صفحه 1 از 10 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 93

موضوع: شام شوکران | مهرنوش صفایی

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    شام شوکران | مهرنوش صفایی

    مشخصات:


    نویسنده: مهرنوش صفايي

    ناشر: نسل نوانديش

    تعداد صفحه: 482


    hcqfn8rtxhv29uc1oklt



    منبع : نودوهشتیا



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    زندان اوین اتاق ویژه باز پرسی خرداد ماه 1386

    داستان من , یک داستان عاشقانه نیست...
    این داستان یک سر خوردگی است..روایت یک طوفان عاطفی... گویش ساده ی یک احساس محبت آمیز...این داستان یک جرعه است یک جرعه از جامی پر از شوکران.
    این داستان , حکایت دل به خاک و خون کشیده ی یک مرد است , به همین سادگی...به همین پیش پا افتادگی!

    فصل 1

    مسیح سرش را پایین انداخت و در حالی که انگشتش را گوشه ی میز میکشید,گفت:وقتی مادرت زنگ زد و با گریه خواست که خودم را به سرعت برسانم,منتظر هر چیزی بودم جز دیدن تو اینجا و پشت میله های زندان..!من..خودم را برای هر کمکی آماده کرده بودم جز...قبول وکالت تو....!با پوز خند تلخی گفتم:

    همیشه زندگی همین طور است...عجیب و غیر قابل پیش بینی..نه غم اش معلوم است نه شادی اش...وقتی خوشحالی ,ناگهان غصه از راه میرسد و اشکهایت را سرازیر میکند.وقتی هم غصه داری و هوای دلت ابری است ناگهان خورشید امید از پشت کوهها غصه سر میرسد وجودت را آفتابی میکند...مسیح سرش را بالا کرد و در حالی که غصه دار نگاهم میکرد,گفت:یوسف جان...تو خودت خوب میدانی که از سر قضیه مهربان دیگر وکالت هیج کس را قبول نکردم ...من حتی از ایران رفتم تا پایم ناخواسته به هیج دادگاه و محکمه ای باز نشود...باور کن صلاحیتش را ندارم که وکالتت را بپذیرم...دوستانی دارم که در وکالت از من بسیار زبده تر و داناترند...اما خودم یوسف از من بگذر ...از من بگذر یوسف!قاصع گفتم:خوب خودم میدانم وکیل زبده در این شهر کم نیست ...اما من فقط میخواهم که تو وکیلم باشی ...نه فقط به این دلیل که صمیمی ترین دوستم و همدم دوران کودکی و جوا نی ام بوده ای,بلکه به این خاطر احساس میکنم که فقط تو حرفهای مرا خواهی فهمید تو ,درد مرا تجربه کردی و به تمام زوایای پر پیج و خمش آگاهی ...مسیح تو خودت خوب میدانی که از عشق گفتن , کار سختی نیست...شنیدنش هم کار ساده ای است...اما مهم فهمیدن است ...درک درد دل ,کار هر کسی نیست ,این مرض بد خیم لاعلاج را فقط کسی میشناسد که دجارش شده باشد ,و گر نه ادعای فهمیدن آن کار سختی نیست ...مسیح به گوشه ی تاریک اتاق خیره ماند بود.
    پرسیدم:هنوز پروانه وکالتت را داری ؟
    با سر جواب مثبت داد...
    ادامه دادم:پس قیول کن ...قبول کن تا یک عمر عذاب وجدان نگیری ...مسیح سرش را تکان چرخاند و نگاهم کرد...به نظر می امد.تسلیم شده باشد...مصمم گفت:باشد...قبول تو از من کمک خواسته ای حالا من پیش رویت نشسته ام ...با دو گوش و یک جفت جشم و مغزی که تمام زیر و بم حرکات و احساسات تو را خوب میشناسد...یک شرط دارم...شرط من این است من تمام ماجرا را,یا چه میدانم همان حکایت ساده ی دلداگی ات را,مو به مو برایم تعریف کنی...بدون کم وکاست ...دروغ یا از قلم افتادگی...میخواهم با من صادق باشی ...صادق و رو راست...با فریب دادن من ,کاری از پیش نمیبری...عمیق نگاهش کردم و آهسته گفتم:نمیدانم از کجا باید شروع کنم مدت هاست که با کسی دردودل نکرده ام...بغض فرو داده وحرفهای ناگفته چنان دور گلویم پیچیده که دارد خفه ام میکند ,اما من نمیدانم چطور و کجا باید سر کلاف را پیدا کنم؟!
    مسیح گفت:نقطه ی شروعش مهم نیست ...میتوانی از هر جایی شروع کنی..از جایی که سرنوشت برایت شروعش کرد یا...نه...حتی از قبل تر از آن!
    حق با مسیح بود...نقطه ی شروعش مهم نبود ...مهم نقطه ی پایانش یود...زندگی همیشه از یک جایی شروع میشد...اما ...نقطه ی پایانش همیشه قابل تامل و حیرت بر انگیز!
    از پشت میز بلند شدم و در حالی که پشت پنجره می ایستادم...به باران و هوای دلگیر ابری آن سوی پنجره ,از پشت میله های تنگ و بلند زندان خیره شدم.
    مسیح آهسته گفت:خب...من منتظرم...
    بالاخره شروع کرده از جایی که اصلا فکرش را نمیکردم... می دانی از نظر من مردها دو دسته اند.یک دسته مر دهایی که دلشان را بازیچه ی هر مترسک خوش آب و رنگی میکنند و زندگیشان را قمار مغزهای پوک و نگاههای تو خالی میکنند...,ویک دسته مردهایی که دلشان را دو دستی میچسبند تا در این آشفته بازار اندیشه و شعور ,فریبب هر عروسکی زن نمایی را نخورند و آویزان هر بی اصل و نصب بی ریشه نشوند....و من از دسته ی دوم بودم...تو خودت خوب میدانی مسیح من در تمام عمر چهل ساله ام از آن مردهایی بودم که برای دلشان ارزش قائلندو اصولا تمایلی به مراودات عاطفی ندارند...عشق برای من مضحک ترین احساس دنیا بود...من نه اهل صید بودم و نه عاشق صیادی!
    رویا را شیرین خواهرم وارد زندگی ام کرد...خوب یادم هست که بهار سال 82 بود و منشی من خانم همتی ,بعد از چهاره سال قصد داشت خودش را باز نشسته کند .نوه دار شده بود و میخواست با نگه داشتن نوه اش و کم کردن خرج مهد ,آن هم در کشور گرانی مثل انگلستان ,به زندگی دختر و دامادش کمکی کرده باشد.
    پیدا کردن آدم قابل اعتمادی مثل او سخت بود و زمان بر...حسابی دست و پایم را گم کرده بودم و به چه کنم ,چه کنم افتاده بودم,که شیرین ,رویا را به من معرفی کرد.
    رویا از دوستان دانشگاهیش بود,چند ماه قبل ,روز تولد شیرین دیده بودمش ,اما در حد یک سلام و علیک آن هم در تاریکی شب و وسط حیاط خانه...
    بنا بر این نمیدانستم که رویا ,زبان انگلیسی را در حد زبان مادری میداند و نمیدانستم لیسانس زبان و ادبیات عرب دارد و به تمام برنامه های کامپیوتری کاملا مسلط است.همه ی اینها را شیرین روز آخر به من گفت.حتی تاکید کرد که چون پدر رویا تاجر فرش است و مادرش استاد دانشگاه ,من با او از نظر مرادوات اجتماعی و روابط کاری هیچ مشکلی نخواهم داشت.نمیتوانستم بفهم که دختری با این همه کمالات و عایدات ,چه احتیاجی به منشی گری دارد,اما حرفی نزدم.آنقدر درمانده شده بودم که فقط میخواستم فرد واجد شرایطی پیدا شود که جای خانم همتی را بگیرد وخیال مرا راحت کند...دو روز بعد رویا آمد...آمد وبا یک مانتوی تنگ و کوتاه و یک شلوار لی چسبان و یک جفت صندل روباز پاشنه بلند و یک شال نازک مقابلم ایستاد و با صدای نازک وکشداری کفت:سلام آقا یوسف...من رویا هستم..رویا موحد...دوست خواهرتان شیرین..من را خاطرتان هست؟!ما قبلا شب تولد شیرین همدیکر را دیده ایم...!
    لبخند گوسه ی لبم خشکید..صورت بزک کرده ی دختر زیر آنهمه آرایش ,درست مثل صورتکهای رنگی شده بود که در بالماسکه استفاده میکنند.
    رویا صندلی را کنار کشید و در حالی که روی آن لم میداد ,به زبان انگلیسی شروع کرد به اراجیف بلغور کردن ... میخواست به من بفهماند تا چه حد به زبان انگلیسی تسلط دارد .بعد همان جملات را عربی بلغور کرد و..با کمی مکث ..به زبان ترکی...
    اصلا نمیشنیدم که چه میگوید من همه ی حواسم به لاک جگری ناخن پای رویا بود و رقص پایش که با ضرب آهنگ نا ملموسی تاب میخورد و به لقمه ای که شیرین برایم گرفته بود.
    نه,قطعا این دختر به درد کار من نمیخورد...من هر روز صبح با دیدن او حال بدی پیدا میکردم و این انرژی منفی فطعا روی کارم تاثیر میگذاشت.
    اصلا شیرین چطور توانسته بود
    با چنین دختر سبکسزی دوستی کند ؟!ناگهان خشم از رفتار شیرین همه ی وجدم را فرا گرفت.یک ان تصویر شیرین که کنار این دختر توی پارک یا سینما قدم میزد و هزار جور کلفت و کنایه و متلک میشنید,پیش چشمم ظاهر شد...به خودم که آمدم ,همه ی هیکلم آتش گرفته یود ...نمیدانم رویا کجای حرفهایش بود ,اما من باصدایی بلندتر از حد معمول گفتم:ممنون خانم موحد...ممنون از اینکه وفتتان را به خاطر من و خواهرم تلف کردید ...ولی متاسفانه منشی من,از رفتن پشیمان شده ,بنا بر این من دیگر احتیاجی به منشی ندارم.
    رنگ صورت رویا سرخ شد ..چنانکه حتی از زیر آن همه رژگونه هم معلوم بود ....
    از جایش بلند شد و بی هیچ حرفی گفت: مهم نیست آقای شایسته من فقط میخواستم کمکی کرده باشم ...(و از در خارج شد)
    میدانستم که قضیه به این راحتی ها تمام شده نیست...شیرین ید طولانی در کش دادن ماجراها داشت و من مطمئن بودم که به خاطر کاری که با دوست عزیزش کرده ام ,حسابی خدمتم خواهد رسید...اما مهم نبود ...چون این بار من خودم هم مدعی بودم .شیرین قطعا به خاطر انتخاب همچین دوستی به من باید توضیح میداد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 2

