سکوت مهراوه،اختیار را از کفم بیرون کرد...عصبانی تر شدم و با حرص گفتم:خانم محمدی!(سرش را چرخاند و نگاهم کرد)ادامه دادم:یک پیشنهاد...از این به بعد به جای انکه دنبال جفت روحی تان بگردید،دنبال یک عروسک اسباب بازی بگردید که هر وقت دلتان خواست و حوصله تان سر رفت،دو تا باتری داخل ان بگذارید،تا دورتان بچرخد و برایتان بخندد...چون شما با این جسارت و شجاعت،چیزی بیشتر از یک مترسک رقصان،عایدتان نمی شود!دستش از دستگیره ی در افتاد...چرخید و در حالی که مستقیم به چشم های من زل زده بود گفت:آقای شایسته من رویا نیستم که بازیچه ی دستتان کنید و بعد با دیدن یک چهره ی جدید و یک قلب فتح نشده ی نو،مثل کریستف کلمپ هوای اکتشاف به سرتان بزند،تا اسمتان را روی نقشه ی وجودش ثبت کنید و به خودتان به به و چه چه بگویید و احساس خود بزرگ بینی کنید...بهایی که من باید بابت کنار شما بودن بپردازم،چیزی بیشتر از دل شکسته ی رویا و حیثیت پایمال شده اش است.یعنی درک این مساله اینقدر برای شما سخت و سنگین است؟خون به صورتم دوید...نمی فهمیدم که چه می شنوم...نمی توانستم معنی جملات مهراوه را درک کنم؟یعنی چه؟مساله ی رویا چه ربطی به من و مهراوه داشت؟من فکر می کردم که مشکل زیاده روی من در ابراز احساسات و عدم تدبیرم در مدیریت علاقه ام بوده،اما حالا قضیه وجه دیگری پیدا کرده بود،داشتم حرف های نویی می شنیدم و در دادگاهی محاکمه می شدم که ربط مورد اتهام و دادخواهش را،با خودم و زندگیم و مهراوه،نمی فهمیدم!با دهان باز و هاج و واج همین طور متحیر به مهراوه خیره مانده بودم...به زحمت گفتم:من...من اصلا از حرف های شما سر در نمی اوردم!
با پوزخند گفت:من هم اول از حرف های رویا سر در نمی اوردم...از کارهای شما هم همین طور...ولی بعد،وقتی رویا برایم بیشتر توضیح داد،کم کم از همه چیز سر در اوردم...از علت اخراج سریع رویا بعد از امدن من...از گریه ها و پا فشاری اش برای ماندن...از عصبانیت و خط و نشان کشیدن هایش...و حتی از تنفر شیرین از خودم.سرم را با بهت به اطراف تکان دادم...نمی دانستم چرا نمی توانم معنی جملات مهراوه را بفهمم...رویا...شیرین...نفرت....
بریده بریده گفتم:ولی رویا را که تو خودت اخراج کردی؟
با شرمندگی گفت:بله...چون بنابر خصلت ذاتی ام،از سر سادگی و حماقت،حرف های شما را باور کردم.مستاصل گفتم:سادگی و حماقت یعنی چه؟من معنی هیچ کدام از حرف هایت را نمی فهمم؟من هر کاری که کردم تو خودت به من دیکته کردی...از این ها گذشته،من نمی فهمم اصلا قضیه ی رویا چه ربطی به من و تو دارد؟رویا یک کارمند بوده که کفایت لازم را نداشته و اخراج شده،آن هم مدت ها پیش...حالا تو بعد از این همه وقت چرا یادش افتادی و سنگش را به سینه می زنی،چیزی است که من اصلا از ان سر در نمی اوردم...!
زیر لبی گفت:سر در نمی اوری،برای اینکه به نفعت نیست...اما من سر در می اورم برای اینکه نمی خواهم مثل رویا،دستمال کاغذی چرک و چروکی شوم که از پنجره ی قلبت بیرون می اندازیش...من اجازه نمی دهم من را مثل یک سیب سرخ گاز رده،توی سطل آشغال خاطراتت بیندازی و بعد ها از من و انچه با من کردی،چیزی به خاطر نیاوری...نه اقای شایسته نه...محال است اجازه بدهم با من چنین معامله ای بکنید...
با بهت انگشتم را به سمت مهراوه دراز کردم و به زحمت گفتم:تو...تو تازگی ها رویا را دیده ای...درست می گویم؟انکار نکن مهراوه...رویا را دیده ای...بله؟بله؟من فریاد می کشیدم امامهراوه خونسرد و بی تفاوت گفت:برای چی باید انکار کنم؟بله دیده ام...مفصل هم دیده ام...( و به سمت در خروجی به راه افتاد.)
به سمت در هجوم بردم و در حالی که دری را که مهراوه تا نیمه گشوده بود می بستم،مهراوه را با دست دیگرم به سمت صندلی هول دادم...
مهراوه وحشت زده نگاهم کرد...گفتم:نمی خواهم بدانم که رویا چه جفنگیاتی راجع به من و خودش برای تو بافته،چون جنس خرابش ر ابهتر از خودش می شناسم،اما...می خواهم حرف های من را هم بشنوی تا یک طرفه به قاضی نروی...تو بدون شنیدن حرف های من حق نداشتی قضاوت کنی...ان هم این طور ظالمانه و غیر منصفانه.
-مهراوه روی صندلی نشست و در سکوت به من خیره شد.-