دلم می خواست به خودم در آیینه نگاهی بیندازم...دلم می خواست به خودم عطر و ادوکلن بزنم،ولی می ترسیدم مهراوه را حساس کنم...می ترسیدم بفهمد که برای بیچاره کردن دل بی پناهش نقشه کشیده ام.برای همین خونسرد و بی تفاوت روی راحتی نشستم و در انتظار شنیدن صدای قدمهایی که یک سال بود که بیچاره ام کرده بود،به سکوت پیرامونم گوش سپردم.
عاقبت صدای قدم های مهراوه نزدیک شد...اما مثل صدایی که داخل راه پله های شرکت می پیچید،نبود...آن قدرم ها محکم بود و استوار و مصمم...این قدم ها،مردد بود و هراسان و مضطرب...
مهراوه در آستانه ی در ورودی ایستاد و آهسته گفت:آقای شایسته؟
از همان جا وسط هال گفتم:بفرمایید داخل خانم...من زیاد نمی توانم حرکت کنم...
کمی طول کشید،اما بالاخره امد داخل،ولی در را نبست.
سرم را به سمت در چرخاندم و در حالیکه به زحمت خودم را کش می دادم،گفتم:در را چرا نبستید؟نکند می خواهید زحمت برادر شوهر فضولتان را کم کنید؟
نگاهش به سمت صدا چرخید و با دیدن من،با ناخشنودی گفت:
سلام...
سرم را تکان دادم و گفتم:علیک سلام...لطفا در را ببندید...
در رابست و به سمت من امد...صدای قلبم را می شنیدم....با دست به راحتی مقابلم اشاره کردم و گفتم:چرا نمی شینی؟
کیف و کارتابل قراردادها را روی میز گذاشت و سر به زیر نشست...به وضوح معذب بود...دلم برایش می سوخت،اما نه به اندازه ی خودم.مهم نبود باید عادت می کرد...اصلا کشانده بودمش اینجا،تا عادت کند...تا به دوست داشتن من...خواستن من...و زندگی کردن کنار من،معتاد شود،همان طور که من به دوست داشتن و خواستن و زندگی کردن کنار او،معتاد شده بودم.
با لحن اطمینان بخشی گفتم:می شود لطفا زیر چایی را روشن کنید؟
سرش را سمت اشپزخانه چرخاند.ادامه دادم:دلم لک زده برای یک چایی گرم و یک شکم غذای سیر!من نمی دانم این چه عوضی بود که خدا توی کاسه ام گذاشت...این همه سگ دو زدم تا دو تا فیش حج عمره پیدا کنم و مادرم رو ماه رجب بفرستم خانه ی خدا،این هم عوضش...
مهراوه قوری را برداشت تا بشوید.
با تاسف گفتم:استغفرا...حتما حکمتی داشته،هیچ کار خدا بی حکمت نیست!
مهراوه گفت:این چایی مال کی است؟
غصه دار گفتم:نمی دانم فکر کنم مال دیشب!
متعجب گفت:واقعا؟یعنی این چایی از دیشب تا به حال مانده؟ولی این که بوی عطر تازگی می دهد!
شتاب زده گفتم:چایی اش خیلی خوب است...ده روز هم که بماند بوی عطرش نمی رود.
چیزی نگفت...همان جا روی صندلی آشپزخانه نشست و منتظر دم کشیدن چای شد...
می فهمیدم که دم کشیدن چای،بهانه است.می خواست فاصله اش را با من حفظ کند.
بی تفاوت گفتم:خب...معاون مدیر عامل،از شرکت چه خبر؟