    شب که رسیدم خانه ,یک جفت کفش مشکی رو بسته با یک پاشنه ی دو سانتی.. . جلوی در خانه بودبرای همین بر عکس هر شب قبل از وارد شدن ,زنگ زدم.
    شیرین در را به رویم باز کرد ...جا خوردم ..در صورتش نه اخم بود و نه خنده.بی تفاوت نگاهم کرد ...نفس راحتی کشیدم ...شیرین شمرده گفت:چه عجب جناب مدیر عامل ,واز جلوی در کنار رفت.
    داخل خانه شدم,مادر از روی مبل راحتی بلند شد و در حالی که به چهره ای که پشت به من بود لبخند میزد ,گفت: دیر کردی پسرم...
    کتم را در آوردم ,کفشهایم را داخل جا کفشی گذاشتم و در همان حال گفتم:رفتن خانم همتی پاک زندگیمو ریخته بهم ...,بدون او بعید میدانم مدت زیادی بتوانم دوام بیاورم.
    حالا بالای میز کاناپه ای رسیده بودم که زن روی آن نشسته بود..به چشم و ابرو ,به زنی که پشتش به من بود اشاره کردم و سوال بر انگیز به مادر نگاه کردم.مادر لبخندی به زن زد ..زن که تنها از پشت,روسری مشکی اش معلوم بود,برگشت و صورتش تمام چهره مقابل من قرار گرفت..خدای من ...رویا بود,او اینجا چه کار میکرد ؟آن هم با این سر و وضع ...حیرت زده سر تا پای رویا را بر انداز کردم...دهانم دوخته شده بود.!
    رویا در حالی که محجوبانه سرش را پایین انداخته بود .گفت:سلام آقای شایسته..مزاحم شدم ببخشید...مادر در حالی که لبخند کشداری به من میزد گفت:مگر شما امروز خانم موحد را ندیدید؟!
    با تعجب سرم را به علامت مثبت تکان دادم...مادر گفت:پس چرا مثل برق گرفته ها نگاهش میکنی؟!مادر راست میگفت,دست خودم نبود...نگاهم از صورت رویا به لباسهایش و از لباسهایش به صورتش جابجا میشد.
    صورت رویا از هر آرایشی خالی بود .مانتو مشکی گشاد و بلندی پوشیده بود,آن قدر بلند که شلوارش از زیر آن معلو م نبود ...یک روسری بلند مشکی هم سرش کرده بود و چنان آن را تا روی پیشانی پایین کشیده بود که حتی یک تار مویش هم از زیر آن معلوم نبود .با این هیبت رویا ,عجیب محجوب و نجیب به نظر میرسید.
    روی صندلی راحتی ولو شدم و متحیر و مات زده ,به مادر و شیرین نگاه کردم...شیرین رویش را از من برگرداند و با پوزخند معنی داری گفت:خوب,جناب مدیر عامل...میشود بگویید بهتر از دوست تحصیل کرده ی مودب نجیب خانواده دار من,چه کسی را سراغ دارید,که ایشان را دست به سرکردید؟نکند دور از چشم من و مادر یکی از آن منشیهای اجق وجق را نشان کرده ای؟نگاه غضبناکم از صورت رویا به صورت شیرین و بالعکس جا به جا میشد...مادر با طمانینه گفت:بلند شید بچه ها شام از دهن می افتد.....صدای مادر رشته نگاههای مبهم اما معنی دار ما را به هم برید.
    هر سه در سکوت سنگینی از جایمان بلند شدیم شیرین و رویا به سمت آشپزخانه رفتند و من به سمت دستشویی...سلانه سلانه راه میرفتم و با خودم فکر میکردم ,مهم نیست ,دخترک چموش ...حسابش را میرسم ..خودش را برای مادر و شیرین رنگ کرده ,پوستش را میکنم و دستش را رو میکنم...پایش را که از در این خانه بیرون بگذارد ,آبرویش را چنان میبرم که تا آخر عمر دیگر جرات نکند درو و بر خانواده ی شایسته بپلکد...!
    صدای مادر دوباره بلند شد...در دستشویی را بستم و به سمت میز شام به راه افتادم...نزدیکی های آشپزخانه که رسیدم ,صدای رویا را شنیدم که داشت به مادر میگفت:من یک شبه مقابل خانواده ام ایستادم و گفتم میخواهم محجبه باشم,خوب اولش همه جبهه گرفتند ولی بعد بالاخره من را همینطور که هستم قبول کردند,من را با همه ی اعتقاداتم...
    وارد آشپزخانه که شدم ,رویا حرفش را قطع کرد و شروع کردبه کشیدن غذا..شام در سکوت صرف شد...من اما اشتهایی به غذا نداشتم .تا به حال صفت دورویی را اینچنین به وضوح ندیده بودم دخترک چطور میتوانست اینقدر پرو و وقیح باشد که درست عصر روزی که با آن سر و وضع نزدیک به نیم ساعت با من حرف زده بود,بنشیندروبه روی من و خودش را بزند به تسامح.
    نگاهش کردم...انگا نه انگار که من او را صبح با یک سر و وضع دیگر دیده بودم...انگا نه انگار که داشت رو در روی من دروغ میگفت...با خونسردی قاشقش رادر بشقاب غذایش فرو میبرد و با حوصله می جوید...خواستم دهانم را باز کنم و چنان پته اش را روی آب بریزم که از شدت شرمندگی نتواند از جایش بلند شود ,اما دلم برایش سوخت...گفتم,بگذار برود,بعد حسابش را با مادر و شیرین تصفیه کنم برای همین بی هیچ حرفی از سر میز بلند شدم و رفتم اتاقم...در کیفم را باز کردم و شروع کردم به حساب رسی...باید به کار حسابدارم نظارت میکردم مدتها بود احساس میکردم دست کجی میکند,نمیخواستم مثل هالوها رو دست بخورم...
    صدای مادر در سکوت خانه پیچید...بلند گفت:یوسف..یوسف جان ...بیا چای...!
    بی حوصله گفتم:من همین جا چایی ام را میخورم..البته لطفا...
    مادر بلند تر گفت:نه..یوسف جان..بیا اینجا..کارت دارم...
    از پشت میز بلند شدمو از اتاقم خارج شدم...وسط اتاق که رسیدم,رویا با یک حرکت سریع روسریش را مرتب کرد و صاف روی مبل نشست...از حرکاتش خنده ام گرفته بود..اگر مثل او وقیح بودم,حتما از او میپرسیدم که آدامس بادکنک ظهرش را چه کار کرده...ولی من مثل او نبودم.ما از جنس هم نبودیم...!
    روی مبل نشستم...مادر استکان چای را مقابلم گذاشت ودر حالی که به سمت من میچرخید,در چشم من خیره شد و گفت:یوسف...از فردا صبح خانوم موحد,به جای خانم همتی خواهند آمد....
    من کار تو را راحت کردم ,به جای تو با ایشان مصاحبه کردم و به نظرم آمد که صلاحیت لازم را برای کار تو دارند...بنابراین,دیگر لازم نیست نگران باشی...با خانم همتی هم تصفیه حساب کن,تا بنده ی خدا زودتر به کارش برسد.
    به سرعت به رویا نگاه کردم...همان طور سر به زیر,به گلهای قالی نگاه میکرد و دم نمیزد....
    هراسان گفتم:ولی...ولی یک چیزهایی هست که شما نمیدانید مادر...
    شیرین پرید وسط حرفم و گفت:جرا اتفاقا من و مادرآن چیزها را خیلی بهتر از تو میدانیم.برای همین نمیخواهیم اجازه بدهیم که هر مار خوشوخط خالی از راه یک آگهی روزنامه ای ,وسط زندگی ما سبز بشودوخودش را آویزان تو و ما بکند.
    استکان از دستم لرزیدوچایی از گوشه ی آن روی شلوارم ریخت....
    رویا از جایش بلند شد و گفت:اگر اجازه بدهید,من مرخص میشوم..ساعت ده دقیقه به ده شب است,دیر برسم خانه پدرم آزرده خاطر میشود..از روزی که برابم ماشین خریده ,قول داده ام که سر ساعت ده شب خانه باشم...
    مادر با لذت نگاهی به رویا انداخت وگفت:باشد عزیزم...تو برو...ولی یادت نرودها...فردا صبح,سر ساعت 8 شرکت باش...هر مشکلی هم داشتی به خودم بگو....
    شیرین در حالی که با طعنه به من نگاه میکرد,رو به رویاکرد و به دنبال حرف مادر ادامه داد:بله رویا جان...آن شرکت بیشتر از آنکه مال یوسف باشد سهم من و مادر است...دو به یک...از رئیست ناراضی بودی ,لب تر کنی اخراجش کرده ایم...و زد زیر خنده....
    طعنه ی شیرین,به قدر کافی برایم واضح بود ...آن قدر واضح که دیگر حرفی نزدم ...حتی وقتی رویا با لبخند به ظاهر مهجوبانه از جلوی چشمانم گذشت وسر به ریز گفت:شب به خیر آقای شایسته,بی آنکه نگاهش کنم ,گفتم:شب به خیر..ورفتم تا بخوابم...بخوابمو چشمهایم را به روی همه ی دروغها و دو رنگی ها ببندم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 3

