با صدای بلندی گفتم:قضاوت بین دوست داشتن حقیقی و دوست داشتن های آبکی.قضاوت بین ایثار و معامله.قضاوت بین واقعیت و دروغ و قضاوت بین دوست داشتن های ماندگار و هوس های گذرا!
خندید،نمی دانم چرا سرش را با تاسف تکان داد...از روی صندلی که رویش نشسته بود بلند شد و در حالی که هنوز پوزخند گوشه ی لبش می رقصید گفت:بله...زمان بهترین قاضی است.قاضی که خیلی زود،آردهایش را الک می کند.حالا دیگر بیایید برگردیم،خیلی پر حرفی کردم،غروب شده...
از زمین بلند شدم و خودم را تکاندم.نگاه حقیرانه ای به سنگ قبر سعید کردم و بلند گفتم:هی یارو...من قدر جواهری که تو قدرش نشناختی را،خوب می شناسم...آنقدر به مهراوه محبت می کنم و چنان زندگی برایش می سازم که خاک استخوانهایت هم ان زیر بلرزد...به تو قول می دهم این بار اخری بود که مهراوه سر قبرت امد...دفعه ی بعدی وجود ندارد...تو رابرای ابد با همه ی خاطرات تلخی که از تو دارد،در ذهنش مدفون میک نم...این جملات را گفتم و دوان دوان به سمت مهراوه که چند قدم از من دور شده بوددویدم.نمی دانم مهراوه حرف هایی را که زده بودم شنید یا نه...نمی دانم لگدی را که به قبر او زدم دید یا نه.حتی نمی دانم شادی عجیبی را که در نگاهمم ی رقصید درک کرد یا نه،اما یک چیز را مطمئنم،مهراوه آن روز فهمید که از شنیدن داستان زندگیش چقدر خشنود شدم،شاید برای اینکه به من یادد اده بود که تنها راه رسیدن به او،از قلب خودم می گذرد...
***
تمام راه برگشت از بهشت زهرا،در سکوتی شیرین گذشت...باور نمی کنی مسیح،بعضی وقت ها سکوت،از هر حرفی قشنگ تر است...بعضی وقت ها انرژی که قلب ها به هم می دهند،آنقدر بزرگ و عظیم است که از حصار زمان و مکان می گذرد،آنوقت اگر بخواهی در کلمات یا در هر چارچوب مادی دیگری اسیرشان کنی،حرامشان کرده ای.حال من و مهراوه آن شب،اینطوری بود.ساکت بودیم،حرفی نمی زدیم،چیزی نمی گفتیم،اما هر دو حال عجیبی داشتیم،آن غروب،دل انگیز ترین غروب تمام عمرم بود...دل انگیز ترین غروب تمام عمرم...
نزدیک خیابان شهید بهشتی که رسیدیم مهراوه کیفش رابرداشت و خواست پیاده شود که دستش را در هوا قاپیدم...چرخید و نگاهم کرد.از ته دل گفتم:مهراوه...باور کن که من به تو ارادت واقعی دارم و جور عجیبی تو را دوست دارم،جور عجیبی که هرگز در تمام عمرم کسی را چنین دوست نداشته ام.من با همه ی وجودم ناخواسته به سمت تو کشیده می شوم و در حضور تو به آرامش می رسم.مهراوه ی من...دریچه های قلبت رابه رویم باز کن و اجازه بده که ذهنت من را بشناسد.فرصت ها کوتاهند،دست دست کنی این بار افسوس فرصت از دست رفته را خواهی خورد.
دستش را از دستم بیرون کشید و در حالی که از ماشین پیاده می شد گفت:باید به آدم ها فرصت بدهیم برای باور ما...و برای باور دوست داشتنمان...این عاقلانه ترین کار ممکن است...
به سرعت گفتم:می ترسم فرصت ها از دست بروند...
با پوزخند معنی داری گفت:برای دوست داشتن هرگز،هیچ فرصتی از دست نمی رود،مگر اینکه به خودمتان و به دیگران دروغ گفته باشیم...وگر نه حتی بعد از مرگ هم یم شود دوست داشت و دوست داشت هشد.
در را که بست،سکوت سردی فضای ماشین را پر کرد...ناگهان دنیا ایستاد،مثل انکه زمان و مکان ناگهان یخ بسته بود...دستم را دراز کردم و ضبط ماشین را روشن کردم...صدای ترانه مدرن تاکینگ در ماشین پر شد...خواننده با لحن دلنشین می خواند:
I cry the whole night
I cry the whole night...just for you
My tears will dry,that is true.
But,I can’t live without you one more day.
You’re always in my heart I swear
And
If you call...I will be there...
شروع به خواندن ترجمه ی شعر روی صدای خواننده کردم...صدایی که از ته دلم بر می خواست لحظه به لحظه اوج می گرفت و از صدای خواننده پیشی می گرفت...
تمام شب گریه می کنم،فقط به خاطر تو
اشک هایم خشک می شود،آری...
آری،اما بدون تو حتی یک روز هم زنده نمی مانم.
همیشه در قلب منی،قسم می خورم.
صدایم که کنی می ایم...
اما بدون تو،هرز زنده نمی مانم...
قول می دهم که به آسمان برسم،اگر که تو بخواهی...
قول می دهم که برایت ستاره بگیرم،اگر که تو بمانی...
برایت از کوه بالا می روم،حتی اگر خیلی دور باشد
من به خاطر تو حتی می میرم،باور کن.
فقط کافی است که بمانی...
این خنده ی توست که تپش قلبم رابالا می برد...
این صدای توست که همیشه در گوشم می ماند...
می دانم که عاقبت مال من می شوی
چرا که من دوستت دارم و هرگز رهایت نمی کنم.
تو برایم نشان همه چیزی
تو هر روز یک رازی
هر روزم،با تو یک روز نوست...
و من نمی خوابم،مبادا که چشم بر هم بگذارم و تو بروی...
من فقط به عشق تو زنده ام...
به عشق تو زنده ام...
به عشق تو زنده ام...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)