صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 93

موضوع: شام شوکران | مهرنوش صفایی

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مهراوه خم شد و شروع کرد به تمیز کردن کف زمین آشپزخانه.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چرا شما زن ها اینطوری هستید.کسی دوستتان داشته باشد،خون به جگرش می کنید،اما آزارتان که بدهد،به مرده اش هم وفادار می مانید...
    مهراوه دستمالش را داخل ظرفشویی شست،دستهایش را هم...و دو تا تخم مرغ دیگر برداشت،بی فایده بود،گند زده بودم...حالا هر چه می گفتم مثل دست و پا زدن داخل یک چاه پر از نخاله بود...بنابراین ساکت شدم...
    بالاخره مهراوه گفت:شامتان را الان میخورید یا بعدا؟
    برای اینکه شک نکند گفتم:نه همین الان می خورم،دارم از گرسنگی هلاک می شوم،نمی بینید خون به مغزم نمی رسد؟
    به روی خودش نیاورد،ظرف نیمرو را توی سینی گذاشت و با یک لیوان آب و چند برش نان،روی میز،مقابل من گذاشت.
    از ته دل گفتم:دستت درد نکند...یتیم نوازی کردی.شکم یک گرسنه را سیر کردی.
    با شرمندگی گفت:چرا به خاله یا دایی یا عمویتان زنگ نمی زنید،تا فکری به حالتان بکنند...بالاخره موضوع یک روز و دو روز که نیست،بحث دو هفته است...بالاخره که چی؟
    وقتش بود،باید تیر را درست می زدم به هدف...برای همین با درماندگی گفتم:اولا که من خاله ندارم.دایی و عمویم هم مثل خود من مردند و جیره خور دست پخت زن هایشان.زن عمو زن دایی من،شکم همان عمو و دایی ام را سیر کنند،جای شکرش باقی است چه برسد به من...ثانیا توی این دوره و زمانه،خواهر در حق برادرش،خواهری نمی کند،چه برسد به هفت پشت غریبه!
    متعجب گفت:فکر نمی کنید اگر مادرتان بعدا بفهمد ،ناراحت شود که به کسی نگفته اید؟
    قاطعانه گفتم:خیر...مطمئنا برایم کف هم می زند،چون جنس همجنسان خودش را بهتر از من می شناسد!
    مهراوه کیفش را برداشت و در حالی که پا به پا می کرد گفت:می خواهید ظرف غذایتان را بشویم بعد بروم؟
    در حالی که ملتمسانه نگاهش می کردم گفتم:نه...ممنون!نگه اش می دارم،فردا که آمدید یتیم نوازی،برایم بشوییدشان!
    (دوباره جا خورد)،به سرعت قبل از انکه فرصت کند جوابی بدهد گفتم:شما که نمی خواهید من را با پای شکسته و شکم گرسنه،تنها و بی کس گوشه ی این خانه به حال خودم رها کنید؟انصاف نیست...خدا را هم خوش نمی اید.
    (جوابی نداد) کارتابل را از روی میز برداشت و در حالی که به سمت در می رفت،گفت:خداحافظ...
    به جای جواب،فقط نگاهش کردم،عاشقانه و با حسرت!


    ***



    روز پنجم و ششم،خبری از مهراوه نشد.اما روز هفتم دوباره ساعت 6 بعد از ظهر زنگ در به صدا در امد.بی انکه آیفون را بردارم دکمه ی ان را فشار دادم.بعد در ورودی را باز کردم و برگشتم سر جای اولم.
    چند دقیقه بعد،مهراوه وارد ساختمان شد...این بار کمتر از دفعه ی قبل طول کشید.در هال را که بست،همان طور که درون راحتی فرو رفته بودم،گفتم:دیر آمدید...کرم گذاشتند!
    مهراوه هراسان گفت:سلام...چی کرم گذاشته؟
    بی انکه نگاهش کنم،گفتم:ظرف ها...ظرف هایی که قرار بود بشویید.کرم گذاشتند،دل من هم همین طور.روی مبل،رو به روی من نشست و با لحن مهربانی گفت:متاسفم...نشد که بیایم...
    سرم را بالا کردم و نگاهش کردم.حال تشنه ای را داشتم که دو روز به یک سراب خیره شده باشد و حالا یک جرعه آب گوارا پیش رویش ببیند.
    مهراوه نگاهش را از من دزدید و گفت:شما که شرایط من را می دانید...دست از پا خطا کنم...روزگارم سیاه است.در حالی که عصا را از کنار راحتی بر می داشتم گفتم:شما چی؟شرایط من را می دانید؟مهراوه با همدردی نگاهم کرد...به عمد کاری کردم که عصا از زیر بغلم لیز بخورد...عصا لغزید و روی زمین افتاد...وزنم را روی پای گچ گرفته ام انداختم و با ناله ای از ته دل گفتم:آخ...و خودم را به سمت زمین خم کردم.مهراوه هول شد.دوید و در حالی که زیر بغلم را می گرفت،کمک کرد تا روی صندلی بنشینم...گرمای وجودش که تکیه گاه وجود من شده بود،چنان قلبم را لرزاند که انگار کسی با ولتاژ بالا به آن شوک الکتریکی می داد.حتم دارم که مهراوه نفهمید که چه کرد و گرنه محال بود که چنین کاری کند...بی هیچ عکس العملی،مثل یک موش زیرک روی صندلی ولو شدم و در حالی که سعی می کردم از شدت درد به خودم بپیچم،از ته دل برای خودم کف زدم.بالاخره توانسته بودم حس دلسوزی و همدردی وجود مهراوه را بیدار کنم،پس می توانستم قلبش را هم گرفتار کنم...مهراوه سرش را نزدیک صورتم اورد و پرسید:خوبید اقای شایسته؟
    با ناله گفتم:می شود اینقدر اقای شایسته...اقای شایسته نکنید؟وقتی با این مانتوی مشکی و این مقنعه ی سرمه ای بالای سر پای شکسته ی من آقای شایسته،آقای شایسته می کنید،احساس می کنم توی بیمارستانم و سوپروایزر بخش دارد امر و نهی ام می کند.
    مرده شور این زندگی را ببرد که همیشه سنگش مال پای لنگ است...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مهراوه مستاصل گفت:چقدر غر می زنید...شما که اینقدر بداخلاق و بداخم نبودید؟
    با حرص گفتم:میخواهید زانویتان را از دو جا بشکنم،بعد هم یک گچ سه کیلویی آویزانتان کنم تا ببینید چه حالی پیدا می کنید؟
    گفت:راستی،نگفتید چرا پایتان شکسته؟
    قبلا فکرش را کرده بودم،کوتاه جواب دادم:موقع پیاده شدن از ماشین،موتور به پایم زد.
    متعجب گفت:ولی در ماشینتان که سالم است!
    بی حوصله گفتم:در ماشین را بسته بودم،خواستم بروم ان طرف خیابان،که ناغافل موتوری به پایم زد.
    کمی فکر کرد و مردد پرسید:آن وقت با این گچ و این پا چطور رانندگی کردید و ماشین را برگرداندید خانه؟تکلیف موتوری چه شد؟فرار کرد یا ماند!
    زیادی داشت کنجکاوی می کرد،با هوشی که در او سراغ داشتم،اگر توی ذوقش نمی زدم،حتما سر از کارم در می اورد...برای همین با لحنی عصبانی گفتم:مهراوه جان...پلیس خودش کارش را بلد است،گذشته ها...هم گذشته...شما اگر خیلی محبت دارید فکری به حال الان ام کنید...آن موقع که با پای شکسته تک و تنها،وسط خیابان افتاده بودم که به دردم نخوردید،لااقل حالا،برایم یک چایی درست کنید.
    سرش را پایین انداخت و رفت توی اشپزخانه...
    کتری را پر کرد و رفت سر گاز...دلم ضعف رفت.حس عجیبی است این حس دوست داشتن،هنوز هم بعد از اینهمه وقت نتوانستم بفهمم که چطور یک غریبه،می تواند صمیمی ترین و آشناترین کس ادم بشود.
    مهراوه پرسید:شام چی برایتان درست کنم؟
    خواستم دفعه ی قبل را تلافی کنم،برای همین با مهربانی گفتم:هر چیزی که بپزی روی تخم چشمم می گذارم،حتی اگر فسنجان و خوراک زبان باشد.به قول شاعر:


    آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
    خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
    این نکته نوشتند بر دفتر عشق
    سر دوست ندارد انکه دارد سر دوست


    زیر لبی گفت:شما مردها هیچ کدامتان جنبه ی درد و دل کردن ندارید...هر حرفی که بشنوید،چماق می کنید و انقدر توی سر ادم می زنید که به غلط کردن بیفتد...همه ی جملات ما زن ها مستمسکی است برای تحقیر شدن خودمان.یا غرور بی جای مردمان.منطق شما مردها مثل فیلم های سینمایی است،که در ان قاضی با صدای بلند فریاد می زند...(از این لحظه به بعد هر حرفی که بزنید بر علیه تان استفاده می شود)،اما با این همه،نمی دانم چرا باز هم احمقانه اعتماد می کنیم و سفره ی دلمان را پیش جنس مذکر باز می کنیم.
    مجال ندادم غباری که به شیشه ی دلش نشسته،بیش از این تصویرم را تیره کند...برای همین با لحن عاشقانه ای خواندم:


    ما در عصر احتمال به سر می بریم
    در عصر شک و تردید
    در عصر قاطعیت تردید
    عصری که هیچ اصلی
    جز اصل احتمال را،یقینی نیست...
    اما من...
    بی نام تو...
    حتی...یک لحظه هم احتمال ندارم
    من اعتراف می کنم
    من با صدای بلند به همه ی
    ذرات عالم هستی گواه می دهم
    چشمان تو،ای بت روشنایی و نور
    عین الیقین من است
    قطعیت نگاه تو،دین من است
    من از تو ناگزیرم
    مهراوه ام
    من بی نام تو،ناگزیر می میرم!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مهراوه مثل مجسمه خشکش زده بود...بالاخره نفس بلندی کشید و شروع کرد به پیاز داغ کردن...دقیقه های طولانی ای در این سکوت گذشت...او در سکوت کار می کرد و من در سکوت،عاشقانه از حضور او لذت می بردم...عمق لذت مرا هیچ مقیاسی نبود،بالاترین لذتی بود که بشر در دنیا می تواند تجربه کند،لذت دوست داشتن و داشتن!
    عاقبت مهراوه امد و رو به رویم نشست.چشم هایم را بستم و با دست پشت پلک هایم را مالیدم.مهراوه کارتابل راباز کرد و در حالی که برگه ها روی می چید گفت:از مادرتان چه خبر؟زنگ نزده اند؟
    بی انکه لب از لب باز کنم،سرم را به علامت منفی تکان دادم.دوباره پرسید:از اقوامتان چه خبر؟
    با افسوس گفتم:دنبال ناجی می گردی؟ای داد بیداد...ای داد بیداد...خیلی خب تنبل خانم...این نیمرویی را که برای ما می پزی،دیگر نپز!
    شرمنده گفت:نه نه...موضوع این نیست...من،من از...چیز دیگری دلواپسم!
    خودکار را برداشتم و شروع کردم به امضا کردن...
    مهراوه من و من کنان گفت:از قضیه ی برادر شوهرم هم که بگذریم،من و شما نا محرمیم،درست نیست با هم بودنمان زیر یک سقف.
    همان طور که سر به زیر اوراق را امضا می کردم،با تمسخر گفتم:خوب برو در رو باز کن.
    عصبانی گفت:مسخره می کنید؟از شما بعید است،شما چطور مومنی هستید که حد و حدود دینتان را نمی دانید؟
    کاغذها را روی هم گذاشتم و گفتم:از نظر من...قبل از انکه آدم ها دفترها را امضا کنند،آیینه ی دلشان را امضا می کنند و ملاک خدا،امضا دل است،نه امضای یک مشت کاغذ پاره...
    مهراوه از کوره در رفت...انگشتش را به سمت من گرفت و عصبانی تر گفت:اینها یک مشت اراجیف مسخره است برای برای فرار از قوانین و حدود دینی...این حرفها را ادم هایی مقل شما می زند تا مفری پیدا کنند و راحت باشند...و گرنه احکام خدا هیچ تبصره ای ندارد.
    به چشم های مهراوه زل زدم و قاطع گفتم:مهراوه ی من...معنی عمیق و واقعی صیغه ی عقدی که خوانده می شود،تعهد طرفین در مقابل یکدیگر است...تعهد قلبی،جسمی و قانونی!برای تعهد قلبی و جسمی هیچ تضمینی وجود ندارد،مگر عشق...اما در مورد تعهد قانونی،حق با شماست...نیاز به شاهد و امضا هست.
    مهراوه با فریاد گفت:اشتباه می کنید...اشتباه می کنید،اگر اینطوری که شما می گویید باشد،دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شود...هر روز و هر جا،هر کسی عاشق هر کسی که شد،دستش را می گیرد و می گوید محرم من است...فردا هم رهایش می کند و می رود سراغ دیگری و دوباره همان قصه از نو آغاز می شود.
    مصمم جواب دادم من از عشق گفتم،تو به هوس تمثیلش می کنی؟
    مهراوه قاطع و کلمه به کلمه گفت:آقای شایسته،خواهش می کنم از رساله ی خودتان حکم صادر نکنید!
    با لبخند دستم را به علامت تسلیم بالا بردم و گفتم:ببخشید...العفو...حق با شماست...تسلیم!
    مهراوه نفس عمیقی کشید و شروع کرد به مرتب کردن اوراق...
    با احتیاط گفتم:پس طبق قانون شما،اگر بدبختی افتاد و پایش شکست،تنها در صورتی باید به دادش رسید که یا هم جنس ادم باشد یا همسرش...بله؟
    مهراوه اوراق را داخل کارتابل گذاشت و گفت:من با احکام خدا سرشاخ نمی شوم.
    با دلگرمی گفتم:


    گناه اگر نمی کنم برای عرض عاشقی است
    و گرنه هر گناه،پیش لطف او میسر است
    به نام نامی یگانه اش قسم که بی گمان
    خدای من از انچه حرف می زنند فراتر است


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مهراوه بیتی را که خواندم شنید...اما جوابی نداد،کیفش را روی شانه اش انداخت و به سمت در رفت.با خنده گفتم:با ظرفها چه کار کنم.منتظر ژان والژان بمانم یا مثل تیمور لنگ،خودم ترتیبشان را بدهم؟
    در را باز کرد و از همان دم در بلند جواب داد:یک کمی از جایتان تکان بخورید،برایتان بد نیست...به همین وضع بمانید مجبور می شوید برای راه افتادن،کل مفاصل بدنتان را فیزیوتراپی کنید.در را بسته بود،اما با فریاد گفتم:نترس...کسی که پرستاری مثل تو دارد،اگر مجبور نشود پای شکسته اش را دوباره گچ بگیرد،شانس اورده است.
    روز هشتم و نهم و دهم خبری از مهراوه نشد...دلم برایش پر می کشید،ولی نمی توانستم التماسش کنم...تلفن نزد،من هم تماسی نگرفتم...اگر پاپیچش می شدم،ممکن بود دستم را بخواند و پا پس بکشد.برای همین در سکوت انتظار کشیدم...حسرت خوردم و اه کشیدم و چشم به در دوختم...عاقبت غروب روز یازدهم،ساعت 6 بعد از ظهر روز جمعه،مهراوه امد.
    مثل دو دفعه ی قبل رفتم روی کاناپه و مثل ماری که جلوی لانه اش چنبره می زند،منتظر رسیدن مهراوه شدم.
    صدای بسته شدن در که امد،با صدای حق به جانبی گفتم:سلام،چه عجب...بعد در حالی که به زحمت بدنم را به سمت در قوس می دادم،گفتم:چه عجب بنده نوازی کردید؟هنوز می خواستم جملات طعنه دارم را ادامه بدهم،اما با دیدن مهراوه در هیات جدید،جمله ام نیمه کاره ماند...برای اولین بار بود که صورت مهراوه را به جای ان مقنعه ی مشکی همیشگی،در قالب یک رو سری روشن و شاد می دیدم.نمی دانی چقدر زیباتر شده بود و ملیح تر!مهراوه فهمید که جا خوردم،اما هیچ عکس العملی نشان نداد.بی تفاوت کیف و کارتابل حساب ها را روی رختکن گذاشت و یکراست رفت آشپزخانه.کتری را از روی گاز برداشت و در حالی که از اب پرش می کرد گفت:ظرف ها را چه کارکردید؟خودتان شستید؟
    با طعنه گفتم:نه...زنم شست!
    پوزخند ملیحی زد و گفت:چه خوب،غذا چی؟غذا برایتان نپخته اند؟
    با خونسردی گفتم:در یخچال را باز کن تا ببینی!
    در یخچال را باز کرد و در حالی که متحیر به غذاهای داخل آن نگاه می کرد گفت:این همه غذا را،از کجا اورده ای؟
    با حرص گفتم:خانم مهراوه محمدی،اگر منتظر الطاف شما می ماندم،که از گرسنگی می کردم و از بوی غذای مانده وظرف نشسته،مسموم می شدم؟
    آرنجش را روی اپن آشپزخانه گذاشت و با قاطعیت جواب داد:آقای یوسف شایسته،من حسابدار پاره وقت شرکت شما هستم،نه پرستار پای شکسته تان؟قبل از انکه فرصت کند جمله ی ناتمامش را تمام کند،بلند گفتم:پرستار دل شکسته ام چی؟....جا خورد...
    نگاهش را از نگاهم دزدید،پشت به من کرد و در حالی که به سمت گاز می رفت تا چای را دم کند،گفت:آن هم به من ربطی ندارد...
    سرم را چند بار تکان دادم و گفتم:


    آی آسمان...سلام ما بهانه است
    عشق مان دروغ جاودانه است
    و آن که صادقانه با تو درد و دل کند
    های های گریه ی شبانه است
    ساقه های سبز اشتی،شکسته است
    لاله های سرخ دوستی،فرسوده است
    هر کجا،به هر که می رسی
    خنجری میان مشت خود نهفته است
    غنچه ی نورس امید هر دلی
    لب به خنده وا نکرده،مرده است
    پشت هر شکوفه ی تبسمی
    خار جانگزای حیله ای شکفته است...




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مهراوه لرزید...قوری را سر جایش گذاشت و با دستان لرزان،سینی چای را روی میز مقابل من گذاشت...کمی مردد بالای سر من ایستاد...و عاقبت به جای آنکه مقابل من بنشیند،کنارم نشست...صورتش را به سمت من چرخاند و با صدایی که از ته حلقش به زحمت خارج می شد،زیر لبی گفت:


    دردهای من،جامه نیستند تا ز تن دراورم
    جامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن دراورم
    نعره نیستند
    تا ز نای جان براورم...
    دردهای من همه نگفتنی...
    دردهای من همه نهفتنی است...
    من،تمام استخوان بودنم...
    لحظه های ساده ی سرودنم
    درد می کند...
    انحنای روح من...
    شانه های خسته ی غرور من
    تکیه گاه بی پناهی دلم،شکسته است
    کتف گریه های بی بهانه ام...
    بازوان حس شاعرانه ام
    زخم خورده است...
    دردهای پوستی کجا؟
    درد دوستی کجا؟
    در سماجت عجیب دل،درد دلشکستگی کجا؟
    دردهای اشنا...
    دردهای بومی غریب
    دردهای خانگی
    دردهای کهنه ی لجوج
    پافشاری شگفت دردهاست...
    وقتی اولین نگاه...
    حرف حرف درد را...
    در دلم نوشت...
    دست سرنوشت...
    خون درد را،با گلم سرشت
    با گلم سرشت
    من چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
    این دل شکسته را،از کجا،به نا کجا،رها کنم؟
    درد،رنگ و بوی غنچه ی دل من است...
    پس چگونه
    رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
    دفتر مرا...
    دست درد می زند ورق...
    شعر تازه ی مرا...
    درد گفته است...
    درد هم شنفته است...
    پس در این میانه عشق...
    از چه حرف می زند؟
    درد حرف نیست...
    درد نام دیگر من است...
    پس چگونه عشق را صدا کنم؟
    من که از زمین و زمان بریده ام؟