    قرار نبود بجنگم...قصدم سازش بود...اگر, فقط اگر,رویا اینقدر خودش را به من و زندگیم تحمیل نمیکردو آویزان لحضه به لحضه زندگیم نمیشد!من فکر می کردم آمده است تا فقط منشی ام باشد ,با خودم فکر کردم به درک (بگذار بشود)برای همین هم سر چند و چون دروغهایش با خانواده ام بحث نکردم ,غافل از اینکه رویا به قصد و غرض دبگری آمده بود ...آمده بود تا ماندگار شود و من اینرا خیلی زود فهمیدم .اما مادر و شیرین انگار اصلا نمیفهمیدند یا نه بهتر بگویم,شیرین نمیگذاشت که مادرچیزی بفهمد...گاهی احساس میکردم یک جو ر توافق زیر زمینی مرموز بین این دو زن هست...توافقی که فقط یک هدف داشت,به زانو در آوردن احساس من!
    حالا چرا؟ .......این چیزی بود که خودم هم نمیدانستم .از خودم هم در عجب بودم چرا سکوت کرده بودم و به آوازهای این دو زن میرقصیدم...شاید برای اینکه هیچ مردی از اینکه زنی در مقابلش خم و راست شود و مدام قربان صد قه اش برود ,بدش نمی آید,یا شاید برای اینکه این همه در موضع ضعف قرار گرفتن رویا ,در برابرم,حس غرور و خود خواهی مردانه ام را ارضا میکرد...هر چه بود ,بودن رویا آن قدر هم که اوایل در برابرش مقاومت میکردم ,بد نبود..شاید رویا فقط کمی زیادی راحت و بی پروا بود و زیادی اروپایی و صریح.
    گاهی که به گذشته ها فکر میکنم ,میبینم شاید اگر اینقدر خودش را با زور به من تحمیل نمی کرد و آویزانم نمی شد ,اینقدر زیر دست و پای احساسم خرد و بی ارزش نمیشد...اما رویا مثل اکثر زنها با بی صبری به هدفش فکر میکرد ...((به رسیدن))!!
    رسیدن به مردی که زنی در هیبت و هیات او,هرگززن روهایش نبودو نمیتوانست باشد...
    نمیدانم تو به این فرضیه اعتقاد داری یا نه....اما بزرگان علم روانشناسی میگویندهر مردی یک زن رویایی در خیالش دارد یک چیزی به نام( انیما)که از کودکی ,از وفتی پسر بچه ای بیش نیست با او رشد میکند و بزرگ میشود تا اینکه به سن ازدواج میرسد...آن وقت است که آن تصویر رویایی ظاهر میشود و مرد را به دنبالش میکشاند و آن مرد آن قدر می گردد و میگردد تا زن ذهنی اش را پیدا کند,که یاموفق میشود یا نه...اگر موفق شود که یک عمر شیفته اش می ماند و اگر نه یک عمر همیشه و همه وقت سرگردان تصویر ذهنی ای است که از کودکی با او رشد کرده,تا بلکه او را یک روز و یک زمانی بیابد و به آرزوی دیرینه اش برسد...!ِ
    و برای من رویا ,قطعا آن تصویر ذهنی نبود و هرگز هم نمیتوانست باشد .اما این چیزی بود که رویا نمی فهمید و یا اگرم میفهمید,نمی خواست که بپذیرد ...رویا ,خیال پردازانه,تمام رفتار های مرا به حساب خود پسندی و غرور مردانه ی من میگذاشت و میخواست با ابراز عشق صریح و بی پروایش ,من را از منطقی که بر آن استوار بودم ,پایین بکشد و با خود به قهقرای عاشقی ببرد....نمیدانم چرا نمفهمید که چطور هر چه بیشتر برای نزدیک شدن به من تلاش کیکند ,بیشتر حالم از او و هر چه زن است ,به هم میخورد ,نمیدانم چرا نمی فهمید خسته شدم از دیدارهای مکرر او ..از حضور او..از بوی او..از نفس او..از غریو خنده ی او..واز اینکه به هر طرف سرم را می چرخانم زندگیم پر شده بود از بودن او...
    رویا حتی فرصت نمیداد با خودم خلوت کنم و ببینم که اصلا چطور آدمی است و من در پی چه کسی هستم ؟آنقدر به من چسبیده بود که نمی توانستم شخصیت واقعی اش را ببینم ...حتی به من فرصت نمی داد ببینم آیا میتوانم این همه دورویی و نقش بازی کردن او را به حساب عشق بگذارم یا نه؟و آیا اصولا قلبم حاضر است به او فرصتی دهد برای امتحان بدهد یا خیر؟
    رویا حوصله صبر کردن نداشت...میخواست به عاشقی مجبورم کند...
    درست از فردای روزی که استخدامش کردم شروع کرد...
    -آقا یوسف بلیت سینما گرفته ام برای چهار نفر ,من و شماوشیرین و مادر....نمی دانید چه فیلم توپی است...
    -آقا یوسف امشب گروه آریان کنسرت دارند...بلیت گرفته ام...هستید که؟نگویید نه که به خدا دلخور میشوم...
    نمیدانم چرا این کارها را میکرد...؟شاید فکر میکرد اگر زیاد با هم باشیم ممکن است دل من نرم شود و قلبم به حضورش انس بگیرد...
    ولی عادت با علاقه خیلی فرق دارد...آدمیزاد به یک مرغ هم که مدتی در حیاط خانه اش نگه میدارد عادت میکند.اما عاشقش که نمیشود...میشود..؟
    کارهای رویا برای من عادت شده بود اما به جای حس علاقه مندی تنها حسی را که در من به وجود می آورد خودخواهی بودو تنها حسی را که ارضا میکرد خودپسندی....
    تازه هر چه بیشتر طلبکار تر هم می شدم...دیگر خودم هم کم کم باورم شده بود خدا موجودی را به نام رویا آفریده تا صبح و شب,قربان صدقه ام برود,برایم آبمیوه باز کند و به حال اوقات فراغت من فکری بکند و متلک باران شود...
    رویا هم انگار به وظیفه اش عادت کرده بود...به اینکه بخواهد بی خواسته شدن...ایثار کند بی دیده شدن و ببخشد بی عوض...
    حتی برای خودش یک حلقه ساده هم خریده بود و دست چپش کرده یود...و برایش اصلا مهم نبود که اصولا این کاری است که مردها برای زن مورد علاقه شان میکنند...
    او خودش را,خودش را برای من کاندید کرده بود و کاری هم به رای و نظر دیگران نداشت...چنان قاطعانه مطمئن بود که به زودی زن مورد علاقه ی من خواهد شد که شرط میبندم ته دلش حتی به اسم بچه هایمان هم فکر کرده بود...اما...اما روزگار همیشه در مشت بسته اش چیزی دارد...چیزی فراتر از تصور همه آدمهای دنیاست...حتی زیرک ترینشان...و این مشت بسته برای من و رویا,بعد ظهر یک روز گرم تابستانی باز شد...درست یک سال بعد از آمدن رویا....



