ای که حالا پیش رویم خالی بود.
    سوار ماشین شدم و مثل آدمی که هیچ نقطه ی اتصالی به دنیای مادی اطرافش ندارد،رفتم شرکت!در را که باز کردم،خانم همتی سرش را بالا کرد و نگاهم کرد.فکر می کردم که قیافه ام مثل هر روز است،اما مثل اینکه نبود...چون چند دقیقه بعد خان مهمتی لیوان به دست،در اتاقم را باز کرد...سرم را از روی کاغذهایی که هنوز دستخط نازنین مهراوه در حاشیه ی ان می رقصید،بلند کردم و مستاصل به در خیره شدم.
    خانم همتی،لیوان آب قند را مقابلم گذاشت و گفت:مادرتان زنگ زدند.-اهمیتی ندادم-ادامه داد:مثل اینکه خانواده ی شکوهی بدجوری از دستتان عصبانی اند-باز چیزی نگفتم-لیوان آب قند را به سمتم گرفت و گفت:من می خواهم مطلبی را به شما بگویم،ولی مرددم...مرددم که کار درستی است یا نه؟
    لیوان آب قند را از دستش گرفتم و به سمت دهانم بردم...
    با تردید گفت:من یک امانتی...دست مهراوه داشتم.دیروز عصر با من تماس گرفت و برای امروز غروب،ساعت 7 ،سر خیابان میر داماد،با من قرار گذاشت...لیوان از دستم افتاد و شکست و تکه هایش پخش زمین شد.
    لبخند ملیحی روی لبهای خانم همتی نقش بست.نگاهش را از من دزدید و در حالی که سرش را پایین می انداخت،از اتاق خارج شد...
    به ساعت نگاه کردم...ساعت سه و نیم بود.فقط سه ساعت وقت داشتم...سه ساعت وقت،برای کارواش رفتم...حمام کردن و لباس پوشیدن و انجام هر کاری که می شد با آن دل مهراوه را به دست اورد.
    کیفم را برداشتم و به سمت در دویدم...خانم همتی که حالا پشت میزش نشسته بود،زیر چشمی از پایین عینک نگاهم کرد...هیجان زده گفتم:من تا اخر عمر مدیونتان هستم...متشکرم...متشکرم!
    و از پله های شرکت پایین خزیدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در خانه را که باز کردم،مادر حیرت زده،در حالی که به ساعت نگاه می کرد،گفت:خوب،پس بالاخره پیدایت شد.ببینم پسر،تو خجالت نکشیدی دختر مردم را...بقیه ی حرفهایش را نشنیدم.در حمام را بستم و چپیدم زیر دوش...آنقدر خودم را سابیدم،که تا به حال نسابیده بودم...صورتم را اصلاح کردم...با دقت موهایم را سشوار کشیدم و ژل زدم...با ادوکلن دوش گرفتم و از حمام امدم بیرون.
    حالا باید لباس می پوشیدم...اما کدام لباس؟کدام شلوار؟کدام کفش؟اسپرت؟رسمی؟رنگ شاد؟سنگین؟
    انگار نه انگار،که تا همین چند وقت پیش،هر روز مهراوه را می دیدم...انگار بار اولی بود که می خواستم مهراوه را بببینم.
    چشم هایم را بستم و خودم را سپردم به دست دلم...بعد رو به روی آیینه ایستادم و با دقت،نه از دید خودم،که زاویه ی نگاه تیزبین و نکته سنج یک زن،به تصویری که در ایینه بود نگاه کردم...
    در اتاق باز شد و مادر در آستانه ی در،با دهان بازمانده از حیرت،به من نگاه کرد...امده بود جمله ی معترضه ی ناتمامش را تمام کند،اما با دیدن من در ان هیات،همه ی حرفش یادش رفت.
    بریده بریده گفت:چه خبر شده یوسف؟کجا می روی؟
    وقت نداشتم توضیح بدهم...کوتاه گفتم:پیش مهراوه!مادر دستش را به چارچوب در گرفت و به زحمت گفت:چطور پیدایش کردی؟
    در حالی که به سرعت از کنارش می گذشتم گفتم:بعدا...بعدا برایت می گویم.
    تمام راه حال عجیبی داشتم مسیح...قلبم داشت از گلویم بیرون می پرید.اول تصمیم گرفتم ماشین را توی یکی از فرعی های خیابان میرداماد پارک کنم و کنار خیابان منتظر مهراوه بمانم...اما بعد،فکر کردم که اگر مهراوه من را ببیند،ممکن است قبل از انکه من ببینمش،خودش را گم و گور کند...بنابراین ماشین را درست سر چهارراه،زیر تابلوی پارک مطلقا ممنوع پارک کردم و درون صندلی ام فرو رفتم...انتظارم زیاد طول نکشید...مهراوه درست چند دقیقه بعد امد و جلوی در داروخانه ایستاد.دیگر معطل نکردم،از ماشین بیرون پریدم و چشم بر هم زدنی رو به روی مهراوه ایستادم.توصیف نگاه مهراوه،وقتی من را پیش رویش دید،برای ما مردها کار آسانی نیست...فقط می توانم بگویم به وضوح لرزید...معلوم بود که انتظار هر چیزی را داشت جزدیدن من را...
    همه ی جنم و مردانگی ام را جمع کردم و گفتم:سلام...دیر کردید،خیلی وقت است که منتظرتان هستم...صورتش رابرگرداند و گفت:من با شما قراری نداشتم،که دیر کرده باشم.برای قراری هم که گذاشتم،سر وقت آمده ام.دوباره گفتم:ماشین من ان جاست...می شود لطف کنید تا جریمه نشده ام سوار شوید؟رویش را برگرداند و بی تفاوت گفت:من اینجا منتظر خانم همتی هستم...شما هم،تا جریمه نشده اید،بفرمایید...!
    دستم را زیر چانه اش گذاشتم و با فشار انگشت سرش را بلند کردم و به چشمانش نگاه کردم.چیزی در ته نگاه مهراوه درخشید و گم شد.همیشه همین طور است،نگاه ها از کلام ها مهربان ترند.برای اینکه غرور و دروغ،صداقت کلام آدم ها را می کشد،اما نگاه ها هرگز اسیر دروغ و غرور نمی شوند.
    دستم از زیر چانه اش شل شد...سرش را چرخاند و به گذر ماشین ها زل شد.شمرده گفتم:امروز من به جای خانم همتی امده ام...اشکالی که ندارد،دارد؟بی حوصله گفت:من با شما هیچ جا نمی ایم،چون کاری با شما ندارم...!اجازه نگرفتم...خواهش نکردم...التماس هم...دستم را دور بازویش قفل کردمو به سمت ماشین کشاندمش.
    جا خورد و سعی کرد بازویش را از دست من خارج کند،اما قدرت مردانه ی من،محکم تر از نیروی زنانه ی او بود...در ماشین را باز کردم و همه ی هیکلم را پشت بدنش حاءل کردم.حالا در حصار وجود من،اسیر بود و راهی نداشت جز تسلیم شدن و نشستن روی صندلی ماشین.
    زیرک تر از ان بود که نفهمد چاره ای ندارد...بنابراین نشست روی صندلی.یک قدم از جلوی در عقب رفتم و در را بستم...احتیاط این بود که درها را قفل کنم،اما نکردم،چون منطق مهراوه آن را نمی پذیرفت...طبق منطق مهراوه آدم ها را نمی شد به کاری مجبور کرد...پافشاری بر خواسته معقول بود،اما اجبار نه...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بنابراین مردد و هراسان،از مهراوه فاصله گرفتم،اما تقریبا برای رسیدن به سمت دیگر ماشین و نشستن روی صندلی خودم،تمام راه را دویدم!استارت که زدم،درها اتوماتیک قفل شدند،آن وقت بود که نفس راحتی کشیدم.
