اول که در را با لگد باز کرد و طلبکارانه ان را به هم کوبید،فکر می کردم که اشتباه امده.وقتی با فریاد گفت:یوسف شایسته شما هستید؟فکر کردم که سوءتفاهمی پیش آمده.اسم مهراوه را که اورد،فکر کردم که یک عاشق سینه چاک روی دست خورده است.اما وقتی مهراوه با چشم گریان و صورت رنگ پریده دوید به اتاقم،فهمیدم که بد اورده ام.
تا چند دقیقه گیج بودم.تنها چیزی که متوجه می شدم لرزش لبان مهراوه بود و اشکی که از گوشه ی چشمش روی گونه هایش می چکید...اما بعد،کم کم متوجه شدم که موضوع چیست...مرد داشت از متین حرف می زد.(پسر مهراوه).مهراوه داشت ملتمسانه قسم می خورد که چیزی بین ما نیست...هیچ چیز....هیچ چیز!بلند شدم و در حالیکه مهراوه را از اتاق بیرون می کردم ،سعی کردم به خودم مسلط شوم.می دانستم با حضور مهراوه،نمی توانم حواسم را جمع کنم،بنابراین از اتاق بیرونش کردم،نفس عمیقی کشیدم و در حالی که روی صندلی کنار مرد می نشستم،با لحن قاطع اما ارامی گفتم:می شود بدون داد و هوار،واضح و روشن صحبت کنید،تا من هم بفهمم چه اتفاقی افتاده؟
مرد در حالی که گوشه ی سبیلش را می جوید با عصبانیت گفت:زکی...این یکی را باش...تازه می گوید لیلی زن بود یا مرد...مرد حسابی من را رنگ می کنی؟من صد تا زاغی مثل تو را رنگ می کنم و به جای طاووس می فروشم...
عصبانی شدم اما به خاطر مهراوه می توانستم صبر ایوب داشته باشم.
گفتم:دوست من...من به زرنگی و دانایی شما شک ندارم.فقط نمی فهمم چه موضوعی اینقدر باعث عصبانیت شما شده؟
با حرص گفت:هی یارو...قصه ی تو و مهراوه،قصه ی کبک و برف است...البته مهم نیست ها...گور پدر هر دویتان...من به خاطر متین عصبانی ام.من تا وقتی که زنده ام نمی گذارم متین زیر دست هر نامردی بزرگ شود...زندگی مهراوه دخلی به من ندارد،مال بد بیخ ریش صاحبش،اما متین نه...قضیه ی بچه فرق می کند...از اول هم من با مهراوه شرط کردم که حضانت متین فقط تا وقتی مال اوست که شوهر نکرده باشد...اما اگر خواست شوهر کند،باید دور بچه اش را خیط بکشد.
رنگ از صورتم پرید...هر چند درست نمی فهمیدم که چه خبر شده و قضیه ی ازدواج مهراوه و سرپرستی متین دقیقا چه ربطی به این مرد دارد،اما کاملا می فهمیدم که از این حرف ها،بوی خوشی به مشام نمی رسد...بنابراین به زحمت گفتم:حالا مگر خانم محمدی قصد ازدواج دارند؟مرد اول با چشم های از حدقه درامده زل زل نگاهم کرد،بعد با دست روی پایش کوبید و قهقهه زد.داشتم از کوره در می رفتم که بالاخره ساکت شد...به زحمت گفت:عجب هنرپیشه ی هفت خطی...نه خدا وکیلی به هم می ایید،فقط من لنگ اخر کار شما هستم.نمی دانم اخر کاری،تو،توی غذای مهراوه مرگ موش می ریزی یا مهراوه توی غذای تو؟
می دانستم از چی حرف می زند،اما به روی خودم نیاوردم.سرم را مبهم تکان دادم و گفتم:مساله ی شما،آقای محترم کاملا شخصی است.فکر نمی کنم مساله ازدولج خانم محمدی،چیزی باشد که به شرکت و اتاق من و وقت من،دخلی داشته باشد.شما هر مشکلی با خانم محمدی دارید،در منزل خودشان و با خودشان و در وقت شخصی خودشان،مطرحش کنید.نه اینجا در محل کار من و وقتی که به کار شرکت مربوط است.بفرمایید لطفا...بفرمایید.
و در را باز کردم...مرد،هماننطور که مردد و با تردید نگاهم می کرد،از جایش بلند شد و در حالی که از کنارم می گذشت،شمرده و مصمم گفت:من...راجع به متین،اصلا و ابدا با هیچ کس شوخی ندارم،نه با شما و نه با مهراوه...من احمق نیستم اقا،مطمئن باشید که هر غلطی که بکنید من می فهمم...حالا می خواهد ان غلط،یک صیغه نامه ی دست نویس باشد،می خواهد گرفتن عروسی توی یک هتل پنج ستاره آن طرف کره ی ماه باشد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)