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 4


    آن روز رویا در حالی که روی کاناپه لم داده بود و پاهایش را تاب میداد,گفت:اه...این قدر بد اخم نباش یوسف...چرا دست از سر این مرتیکه بر نمیداری...؟آدم که این قدر بخیل نمی شود...به درک که دست کجی کرده ...حالا چی میشود از سر ریز پول تو ,این بیچاره هم به نان و نوایی برسد.قانون خدا که عوض نمیشود...
    نگاهی به سراپای رویا کردم و گفتم:رویا خانوم...شما لطفا بفرمایید پشت میزتان ...اینجا که قهوه خانه ی سنتی نیست,ناسلامتی شرکت است.
    رویا نچ بلندی گفت و غروغرکنان رفت پشت میزش نشست....
    سرم را روی دفتر خم کردم و درباره شروع کردم به حساب و کتاب کردن...
    رویا از داخل سالن بلند داد زد:یوسف...مطمئنی که همراه ما نمی آیی؟!...خوش میگذرد ها...کوتاه جواب دادم:نه...و باخودم فکر کردم چهار روز هم چهار روز است که از دست رویا خلاص شوم.
    رویا دوباره گفت:من اصلا نمیفهم این مسافرت زنانه دیگر چه صیغه ای است؟...اصلا مگر مسافرت ,توالت است که زنانه و مردانه داشته باشد؟..مادر تو هم چه اداهایی داردها...این از چادر,چاقچور سرمان...این از زندگیمان که شده توالت عمومی...من نمیفهم حالا چی میشداگر تو و آرش هم می آمدید؟
    با بی حوصلگی گفتم:من کاری به حرف مادر ندارم...من خودم کار دارم...نکند توقع داری شرکت را با این مرتیکه ی دزد ,به امان خدا بگذارم و دنبال یک مشت زن راه بیفتم روی عرشه کشتی یونانی,به قدم زدن و جفنگ شنیدن....
    رویا دمق گفت:پس من هم نمیرومم...تو نیایی اصلا حال نمی دهد...
    جوابش را ندادم...حواسم رفته بود به مانده حسابها که رقم عجیب و غریبی در آمده بود ...
    رویا گفت:یوسف شنیدی چی گفتم؟من هم نمی روم.بدون تو قدم از قدم بر نمی دارم!بالاخره گفتم"ترا به خدا رویا...یک لطفی به من بکن برو مسافرت و یک چند روزی را به مغز من بیچاره مرخصی بده....مردم از الطاف محبت آمیز و نوازشهای عاشقانه وقت و بی وقت شما...برو بگذار چند روزی به حال خود باشم.به خدا من همان قدر هم که به محبت احتیاج دارم به خشونت هم محتاجم...قول می دهم در غیاب تو,نفس نکشم..گرسنه نشوم...تشنه نشوم,حتی اجابت مزاج هم نکنم...!مثل یک پسر خوب مینشینم اینجا,پشت میزم و جز زعفران و این مرتیکه دغل به چیز دیگری فکر نکنم.حالا می شود بروی و من را به حال خودم بگذاری؟
    سکوت شد...سکوتی که از رویا بعید بود...سرم را بالا کردم,رویا رفته بود...واقعا رفته بود....نفس راحتی کشیدم وپاهایم را دراز کردم روی میز و سرم را در سکوت به پشتی صندلی ام تکیه دادم...چه آرامش لذت بخشی داشتم بدون رویا!!
    چشمهایم را بستم و داشتم حسابی از آرامشم لدت می بردم که کسی چند تقه به در زد .به سرعت پایم را از روی میز برداشتم و صاف روی صندلی نشستم,یعنی رویا بود که دوباره برگشته بود اما ...نه رویا که کلید داشت !دوباره صدای در آمد از جایم بلند شدم و به سمت در رفتم...
    در را که باز کردم,دختر جوانی پشت در ایستاده بود سرش را بالا کردو با دیدن من,با صدای آهسته ای گفت:سلام برای آگهی استخدام مزاحمتان شدم.
    ناخودآگاه گفتم:آگهی استخدام؟کدام آگهی؟
    دختر گفت:آگهی استخدام حسابدار...و روزنامه را به سمت من دراز کرد.
    روزنامه را از دست دختر گرفتم و به آگهی که دور آن خط کشیده بود نگاه کردم..آگهی مربوط به واحد سیزده بود,درست طبقه بالای ما.......
    دختر یک طبقه اشتباه آمده بود,فهمیدم اما چیزی نگفتم....از جلوی در کنار رفتم. گفتم:بفرمایید...
    دختر جوان اول با اشتیاق,وبعد با تردید وارد شرکت شد.
    در حالی که به عمد در را باز گذاشته بودم,گفتم:منشی من,همین الان پیش پای شما رفت...خسته شده بود ,بنده ی خدا بس که امرور مراجعه کننده داشتیم,.....خواهش میکنم بفرماییدو(به ردیف صندلی های کنار سالن اشاره کردم وخودم هم پشت میز رویا نشستم)دختر جوان کمی این پا و آن پا کرد,و بعد روی نزدیکترین صندلی به سمت در نشست,گفتم:ببخشید...تحصیلات تان؟
    دختر همان طور که به در و دیوار شرکت نگاه می کرد ,گفت:کارشناس حسابداری هستم,از دانشکده ی مدیریت و حسابداری,واحد تهران مرکز...
    دوباره گفتم:سابقه ی کار دارید؟
    محجوبانه گفت:بله...نه ماه,در یک شرکت خصوصی کار کردم,شرکت منحل شد و من هم بیکار شدم...
    پرسیدم:فکر می کنید از پس کار این جا بر بیایید؟ما یک شرکت صادر کننده زعفران هستیم البته فروش داخلی هم داریم,اما اصل کارمان صادرات زعفران به کشورهای همسایه و مخصوصا اسپانیا است...شما متاهلید؟
    دختر سرش را بالا کرد و مکدر نگاهم کرد.نگاهش جور عجیبی خشمگین و طعنه آمیز بود....به زحمت گفت:خیر...همسر من...حدود یکسال پیش فوت شده....می شود بپرسم برای چی این سوال را کردید؟من نمیفهم تجرد و تاهل خانمها جه ربطی به استخدامشان دارد؟شرمنده و بریده بریده گفتم:خانمهای متاهل,دردسرشان زیاد است ....یک روز حامله اند...یک روز بچه شیر میدهند...یک روز با شوهرشان اختلاف دارند...یک روز زیادی آشتی اند...(هیچ تغییری در صورتش پیدا نشد.)
    یک کاغذ سفید مقابلش روی میز گذاشتم و گفتم:بفرمایید...لطفا مشخصات کاملتان را روی این کاغذ,همراه یک شماره تلفن ضروری و آدرس محل سکونتتان بنویسید تا در صورت لزوم بتوانیم با شما تماس بگیریم....
    دختر کاغذ را برداشت و بعد از چند دقیقه آن را دوباره روی میز گذاشت...سرم را به علامت تائید تکان دادم...با حرکت سر من از جایش بلند شد و به چشم بر هم زدنی از جلوی چشمانم محو شد...کاغذ را برداشتم و آن را خواندم ...با خطی خوش نوشته بود...
    مهراوه محمدی,لیسانسیه ی حسابداری,دانشکده حسابداری و مدیریت تهران مرکز,آدرس خیابان شهید بهشتی خ پاکستان...تلفن 873...,کاغذ را برداشتم و با خودم به اتاقم بردم.آن را داخل کشوی میزم گذاشتم و در کشو را قفل کردم.بعد شماره تلفن حسابدارم را گرفتم و گفتم که فردا صبح برای تصفیه حساب بیاید شرکت.تصمیم قطعی ام را گرفته بودم میخواستم این دختر را استخدام کنم...او هر چه بود,از حسابدارم به نظر قابل اعتمادتر می رسید.....