    مهراوه گفت:می شود بگویی این کارها برای چیست اقای شایسته؟
    ناخواسته و از ته دل گفتم:ای وای بر اسیری که از یاد رفته باشد...بر جای مانده صید و صیاد رفته باشد...بی تفاوت گفت:صحیح...پس امدید دنبالم چون ناامیدتان کردم...چون از سوراخ ریز تورتان لیز خوردم و بیرون پریدم و حاضر نشدم طعمه ی جدیدتان باشم.چون تورتان را با چنگ و دندان پاره کردم و حاضر نشدم که لقمه ی چرب و نرم بعدیتان باشم.آمده اید دنبالم،چون قانون بازیتان را به هم زدم...همیشه شما صید می کردید و سیر می شدید و دور دهانتان را پاک می کردید و به عالم و ادم می خندیدید،اما این بار،رو دست خورده اید و توری را که انداخته اید،پاپیچ خودتان شده؟بله؟
    درکتان می کنم اقای شایسته...درکتان می کنم...خیلی سخت است که آدم کلی به دلش صابون بمالد و بوی بوقلمون سرخ شده ی چرب و نرم را استشمام کند و با هزار امید و آرزو پشت میز بنشیند و کارد و چنگال به دست آماده ی سورچرانی شود،اما درست موقعی که می خواهد دلی از عزا در بیاورد،بوقلمون نازنینش پر بکشد و بشقابش را خالی بگذارد!دهانم از حیرت حرفهایی که می شنیدم،باز مانده بود...به زحمت گفتم:مهراوه...چی به سر خودت و من آورده ای؟از ان همه احساس قشنگی که بین من و تو بود،این تفاله ی سمی چیست که به خورد خودت و من می دهی؟این هیولای کثیفی که تو توصیفش می کنی منم؟منی که در تمام سال های جوانی ام،اینقدر با زن جماعت بیگانه بوده ام،که در استانه ی چهل سالگی از جنس مونث،جز یک انتقام احمقانه و یک دل شکسته نصیب دیگری ندارم؟کدام طعمه؟کدام بوقلمون؟کدام تور؟من در تمام زندگیم چز مادرم وشیرین و تو و البته رویا،که به زور خودش را به صفحات تقویم زندگیم چسباند،زن دیگری ندیدم...و تو،فقط تو،اولین و اخرین زنی بودم که عاشقش شدم...هر چند که حقیقتا بحث بر سر تقدم و تاخر احساس،به نظرم بی معنی است!اصلا اولین و اخرین بودن چه اهمیتی دارد.مهم کیفیت حضور ادمی است،نه کمیت آن...بزرگی می گوید،دل آدم ها مثل یک جزیره ی دور افتاده است،اینکه چه کسی برای اولین بار پا به جزیره می گذارد مهم نیست،مهم کسی است که هیچ وقت جزیره را ترک نمی کند!
    مهراوه از ته دل گفت:من حالم از ادم هایی که دلشان مثل بازار اسب فروش هاست،به هم می خورد.دل ادم ارزش دارد.قلب آدم گوهر وجود آدمی است،زیاد که دست به دست شود،هدر می رود.چرا اول و اخرش مهم نیست؟مهم است...بعضی ها اصلا علاقه دارند خودشان و دیگران را سر کار بگذارند...شغل بعضی آدم ها،امروز عاشق شدن و فردا فارغ شدن است.برای بعضی مردها،زن ها حکم بازی ورق را دارند...که با بازی دادنشان تفریح می کنند.با آس و بی بی و سربازشان،عقده ی حقارت و غرور پایمال شده ی کودکی اشان را مرهم می گذارند و با خرده خال هایشان وقت گذرانی می کنند...اما من...از قماش دیگران نیستم...من هرگز اجازه نمی دهم که سرگرمی بی هدف زندگی کسی باشم...ضمنا از قول من،به آن بزرگت هم بگو،که سخت در اشتباه است...چون هرگز لذتی را که کاشف آن جزیره ی دور افتاده می برد،با لذت هیچ کدام از دیگر ساکنان آن جزیره،برابری نخواهد کرد...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    لال شده بودم و همانطور مبهوت،با چشم های از حدقه درامده،به مهراوه خیره مانده بودم...مهراوه ادامه داد:گفتم که حرفی بینمان باقی نمانده،باور نکردید...حالا لطفا نگه دارید تا من پیاده شوم.به سرعت گفتم:چرا...هنوز حرفی مانده...شما هر چه دلت خواست،گفتی اما من هنوز حرفهایم را نزده ام....چیزهایی است که تو از ان بی خبری...چیزهای مهمی مثل رضایت قلبی مادرم به ازدواج ما...و...خیلی چیزهای دیگر...-بی تفاوت سرش را به سمت خیابان چرخاند-ادامه دادم:بیچاره مادرم،انقدر دنبالت گشت که پاک از نفس افتاد...هیچ معلوم هست که کجا خودت را گم و گور کرده ای؟اصلا این کارها را برای چی کردی؟می خواستی سر کار نیایی تا بهانه ای دست آنم ردک عوضی ندهی،ندادی...دیگر چرا خانه و شماره تلفنت را عوض کردی؟تلفن همراهت را چرا فروختی؟تو از چه کسی و چه چیزی این طور سراسیمه و وحشت زده فرار کردی؟
    بی وقفه گفت:از تو و از مصیبتی که داشتی با خودت می اوردی؟
    حیرت زده گفتم:مصیبت؟کدام مصیبت؟من فقط...عاشقت بودم...حقیقتا و از ته دل...بی هیچ منت و هیچ چشمداتی...عشق پاک افلاطونی من،چه ضرری به تو می رساند که این طور از من گریختی؟از منی که به خاطر تو حاضر شدم حتی از جشمم هم بگذرم؟از منی که به حضور خالی تو...فقط حضور خالی تو،هم راضی شده بودم.منی که به دوست داشتن تو،به خواستن تو،مطابق تمام قوانین و چهارچوب های تو راضی بودم.این مصیبتی که تو می گویی،کجای عشق من بود؟در آغوش خالی که می لرزید و وجودی که در خود مچاله می شد اما به حرمت اعتقادات تو،نصیبش گرمای نگاه تو بود و لبخند مهربانت؟
    یا در شانه هایی که آرزوی سر نهادن بر روی ان را داشتم،اما فقط به رویایش کفایت می کردم.مهراوه با پوزخند معنی داری گفت:عشق مردها،آنقدر پیچیده در لایه های هوس است که رسیدن به حقیقت آن،تقریبا غیر ممکن است.مردها حتی وقتی از ته دل می گویند که دوستت دارند،جایی آن طرف تر از احساس ناب عاشقانه اشان،قلبشان در سیطره ی کامل غریزه اشان است.هیچ مردی هرگز تنها به خاطر احساسات ناب عاشقانه،زنی را در آغوش نمی کشد...دستهای هیچ مردی هرگز تنها تشنه ی گرمی دست های زنی نیست...درست،بر عکس زن ها،که در یک رابطه ی عاشقانه،همه ی قلبشان را ایثار می کنند و محبتشان را بی عوض می بخشند،مردها همیشه بی قرار رسیدن به ته خط هستند،یعنی رسیدن به خواسته هایی که در طبیعتشان است.عشق مردها،مثل طبیعت وحشی یک پلنگ است.هر وقت یک پلنگ توانست از دریدن دست بردارد،مردها هم می توانند از غریزه اشان بگذرند...و عشق،به عقیده ی من قفس خوبی برای این طبیعت وحشی نیست.چون شاید دندانهای تیز،پشت میله ها محصور شوند،اما چنگال تیز،حتی از لا به لای میله ها هم قدرت دریدن دارند.
