مهراوه مستاصل گفت:چقدر غر می زنید...شما که اینقدر بداخلاق و بداخم نبودید؟
با حرص گفتم:میخواهید زانویتان را از دو جا بشکنم،بعد هم یک گچ سه کیلویی آویزانتان کنم تا ببینید چه حالی پیدا می کنید؟
گفت:راستی،نگفتید چرا پایتان شکسته؟
قبلا فکرش را کرده بودم،کوتاه جواب دادم:موقع پیاده شدن از ماشین،موتور به پایم زد.
متعجب گفت:ولی در ماشینتان که سالم است!
بی حوصله گفتم:در ماشین را بسته بودم،خواستم بروم ان طرف خیابان،که ناغافل موتوری به پایم زد.
کمی فکر کرد و مردد پرسید:آن وقت با این گچ و این پا چطور رانندگی کردید و ماشین را برگرداندید خانه؟تکلیف موتوری چه شد؟فرار کرد یا ماند!
زیادی داشت کنجکاوی می کرد،با هوشی که در او سراغ داشتم،اگر توی ذوقش نمی زدم،حتما سر از کارم در می اورد...برای همین با لحنی عصبانی گفتم:مهراوه جان...پلیس خودش کارش را بلد است،گذشته ها...هم گذشته...شما اگر خیلی محبت دارید فکری به حال الان ام کنید...آن موقع که با پای شکسته تک و تنها،وسط خیابان افتاده بودم که به دردم نخوردید،لااقل حالا،برایم یک چایی درست کنید.
سرش را پایین انداخت و رفت توی اشپزخانه...
کتری را پر کرد و رفت سر گاز...دلم ضعف رفت.حس عجیبی است این حس دوست داشتن،هنوز هم بعد از اینهمه وقت نتوانستم بفهمم که چطور یک غریبه،می تواند صمیمی ترین و آشناترین کس ادم بشود.
مهراوه پرسید:شام چی برایتان درست کنم؟
خواستم دفعه ی قبل را تلافی کنم،برای همین با مهربانی گفتم:هر چیزی که بپزی روی تخم چشمم می گذارم،حتی اگر فسنجان و خوراک زبان باشد.به قول شاعر:
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
این نکته نوشتند بر دفتر عشق
سر دوست ندارد انکه دارد سر دوست
زیر لبی گفت:شما مردها هیچ کدامتان جنبه ی درد و دل کردن ندارید...هر حرفی که بشنوید،چماق می کنید و انقدر توی سر ادم می زنید که به غلط کردن بیفتد...همه ی جملات ما زن ها مستمسکی است برای تحقیر شدن خودمان.یا غرور بی جای مردمان.منطق شما مردها مثل فیلم های سینمایی است،که در ان قاضی با صدای بلند فریاد می زند...(از این لحظه به بعد هر حرفی که بزنید بر علیه تان استفاده می شود)،اما با این همه،نمی دانم چرا باز هم احمقانه اعتماد می کنیم و سفره ی دلمان را پیش جنس مذکر باز می کنیم.
مجال ندادم غباری که به شیشه ی دلش نشسته،بیش از این تصویرم را تیره کند...برای همین با لحن عاشقانه ای خواندم:
ما در عصر احتمال به سر می بریم
در عصر شک و تردید
در عصر قاطعیت تردید
عصری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال را،یقینی نیست...
اما من...
بی نام تو...
حتی...یک لحظه هم احتمال ندارم
من اعتراف می کنم
من با صدای بلند به همه ی
ذرات عالم هستی گواه می دهم
چشمان تو،ای بت روشنایی و نور
عین الیقین من است
قطعیت نگاه تو،دین من است
من از تو ناگزیرم
مهراوه ام
من بی نام تو،ناگزیر می میرم!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)