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 5


    اول با حسابدارم تصفیه کردم,بعد شماره تلفن دختر راگرفتم.زن میانسالی گوشی تلفن را برداشت,باخودم فکر کردم که باید مادر دختر باشد,چون وقتی گفتم از شرکت (طلای قرمز )مزاحم میشوم برای استخدام خانم محمدی,از خوشحالی صدایش لرزید...هول شده بود کلمات را یکی در میان و جا به جا می گفت.امابالاخره فهمیدم که دخترش خانه نیست .مهم بود...پیغام من واضح بود .دختر قطعا به زودی از استخدامش مطلع می شد و سر و کله اش پیدا می شد.
    گوشی را گذاشتم و دفاتر حسابداری را برای تحویل به حسابدار جدید ,گوشه ی میزم گذاشتم...حالا وقتش بود که در غیاب رویا ,به کار هایم بزسم کلی کار عقب افتاده داشتم که روی هم جمع شده بود.عملا منشی که نداشتم ,حسابدارم را که اخراج کرده بودم ,آقای مرادی هم یک روز چک می برد بانک و عصر بر می گشت و می گفت چک بر گشت خورده ....با این اوصاف فقط من مانده بودم و مش رحمان آبدارچی که آن هم یک دقیقه در میان غیبش می زد ...باید یک فکر اساسی می کردم,حجم کارهای انجام نشده روی میزم ,نشان می دادکه این راهی که من می روم به ترکستان است.حسابی غرق کار شده بودم که در زدند.طرفهای ظهر بود تفریبا مطمئن بودم که دختر حسابدار است برای اینکه به خاطر غیبت رویا تمام ملاقاتها را کنسل کرده بودم .اول صدا زدم مش رحمان ...مش رحمان...در را باز کن,اما مش رحمان طبق معمول غیبش زده بود ...بنابراین خودم مجبور شدم در را باز کنم...پشت در,دختر جوان,شق و رق ایستاده بود .با دیدن من محجوبانه گفت :سلام...محمدی هستم مثل اینکه امروز از دفتر شما...
    جمله اش را نیمه کاره گذاشتم و گفتم:بله,بفرمایید...من خودم با منزلتان تماس گرفتم(واز جلوی در کنار رفتم...)سکوت دفتر دختر را مردد کرد...به زحمت پرسید:ببخشید این جا همیشه این قدر خلوت و ساکت است؟...
    منظورش را گرفتم و گفتم:نه...خانم این جا هیچوفت اینطوری نیست ...شانس شما,امروز استثنا اینطوری است...ما یک منشی داریم به اسم خانم رویا موحد,که تقریبا همسن و سال خود شماست....البته حالا تشریف برده اند سفر کیش....یک کارمند امور اداری هم داریم به اسم آقای مرادی که به کارهای دفتری شرکت می رسند...یک آبدارچی پیر هم به اسم مش رحمان داریم که البته ساعتی یک بار غیبش میزند...و...کلی مراجعه کننده...
    شرکت هیچوقت اینطوری که شما می بینید نیست...الان شرکت در حقیقت نیمه تعطیل است..من هم برای تحویل دفاتر حسابداری مانده ام,و گرنه...
    دختر همچنان با تردبد نگاهم می کرد...عاقبت گفتم:من نگرانی شما را درک میکنم,اما محیط اینجا کاملا امن و دوستانه است...اگر شما خواهر من بودید .من هیچ مشکلی نمی دیدم که در چنین محیطی کار کنید...از این جهت من به شما قول برادرانه می دهم...خیالتان بابت سلامت محیط اینجا راحت باشد...(سکوت شده بود)...عاقبت دختر گفت:می شود دفاتر حسابداری را ببینم؟از جایم بلند شدم و در حالی که به سمت اتاقم می رفتم گفتم:اوضاع دفاتر خیلی خراب است .شما باید شاگرد زرنگی باشید تا بتوانید این اوضاع خراب را از نو اصلاح کنید.راستش من خودم از دیروز تا به حالا,هر چه حساب می کنم هیچ چیز با هیچ چیز جور در نمی آید.
    دختر جوان ,دفاتر را از دستم گرفت و گفت:فردا ظهر برایتان میاورمشان...
    با پوزخند گفتم:خانم محترم,وضع این دفاتر خرابتر از این حرفهاست...شما باید برای اصلاح خراب کاریهای حسابدار قبلی لااقل به دو هفته وقت احتیاج دارید.
    دفاتر را از روی میز برداشت و گفت:من سعی ام را می کنم شاید شد.
    ... نمی دانستم چه بگویم ...برای همین گفتم:باشد,پس تا فردا.
    دختر نرم چرخید و به طرف در رفت.
    آهسته گفتم:نمی خواهید راجع به ساعت کاری یا حقوقتان سوالی کنید؟
    ایستاد و در حالی که متعجب به من نگاه می کرد,گفت:من که پشت تلفن گفتم من کارم را تقریبا غیر حضوری انجام میدهم.
    (وا رفتم...)جویده جویده گفتم:مگر حسابدار غیر حضوری هم داریم؟
    قاطعانه گفت:بله,قول می دهم که آب از آب تکان نخورد ...من کارم را خوب بلدم آقای....؟
    به سرعت گفتم :شایسته هستم.
    اخمهایش در هم کشیده شد,مردد گفت:ولی مردی که با من صحبت کردند,نام فامیلشان شایسته نبود...میر مهدی بود...
    دستپاچه گفتم:بله,می دانم.ایشان یکی از دوستان من بودند. شما با دوست من صحبت کردید....
    زن همانطور که مردد دم در ایستاده بود گفت:ولی من فکر می کنم آدرس را اشتباه آمده ام,چون شرکتی که من قرار بود حسابدارش شوم ,شرکت طراحی و نقشه کشی بوداما ..اینجا...فکر میکنم که...(تسلیم شده عجب آدم رکی بود)..
    مقطع و بریده بریده گفتم:فرقی نمی کند خانم...من هم همان روز آگهی استخدام حسابدار داده بودم.حتما حکمتی بوده که شما به جای طبقه بالا,سر از این جا در آورده اید....شما میخواهید کار کنید,چه فرقی به حالتان میکند که کجا باشد....این جا یا طبقه ی بالا؟ماشاءا...شرایطتان هم که ایده آل است...پس سر چی چانه می زنید؟نکند مشکلتان حقوق است ؟با بالا چقدر طی کرده بودید,هر چقدر طی کرده بودید,من هم همان قدر به شما حقوق میدهم...
    نمیدانم چرا انقدر به ماندنش اصرار داشتم ...ناخواسته پا فشاری میکردم,من حسابدار میخواستم ,چه فرقی میکرد این زن باشد یا کس دیگری ؟شاید برای اینکه حسابدارهای زن آدمهای قابل اعتمادتری بودند.دختر جوان چیزی نگفت:از شرکت بیرون رفت و در را پشت سرش بست...
