چشم هایم ریز شد و نفسم به شماره افتاد.جملاتی که به زبانم جاری می شد از زیر سیطه ی عقلم خارج بود،اما احساس زخم خورده ام را مرحم می گذاشت...قاطع گفتم:شما نگران نباشید اقا...هر که طاووس خواهد،جور هندوستان کشد.کسی که خانم محمدی را بخواهد،قطعا انقدر جنم و جسارت خواهد داشت که به خاطر به دست اوردن چنین گوهر نایابی با یک قبیله آدم زبان نفهم در بیفتد.بنابراین قطعا شما جزو اولین مدعوین جشن با شکوهش خواهید بود...پوزخند تلخی روی لبان مرد نقش بست.زیر لبی گفت:پس اشتباه نکرده ام،می دانستم.من این زن را بهتر از خودش می شناسم.
با غیظ گفتم:نمی شناسی...اگر می شناختی،این اراجیف را پشت سرش نمی بافتی...چطور می توانی ادعا کنی متین را دوست داری،وقتی به آبروی مادرش اینطوری چوب حراج می زنی؟صورتش در هم رفت و با حرص گفت:مهراوه لیاقت متین را ندارد...
نزدیکش رفتم و در حالی که در چشم هایش خیره می شدم،گفتم:برای نگهداری از هر بچه ای،لایق ترین فرد مادر است.
مرد با حرص گفت:برای من،مهراوه فقط له له ی موقتی است که از نور چشمی ام مراقبت می کند تا ازاب و گل در بیاید،وگرنه...دیر یا زود متین رابر می گردانم سر جای اصلیش....( و در را هم به هم کوبید.)
بعد از رفتن مرد،آنقدر به در بسته خیره ماندم تا مهراوه آن را گشود.رنگ به صورت نداشت،و چشم هایش،چشم های نازنینی که اینقدر دوستشان می داشتم،از شدت گریه سرخ سرخ شده بود...در حالی که چانه اش می لرزید،به سختی گفت:رفت؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
بی مهابا پرسید:چی شد؟چی می گفت؟
کوتاه گفتم:قانع شد.
دوباره پرسید:در چه موردی؟اصلا حرف حسابش چه بود؟
حوصله نداشتم.به سختی گفتم:در مورد اینکه من و شما...من وشما،در مورد حضانت و ازدواج و این جور حرف ها!
مهراوه سرش را پایین انداخت و به کف زمین خیره شد.
پرسیدم:حرف هایی که راجع به حضانت می زد درست بود؟
سرش رابه علامت مثبت تکان داد.
بی مهابا پرسیدم:می شود بگویید این مرد چه نسبتی با متین داشت،که اینقدر خودش را محق می دانست که در زندگی شما و متین سرک بکشد و برایتان تعیین تکلیف کند؟
سرش را بالا کرد و مدت طولانی ای در سکوت به من خیره شد...عاقبت با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:این مرد عموی متین بود،برادر بزرگ سعید.
ناخواسته گفتم:به نظرم خشمش غیر طبیعی بود،آدم نمی تواند فقط به خاطر اینده ی بچه ی برادرش تا این حد عصبانی باشد.آن هم وقتی هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده.مردم این روزها حوصله ی بچه ی خودشان را هم ندارند،چه برسد به بچه ی برادرشان...من فکر می کنم مشکل او خود تو هستی،نه؟حیرت زده سرش را بالا کرد و در حالی که مستاصل نگاهم می کرد،با بغض گفت:نه نه!مشکل واقعا بچه است...چند سال است که با زنش ازدواج کرده،اما هنوز بچه دار نشده...مشکل هم از خود اوست.زنش عاشق بچه است و او عاشق زنش...می ترسد به خاطر بچه،زنش قید او و زندگیش را بزند...از وقتی فهمیده بچه دار نمی شود،برای متین نقشه کشیده و شده کاسه ی داغ تر از اش.
شمرده پرسیدم:و موضوع حق حضانت؟
به سختی گفت:حق حضانت متین را به من سپردند،اما به شرط ها و شروط ها...که اولین و مهم ترین ان این است که من هرگز ازدواج نکنم.در صورت ازدواج من،حق حضانت متین از من سلب می شود و به...به...خانواده ی سعید سپرده می شود.
وا رفتم...باور نمی کردم که جفنگیاتی که مرد تحویلم داده بود چیزی فراتر از یک مشت تهدید تو خالی بوده باشد،اما مثل اینکه بود...
با خشم گفتم:ولی این عین بی انصافی است...زنی مثل تو را روی چشم می برند،تو که نمی توانی همه ی عمر خودت را پاسوز متین کنی؟
مهراوه چرخید و پشت به من به سمت در به راه افتاد...آهسته گفتم:حالا چه کار می کنی؟
در حالی که از اتاق خارج می شد،با لحن ملایمی گفت:همان کاری را که تا به حال می کردم،زندگی...-و در را بست.-
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)