    ....دست خودم نبود،ناخواسته به سمت مهراوه کشیده می شدم...همه ی وجودم شده بود جنگی نا برابر...میل در اغوش کشیدن مهراوه،داشت خفه ام می کرد...در خودم می لرزیدم و می شکستم...من حتی صدای شکستن خودم را هم می شنیدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ازروی مبل بلند شدم و روی زمین،پایین پای مهراوه نشستم...پای گچ گرفته ام خم نمی شد،اما پای دیگرم را از زانو خم کردم و سرم را روی ان گذاشتم...اهسته گفتم:مهراوه،تو...نه پاره ی تن من...که همه ی وجود منی...من با رویای تو زندگی می کنم...هر روز صبح با رویای تو از خواب بیدار می شوم،با تو روزم را شب می کنم وشب،با رویای تو به خواب می روم...همه ی خلوت من،پر شده از بوی تو...روی تو...و عطر حضور تو،اشتیاق داشتن تو،میل در اغوش کشیدنت،لذتبوسیدنت...و شعف بی پایان زیستن کنار تو،شده حسرت همه ی لحظه های من.
    مهراوه،همه ی دردهایی که تو کشیده ای،در مقایسه با دردی که من از خواستن اما نداشتن تو می کشم،هیچ است...درد تیره ی پشتم،وقتی با آن دو چشم سیاه و مژگان بلند و مشکی ات نگاهم می کنی...درد قلبم،وقتی لبانت به لبخندی مهربان و صمیمی از هم گشوده می شود...درد چشمم،وقتی موهای براق و شفافت صورت مثل ماهت را هاشور می زند و ...درد تمام سلول های وجودم،وقتی گرمای حضورت مثل شعله ی اتش همه ی تار و پودم را می سوزاند...
    مهراوه جان...من از این همسایگی بی محتوا خسته شده ام...من،تو را تمام و کمال می خواهم،جاری و روان در تمام لحظه های زندگی ام...ملموس و ممکن مثل همه ی خوابهای کودکی و بی پایان تمام نشدنی،مثل آرزوهای جوانی...
    مهراوه ام...مونسم...عزیزم...فکری به حال من بکن...برای این دل بیقرار و این درد بی درمان راه چاره ای پیدا کن...خواهش می کنم عزیز دل زخمی ام...تو قدرتش را داری...دانایی و زیرکی اش را داری...تو همیشه پر از راهکار و راه چاره ای...راهی پیدا کن و نگذار که برای حضورت و برای دیدن و داشتنت،بیشتر از این خودم و تو را فریب دهم...ببین چطور برای به تله انداختنت مثل یک پسر بچه ی شیطان،نقشه کشیده ام...ببین برای تکدی محبت از تو،چه هنر پیشه ی قابلی شده ام...گچ پایم را ببین،این گچ،درمان پای شکسته ام نیست...پای من از پای تو هم سالم تر است...این گچ را به دل شکسته ام بسته ام،تا بلکه بتوانم دلت را به رحم بیاورم و نرمت کنم.
    خودم را لو داده بودم...در کمال صداقت،به دروغم اعتراف کرده بودم و رازم را افشا کرده بودم...خوب یادم هست وقتی سرم را از روی زانوام بلند کردم و به مهراوه نگاه کردم،مهراوه رنگ به صورت نداشت و بهت زده به من خیره مانده بود...!مهراوه مثل مجسمه خشکش زده بود و من،فارغ از زمان و مکان در خلای مابین بودن و نبودن...جایی میان مرگ و زندگی...در جایی ماورای دنیای مادی رها شده بودم.
    یادم نیست که دیگر چه گفتم؟فقط ناگهان دیدم که مهراوه مثل پرنده ای که از بند رمیده باشد،از خانه ام پر کشید و گریخت...رفتن او به دقیقه هم نکشید...چنان به ناگهان خانه ام را از حضور خود خالی کرد،که انگار اصلا نیامده بود...که گویی هر چه دیده بودم و هر چه گفته بودم،فقط یک خواب بود...
    تا مدت ها گنگ بودم...استکان های چای هنوز دست نخورده روی میز بود.استکان مقابلم را برداشتم و هورت کشیدم...سرد شده بود...مگر چقدر گذشته بود؟
    چشم هایم را بستم و خوابیدم...نمی خواستم از حضور مهراوه خالی شوم...حتی اگر این رویا،خواب بود،می خواستم در خلسه اش باقی بمانم.نه...نه...من نمی خواستم بدون مهراوه حتی چشم هایم راباز کنم و خانه ام را از وجود او خالی ببینم.می خواستم چشم هایم را ببندم و تا ابد پشت پرده ی کشیده ی چشم هایم،فکر کنم که مهراوه در خانه ام،در آشپزخانه ام،کنار من و با من،در خلوت زندگی من حضور دارد.حتی اگر همه چیز یک خواب شیرین بود،من تا ابد خواب بودن اما با مهراوه بودن را،به بیداری بدون او ترجیح می دادم...من نمی خواستم،دیگر نمی خواستم بدون او زندگی کنم...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پس از ان شب،دیگر منتظر مهراوه نبودم.می دانستم که دست از پا خطا کرده ام و محال است که دیگر مهراوه را در خانه ام ببینم.برای همین،گچ پایم را باز کردم و دو روز بعد از برگشتن مادر و شیرین،برگشتم شرکت.مهراوه سعی می کرد که عادی باشد،همان طور که پیش از ان بود...اما نمی توانست،نمی شد!آرامشش را از دست داده بود...گرمای حضورش پر از حاشیه شده بود و برق نگاهش مکدر...لبخندش بی رنگ شده بود و کلامش خسته و عصبی...