    فردا طرفهای ظهر یود که دختر پیداش شد...همه دفاتر را زیر بغلش زده بود و هن هن کنان از پله ها بالا می آمد,که دیدمش...من میخواستم بروم ناهار...اما نمیدانم چرا دختر را که توی پله های طیقه پایین دیدم پله های رفته را برگشتم و در را باز کردم و دویدم پشت میزم.
    چند دقیقه بعد ,چند ضربه به در خورد و دختر,دفتر به دست وارد شد...
    سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.شمرده گفت:سلام آقای شایسته ,میبخشید مثل اینکه بی موقع مزاحمتان شدم؟
    خیلی رسمی گفتم:نه...خواهش میکنم بفرمایید.
    روی صندلی دو ردیف ,آن طرفتر از میزم نشست..
    پرسیدم:چی شد؟
    سرش را بالا کرد و متعجب نگاه کرد...
    گفتم:دفاتر حسابداری را میگویم ...درست شد؟
    نفس راحتی کشیدوگفت؟بله,درست...آنقدرها هم که می گفتید وضعش خراب نبود..دستکاری هایش خیلی ناشیانه بود یا شاید خیلی...خیلی وقحانه!!در حالی که ابرویم را بالا می دادم,پرسیدم:چطور؟
    با حوصله گفت:حسابدارهای کهنه کار ,برای کج دستی,شیوه های مدرنتر و مرموزتری دارند...امروزی تر عمل میکنند,اما حسابدار شما ...یا حسابدار قهار و کهنه کاری نبوده و یا اینکه خیالش از بابت سر به هوایی شما خیلی راحت بوده ,برای اینکه هیچ زحمتی برای لا پوشانی کارهایش به خودش نداده.
    بادی به غبغب انداختم و گفتم:من اصولا در کار کارمندانم زیاد دخالت نمی کنم.از رئیس بازی خوشم نمی آید.
    سرش را بالا کرد و در حالی که مستقیم توی جشمانم زل زد و گفت:
    پس نباید آدم زیاد موفقی باشید,چون یک مدیر موفق
    همیشه زیر چشمی هوای کار زیر دستانش را دارد.آن هم هوای کار یک حسابدار را,با قربان صدقه و نوکرم و چاکرم,وخواهش میکنم و بفرمایید,نمیشود تجارت کرد.مدیران موفق به طبقات هرم کاری معتقدند...
    حال بادکنکی را داشتم که ناگهان با یک سوزن ,بادش خالی شده باشد...
    در حالی که سعی میکردم خونسرد باشم,گفتم:من به طبقات هرم کاری معتقعد نیستم,من معتقعدم باید به شیو ه ی حکومت بر دلها مدیریت کرد.
    بی حوصله گفت:از حال و روز شرکتتان معلوم است.منشیتان که سفر قند هارند...
    کارمند امور اداریتان که اینقدر نامریی اند که تا به حال زیارت نشده اند ...حسابدارتان هم تا توانسته در این مدت فقط خودش را خجالت داده...آبدارچی تان هم که مثل روح ,مدام غیب میشود(حالشو بد جور گرفت)
    (صورتم سرخ شد)
    زن جوان دفاتر را روی میز گذاشت و گفت:درست کردم ,اما ,از همکاری با شما معذورم...راستش من آدم منظمی هستم,تحمل کار کردن در محیطی را که نظم و قانون ندارد و با شیوه (دلی) مدیریت میشود را ندارم....من باید بدانم د
    قیقا چه کارمی کنم و برای کارهایم به چه کسی پاسخ گو باشم و چه کسانی باید به من جواب پس بدهند ,محیط پر هرج و مرج ,کار من را هم زیر سوال می برد...
    (سکوت کردم....دیگر نمیخواستم خواهش کنم که بماند...در مقام یک مدیر ,به قدر کافی خرد شده بودم.) فقط گفتم:بابت کاری که برای من کردید,چه کار باید بکنم؟
    بی آنکه سرش را بچرخاند گفت:شما که هنوز دفاتر راچک نکردید شاید اصلا احتیاجی به جبران نباشد(و از دفتر بیرون رفت)
    مدتی مات زده ,در سکوت به در شرکت و دفاتر روی میزم نگاه کردم بعد از جایم بلند شدم و رفتم تا ناهار بخورم گرسنه ام بود حوصله ی فکر کردن نداشتم.
    رفتم رستوران تا ناهار بخورم ...چلو کباب خوردم,نوشابه خوردم و به خیابان و به عبور سریع ماشینها نگاه کردم و ذره ذره به مغزم اجازه دادم تا به حرفهای دختر جوان فکر کنم....
    تقصیر رویا بود .همه چیز تقصیر رویا بود .ابن رویا بود که شرکت من را کرده بود پاتوق خاله بازیهایش,وگر نه تا خانم همتی منشی شرکت بود همه کارها نظم و قانون داشت حتی این مردک,حسابدار قبلی هم تا وقتی خانم همتی بود جرات لفت و لیس پیدا نکرد.آقای مرادی هم از خانم همتی حساب میبرد,کی آنوقتها جرات داشت به هوای انجام یک کار اداری ساده ,صبح از شرکت یزند بیرون و تا ظهر برنگردد.
    رویا نه فقط شرکت و
    محل کارم را ,که همه زندگیم را به گند کشیده بود...باید یک حرکت مردانه انجام میدادم و همه اشان را می انداختم بیرون حتی به قیمت اخم و تخم مامان و آشوب شیرین...
    برگشتم شرکت ...دفاتر را باز کردم و نشستم به حساب کردن سه ساعت تمام سر از روی دفاتر بلند نکردم,اما بعد از سه ساعت که کارم تمام شد ,حیرت زده شده بودم .عجب مهارتی داشت این زن,حیف بود مفت و مسلم فقط به خاطر غرور مردانه جریحه دار شده ام از دستش می دادم حرفهایش همه پخته و منطقی بود .
    اتفاقا این شرکت دقیقا احتیاج به چنین کسی داشت تا بقیه را هم سر به راه کند ...عجب احمقی بودم من که گذاشته بودم به راحتی برود...
    گوشی تلفن را برداشتم و دوباره شماره تلفن زن را گرفتم...تلفن چند بوق خورد و بعد همان خانم پیر گوشی را برداشت.کمی
    مودب گفتم:سلام خانم شایسته هستم,مدیز عامل شرکت طلای قرمز.
    میخواستم اگر خانم محمدی تشزیف دارند با ایشان راجع به استخدامشان در شرکت صحبت کنم,خانم مسن گفت:دخترم منزل نیستند...اما اگر آمد چشم,پیغامتان را به دخترم میرسانم به سرعت گفتم:پس لطفا بفرمایید فردا صبح اول وقت حتما تاکید میکنم حتما تشریف بیاورند شرکت...
    خاطرم نیست پیرزن چه گفت,اما خوب یادم هست که وقتی گوشی تلفن را سز جایش گذاشتم تصمیم قطعی ام را گرفته بودم که هم به شرکت و هم به زندگیم سر و سامانی بدهم بس بود هر چه که این مدت خراب کاریهای ش
    یرین و رویا را تحمل کرده بودم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 6