    -اشک در چشم هایم جمع شد-نه من اینگونه نبودم نمی دانم،شاید هم عشق انقدر زیاد و ناگهانی به سرم اوار شده بود،که به من فرصت اینگونه شدن را نداده بود.اگر سه سال پیش این حرف ها را از کسی می شنیدم،تاییدش می کردم...برای من هم تا همین چند وقت پیش،عشق فقط یک نوع بود..زندگی با یک زن به خاطر رفع حوائج غریزی و داشتن اولاد از او...اما حالا مهراوه را فراتر از همه ی اینها می خواستم.مهراوه را می خواستم نه به خاطر نیازهای سرکو شده ی مردانه ام و نه به خاطر عشقم به پدر شدن.من فقط مهراوه را به خاطر قلبم می خواستم...من مهراوه را می خواستم،تا فقط دوستش داشته باشم،فقط دوستش داشته باشم.آنقدر همان حضور خالی اش آرامم می کرد،که برای آرامش یافتن،نیازی به جسمش نداشتم.من حتی انقدرها هم که ادعا می کردم،برایم مهم نبود که او هم دوستم داشته باشد یا نه،من فقط می خواستم که بماند و بگذارد که دوستش داشته باشم.من وقتی دست های مهراوه را می گرفتم،واقعا می خواستم که از او آرامش و قدرت بگیرم،بوسیدن دست های او چه دردی از غریزه ی من دوا می کرد که من این طور تشنه و بی تابش بودم.قضاوت مهراوه،در مورد من قطعا منصفانه نبود،اما چون قریب به یقین،به حقیقت عامیانه اکثر دوست داشتن ها نزدیک بود،مهراوه برای ان استثنایی قایل نبود.
    آهسته نالیدم:تو خیلی بی انصافی...همه را با یک چوب حراج می کنی؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با تمسخر گفت:نه عزیزم...تو هم از قماش هم جنسانت هستی،فقط فرصتش را پیدا نکردی.مطمئن باش به وقتش،تو هم شناگر ماهری هستی،همان طور که در مراوده با رویا،رکورد دار قهاری بوده ای!هرگز این طور عجز را با همه ی وجودم احساس نکرده بودم.چطور می توانستم به او حالی کنم که من دیوانه وار فقط او را،و فقط وجود خود خودش را دوست دارم؟
    آهسته نالیدم:مهراوه...من کاری به مردها و غریزه اشان ندارم.من فقط بیمارگونه عاشقت هستم و دوستت دارم...فقط همین...به همین سادگی...یعنی درک این جمله این قدر برایت سخت است؟چرخید،حالا بدنش به بدن من نزدیک تر بود.کمی نزدیک به صورت من گفت:جدا؟اگر همین طور است که می گویی،پس برای چی امده ای دنبالم؟چه اشکالی داشت که همچنان دوستم بداری و عاشقم باشی؟عاشق بودن و عشق ورزیدن که اجازه نمی خواهد.خدا هم نگفته که اگر خواستی کسی را دیوانه وار و از ته دل دوست بداری،باید حتما قبلا با او مشورت کنی و از من اجازه بگیری...؟گفته؟
    با عصبانیت گفتم:مگر من دیوانه ام که کسی را دوست داشته باشم که حتی در زندگیم حضور هم ندارد؟گفتم که از جسمت می گذرم،اما نگفتم که از حضورت،دیدارت،شنیدن صدایت،گرمای نگاهت و محبت های گاه و بیگاهت هم می گذرم...باور نمی کنم مهراوه،باور نمی کنم که انقدر کودن باشی که نفهمی،عشق گاهی نیاز به ابراز وجود بیرونی دارد.من کاری به حد و حدود خداوند ندارم،من اگر گاهی دلم می خواهد دستانت را بگیرم و ببوسم،به خاطر هوسرانی و سودجویی از تو نیست،بلکه از شدت عشق و علاقه ای است که به تو دارم...من عاشقم مهراوه...با همه ی قلبم و با همه ی وجودم...و همه ی این کارها را فقط به خاطر این می کنم که می خواهم این احساسی که دارد خفه ام می کند،با تو قسمت کنم.برای من جسم و روحم در هم تنیده،ریسمان عشق تو شده و بر گردن زندگی ام افتاده...و راه نفس بر من بسته...اگر دستم را به سمتت دراز می کنم،برای این است که طناب را از دور گردنم شل کنی،اما تو دستهای خودت را حلقه می کنی دور گردنم و بدتر راه نفس را بر من می بندی...!
    مهراوه بی وقفه گفت:یوسف،حد و حدود خداوند،از جایی فراتر از قلب آدمیزاد شروع می شود،از جایی که به جسمش می رسد...وچیزی که تو را به دنبال من فرستاده،نیاز به قسمت کردن احساست نیست،میل به تملک جسمانی محبوب است...تو آمده ای دنبال من،چون همه ی انچه تا به حال داشته ای راضی ات نکرده و نمی کند...آمده ای دنبالم،چون دنبال راه چاره ای!راه چاره ای برای رسیدن عشق از قلبت به جسمت...من کودن نیستم یوسف...من سالهاست که با جماعت مرد کار می کنم،من مردها را بهتر از خودشان می شناسم...تو اولین مردی نیستی که به من ابراز علاقه می کنی،اولین مردی هم نیستی که مثل گربه ی چکمه پوش کارتون شرک،در اول اشنایی و رابطه خودش را به معصومیت و مظلومیت می زند...تو هم مثل همه ی هم جنسانت،دنبال سهم بیشتری.چیزی بیشتر از یک عشق افلاطونی و گرمای یک دست عاشق و یک نگاه مهربان...تو خواستار همه ی جسم منی...تو می خواهی بر سیطره ی کامل وجود من،هم جسم و هم روحم بتازی و سلطنت کنی،سر همین هم چانه می زنی.منتهای مراتب،سعی داری با مغلطه و سفسطه،من را به اشتباه بیندازی و به من تلقین کنی که دارم اشتباه می کنم.اما نمی توانی،تو نمی توانی ذهن سی و دو ساله ی مرا از همه ی اموخته ها و تجربه ها پاک کنی،که ذره ذره اندوخته و کسب کرده ام،حتی با سماجتت...مردها با دلشان و احساسات قلبی اشن مشکلی ندارند،چیزی که به زحمت می اندازمشان،نداشتن جسم معشوق است.