    سعی می کردم که درکش کنم...فکر می کردم که می فهممش.وقتی کسی را واقعا دوست داشته باشی،درک احساساتش قاعدتا نباید کار سختی باشد،اما در مورد مهراوه،درک احساساتش با همه ی علاقه و کشش و محبتی که نسبت به او داشتم،کار سختی شده بود.مهراوه دیگر مهراوه ی من نبود...بی حوصله و تلخ شده بود.دو پهلو و غیر قابل پیش بینی...نمی توانستم بفهمم که در قلب و ذهنش چه می گذرد...نمی توانستم سر از کارش در بیاورم...به نحو عجیبی مرموز شده بود،مرموز و منزوی.
    در این میان من مانده بودم معطل،که چه کنم؟یک طرفم مادر بود و تهدیدهای بی سر و ته اش،طرف دیگرم مهراوه،که مثل یخ سرد شده بود و مثل شیشه ترد و شکستنی...روزگار عجیبی بود...به معنای واقعی کلمه به چه کنم،چه کنم افتاده بودم که عاقبت یک روز مهراوه خودش سکوت ر اشکست.
    تقریبا دو هفته از ان روز کذایی گذشته بود،که یک روز غروب،وقتی پرونده ها و حساب ها را مقابلم می گذاشت گفت:اقای شایسته...من تا اخر این ماه بیشتر نمی توانم در خدمتتان باشم،خواستم اصلاع داشته باشید،که اگر لازم است به فکر استخدام حسابدار جدید باشید.
    جا خوردم...اما نه از لحن سرد و گفتار رسمی اش...مهراوه مدت ها بود که اینطوری شده بود،چیزی که قلبم را زیر و رو کرد،درخواست مهراوه بود.یعنی واقعا می خواست برود؟فکر کردم که دارد ناز می کند...به عادت مردانه ی همه ی مردها،فکر کردم قدر و قیمت خودش و زبونی احساس و اراده ام ر افهمیده و می خواهد بازار گرمی کند...فکر کردم می خواهد محک ام بزند و امتحانم کند...
    فکر کردم می خواهد بازی ام بدهد.فکر کردم که رنجیده خاطر شده و می خواهد ادبم کند.سرم را بالا کردم و نگاهش کردم...مهراوه سرش پایین بود و داشت فاکتورها را مرتب می کرد...گفتم:شوخی قشنگی نبود مهراوه...اصلا خنده ام نگرفت...
    همان طور که سرش پایین بود و دستهایش تند تند کاغذ ها را زیر و رو می کرد،با همان لحن سر د و بی تفاوت گفت:شوخی نمی کنم آقای شایسته...من واقعا تا اخر ماه بیشتر نمی توانم بیایم.برای بعد از ان،باید به دنبال یک حسابدار دیگر بگردید.-تنم مور مور شد.-
    شمرده و مقطع پرسیدم:آن وقت،می شود بپرسم چرا؟
    بی وقفه گفت:چون کار کردن در این شرکت و کنار شما،دارد برایم خیلی گران تمام می شود...ارزشش را ندارد.
    خشم سراسر وجودم را گرفت،ناخواسته از جایم بلند شدم و در حالی که روی میز خم می شدم،نزدیک به صورت مهراوه گفتم:چرا واضح حرف نمی زنید خانم محمدی؟راحت باشید،من به صراحت شما عادت دارم...منظورتان این است که احساس من ارزشش را ندارد که شما هیچ جور به خاطرش به زحمت بیفتید...بله؟
    صورتش در هم فشرده شد...ادامه دادم:شما بد عادت شده اید خانم...من بد عادتتان کرده ام...اینقدر بی منت و بی عوض به شما محبت کرده ام،که دائم البدهکار شده ام...بله...حق با شماست...انکار نمی کنم...من،خیلی دوستتان دارم،اما نه به هر بهایی و با هر خفت و ذلتی،محبوب شدن و عزیز ماندن،خرج دارد خانم.عاطفه ی ادمیزاد مثل تمام معادلات دنیا،یک فرایند موثر است.هیچ آدم عاقلی به دلش چوب حراج نمی زند که من دومیش باشم...محبت نبینم،محبت نمی کنم؟سزای ادم های کم ظرفیت،برهوت عاطفه است...
