لبانش به لبخند وسیعی از هم گشوده شد...آهسته و زیر لبی گفت:دیگر نمی خواهم کسی را دوست داشته باشم...نمی خواهم بابت دلم به ذلت بیفتم...دیگر نمی خواهم به خاطر ادمی مثل تو،تحقیر شوم.من دیگر به فکر دوست داشتن نیستم،حالا فقط به فکر انتقام گرفتنم...وقتی دلم را به خاک انداختی و سکه ی یک پولم کردی،قسم خوردم تا با دلت تصفیه حساب نکنم،آرام نگیرم...آنقدر صبر کردم و مثل یک مار دور خودم چنبره زدم،تا عاقبت وقتش فرا رسید...وقت انکه تلافی کنم...حالا،بعد از اینهمه وقت انتظار،دیگر برایم هیچ چیز مهم نیست.نه التماس های تو و نه حتی زانو زدنت جلوی پایم...دیگر حتی رویای اینکه یک روز دوستم داشته باشی و به جای مهراوه ،من همه ی وجودت را پر کنم هم برایم جذابیتی ندارد...من،به خاطر تو،همه ی احساسم را خرج کرده ام و حالا فقط پر از نفرتم...نمی دانم می دانی یا نه،اما،نزدیک ترین احساس به عشق،نفرت است و من حالا به جای عشق،پر از حس نفرت از توام...این حس،حتی قوی تر از حسی است که وقتی عاشق تو بودم در دلم غلیان می کرد.این حس مدام به من نهیب می زند...هی رویا...بیچاره اش کن،این همان مردی است که تو و دلت را به خاک و خون کشید و از کنار مردارش بی تفاوت گذشت...تا دلش را به خاک و خون نکشیده ای از کنارش نگذر...
بی فایده بود...التماس کردن به رویا بی فایده بود.فقط خودم را شکسته بودم و دل او را خنک کرده بودم،وگرنه جز خفت،این دیدار فایده ی دیگری برایم نداشت...حرفهای رویا جای بحثی برایم نگذاشت.رویا پر از حس نفرت بود و طلب کردن بزرگواری،از کسی که پر از حس نفرت است،مثل گدایی کردن از کسی است که خودش گرسنه است...
من سکوت کردم و رویا بی انکه حرف دیگری بزند،از جایش بلند شد تا برود...دم در که رسید،سرش را چرخاند و با دیدن حال زار من،از همان دم در،سلیس و شمرده گفت:
Sometimes it’s hard to understand
He tooke my hreart aeay and let me go
I know this tears will never dry
When I heard him say,just goodbye I never saide,
He guity,gyilty for my love,
But,I will never fall in love again I will never give my heart away.
Till my life will end,til my life will end...
(گاهی فهمیدن این چیزها سخت است.
او قلب مرا با خود برد و رهایم کرد
من می دانم که اشک هایم خشک نمی شود
وقتی شنیدم که فقط گفت خداحافظ
هیچ وقت نگفتم که مقصر است...هیچ وقت نگفتم که در مقابل عشقم مقصر است
اما،دیگر هرگز عاشق نمی شوم
دیگر هرگز دل به کسی نمی دهم...
تا اخر عمر...تا اخر عمر...)
نمی دانم چرا،اما اشکی که گوشه ی چشم رویا بود،دلم را لرزاند...چشم هایم را بستم و در فضای تاریک پشت پلکهایم صدای قدم های رویا را شنیدم که رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)