    به زحمت گفتم:اگر پذیرش خلوص عشق،اینقدر برایت سخت بود،پس چرا فلسفه ی جفت روحی همه ی وجود و زندگی ات را زیر و رو کرد؟تو که عشق ر اقبول نداشتی،چرا می خواستی از سعید به خاطر اینکه عاشقش نبودی،جدا بشوی؟
    قاطعانه گفت:برای اینکه دیگر تحمل آدمی که دوستش نداشتم و می دانستم که دوستم ندارد و تنها بهره اش از وجودم،تمتع ذاتی و لحظه ای اش از وجود من است،حالم را به هم می زد...من دیگر تحمل پذیرش وظایف زناشوییرا نداشتم،وقتی قلب ما اینقدر از هم دور بود و هیچ کشش عاطفی و قلبی میانمان نبود.من وقتی دستهای سعید بدنم را لمس می کرد،حال ادمی را داشتم که مورد تجاوز قرار می گیرد،بی انکه بخواهد و اراده کند.من وقتی تصمیم گرفتم از سعید جدا شوم که فهمیدم احساسم نسبت به او،دیگر برایم با احساسم نسبت به مردهای توی خیابان،فرقی ندارد و در تصمیمم راسخ تر شدم وقتی که دریافتم از نظر شرعی هم ادامه ی چنین زندگیی خالی از اشکال نیست!من می خواستم قلب هر دویمان را ازاد کنم.هر دوی ما می توانستیم از نو و دوباره شروع کنیم با کسانی که با احساس پخته ی سی و چند ساله امان عاشقاشن می شدیم و دوستشان داشتیم،نه با احساس ناپخته ی جوانی امان.من می خواستم هر دوی ما زندگی عاشقانه ای را شروع کنیم و از همه ی موهبت هایی که خدا در اختیارمان قرار داده لذت ببریم.من نمی خواستم با سبکسری این فرصت را از خودم و از سعید دریغ کنم...من...نمی خواستم که متین در محیطی که در ان هیچ خبری از عطوفت و عشق و علاقه نیست،بزرگ شود...من می خواستم که متین عاشق بودن،عشق ورزیدن،و فداکاری کردن به خاطر عشق را بیاموزد...می خواستم بفهمد،که بالاترین موهبت خدا در دنیا،حس دوست داشتن و محبوب کسی بودن است،اما سعید،این فرصت را از هر سه ی ما دریغ کرد.سعید با خودخواهی اش،باز هم زندگی مرا تباه کرد...و حالا نوبت توست!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آمده ای اینجا و نشستی با من،سر حد و حدود احکام خدا چانه می زنی،چون می دانی که من به خاطر متین نمی توانم با تو ازدواج کنم...حتی اگر بخواهم هم نمی توانم...می دانی من چه فکری می کنم یوسف؟فکر می کنم تو برای حل مساله ات،جواب پیدا نکرده ای،امده ای اینجا تا در خلعت یک عاشق سینه چاک،صورت مساله را پاک کنی!
    حیرت زده گفتم:نه...من امده بودم تا با تو به یک راه حل مشترک برسم!
    با پوزخند گفت:می توانم حدس بزنم چه راه حلی...لابد اینکه صیغه ات بشوم؟-دهانم قفل شده بود-ناخواسته دستهایم را بالا بردم و خواستم حرفی بزنم که مهراوه ادامه داد:بله،البته پیشنهاد بسیار خوبی است.اینطوری هم تو به خواسته ات می رسی،آتش دلت را خاموش می کنی،هم برادر شوهرم چیزی نمی فهمد و متین را از من نمی گیرد،هم مادرت آق والدینت نمی کند...و هم حد و حدود خداوند رعایت می شود و دهن من بسته می ماند...گور پدر ارزش و اعتبار و حیثیت و عزت نفس من...اصلا گور پدر من و همه ی ایده آلهایم.
    دستپاچه جمله ی مهراوه را قطع کردم و گفتم:نه...من می خواستم بگویم که...صدای بلند مهراوه وادار به سکوتم کرد.شمرده و قاطع گفت:لازم نیست بگویی یوسف...خودم می دانم چه می خواستی بگویی،اما این حیله دیگر کهنه شده.من خوب می دانم که بعد از قبول پیشنهاد تو چه خفتی انتظارم را می کشد...چند سالی با من خوش می گذرانی و هر روز برای عقد و ازدواج دایم،یک بهانه می تراشی و بعد هم یک روز بیخبرو ناگهانی،گم و گور می شوی...بی انکه حتی یک لحظه به متین و به تصویری که از مادرش در ذهنش نقش می بندد،فکری کنی...!دستهایی که مدت ها بود در هوا متحیر مانده بود،پایین افتاد...تمام وجودم داشت می لرزید...سرم را روی فرمان گذاشتم...و چشم هایم را بستم.
    تمام وجودم مملو از بغضی نشکسته بود.خدایا کدام قلم،کدام دست،کدام زبان،کدام واژه،می توانست این همه عشق و عجز مرا،در برابر موجودی که به غایت وجودم،حتی بیشتر از خودم،دوستش داشتم،تفسیر کند.حالا دیگر برایم مسلم بود چیزی که مهراوه به خاطرش من را ترک کرده بود،فقط افکار مسموم رویا نبود،بلکه عشق مهراوه به متین بود.عشقی که برای او به غایت عزیز تر و با ارزش تر از هر عشقی در دنیا بود.برایم قابل درک نبود،اما عشق مادرانه قطعا باید چیز عجیبی می بود...نیرویی غریب،که سبب می شد مهراوه،در برابر چنین عشقی قد خم نکند و تسلیم نشود،از خودش بگذرد و روی احساسات هر کسی پا بگذارد،بی انکه لحظه ای،حتی لحظه ای فکر کند که آیا اصولا بچه ها حقیقتا ارزشش را دارند یا نه؟چشم هایم پر از اشک بود وشانه هایم در هق هقی تلخ می لرزید...نمی دانم چقدر در ان حال بودم،اما سرم را که بالا کردم،مهراوه رفته بود...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 18

    برگشتم شرکت و روی صندلی ام ولو شدم...هنوز حالم جا نیامده بود که تلفنم زنگ زد.با بی حوصلگی گفتم:بله...آن طرف خط صدای زمختی گفت:مرتیکه،تو هنوز آدم نشدی؟مگر نگفتم دور مهراوه را خط بکش...باز رفتی سراغش چه غلطی بکنی؟

    -وا رفتم-صدا،صدای عموی متین یبود.چه کسی ممکن بود به این زودی گزارش دیدار من و مهراوه را به او داده باشد.
    با من و من گفتم:سلام جناب!اگر اشتباه نکنم شما باید عموی متین باشید.هوار زد:عمو کدام است مرتیکه ی جولق...چرا مزخرف می گویی،من پدرش هستم...پدر قانونی،رسمی وو اقعی اش،پدر خونی اش!دستم لرزید و گوشی تلفن از دستم روی میز افتاد.
    صدای فریاد مرد از پشت گوشی انقدر بلند بود که به وضوح به گوشم می رسید.داشت فریاد میزد:ببین یارو،یک بار دیگر هم به تو گفتم که اگر دور مهراوه را خط نکشی،داغ متین را به دل مهراوه می گذارم...و داغ مهراوه را به دل تو...اما مثل اینکه تو حرف حساب توی کله ی پوکت فرو نمی رود...مجبورم نکن یک طوری حالی ات کنم،که خوشم نمی اید!من این بار اگر دست به چاقو شوم،به جای دل و جگرش سرش را توی بشقاب می گذارم!
    گوشی را از روی برداشتم و به زحمت گفتم:خلاف به عرضتان رسانده اند...من...،پرید وسط حرفم و بلند تر گفت:گوش کن،یک بار دیگر بفهمم که عاشق و معشوق دیداری تازه کرده اند،حق حضانت متین را قانونا از مهراوه می گیرم.آن وقت مطمئن باش مهراوه ای نمی ماند که تو دور و برش پرسه بزنی و برایش واق واق کنی.-و گوشی را قطع کرد.-
    مات و مبهوت مانده بودم....درک مفهوم جملاتی که شنیده بودم،برایم آسان نبود.
