ازروی مبل بلند شدم و روی زمین،پایین پای مهراوه نشستم...پای گچ گرفته ام خم نمی شد،اما پای دیگرم را از زانو خم کردم و سرم را روی ان گذاشتم...اهسته گفتم:مهراوه،تو...نه پاره ی تن من...که همه ی وجود منی...من با رویای تو زندگی می کنم...هر روز صبح با رویای تو از خواب بیدار می شوم،با تو روزم را شب می کنم وشب،با رویای تو به خواب می روم...همه ی خلوت من،پر شده از بوی تو...روی تو...و عطر حضور تو،اشتیاق داشتن تو،میل در اغوش کشیدنت،لذتبوسیدنت...و شعف بی پایان زیستن کنار تو،شده حسرت همه ی لحظه های من.
مهراوه،همه ی دردهایی که تو کشیده ای،در مقایسه با دردی که من از خواستن اما نداشتن تو می کشم،هیچ است...درد تیره ی پشتم،وقتی با آن دو چشم سیاه و مژگان بلند و مشکی ات نگاهم می کنی...درد قلبم،وقتی لبانت به لبخندی مهربان و صمیمی از هم گشوده می شود...درد چشمم،وقتی موهای براق و شفافت صورت مثل ماهت را هاشور می زند و ...درد تمام سلول های وجودم،وقتی گرمای حضورت مثل شعله ی اتش همه ی تار و پودم را می سوزاند...
مهراوه جان...من از این همسایگی بی محتوا خسته شده ام...من،تو را تمام و کمال می خواهم،جاری و روان در تمام لحظه های زندگی ام...ملموس و ممکن مثل همه ی خوابهای کودکی و بی پایان تمام نشدنی،مثل آرزوهای جوانی...
مهراوه ام...مونسم...عزیزم...فکری به حال من بکن...برای این دل بیقرار و این درد بی درمان راه چاره ای پیدا کن...خواهش می کنم عزیز دل زخمی ام...تو قدرتش را داری...دانایی و زیرکی اش را داری...تو همیشه پر از راهکار و راه چاره ای...راهی پیدا کن و نگذار که برای حضورت و برای دیدن و داشتنت،بیشتر از این خودم و تو را فریب دهم...ببین چطور برای به تله انداختنت مثل یک پسر بچه ی شیطان،نقشه کشیده ام...ببین برای تکدی محبت از تو،چه هنر پیشه ی قابلی شده ام...گچ پایم را ببین،این گچ،درمان پای شکسته ام نیست...پای من از پای تو هم سالم تر است...این گچ را به دل شکسته ام بسته ام،تا بلکه بتوانم دلت را به رحم بیاورم و نرمت کنم.
خودم را لو داده بودم...در کمال صداقت،به دروغم اعتراف کرده بودم و رازم را افشا کرده بودم...خوب یادم هست وقتی سرم را از روی زانوام بلند کردم و به مهراوه نگاه کردم،مهراوه رنگ به صورت نداشت و بهت زده به من خیره مانده بود...!مهراوه مثل مجسمه خشکش زده بود و من،فارغ از زمان و مکان در خلای مابین بودن و نبودن...جایی میان مرگ و زندگی...در جایی ماورای دنیای مادی رها شده بودم.
یادم نیست که دیگر چه گفتم؟فقط ناگهان دیدم که مهراوه مثل پرنده ای که از بند رمیده باشد،از خانه ام پر کشید و گریخت...رفتن او به دقیقه هم نکشید...چنان به ناگهان خانه ام را از حضور خود خالی کرد،که انگار اصلا نیامده بود...که گویی هر چه دیده بودم و هر چه گفته بودم،فقط یک خواب بود...
تا مدت ها گنگ بودم...استکان های چای هنوز دست نخورده روی میز بود.استکان مقابلم را برداشتم و هورت کشیدم...سرد شده بود...مگر چقدر گذشته بود؟
چشم هایم را بستم و خوابیدم...نمی خواستم از حضور مهراوه خالی شوم...حتی اگر این رویا،خواب بود،می خواستم در خلسه اش باقی بمانم.نه...نه...من نمی خواستم بدون مهراوه حتی چشم هایم راباز کنم و خانه ام را از وجود او خالی ببینم.می خواستم چشم هایم را ببندم و تا ابد پشت پرده ی کشیده ی چشم هایم،فکر کنم که مهراوه در خانه ام،در آشپزخانه ام،کنار من و با من،در خلوت زندگی من حضور دارد.حتی اگر همه چیز یک خواب شیرین بود،من تا ابد خواب بودن اما با مهراوه بودن را،به بیداری بدون او ترجیح می دادم...من نمی خواستم،دیگر نمی خواستم بدون او زندگی کنم...