    صبح
    فردا,وقتی به شرکت رفتم,زن جوان پشت در ایستاده بود ...با دیدنش برق از سرم پرید .ساعت نزدیک 10/5 صبح بود و قطعا او به پرونده ی سیاهم,این تاخیر صبحگاهی را هم اضافه میکرد.
    دست
    پاچه کفتم:سلام...خیلی وقت است که منتظرید؟
    نگاهی به ساعتش کردوگفت:به زیاد...تقریبا یک ربع...
    سعی کردم بی تفاوت باشم با صدای بمی گفتم:منشی که برود مرخصی ,همین می شود...همه پشت در می مانند!(و در باز کردم)
    دختر پشت سر من وارد شد,در اتاقم را باز کردم و گفتم:بفرمایید,دختر پشت سر من وارد شد ,وفتم پشت میزم نشستم و خیلی جدی گفتم:من دفاتر را دیدم ...کارتان عالی بود....
    سرش را بالا نکرد..همان طور سر به زیر به مکالئومهای کف زمین نگاه می کرد.
    دوباره گفتم:خانم محمدی من میخواستم شما حسابداری شرکت ما را قبول کنید...در مورد بی نظمی اینجا حق با شماست,این جا از چار چوب ضوابط و قوانین اداری خارج شده...اما حل می شود...علت که پیدا شود ,معلول خود به خود درست میشود.
    خانم محمدی سرش را بالا کرد و معنی دار نگاهم کرد.ادامه دادم علت این همه بی نظمی منشی شرکت است.خانمی به اسم رویا......!رویا خان
    م,دوست خواهرم شیرین است.خواهر و مادرم,رویا را برای شرکت لقمه گرفته اند,منشی فبلی خانم مسنی بود به اسم خانم همتی ...زن پخته و با تجربه ای بود,همه را او ضبط و ربط میکرد...اما متاسفانه برای زندگی خارج از کشور می خواست برود پیش دختر و دامادش زندگی کند و مراقب نوه ی کوچکش باشد.ازآن وقت تا به حال شرکت اینطوری شده که می بینید.
    خام محمدی چیزی نگفت.انگار داشت توی مغزش حساب و کت
    اب می کرد.دفاتر را به سمتش روی میز هول دادم و مصمم گفتم شما هر طور و هر ساعتی که میخواهید می توانید کار کنید.
    من به ساعت کاری شما کاری ندارم,فقط باید قول بدهید کم کاری نکنید...اینطوری ما با هم مشکلی پیدا نخواهیم کرد.
    سرش را به علامت مثبت تکان داد,وگفت:کم کاری از من نخواهید دید...من هر روز سر میزنم و فاکتورها را و رسیدها را و اسناد را با خودم میبرم خانه و فردا عصر بر میگردانم و بعد با شما...!
    جمله اش با صدای قاطعانه ی من ,نیمه کاره ماند,گفتم:خانم محمدی من کاری به این که شما چه کارمیخواهید بکنید و چطور از پس کارتان غیر حضوری بر خواهیدآمد,ندارم.من فقط توقع دارم کار حسابداری شرکتم،بی عیب و نقص انجام شود.درست و و دقیق و بی تبصره...
    کوتاه گفت:حتما...قول می دهم.
    ادامه دادم:بسیار خوب فعلا که فاکتور جدیدی نیست.
    این چند روزه هم که شرکت تقریبا نیمه تعطیل است پس رفت تا شنبه...ما از شنبه منتظر شما هستیم.
    با تعجب گفت:از شنبه؟؟ولی شنبه و یک شنبه که روز تعطیلی کار تجار خارجی است؟نمی دانم چرا حرصم در آمد...بی حوصله گفتم:کار ما فقط صادرات نیست,ما پخش داخلی هم داریم...شهرستانها که شنبه و یکشنبه تعطیل نیستند,هستند؟
    فهمید زیادی حرف زده و نظر داده,برای همین دیگر حرفی نزد.
    از جایش بلند شدو گفت:باشد پس تا شنبه....و بی هیچ حرف دیگری از در خارج شد...
    پس از رفتن او بود که تازه یاد رویا افتادم.حالا جواب او را چه باید می دادم؟بی حوصله صند لی ام را چرخاندم و از شیشه پنجره ی اتاقم به ساختمان دودزده خیره شدم,گور پدر رویا و شیرین و همه ی آدمهای از خود متشکر دنیا.

