آهسته گفتم:یعنی تو،اینقدر ساده لوح و احمقی،که فکر می کنی من واقعا توی غذای تو سم ریخته ام؟
در حالی که چاقو را توی زبان فرو می کرد گفت:نه بر عکس،اینقدر عاقلم که هیچوقت چرندیات شما زن ها را دست کم نمی گیرم.
سرم را پایین انداختم و شروع کردم به خنوردن فسنجان.سعید زیر چشمی مرا می پایید...آنقدر چپ چپ و با تردید نگاهم کرد که عاقبت،غذا توی گلویم ماند و به سرفه افتادم...حالم داشت به هم می خورد...غذا را از دهانم دراوردم و به سمت دستشویی دویدم...یک لیوان پر آب که خوردم،نفسم بالا آمد.
دست سعید همین طور با قاشق در هوا معلق مانده بود،با حیرت گفت:که اینطور...پس واقعا می خواستی چیز خوردم کنی...
پوزخند زدم.
ادامه داد:ای نمک نشناس...نان و نمک مرا می خوری و نقشه ی قتلم را می کشی؟بدبخت بیچاره،من نباشم که تو هم قائله ات خوانده است.بد کردم از سر ترحم نگه ات داشتم و سرت هوو نیاوردم؟بد کردم این همه سال تحملت کردم و طلاقت ندادم؟
با لحن تمسخر امیزی گفتم:بی جا کردی که تحملم کردی...مگر من بی کس و کار بودم که به من ترحم کردی...چرا فکر کردی که بدون تو قائله ی من خوانده است...چه چیزی داشتی که فکر کردی اگر ترکم کنی،بدبخت می شوم؟مگر تو برای من چه کار می کردی که فکر کردی بودنت،برایم مفید است؟محبتت چشمم را کورکرده بود یا ولخرجی هایت؟تو هیچ فایده ای به حال من نداری سعید،جز مزاحمت...وجود توشده سد راهم...سد راه خودم،قلبم و سعادتم...حضور تو فقط جوانی ام رابه باد خواهد داد وگرنه عمر و زندگیم با تو قطعا به باد رفته است...تو قلب و روح مرابه گند خواهی کشید.قلب من با تو،نه بار خواهد داد و نه به بار خواهد نشست...هر امیدی به فردایی بهتر،با تو بر باد فناست.
چشم های سعید اتش گرفت.
تیر اخرم را زدم...قاطعانه گفتم:این شام،شام آخر من و توست سعید...من تقاضای طلاق داده ام،و فردا روز دادگاه است...مهریه ام را می بخشم و برای همیشه از زندگیت می روم بیرون.
با پوزخند گفت:قصه می بافی...من هیچ احضاریه ای دریافت نکرده ام.
پاکت احضاریه را از زیر رومیزی بیرون کشیدم و وسط میز گذاشتم و گفتم:مرد پستچی بابت پنج هزار تومان پاکت را سپرد به من،تا من خود شاهد لحظه ی باشکوهی باشم که خلقش کرده ام.
سعید با ناباوری پاکت را برداشت و بازش کرد...
همه ی شجاعتم را جمع کردم و گفتم:فکر نمی کنم طلاق قانونی،سخت تر از طلاق عاطفی باشد...جدایی بین من و تو،مدت هاست که اتفاق افتاده،فقط مانده چند تا امضا که ان هم فردا تمام می شود.(سعید کاغذ را مچاله کرد و پرت کرد گوشه ی اتاق)
ادامه دادم:سعی نکن مجبورم کنی که زندگی کنم...تو مرا دوست نداری،من هم عاشقت نیستم،و هرگز هم نخواهم شد...هر چقدر عمرم را به پای تو تلف کردم کافی است،دیگر می خواهم بروم دنبال قلبم.اینجا توی این خانه،کنار وجود بی محبت و سرد تو،قلب من مرده و کزیده شده،من می خواهم دوباره جاری شوم،می خواهم به معنی واقعی زندگی کنم،می خواهم عاشق شوم.دوست داشته باشم و دوست داشته شوم.اگر کنار تو بمانم زندگی،جز سیلی که به صورتم می زند،چیز بیشتری برایم نخواهد داشت،اما خارج از زندان تو،ممکن است دست پر مهری پیدا شود که از سر عشق صورتم را نوازش کند.
سعید از جایش بلند شد...چاقویی را که برای بریدن زبان گذاشته بودم از وسط زبان بیرون کشید و به سمت من هجوم اورد...فریادش در سکوت تاریک خانه پیچید.دست ننه ام درد نکند با این زن گرفتنش.آن دختر نجیبی که می گفت آفتاب و مهتاب رویش را ندیده اند تو بودی؟زنیکه ی بدکاره،تو خجالت نمی کشی با وجود شوهر و بچه،حرف عشق و عاشقی می زنی؟از الان به بعد خونت حلال است.سرت را می برم و همین جا چالت می کنم.«و به سمت من هجوم اورد»اما قبل از انکه به من برسد پایش به ریشه های فرش گیر کرد و محکم به زمین خورد و چاقویی که می خواست با آن سر من را ببرد،تا دسته توی قلبش فرو رفت و آن میز شام،حقیقتا شد شام اخرش...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)