مهراوه مثل مجسمه خشکش زده بود...بالاخره نفس بلندی کشید و شروع کرد به پیاز داغ کردن...دقیقه های طولانی ای در این سکوت گذشت...او در سکوت کار می کرد و من در سکوت،عاشقانه از حضور او لذت می بردم...عمق لذت مرا هیچ مقیاسی نبود،بالاترین لذتی بود که بشر در دنیا می تواند تجربه کند،لذت دوست داشتن و داشتن!
عاقبت مهراوه امد و رو به رویم نشست.چشم هایم را بستم و با دست پشت پلک هایم را مالیدم.مهراوه کارتابل راباز کرد و در حالی که برگه ها روی می چید گفت:از مادرتان چه خبر؟زنگ نزده اند؟
بی انکه لب از لب باز کنم،سرم را به علامت منفی تکان دادم.دوباره پرسید:از اقوامتان چه خبر؟
با افسوس گفتم:دنبال ناجی می گردی؟ای داد بیداد...ای داد بیداد...خیلی خب تنبل خانم...این نیمرویی را که برای ما می پزی،دیگر نپز!
شرمنده گفت:نه نه...موضوع این نیست...من،من از...چیز دیگری دلواپسم!
خودکار را برداشتم و شروع کردم به امضا کردن...
مهراوه من و من کنان گفت:از قضیه ی برادر شوهرم هم که بگذریم،من و شما نا محرمیم،درست نیست با هم بودنمان زیر یک سقف.
همان طور که سر به زیر اوراق را امضا می کردم،با تمسخر گفتم:خوب برو در رو باز کن.
عصبانی گفت:مسخره می کنید؟از شما بعید است،شما چطور مومنی هستید که حد و حدود دینتان را نمی دانید؟
کاغذها را روی هم گذاشتم و گفتم:از نظر من...قبل از انکه آدم ها دفترها را امضا کنند،آیینه ی دلشان را امضا می کنند و ملاک خدا،امضا دل است،نه امضای یک مشت کاغذ پاره...
مهراوه از کوره در رفت...انگشتش را به سمت من گرفت و عصبانی تر گفت:اینها یک مشت اراجیف مسخره است برای برای فرار از قوانین و حدود دینی...این حرفها را ادم هایی مقل شما می زند تا مفری پیدا کنند و راحت باشند...و گرنه احکام خدا هیچ تبصره ای ندارد.
به چشم های مهراوه زل زدم و قاطع گفتم:مهراوه ی من...معنی عمیق و واقعی صیغه ی عقدی که خوانده می شود،تعهد طرفین در مقابل یکدیگر است...تعهد قلبی،جسمی و قانونی!برای تعهد قلبی و جسمی هیچ تضمینی وجود ندارد،مگر عشق...اما در مورد تعهد قانونی،حق با شماست...نیاز به شاهد و امضا هست.
مهراوه با فریاد گفت:اشتباه می کنید...اشتباه می کنید،اگر اینطوری که شما می گویید باشد،دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شود...هر روز و هر جا،هر کسی عاشق هر کسی که شد،دستش را می گیرد و می گوید محرم من است...فردا هم رهایش می کند و می رود سراغ دیگری و دوباره همان قصه از نو آغاز می شود.
مصمم جواب دادم من از عشق گفتم،تو به هوس تمثیلش می کنی؟
مهراوه قاطع و کلمه به کلمه گفت:آقای شایسته،خواهش می کنم از رساله ی خودتان حکم صادر نکنید!
با لبخند دستم را به علامت تسلیم بالا بردم و گفتم:ببخشید...العفو...حق با شماست...تسلیم!
مهراوه نفس عمیقی کشید و شروع کرد به مرتب کردن اوراق...
با احتیاط گفتم:پس طبق قانون شما،اگر بدبختی افتاد و پایش شکست،تنها در صورتی باید به دادش رسید که یا هم جنس ادم باشد یا همسرش...بله؟
مهراوه اوراق را داخل کارتابل گذاشت و گفت:من با احکام خدا سرشاخ نمی شوم.
با دلگرمی گفتم:


گناه اگر نمی کنم برای عرض عاشقی است
و گرنه هر گناه،پیش لطف او میسر است
به نام نامی یگانه اش قسم که بی گمان
خدای من از انچه حرف می زنند فراتر است