    صدای مرد مدام در گوشم می پیچید...عمو کدام است مرتیکه،چرا مزخرف می گویی...من پدرش هستم،پدر رسمی و شرعی و قانونی اش،پدر خونی اش...نمی توانستم باور کنم،چطور ممکن بود؟مهراوه خودش گفت،که سعید مرده،خودش گفت که چاقو تا دسته توی قلب سعید فرو رفت و در اثر شدت خونریزی فوت کرد؟پس این مرد که بود و چه می گفت...اصلا چه حقی داشت که اینطور قاطع و مطمئن تهدید می کرد و خط و نشان می کشید؟اصلا از کجا به این سرعت فهمیده بود که من،مهراوه را دیده ام...
    سرم گیج رفت و با صدای بلندی عق زدم...حالم اصلا خوب نبود...هیچ چیز آنطور و آن جایی که باید نبود...نه یک جای کار،که همه جای کار ایراد داشت و می لنگید.
    چشم هایم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم...باید برمی گشتم خانه...دوش می گرفتم و می خوابیدم...آن وقت قطعا حالم بهتر می شد و می توانستم به فکرم سر و سامان بدهم...اما قدرت رانندگی نداشتم.با این حال،محال بود بتوانم پشت فرمان بنشینم.برای همین دکمه تلفن را فشار دادم و از خانم همتی خواستم که برایم آژانس بگیرد.
    سوال پیچم نکرد...چشم کوتاهی گفت و برایم ماشین گرفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    یک ساعت بعد خانه بودم.مقابل در بسته ایستاده بودم و فکر می کردم که وقتی مادر در را به رویم باز کرد و با یک نگاه مادرانه،تا ته ماجرا را از حال و روزم فهمید و شروع کرد به سوال پیچ کردنم،چه بگویم و از کجایش؟
    مستاصل روی پله نشستم و به در بسته خیره شدم...حالا احساس می کردم که حقیقت زندگی مهراوه هم مثل این در،به روی من بسته شده...نمی توانستم قبول کنم که هرچه مهراوه تحویلم داده دروغ بوده؟یعنی این همه وقت،من با دروغ زندگی کرده بودم،به دروغ دل بسته بودم و به دروغ دلسوزی کرده بودم؟نه محال بود،مهراوه ای که من می شناختم اهل دروغ نبود...مهراوه از دروغ بیزار بود.دروغ نشانه ی ضعف بود و مهراوه از آدم های ضعیف گریزان بود.پس چطور ممکن بود که خودش دروغ گفته باشد و به دروغ مرا فریفته باشد؟مهراوه که آدم ضعیفی نبود!سرم رابه در حیاط تکیه دادم و چشم هایم را بستم...نور خورشید ازارم می داد.من از هر چه روشنایی است،بیزار شده بودم...من دنبال تاریکی می گشتم...دنبال تاریکی و خلوت،تا به آن پناه ببرم و چشم هایم را روی دنیا ببندم...روی این دنیا و رو به مردمی که از کنارم می گذشتند و متعجب نگاهم می کردند.
    از جایم بلند شدم،با کلید در حیاط را باز کردم و سلانه سلانه ،به سمت ساختمان به راه افتادم...حال خودم نبودم...همه ی فکر و ذهنم دنبال پیدا کردن جواب،برای سوال های بی پایان احتمالی مادر بود.اصلا نفهمیدم که کی پشت در ساختمان رسیدم،اما همین که خواستم کلید را درون قفل فرو ببرم،صدای شیرین را شنیدم که داشت بلند بلند و هیجان زده صحبت می کرد...اول فکر کردم که با مادر است...اما چون صدایی جز صدای او نمی امد،خیلی زود فهمیدم که با تلفن حرف می زند...داشت می گفت:نمی دانم...هنوز که نیامده...اما مطمئن باشبیشتر از انکه فکرش را بکنی،حالش گرفته شده!آن مردکی که من دیدم حسابی از دماغش در می اورد...دلم خنک شد...تا اینها باشند،قرار عاشقانه نگذارند.عاشق شدن یا بد است یا خوب،چطور برای من و تو بد است،اما برای خودشانخ وب است...نه رویا جان نه...از قدیم هم گفته اند،هر کسی که خربزه می خورد پای لرزش هم می نشیند...
    دستم شل شد و کلید از دستم روی زمین افتاد...
    شیرین به سرعت گفت:خداحافظ و هراسان به سمت در دوید...
    در که باز شد،با دیدن رنگ پریده ی من،تته پته کنان گفت:سلام...کی آمدی یوسف؟
    نگاهمان در هم گره خورده بود...به سختی گفتم:پس کار تو بود...تو به رویا خبر دادی،رویا هم به مردک؟
    شیرین بی انکه خودش را ببازد،آب دهانش را قورت داد و بی هیچ حرفی چرخید و پشت به من،به سمت اتاقش به راه افتاد...
    غصه دار گفتم:شیرین...دل من برای چزانده شدن احتیاجی به تدبیر تو و رویا نداشت.
    از قضای این روزگار بی رحم،خودم اینقدر به خاک ذلت افتاده ام که نقشه ها و حیله های زنانه ی ت وو رویا،برایم مثل وز وز پشه،توی آغل گوسفند است.
    شیرین برنگشت...جوابی هم نداد...رفت داخل اتاق و در را بست.
    مستاصل روی کاناپه وسط هال دراز کشیدم و سعی کردم با آرامش فکر کنم...قطعا به زودی مادر سر می رسید و شروع می کرد به سین جیم کردنم.بعد هم کلی نصیحت و امرو نهی-بابت همه ی کارهایی که امروز کرده بودم-بارم می کرد و سه چهار بار غش می کرد و قهر می کرد و غصه ای می شد روی همه غصه هایم.
    از جایم بلند شدم...رفتم به اتاق ام،کشو را کشید م و شناسنامه ام را از داخل آن برداشتم.بعد هم یک یادداشت برای مادر کنار تلفن گذاشت مو رفتم هتل.
    می خواستم با خودم خلوت کنم...باید می فهمیدم که چه به سرم آمده و چه کار باید بکنم،کی هستم و کجای عالم ایستاده ام،باید راهی پیدا می کردم،راهی که از این وضع نجاتم دهد.
    رفتم هتل و سه روز انجا ماندم.صبح ها پیاپی شب شدند و شبها بی وقفه گذشتند و من همانطور روی یک صندلی،کنار پنجره به گذر تند ماشین ها از کنار هم نگاه کردم و به مهراوه ای که حالا دیگر اصلا نمی شناختمش،فکر کردم.فکر کردم به راست و دروغ حرف های مهراوه...به مردی که ادعا می کرد پدر متین است و به متین،که وسیله ای شده بود برای عزلت ابدی مهراوه،و...به خودم.
    اگر سعید پدر واقعی متین بود،و شوهر سابق مهراوه،پش شاید این همه سختگیری اش در مورد متین،نه فقط به خاطر متین و بچه دار نشدنش،بلکه به خاطر علاقه اش به مهراوه بود.هر چند که هر چه هم بود،فرقی نمی کرد...
    مهم این بود که با وجود سعید متین،ازدواج با مهراوه غیر ممکن بود و از نظر مهراوه،عشق خارج از چهارچوب ازدواج دائم،محال.سه روزو دو شب به این منوال گذشت.در تردید بین استدلال های خودم و مهراوه،تا اینکه شب سوم،خواب عجیبی دیدم.
