قاطعانه گفتم:من با تو صادق بودم...از همان روز اولی که تو را دیدم...از همان لحظه ای که احساسم به احساست گره خورد...از همان اولین شبی که وقت خواب،وقتی پلکهایم را روی هم گذاشتم،تو شدی رویای شبانه ام،با تو صادق بودم...من از جنس دروغ نیستم مهراوه،من نقش بازی کردن بلد نیستم...من هیچ وقت بازیگر خوبی نبودم.-صورت مهراوه به سمتم چزخید-
مصمم گفتم:تو انقدر بیخبر و ناگهانی سر قلب من اوار شدی،که من وقت فکر کردن و نقشه کشیدن نداشتم...دل من منتظر کسی نبود...زندگی من از هر جای پایی خالی بود،اما انتظار قدم های کسی را نمی کشید،تو قبل از آنکه فرصت کنم به چیستی و چگونگی احساسم ،به چرا و امای زندگیم فکر کنم سرم اوار شدی و چسبیدی به قلبم...و این چیزها،چیزهایی است که بابت انها اصلا متاسف نیستم...دلم از این می سوزد که تو حد احساس مرا نسبت به خودت نفهمیدی و دلگیرم،از اینکه صداقت احساسم را نادیده گرفتی!...چطور توانستی رویا رابه من ترجیح بدهی؟چطور توانستی به حرفهای آدمی که...خودت،به سلامت احساس و رفتارش تردید کردی و از این شرکت بیرون انداختی اش،بیشتر از حرفهای منی که یکسال و اندی است که پا به پای تو دویده ام و از بذل هیچ محبت و توجهی به تو دریغ نکرده ام،اعتماد کنی...من واقعا برای خودم متاسفم...یعنی من اینقدر آدم غیر قابل اعتمادی بودم؟یعنی رنگ احساس من اینقدر مبهم بود که سفیدی صداقتم در آن گم شد؟یعنی زلال آبی احساس تو نسبت به من،آنقدر کم حجم بود که حرفهای ناپخته ی یک زن دغل به این راحتی مکدرش کرد؟یعنی من در به دست آوردن دل تو،اینقدر ناشی و در صاف کردن آسمان دلت با خودم اینقدر ناتوان بودم و خودم نفهمیدم؟
مهراوه با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:من داشتم به تو علاقمند می شدم...داشتم کم کم به تو دل می بستم...داشتم به بودنت عادت می کردم...داشتم باور می کردم که کسی پیدا شده که می توانم دوستش داشته باشم،حتی بیشتر از خودم.داشتم باور می کردم که قضیه ی جفت روحی،می تواند صحت داشته باشد...داشتم باور می کردم که زندگی زندان جسم نیست،اگرروح ها انقدر بالنده شوند که به تعالی برسند،که دوست داشتن حقیقی را لمس کنند و درکش کنند...من داشتم باور می کردم که سراب عشق،می تواند در شراب گوارای دوست داشتن،رنگ حقیقت بگیرد...من داشتم،باور می کردم که بالاخره شانه ای برای سرگذاشتن و آغوشی برای پناه گرفتن یافته ام...من داشتم...داشتم...به اینجا که رسید بغضی که در گلویش مدتها بود که صدایش را دورگه کرده بود،باز شد و اشک مثل سیل از گوشه ی چشم هایش باریدن گرفت...چیزی در درونم جا به جا شد و شکست...مثل یک پرتو قوی نور که جلوی منشور بگیری...
اهسته گفتم:مگر من چه کردم که بلور قشنگ باورت شکست؟
عزیزم...عزیز دل من...پاره تن من...شیشه دلت،به سنگ کدام گناه ناکرده ی من شکست؟به کدام جرم،کدام اشتباه،من و خودت را مستحق چنین عقوبتی می کنی؟
وجودش لرزید...اهسته گفت:من خیلی فکر کردم،مشکل فقط رویا و حرفهایش نیست،مشکل اصلی من،متین است،من باید بین تو و متین یکی را انتخاب کنم و این کاری است که نمی توانم بکنم...گیاه عشق تو هنوز انقدر بالنده و بزرگ نشده که با عشق مادرانه من برابری کند...اگر من عشق تو را بپذیرم،باید روی عاطفه ی مادری ام پا بگذارم...محال است با حضور تو،و در کنار تو،برادر شوهرم اجازه بدهد متین با من و برای من بماند،و من بدون تو می توانم ادامه بدهم،ولی بدون متین هرگز...!دستم ازروی دست مهراوه شل شد و از دو طرف بدنم اویزان شد،من این بازی راباخته بودم...