به سرعت گفت:این همه ادا و اصول را می گویم،به صلاحت نیست...حامله ای که باشی،حاملگی که این همه فیلم بازی کردن ندارد...مگر ما آدم نبودیم،همیشه ی خدا یا حامله بودیم یا بچه شیر می دادیم،صدایمان هم در نمی امد.این کارها،مرد را از ادم زده می کند،مرد هم که از آدم زده شد،هوایی می شود و سر آدم هوو می آورد...هوو که امد،مشتری دو تا می شود و جنس یکی...انوقت باید به هر سازی برقصی و مدام ناز بکشی و دم تکان بدهی،که عزیزتره بمانی...خوب ان کار آخر را،از اول بکن و دردسر برای خودت درست نکن...
از ته دل گفتم:مرده شور هر چی جنس هست ببرند...مخصوصا این تحفه نطنز شما را،بگذار هر چقدر می خواهد مشتری اضافه کند.برای من که آش دهن سوزی نبود،بلکه شکم خالی یک آشغال خور،از این لقمه ی گندیده پر شود.
توقع هر عکس العملی را داشتم،جز سیلی سنگینی را که زیر گوشم خورد و به عقب پرتم کرد...
سرم را بالا کردم و به سعید که مثل میر غضب،بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم...خون جلوی چشمهایش را گرفته بود.بی مهابا گفت:کثافت آشغال...من تحفه نطنزم یا تو؟من لقمه ی گندیده ام یا تو؟آش دهن سوزی نشانت بدهم که تا عمر داری یادت نرود و کمربندش را از سر چوب لباسی کشید و افتاد به جانم...
نمی دانم چقدر کتک خورده بودم و زیر مشت و لگد سعید کنج راه پله ها گیر افتاده بودم،که آقای پورجم بالاخره وساطت کرد و سعید را که مثل یک حیوان وحشی به جانم افتاده بود از بالای سرم دور کرد.
سرم رابالا نکردم...هم کتک خورده بودم و هم حرمتم شکسته شده بود،در تمام مدت عمرم در خانه ی پدری،از گل نازک تر نشنیده بودم و حالا مثل یک حیوان کتک می خوردم و حرف می شنیدم...سرم را پایین انداختم و به دو از پله ها رفتم بالا و در اتاق را روی خودم قفل کردم...مثل بید می لرزیدم،منتظربودم هر ان سعید با لگد در را بشکند و دوباره به من حمله ور شود،تمام شب نیمه خواب و نیمه بیدار بودم...تا اینکه بالاخره صبح شد.
از جایم جم نخوردم،نه صبحانه درست کردم و نه برای صبحانه خوردن رفتم پایین...همان جا کنج اتاق نشستم و به صداهای بیرون گوش دادم از اول هم قصد نداشتم بروم،حالا که کتک هم خورده بودم دیگر محال بود بروم.
چند تقه به در اتاقم خورد.صدای اقای پورجم در سکوت اتاقم پیچید...شمرده گفت:مهراوه جان...حاضری؟دیر می شود ها!
از همان پشت در گفتم:من نمی ایم...حالم خوب نیست.
آقای پورجم با صدای ملایمی گفت:عروس گلم...برادرم تو را پا گشا کرده،بدون تو که نمی شود برویم...ما قبلا هم پایمان به اندازه ی کافی گشاد بود...
با حرص گفتم:ولی سعید گفت اگر نیایم کسی گله نمی کند،من نمی ایم،شما هم بگویید عروسم مریض بود،عذرخواهی کرد.اصلا الان چه وقت پا گشا کردن است،می گذاشتند با پاگشای نوه ام یکی م کردند.
آقای پورجم مستاصل گفت:لج نکن دختر جان...به خاطر من پیرمرد بیا،رویم را زمین نینداز.فقط همین یک بار را بیا،بعدا اگر نخواستی دیگر نیا.برادرم بزرگ فامیل است،حرمت دارد،نیایی ناراحت می شود.
خام شدم و دلم برایش سوخت.حاضر شدم و با همان صورت کبود و بنفش و ارغوانی،رفتم زیوان خانه ی عموی سعید،تا با چشم خودم ببینم که چه شوربایی است زندگی گند زده ی من!
***
سعید چشمش که به من افتاد،خجالت که نکشید هیچ،در حالی که دستهایش را به هم می مالید گفت:دستت درد نکند سعید اقا...عجب عروس خوش رنگ و لعابی درست کردی،دست مریزاد،از روز عروسی اش هم خوشگل تر شده...
رویم را چرخاندم به سمت خیابان و بی تفاوت به ردیف خانه ها خیره شدم،ته کوچه در خانه امان به من چشمک می زد،اما حتی از خانه ی خودمان هم بیزار شده بودم،اگر خانه مان ته این کوچه ی لعنتی بن بست نبود،قطعا حال و روز من هم الان بهتر از این بود.
سعید در حالی که سوت زنان ماشین را روشن می کرد،نگاهی به خودش در آیینه انداخت و پایش را روی گاز گذاشت،عجیب کبکش خروس می خواند...منیر خانم گفت:اه...سرمان را بردی سعید،بس کن دیگر تا این دختره روی من و خودش بالا نیاورده!سعید ساکت شد،اما بلافاصله ضبط را روشن کرد و شروع کرد به بشکن زدن و زمزمه کردن!نمی دانم از صدای نخراشیده ی سعید بود یا از صدای چخ چخ تخمه ای که منیر خانم بیخ گوشم می شکست،که ناگهان با صدای بلند عق زدم...منیر خانم در حالیکه به سرعت خودش را کنار می کشید داد زد،سعید نگه دار الان گند می زند به هیکلم...سعید بیخیال،همان طور که با انگشت روی فرمان ضرب آهنگ گرفته بود،گفت:مگر کیسه نیاورده ای؟
دوباره بلند تر عق زدم...منیر خانم با جیغ گفت:اه...تو کیسه که نمی شود بالا آورد،گند می زند به ماشینمان بو می گیرد،تا خانه حالمان به هم می خورد...یه گوشه نگه دار خبرت!
دیر شده بود...چادرم را روی دهانم گذاشتم و با همه ی قدرت،زردابی که روی دلم مانده بود را بالا آوردم.
منیر خانم با عصبانیت گفت:خدا مرا بکشد از دست همه شما راحت شوم،این هم از مهمانی رفتنم،خبر مرگم...
دوباره از ته دل عق زدم منیر خانم گفت:اه تو که اینقدر حالت خراب بود خوب می تمرگیدی خانه،خبرت!
آقای پورجم بریده بریده گفت:من خواستم که بیاید.
منیر خانم با عصبانیت گفت:پس حالا بیا جایت را با من عوض کن تا یاد بگیری به کاری که به تو مربوط نیست،دخالت نکنی!
سعید بلند گفت:دعوا نکنید بابا...رسیدیم،شما با هم اگر سفر قندهار بروید چه کار می کنید؟و پیچید توی یک کوچه ی خاکی و جلوی یک در آبی رنگ و رو رفته ایستاد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)