    مهراوه چیزی نمی گفت...جواب همه ی حرف های من فقط سکوت بود.انگار نه انگار که با او حرف می زدم.از دیوار صدا در می امد ولی از مهراوه نه...عاقبت هم کارتابل حساب ها را بست و به سمت در راه افتاد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سکوت مهراوه،اختیار را از کفم بیرون کرد...عصبانی تر شدم و با حرص گفتم:خانم محمدی!(سرش را چرخاند و نگاهم کرد)ادامه دادم:یک پیشنهاد...از این به بعد به جای انکه دنبال جفت روحی تان بگردید،دنبال یک عروسک اسباب بازی بگردید که هر وقت دلتان خواست و حوصله تان سر رفت،دو تا باتری داخل ان بگذارید،تا دورتان بچرخد و برایتان بخندد...چون شما با این جسارت و شجاعت،چیزی بیشتر از یک مترسک رقصان،عایدتان نمی شود!دستش از دستگیره ی در افتاد...چرخید و در حالی که مستقیم به چشم های من زل زده بود گفت:آقای شایسته من رویا نیستم که بازیچه ی دستتان کنید و بعد با دیدن یک چهره ی جدید و یک قلب فتح نشده ی نو،مثل کریستف کلمپ هوای اکتشاف به سرتان بزند،تا اسمتان را روی نقشه ی وجودش ثبت کنید و به خودتان به به و چه چه بگویید و احساس خود بزرگ بینی کنید...بهایی که من باید بابت کنار شما بودن بپردازم،چیزی بیشتر از دل شکسته ی رویا و حیثیت پایمال شده اش است.یعنی درک این مساله اینقدر برای شما سخت و سنگین است؟خون به صورتم دوید...نمی فهمیدم که چه می شنوم...نمی توانستم معنی جملات مهراوه را درک کنم؟یعنی چه؟مساله ی رویا چه ربطی به من و مهراوه داشت؟من فکر می کردم که مشکل زیاده روی من در ابراز احساسات و عدم تدبیرم در مدیریت علاقه ام بوده،اما حالا قضیه وجه دیگری پیدا کرده بود،داشتم حرف های نویی می شنیدم و در دادگاهی محاکمه می شدم که ربط مورد اتهام و دادخواهش را،با خودم و زندگیم و مهراوه،نمی فهمیدم!با دهان باز و هاج و واج همین طور متحیر به مهراوه خیره مانده بودم...به زحمت گفتم:من...من اصلا از حرف های شما سر در نمی اوردم!
    با پوزخند گفت:من هم اول از حرف های رویا سر در نمی اوردم...از کارهای شما هم همین طور...ولی بعد،وقتی رویا برایم بیشتر توضیح داد،کم کم از همه چیز سر در اوردم...از علت اخراج سریع رویا بعد از امدن من...از گریه ها و پا فشاری اش برای ماندن...از عصبانیت و خط و نشان کشیدن هایش...و حتی از تنفر شیرین از خودم.سرم را با بهت به اطراف تکان دادم...نمی دانستم چرا نمی توانم معنی جملات مهراوه را بفهمم...رویا...شیرین...نفرت....
    بریده بریده گفتم:ولی رویا را که تو خودت اخراج کردی؟
    با شرمندگی گفت:بله...چون بنابر خصلت ذاتی ام،از سر سادگی و حماقت،حرف های شما را باور کردم.مستاصل گفتم:سادگی و حماقت یعنی چه؟من معنی هیچ کدام از حرف هایت را نمی فهمم؟من هر کاری که کردم تو خودت به من دیکته کردی...از این ها گذشته،من نمی فهمم اصلا قضیه ی رویا چه ربطی به من و تو دارد؟رویا یک کارمند بوده که کفایت لازم را نداشته و اخراج شده،آن هم مدت ها پیش...حالا تو بعد از این همه وقت چرا یادش افتادی و سنگش را به سینه می زنی،چیزی است که من اصلا از ان سر در نمی اوردم...!
    زیر لبی گفت:سر در نمی اوری،برای اینکه به نفعت نیست...اما من سر در می اورم برای اینکه نمی خواهم مثل رویا،دستمال کاغذی چرک و چروکی شوم که از پنجره ی قلبت بیرون می اندازیش...من اجازه نمی دهم من را مثل یک سیب سرخ گاز رده،توی سطل آشغال خاطراتت بیندازی و بعد ها از من و انچه با من کردی،چیزی به خاطر نیاوری...نه اقای شایسته نه...محال است اجازه بدهم با من چنین معامله ای بکنید...
    با بهت انگشتم را به سمت مهراوه دراز کردم و به زحمت گفتم:تو...تو تازگی ها رویا را دیده ای...درست می گویم؟انکار نکن مهراوه...رویا را دیده ای...بله؟بله؟من فریاد می کشیدم امامهراوه خونسرد و بی تفاوت گفت:برای چی باید انکار کنم؟بله دیده ام...مفصل هم دیده ام...( و به سمت در خروجی به راه افتاد.)
    به سمت در هجوم بردم و در حالی که دری را که مهراوه تا نیمه گشوده بود می بستم،مهراوه را با دست دیگرم به سمت صندلی هول دادم...
    مهراوه وحشت زده نگاهم کرد...گفتم:نمی خواهم بدانم که رویا چه جفنگیاتی راجع به من و خودش برای تو بافته،چون جنس خرابش ر ابهتر از خودش می شناسم،اما...می خواهم حرف های من را هم بشنوی تا یک طرفه به قاضی نروی...تو بدون شنیدن حرف های من حق نداشتی قضاوت کنی...ان هم این طور ظالمانه و غیر منصفانه.
    -مهراوه روی صندلی نشست و در سکوت به من خیره شد.-