    حق با مهراوه بود...من نمی توانستم آنقدر خوددار باشم که در طولانی مدت از تصرف جسم او بگذرم،من او را تمام و کمال می خواستم...من آنقدر ایثار و از خود گذشنگی در خودم سراغ نداشتم که یک تنه و بی عوض دوست داشته باشم...نمی توانستم...دیگر نه می توانستم،و نه می خواستم که مهراوه را شرطی بخواهم...دیگر مطمئن بودم که حق با مهراوه است.من قدرت نداشتم که او را خارج از قواعد دنیای مادی و زمینی بخواهم.
    ***
    برگشتم خانه...برگشتم خانه و سر دلم دلم را شیره مالیدم و مدام به خودم گفتم:هی مرد،قوی باش...مردانگی ات کجا رفته،قدرت و اراده ات کجا رفته،مرد که اینقدر ضعیف و زبون عشق یک زن نمی شود.از مهراوه بگذر و خودت را خلاص کن...مرگ یک بار،شیون یکبار...احساست را مهر کن و یک عمر از همه ی موهبت هایی که خدا به تو داده،بدون ایثار و از خودگذشتگی لذت ببر...این حصاری که بین جسم و روحت کشیده ای را بشکن و خودت را آزاد کن و بگذار زندگی همه خودش را به تو نشان بدهد.از مهراوه بگذر و بگذار آن بیچاره هم بی دردسر زندگی اش را بکند...برگشتم خانه و رفتم سراغ ثریا.عذرخواهی کردم و گفتم که سوء تفاهم شده...برگشتم خانه و رفتم در پوستین قبلی ام،دوباره همان کتو شلوار سورمه ای یقه انگلیسی را پوشیدم،یک سبد گل تکراری خریدم،رفتم همان رستوران همیشگی و روی همان صندلی همیشگی،حرف های تکراری زدم و خیره به صورت ثریا،سعی کردم به مهراوه فکر نکنم.به زنی که صاحب سلول سلول وجودم که نه،صاحب ملکول مولکول خونم بود،همان خونی که همه اجزای وجودم با آن تغذیه می شد،همان خونی که از قلبم،به مغزم،چشمم،دست و پایم و حتی اندام جنسی ام می رفت،همان خونی که هر انسانی محتاج قطره قطره ی آن است...همان خونی که بدون آن زندگی برای هیچ بنی بشری ممکنن یست...من به خانه بازگشتم اما،بازگشتنم،گذشتن از خود بود...
    گذشتنی که به جای آرامش،سراپای وجودم را مملو از ملال و غصه کرد.ملال و غصه ای که جز خودم،هیچ کس آن را نفهمید...حتی مادرم...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 19

    خانواده ی شکوهی،مار گزیده ای شده بودند،که از ریسمان سیاه و سفید می ترسیدند.دیگر حاضر به معطل کردنو دست دست کردن نبودند.اینقدر مضطرب و نگران مراودات و رفتار فیمابین من و ثریا بودند،که بعد از بله بران به جای قرار نامزدی،قرار عقد و عروسی را گذاشتند.بیچاره ثریا،تمام رفتارهای دوگانه و احساسات آشفته ی من،به پای خامی و ناپختگی رفتار او گذاشته شده بود و حالا خانواده اش می خواستند تا بیش از این داماد از عروس دلزده نشده و آبرویشان بیشتر از این نریخته،سر و ته ماجرا را هم بیاورند.هیچ وقت درست نفهمیدم که این سوءتفاهم،از قضاوت اشتباه خودشان بود،یا از تلقینات مادر برای سر دادن دوباره این وصلت از هم پاچیده،اما هر چه بود،من مبری شدم و ثریای بی گناه،متهم.

    خم به ابرو نیاورم...سرم را بالا گرفتم و با بی تفاوتی همراه ثریای ترسیده و شرمنده،افتادم دنبال کارها.آزمایش دادیم...حلقه خریدیم...لباس عروس سفارش دادیم...عکاس و فیلمبردار خبر کردیم...هتل رزرو کردیم...کارت نوشتیم و منتظر رسیدن تاریخ حک شده در آن نشستیم.آن روزها،حال آدم مستی را داشتم که خودش را به هر تکیه گاهی می سپارد،تا نیفتد...من هم خودم را سپرده بودم دست دیوانه های اطرافم،تا دنیا را از اینکه هست،دوست داشتنی تر کنند و فاتحه ی هر چه استدلال و مدرک مستدل روان شناسی و عاطفی است را بخوانند،و آمار طلاق های بی علت را بالا ببرندو بگویند،عجب دنیای کثیفی!شیرین دنبال لباس خواستگار پسند بود...مادر دنبال مراسم حسود کور کن و من دنبال هیچ،هیچ ِ هیچ...بدون مهراوه،دیگر چیزی نبود که به آن فکر کنم...مهراوه گر چه همیشه در حاشیه ی زندگی من،اما ناخواسته همه معنای زندگی من شده بود.زندگی بدون مهراوه،دیگر چیزی برای خوشحال کردن من در چنگ نداشت.من از وقتی از این حاشیه دوست داشتنی گذشته بودم،قائله ی اصل زندگی ام هم خوانده شده بود...گاهی ساعت ها می ایستادم جلوی آیینه و به خودم می خندیدم...شده بودم مترسک دست زن ها،شده بودم بازیچه،شده بودم هنرپیشه ی بی هویت و بی ریشه.
    صبح روز عقد کنان،حمام کردم...صورتم را اصلاح کردم...لباس دامادی پوشیدم...خودم را در آیینه ی قدی اتاقم نگاه کردم ...و در آیینه،به جای لبخند به صورتم تف انداختم و مثل یک عروسک زشت اخمو،با ماشین گل زده رفتم دنبال عروس بخت برگشته.
    ثریا،با ان همه آرایش،بسیار زیبا شده بود...اما نه زیباتر از مهراوه،وقتی از ته دل نگاهم می کرد و می خندید.شادابی صئرت و جاذبه ی نگاه مهراوه را،با هیچ گریم و آرایشی نمی شد نقاشی کشید و صمیمیت لبخند مهراوه را با هیچ برق لبی نمی شد ساخت.بی فایده بود،حتی زیبایی چشمگیر ثریا هم تاثیری در دل گرفتار من نداشت.
    دستم را به سمتش دراز کردم و حلقه ی گل رابه دستش دادم.وقتی لبخند زد و حلقه ی گل را از دستم گرفت،تازه یادم آمد که در تمام آن روزها،هرگز فرصت نشد برای مهراوه گلی بخرم و پیشکش کنم.ثزیا آهسته گفت:ممنون.
    فیلمبردار گفت:آقای داماد لطفا دستتان را زیر بازوی عروس خانم حلقه کنید و با هم از پله ها پایین بیایید...ثریا بازویش را از تنش دور کرد تا من بازویم را دور آن حلقه کنم،اما دست من پیش نمی رفت...نمی توانستم...نمی شد...نمی خواستم.فیلمبردار گفت:آقای داماد متوجه منظورم نشدید؟
    ثریا دیگر معطل نکرد...خودش بازویش را دور دست من حلقه کرد و کمی به من نزدیک شد...گرمای تنش که زیر پوستم دوید،لرزیدم...چرایش را می دانستم،اما سعی می کردم که به خاطر نیاورم...نمی خواستم بیش از این درمانده شوم.سوار ماشین شدیم...فیلمبردار داد زد،آقای داماد،یک کمی بخندید...فیلمتان خراب می شود ها...حساب بدهکاریهایتان باشد برای بعد...امشب فقط به طلب هایتان فکر کنید.
