آقای پور جم گفت:چقدر جای خواهرم خالیست.کاش می شد نسرین هم می امد.
کامران گفت:شما که مادر را می شناسید،دایی.مامان بدون بابا قدم از قدم بر نمی دارد،بابا هم گفت:من کلی کار دارم الان وقت سفر کردن ندارم،مادر هم دربست قبول کرد...
آقای پورجم سرش را به سمت خیابان چرخاند و گفت:5 سال است که خواهرم را ندیده ام.خیلی دلتنگش هستم.عجب بی معرفتی است این نسرین،یعنی دلش برای ما تنگ نشده بود که نیامد؟
کامران گفت:چرا دایی جان،اتفاقا خیلی دلتنگتان بود،ولی عشق زن و شوهری اش به عشق فک و فامیلی اش چربید.
منیر خانم در حالی که با آرنج محکم توی پهلوی من می کوبید گفت:عجب تفاهمی...کاش می پرسیدم از کجا خریدند،نیم مثقال هم برای مهراوه و سعید می خریدم...
کامران در حالی که با نیم تنه می چرخید،متعجب به منیر خانم نگاه کرد و پرسید:برای مهراوه خانم و سعید؟مگر تفاهم ندارند؟
صورتم گر گرفت...منیر خانم با پوزخند گفت:شب اولی که ما رفتیم خواستگاری،مهراوه خانم گفت من باسعید شما تفاهم ندارم.اما نمی دانم چی شد که شب که خوابید و صبح بلند شد،تفاهم مثل لوبیای سحرامیز در تمام وجودش رشد کرد.
نگاه کامران از صورت منیر خانم به صورت من دوخته شد.صورتم از خجالت اتش گرفته بود.کامران با صدای نجوا گونه ای گفت:خوب حتما فرصتی پیش آمده تا...تا بهتر فکر کنند.
سعید در حالی که فرمان را داخل کوچه می پیچاند گفت:نه کامران جان،این جا نقل این حرف ها،چیز دیگری است.حساب و کتاب دو دو تا چهار تاست.این جا ازدواج یک جور معامله است.معامله ای که هر کسی فقط به نفع خودش فکر می کند.عروس به یک چیز،خانواده اش به یک چیز دیگر،مادر داماد به بسیار چیزهای دیگر و داماد بدبخت هم،...به هیچ چیز...مترسک سر جالیز.نمی دانم چرا رنگ از رخ منیر خانم پرید...با عصبانیت رو کرد به سعید گفت:باز شروع کردی،واقعا که راست گفته اند خلایق هر چه لایق...
کامران که از همه ی بحث های پیش آمده حیرت زده شده بود،برای انکه قائله را تمام کند،دستپاچه گفت:هی پسر،اینجا را ببین هیچ فرقی با 5 سال پیش نکرده...کهنه تر شده که نو تر نشده،مگر قرار نبود ساختمان های فرسوده نوسازی شوند؟این جا که هنوز همان طوری است!منیر خانم گفت:ننه...این هم همه حرف است.برو خدا رو شکر کن که زلزله نیامد همین خشت خرابه را هم سرمان خراب کند،بازسازی پیشکشمان.
کامران چرخید و در حالی که به من نگاه می کرد گفت:منزل شما کجاست؟
کوتاه گفتم:ته همین کوچه.
متعجب گفت:جدا...چه جالب...که اینطور...همسایه هستید...شرط می بندم که شما مثل سیب سرخ نیوتن خورده اید توی سر سعید...وگرنه سعید دست و پا چلفتی بی عقلی که من می بینم،محال است برای به دست آوردن شما،حتی دستش را تا گردنش بالا آورده باشد.قسم می خورم که اصلا نمی دانسته زیر درخت سیب نشسته یا چنار...
دلم از ته ته ته خنک شد...(خندیدم و خنده ام خطوط صورت کامران را از هم گشود)،برگشت و نگاهم کرد.نگاهش مثل آن بود که فریاد بزند،قابلی نداشت خانم...نمی دانم چرا ولی ناخواسته دلم لرزید...چشم هایم را بستم و سعی کردم به آنچه ناگهان در وجودم زیر و رو شد توجهی نکنم.صلوات فرستادم و شیطان را لعنت کردم...
سعید با حرص گفت:کامران فکر کنم بدت نمی اید به جای مجلس عروسی،بروی مجلس فاتحه!دلم گرم شد.فکر کردم رگ غیرتش گل کرده.فکر کردم کمی دوستم دارد و احساس خطر کرده.اما جمله ی بعدی اش آب سردی بود که روی سرم ریختند.بی مهابا گفت:کامران خان اتفاقا بنده خوب بلدم زیر کدام درخت بنشینم و دستم را چقدر بالا ببرم...اما نشنیده ای از قدیم گفته اند:
پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهندش
معرفت در گرانی است به هر کس ندهندش
سکوت شد.جای بحثی نبود.
چادرم را از روی شانه ام انداختم و گفتم:با اجازه من می روم خانه...فردا امتحان دارم...سعید کوتاه گفت:به سلامت.
کامران اما در حالی که از ماشین پیاده می شد مودبانه گفت:خواهش می کنم بفرمایید،موفق باشید.
آن روز ظاهرا همه چیز تمام شد،اما بد نطفه ای در دل من پا گرفت...نطفه ای که هر روز که می گذشت،با دیدن کامران بزرگ تر و بزرگ تر می شد...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)