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    به سرعت گفتم:رو یا را،شیرین وارد شرکت و بعد هم زندگی من کرد...خانم همتی می خواست برود خارج و با دخترش زندگی کند.شرکت مانده بود بی منشی...می خواستم اگهی استخدام بدهم،اما شیرین گفت که لازم نیست...اصرار کرد که دوستی دارد که همه ی شرایط لازم را دارد و قابل اعتماد است و اینطوری پای رویا را به شرکت باز کرد...
    روز اولی که رویا آمد شرکت برای استخدام،از سر و وضع و حال و روزش خوشم نیامد،اینجا یک شرکت معتبر و خوش نام بود.دلم نمی خواست عروسک فرنگی ای مثل رویا،شرکت را به گند بکشد،برای همین خیلی صریح دست به سرش کردم.اما رویا،کوتاه نیامد.سر و لباسش را عوض کرد و رفت خانه ی ما نشست زیر پای مادرم...وقتی من رسیدم خانه،رویا و شیرین چنان مغز مادرم را پخته بودند،که اگر می گفتم نمی خواهم رویا منشی شرکتم باشد،مادرم دور من را خط می کشید،اما دور رویا را نه!
    با خودم فکر کردم اشکالی ندارد،بگذار بیاید...کاری به کار هم نداریم...!راجع به شیوه ی لباس پوشیدنش به او تذکر می دهم،باقی مسائلش هم ربطی به من ندارد.بگذار هر غلطی که می خواهد،بکند،به جهنم،من را که توی گور او نمی گذارند.اینطور شد که رویا امد...اما امدن همانا و آویزان شدنش به من همانا...هر روز یک برنامه داشت،برنامه هایش هم همه اجباری بود...شیرین و مادر را هم قاطی برنامه هایش می کرد،تا حرفی باقی نماند.اوایل تعجب می کردم،اما کمی که گذشت،فهمیدم اینها همه نقشه بوده...رویا اصلا آمده بود شرکت تا خودش را قالب من کند،وگرنه او نه به پول احتیاجی داشت نه به کار کردن!
    رویا مدت ها پیش،شب تولد شیرین من را دیده بود و از بد روزگار،از من خوشش امده بود...مدت ها کمین کرده بود که چطور و کجا خودش را بیندازد وسط زندگی من،که شیرین راه را برایش هموار کرده بود.رویا خیلی زود فهمیده بود که شیرین برای رسیدن به آرزوی قدیمی اش یعنی رفتن به کانادا،به ادمی مثل برادر او احتیاج دارد.برای همین با شیرین سر من معامله کرده بود و اگر من استخوان لای زخم نمی شدم،همه ی معادلاتشان درست از آب در می امد...رویا به من می رسید،شیرین هم به برادر رویا و به آرزوی دیرینه اش...به همین سادگی...باورت می شود،به همین سادگی.-پوزخند تلخی روی لبهای مهراوه نقش بست.-
    اهمیتی ندادم،با همه ی جراتم ادامه دادم:من طعمه بودم و مادر بازیچه.بیچاره مادر،آنقدر رنگش کرده بودند که تا قرار خواستگاری را هم گذاشته بود...مانده بودم چه کنم،که تو مثل فرشته ی نجات از راه رسیدی،فرشته ی نجاتی که انگیزه ام،عقلم و همه ی عاطفه و قلبم شد...علاقه ام به تو،باعث شد که جرات پیدا کنم خلاف جهت جریان آب شنا کنم و مچ رویا و شیرین را باز کنم.پس از ان،فرصتی که مدت ها منتظرش بودم پیش امد و آن تولد کذایی شد برگ اخر اشنایی من و رویا...بعد از ان دیگر مادر برای همیشه دور رویا را خط کشید،من هم از شرش خلاص شدم و همه چیز برای همیشه تمام شد...این تمام ماجرا بود...همه ماجرا بی کم و کاست...حالا به نظر تو کجای این ماجرا با حرف های تو سنخیت داشت؟مهراوه،کشش و علاقه ی رویا به سمت من،یک کشش یک طرفه بود.که هیچ وقت از جانب من پذیرفته نشد...هیچ رابطه ای بین من و رویا نبود...هیچ رابطه ای،جز رابطه ی کاری و یک رابطه ی دوستانه ی بسیار کمرنگ،آن هم در حضور خانواده...حالا این وسط حیثیت رویا کجا به باد رفته،من نمی فهمم؟وجدان شیرین چرا درد گرفته،آن را هم نمی فهمم؟گناه و خطای خودم را هم مطلقا نمی فهمم.اصلا اگر قرار باشد آدم به خاطر همه ی کسانی که دوستش دارند،جواب پس بدهد،پس تکلیف قلب خودش چه می شود؟
    مهراوه از جایش بلند شد و به سمت در به راه افتاد...
    مستاصل گفتم:توجیه شدی؟
    بی انکه سرش را برگرداند گفت:حرفهای شما،با حرفهای رویا خیلی فرق دارد.
    با وحشت گفتم:منصف باش مهراوه...تو که رویا را بهتر از من می شناسی!
    بی تفاوت گفت:مردها را هم خوب می شناسم.- ودر را پشت سرش بست.-
    حق با مهراوه بود...اثبات حرفهای من کار اسانی نبود،ان هم وقتی حریف گرگ باران خورده ای مثل رویا بود ،و بازیکن،آدم احمقی مثل من!