    نخندیدم...توجهی نکردم...سوار ماشین شدم و پایم را روی پدال گاز گذاشتم...نمی دانم چطور رانندگی کردم و از کدام خیابان ها گذشتم،اما به خانه که رسیدم،قبل از منقل اسفندو هلهله ی خاله خان باجی ها،صدای جیغ جیغ زن فیلمبردار بود که به سراغمان آمد...حلقه مان کردند،هلهله کشیدند،نقل و سکه و پول سرمان ریختند،مبارک باد برایمان خواندند...صیغه ی عقد را جاری کردند...عروس بله گفت...همه بوسیدنمان...اما من در تمام این مدت،مثل آدمی که در دنیای دیگری باشد،در هپروت خودم سیر می کردم.مادر سقلمه به پهلویم کوبید،که بگو بله...گفتم بله...به چه و به که،نمی دانم.مادر با سقلمه به پهلویم کوبید که حلقه را به دست عروس کنم،حلقه را دست ثریا کردم،اما حلقه چه چیزی را نمی دانم؟
    مادر با سقلمه به پهلویم کوبید که تور را از روی صورت عروس بالا بزنم...تور را از روی صورت ثریا کنار زدم،اما در ورای آن صورت چه کسی را دیدم؟نمی دانم.مادر عصبانی تر به پهلویم سقلمه زد که باید عروس را ببوسی...بوسیدمش...اما صورت او را یا صورت یک مجسمه ی بی روح را نمی دانم؟
    در آن زمان و مکان همه چیز برای من بی تفاوت بود...همه چیز از آدم ها گرفته،تا حس ها و نیازها...شعری را که ماه ها پیش برای مهراوه خوانده بودم،با همان لحن هیجانزده و مشتاق در گوش خودم می پیچید...کسی در ضمیر ناخوداگاهم با صدای خودم فریاد می زد:
    من اعتراف می کنم...
    من با صدای بلند به همه ی ذرات عالم هستی گواه می دهم
    چشمان تو ای بت روشناییو نور
    عین الیقین من است...
    قطعیت نگاه تو،دین من است...
    من از تو ناگزیرم...مهراوه ام...من بی نام تو...ناگزیر می میرم

    دست به دستمان دادند و با نگاه های معنی دار،بدرقه امان کردند...در خانه را به رویمان بستند و در سکوت خلوت جوانی تنهایمان گذاشتند.
    وحشت زده شدم.نمی دانی چقدر دلم می خواست دنبال مادرم گریه کنم و با او به خانه برگردم...احساس پرنده ی بال و پر شکسته ای را داشتم،که در برهوت یک کویر،بی پناه و آواره رها شده!
    ثریا ناباورانه به من نگاه می کرد،به بغض و پریشان حالی ام،و به سردرگمی و آشفتگی ام.عاقبت گفت:از حال و روزتان معلوم است که حسابی خسته شده اید...فکر کنم اگر دوش بگیرید،حالتان بهتر شود!دستانم را روی صورتم گذاشتم و صورتم را میانشان پنهان کردم،نمی توانستم بفهمم،این زن،این جا،توی خانه ی من چه کار می کند؟من هنوز تکلیفم با خودم معلوم نبود،مسوولیت دختر مردم را چرا به من سپرده بودند؟به منی که هنوز نتوانسته بودم مسوولیت احساسم را به عهده بگیرم؟
    اشک از گوشه چشمم چکید و از لا به لای دستهایم بیرون رفت و راز از پرده برون افتاد...ثریا با مهربانی کنارم نشست و دستش را روی دستم گذاشت و آهسته گفت:یوسف جان خوبی؟
    وحشت زده نگاهش کردم.این فقط زن ها نیستند که از تجاوز می ترسند،مردها هم به همان اندازه از تحمیل وحشت دارند.
    دوباره گفت:یوسف جان...زندگی زناشویی آنقدرها هم که فکر می کنی ،وحشتناک و پر مسوولیت نیست...من به تو قول می دهم که آب از آب تکان نخورد...من زنی نیستم که از دنیای مجردیت جدایت کنم...من،هر طور که تو خوش باشی،خوش و راضی ام.
    با انزجار نگاهش کردم...جا خورد،از جایش بلند شد و رفت داخل اتاق خواب...روی کاناپه دراز کشیدم و سرم را روی دسته ی آن گذاشتم...دلم می خواست فقط به مهراوه فکر کنم...فقط به مهراوه...با دلم نجنگیدم،اجازه دادم تصوراتم به ذهنم راه پیدا کنند.مهراوه را در لباس عروسی تجسم کردم و چشم هایم را روی هم گذاشتم...ناخواسته لبخند شیرینی روی لبهایم نقش بست و به خواب عمیقی فرو رفتم.صبح،با نور تندی که از پنجره ی اتاق توی چشم هایم می دوید،بیدار شدم.چشم هایم را مالیدم و به ساعت دستم نگاه کردم...ساعت نزدیک دوازده ظهر بود...،از جایم بلند شدم.مفاصلم تیر می کشید.جای بدی خوابیده بودم،تمام عضلاتم فشرده شده بود.اما مهم نبود،وفادار ماندن،حتی به خیال مهراوه،برایم از آرمیدن بر هر بالین نرمی،آرامش بخش تر بود...
    دنبال ثریا نگشتم.با همان کت و شلوار عروسی ام یکراست چپیدم توی حمام و رفتم زیر دوش...گور پدر کت و شلوار عروسی و ثریا و همه ی حواشی اش.
    پس از آن،من یک راه تازه پیدا کرده بودم،پناه بردن به رویای مهراوه،به جای پذیرفتن زندگی اجباریی که دیگران توی کاسه ام گذاشته بودند،و فرار کردن از کابوس تلخ اجباری دیگران،به رویای شیرین خواستنی خودم.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 327 تا 331

    فصل 20

    ثریا،زن صبوری بود.صبورتر و مهربان تر از آنچه فکرش را می کردم.زندگی با آدم سخت و مستبدی مثل پدرش،او را به هر اخلاق و رفتاری سازگار کرده بود.آنقدر سازگار،که از مردان اطرافش توقعی جز فرمان شنیدن و امر و نهی کردن نداشت.او ذاتا مطیع بار امده بود.مطیع و بی توقع...او یاد گرفته بود که فقط اطاعت کند و مطابق رسم و رسومات زنان قدیمی،همسری خانه دار،و نمونه باشد.اما دریغ،دریغ از ذره ای هوش و زیرکی و فهم و کمالات و دانایی.ثریا قورمه سبزی را عالی می پخت،اما از هنر شنیدن،بویی نبرده بود...ثریا همیشه یا در حال حرف زدن بود،یا خوابیدن!حسرت من در زندگی با ثریا،یک دل سیر گفتگو بود.حسرتم درک و دانایی و شعور و فهم بود...بارها به او گفتم،ثریا جان،اصلا مهم نیست اگر لکه های مربا روی میز باقی بماند،یا جای انگشتهایمان روی شیشه و درو دیوار دیده شود...اینها هیچ کدام آنقدرها که تو فکر می کنی،بد نیست.اینها همه نشان می دهد که در این خانه،آدم زنده زندگی می کند.بهتر نیست به جای این همه وقتی که برای تمیز کردن پارکت ها و کفپوش ها و مبلمان و فرش و باقی وسایل تلف می کنی،کمی کتاب بخوانی،اخبار گوش کنی و یا لالقل روزنامه هایی را که می خرم ورق بزنی؟اما او گوشش بدهکار نبود.اخم می کرد و محکم تر دستمال را روی شیشه می کشید.دست خودش نبود.دایره دید او از دنیای اطرافش،فقط همان بود.پختن و شستن و خریدن و مهیا کردن و مهیا شدن.بارها بر سر مسائل کاری و حواشی ان،با او مشورت کردم اما درک او از انچه می گفتم و می شنید،چیزی بیشتر از یک نوجوان نوبلوغ نبود.نمی دانی پس از زندگی با مهراوه،با ان درک و آن دید وسیع،تحمل ثریا چقدر ثقیل و طاقت فرسا بود.درست نمی دانم،شاید زنی مثل ثریا،برای خیلی از مردها نهایت آرزو بود،اما برای من نبود.برای منی که عمیقا درک کرده بودم که زن ها،چقدر می توانند با هم متفاوت باشند و به طبع تفاوتشان،زندگی،نوع نگرش،و سطح توقع آدمی را ارتقاء بدهند.برای منی که فهمیده بودم ،برخلاف گفته مادرم،همه ی زن ها مثل هم نیستند،همان طور که همه آدم ها مثل هم نیستند و هرگز هم نخواهند بود...