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مجبور شدم بروم سراغ رویا...به خاطر مهراوه مجبور شدم...نمی دانی چقدر سخت است از کسی بیزار باشی و علی رغم میلت،به خاطر کس دیگری که دیوانه وار دوستش داری،مجبور شوی التماسش کنی...تحمل عشق و نفرت،هر دو به یک اندازه سخت است.وقتی که بیزاری و نفرت از همه ی وجودت زبانه می کشد،عادی بودن همان قدر دشوار است،که وقتی عاشقی،خوددار بودن.
    با رویا،نه داخل کافی شاپ قرار گذاشتم،نه وسط پارک و نه روی صندلی سینما...می دانستم که هر جایی غیر از شرکت با رویا قرار بگذارم،فردا می شود قصه ی هزار و یکشب،که دهان به دهان یک کلاغ،چهل کلاغش می کنند تا عاقبت برساندش به گوش مهراوه...برای همین با رویا،داخل شرکت و ساعت یازده صبح،یعنی ساعت ملاقات های عمومی قرار گذاشتم،درست وقتی که هم خانم همتی حضور داشت و هم آبدارچی شرکت.
    از ساعت ده،حال خوشی نداشتم...حالم،حال آدمی بود که قرار است اعدام شود...بالاخره حدود ساعت یازده بود،که چند تقه به در خورد و رویا در آستانه ی در ظاهر شد...
    قاعدتا نباید از دیدنش جا می خوردم...رویا،همان رویای حقیقی روز اول بود...همان تیپ،همان مانتوی تنگ و کوتاه و همان آرایش تندو غلیظ،اما جا خوردم...آنقدر تمام این مدت،به سادگی ملیح صورت مهراوه عادت کرده بودم،که حالا سایه های چند رنگ تند و خط چشم پهن و رژلب غلیظ رویا بیشتر از همیشه توی ذوقم می زد.
    نگاهم را از صورت رویا دزدیدم و آهسته گفتم:بفرمایید...
    رویا روی نزدیک ترین صندلی به میز من نشست و در حالیکه کاملا به سمت من می چرخید گفت:خب آقای شایسته...فکر می کردم افتخار زیارت شما،دیگر هیچوقت نصیبم نشود،اما مثل اینکه دنیا خیلی کوچک تر از آن است که من فکر می کردم...
    کلمات را با همان لحن مسخره ی همیشگی اش،کشدار و با اطوار بیان می کرد...مضاف بر اینکه لبهایی که به خاطر مثلا زیبایی،به دو برابر حد طبیعی ضخیم کرده بود را با حالت خاصی کج و کوله می کرد...مشمئز شدم...باور نمی کردم یکسال تمام،چنینم وجودی را در یک وجبی خودم تحمل کرده ام و دم نزده ام...
    از جایم بلند شدم و در حالی که پشت به او به سمت پنجره می ایستادم،گفتم:شما منشی شرکت من بودید و من مدیر عاملتان...دوست خواهرم بودید و رفیق مادرم.اما برای من هیچ چیز نبودید.بین من وشما هرگز چیزی نبود.هر چه بود،شما در خیالاتتان برای خودتان سر هم کرده بودید...آیا غیر از این است،خانم رویا موحد؟
    -جوابی نیامد-دوباره گفتم:چطور به خودتان اجازه دادید چرندیات ذهن بیمارتان را برای خانم محمدی تعریف کنید!
    با پررویی گفت:چیزهایی که من برای خانم محمدی تعریف کردم چرندیات ذهنم نبود،حقیقت بود...
    همان طور که پشتم به او بود گفتم:منظورت کدام حقیقت است؟حقیقتی که تو قبولش داری،یا حقیقتی که من قبول دارم؟
    با تمسخر گفت:مغلطه نکنید اقای شایسته...حقیقت که من و تو ندارد...حقیقت یک جور بیشتر نیست.
    چرخیدم،نگاهش کردم و با نفرت گفتم:چرا حقیقت دو جور است...یک حقیقتی که در واقعیت اتفاق می افتد و دیگری حقیقتی که دروغ است،اما آنقدر تکرارش می کنیم که خودمان و دیگران هم باور می کنیم که حقیقت دارد.
    بی رودر بایستی گفت:هر جور که بخواهیم حساب کنیم،نتیجه یک چیز است...شما،من را بازی دادید آقای شایسته...شما از احساسات پاک و محبت و علاقه ی من نسبت به خودتان،سوء استفاده کردید.شما از من به عنوان وسیله ای برای تفنن و سرگرمی استفاده کردید...برای شما،من،سرگرمی بی هدف زندگیتان بودم،اما اجازه دادید تا فکر کنم که دوستم دارید و گاهی به من فکر می کنید...من برای شما یک هیچ تو خالی بودم،اما با سکوتتان اجازه دادید تا فکر کنم که برایتان مهم هستم.
    گفتم:این بی انصافی است...شما کی صحبتی از من شنیدید که دال بر علاقه ی قلبی من نسبت به شما باشد...کدام حرکت من،کدام جمله و گفتار من،کدام نگاه و کلام من،رنگ و بوی محبت و عشق داشت،که شما خود ر افریب خورده می بینید؟من کی و کجا،شما ر افریب دادم که خودم نفهمیدم؟شما خودتان،خدتان را فریب دادید خانم...به جای یقه ی من،یقه ی عقل خودتان را بچسبید...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/