    با این همه،چشم هایم را بستم و سعی کردم که ثریا را بپذیرم.بخواهم و دوست داشته باشم.اما هر چه کردم،نشد،نتوانستم.تفاوت میان مهراوه و ثریا را،حتی با چشم های بسته هم می شد دید.مجبور شدم فرار کنم،فرار از خودم و از حقیقت ثریا و مهراوه.
    شدم یک انسان گریز پا که مدام در حال فرار است،فرار از خودش،گذشته اش و اطرافیانش،و فرار کردم و کردم و کردم،تا اینکه ناگهان چشم باز کردم و دیدم که غرق شده ام...غرق شده ام.میان شراب و قمار و تریاک و دوستان ناباب.دیگر نه در برابر خدا تعهدی داشتم و نه در برابر بنده خدا.شدم لا قید...بی مسوولیت و بی تفاوت...و ثریا دید،شنید،فهمید،اما باز هم گذشت و گذاشت تا از من لالبالی هرزه،بچه دار شود.چرا؟نمی دانم؟
    روزی که خبر بارداریش را شنیدم،تازه از یکی از بزم های شبانه ام برگشته بودم.آخر نمی دانی چه رفیق باز قهاری شده بودم.من که در تمام عمرم تنها رفیقم تو بودی،به جایی رسیده بودم که مدل به مدل و رنگ به رنگ،رفیق داشتم.یک شب می رفتم بزم رفیقان شب و شباب و شراب و لبی تر می کردم...شب بعدش می رفتم بزم رفیقان اهل منقل و دود،می نشستم کنار منقل و بافور و با دود زغال و تریاک،دوش شرف و انسانیت می گرفتم...اما با همه ی این لا قیدی،دور زن جماعت نمی پلکیدم...زن برای من فقط یک معنی داشت،مهراوه...
    معنای لایتناهی که به خاطرش به این حال و روز افتاده بودم .همان الماس ناب و دست نیافتنی که نداشتنش،ویرانم کرده بود...برای من،حتی ثریا هم مجسمه ی بی روحی بود که فقط،به درد تاقچه ی غرایزم یم خورد،اما دلم،نه!دلم مال مهراوه بود...فقط مال مهراوه...دلم و عشق درون ان،شی ای مقدس بود که من حاضر نبودم آن را با کسی قسمت کنم،حتی با بچه ای که از گوشت و پوست و خونم بود...بچه ای که ثریا ابلهانه فکر کرده بود می تواند ریسمان اتصال من به زندگی ای باشد که هیچ چیز خوشحال کننده ای در آن برای من وجود نداشت.نمی گویم بچه دوست نداشتم،چرا،تا قبل از ازدواج با ثریا،عاشق بچه بودم،اما نه هر بچه ای.فقط بچه مهراوه،و خودم.در غیاب مهراوه،احساسم نسبت به بچه ام،بچه ای که از من بود و مال من،درست مثل احساسم نسبت به بچه های توی خیابان بود.بچه ای که بچه بود،اما میوه ی دلم نبود...چیزی که حاصل دست و پا زدن خوودخواهانه ی یک انسان بود،برای باقی ماندن.موجودی که ثمره عشق نبود،فقط تکرار اشتباه آدم و حوا بود...اشتباهی که نتیجه اش،هم می توانست هابیل باشد و هم قابیل.
    ثریا اسم بچه را گذاشت ثمین و ثمین شد ثمره زندگی آفت زده،و میوه ی سرمازده ی درخت پوسیده ی زندگی من!
    پا قدم ثمین چیز خاصی با خودش نداشت جز صدای ور،ور،و مشغولیت مضاعف ثریا.حالا دیگر به شستن پارکت ها و نظافت وسایل خانه،کارهای بچه داری هم اضافه شده بود.ثمین یا گرسنه بود یا جایش کثیف بود یا دلش درد می کرد یا مریض بود و یا خوابش می امد.با این اوصاف،ثریا دیگر عملا فرصتی برای من نداشت...تمام روزش را ثمین و کارهای خانه پر کرده بود.به بهانه ی ثمین،اتاقم را هم از ثریا جدا کردم.حوصله ی ور ور شبانه ی بچه را نداشتم و حوصله ثریا را که دائما می خواست وظایف زناشویی اش را مثل یک برنامه ی از پیش تعیین شده انجام دهد،تا مشمول غضب خدا و قانون عدم تکمین نشود،و حوصله خودم را که دیگر چیزی به اسم غریزه ی جنسی در وجودم باقی نمانده بود و مجبور شده بودم نقش مردانگی را بازی کنم!
    با امدن ثمین،به جز اتاق هایی که جدا شدند و حرمت هایی که زیر پا گذاشته شدند،خیلی چیزهای دیگر هم تغییر کرد.فراغت ثریا محدود تر شد و دایره ی ازادی من بیشتر.کم کم کار به جایی کشیده شد که روزهای آخر هفته،رفقا را گوش تا گوش جمع می کردم توی خانه و بساط سور وسات را پهن می کردم و...بی خیال دنیا و حساب و کتاب هایش،یا نشئه می شدم یا مست.ثریا،همچنان صبورانه تحمل می کرد...می دید و دم نمی زد اما سرهنگ به اندازه ی او صبور و احمق نبود.خیلی زود حوصله اش سر رفت و امد سر وقتم...
    یک روز بعد از ظهر،تازه رسیده بودم شرکت،که در اتاقم را باز کرد و در نزده آمد داخل.از دیدنش تعجب کردم،اما قبل از آنکه دهانم را باز کنم و چیزی بگویم،بی سلام و تعارف و مقدمه چینی،رفت سر اصل مطلب.جملاتش هنوز خوب به خاطرم مانده...با صدای بم و محکم نظامی اش گفت:اگر ثریا حماقت نکرده بود و پای این بچه طفل معصوم را وسط این زندگی احمقانه باز نکرده بود،الان جور دیگری با تو حرف می زدم.اما حالا به خاطر ثمین،


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/