    جمعه ظهر,تازه چشمهایم گرم شده بود که موبایم زنگ زد.
    بی حوصله گوشی را برداشتم ....صدای رویا ار آن سوی خط ,مثل صدای شیپور تو گوشم پیچید.الو...آقا یوسف...سلام ما...فرودگاهیم...شما کجایید؟
    خواب آلود گفتم:توی رختخواب!!با صدای زیر تری گفت:کجا...توی رختخواب؟مگر نیامدید دنبال ما؟
    بی حوصله گفتم:نه....!
    جیغ زد:پس ما چطوری بیاییم؟
    کوتاه گفتم:با تاکسی
    فرودگاه و گوشی را قطع کردم.رویا سرم را می برید می دانستم,چهار روز بود تلفنم را خاموش کرده بودم و خودم را به معنی واقعی از شرش خلاص کرده بودم.حالا دیدن داشت قیافه اش فردا,وقتی چشمش به خانم محمدی می افتاد...بیچاره خانم محمدی ...چه اژدهایی در کمینش بود و خودش نمی دانست,حالا رویا به درک جواب مادر را چه می دادم؟با اراجیفی که قطعا رویا و شیرین پشت سر خانم محمدی می ساختند مادر هم می شد دشمن سرسخت این بدبخت...
    لحاف را روی سرم کشیدم و چشمهایم را بستم.حوصله ی فکر کردن نداشتم,این قوم مونث قطعا خودشان می توانستند از پس هم ب
    ر بیایند,من اگر خیلی با عرضه بودم گلیم خود را از آب بیرون میکشیدم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 7

    تا شنبه هیچ حرفی راجع به حسابدار جدید به رویا نزدم.به مادر و شیرین هم همینطور...همه چیزرا سپردم دست سرنوشت.با خودم گفتم که هر چه باداباد...زنها را وقتی در عمل انجام شده قرار بدهی,خودشان یک راه برای سازش پیدا می کنند.اما اگر در کارشان دخالت کنی ,هم شکم خودشان را سفره می کنند و هم شکم واسطه ی بیچاره را...برای همین مثل یک مار چمبره زدم و نشستم منتظر ,تا ببینم چه پیش می آید.طرفهای ظهر بود که خانم محمدی آمد...از صبح در اتاقم را باز گذاسته بودم و چهار چشمی مراقب رفت و آمدهای بیرون بودم تا اینکه بالاخره صدای خانم محمدی را شنیدم که گفت:سلام رویا خانم. من محمدی هستم...از آشنایی با شما خوشبختم و امیدوارم بتوانیم برای هم دوستان خوبی باشیم.بعد دست خانم محمدی را دیدم که به سمت رویا که همین طور بهت زده سر جایش خشک اش زده بود,دراز شده و در هوا معلق مانده...
    رویا خیلی خشک و رسمی پرسید:شما؟!
    خانم محمدی با همان لحن صمیمانه گفت:من محمدی هستم...حسابدار جدید شرکت...
    رویا با همان لحن سرد گفت:احتمالا اشتباهی شده سر کار خانم...شرکت ما حسابدار دارد.
    خانم محمدی که خسته شده بود,دستش را که به سمت رویا دراز کرده بود پس کشید و با دلخوری گفت:شما مثل اینکه همین الان از سفر تشریف آوردید,چون خیلی از مرحله پرت هستید...
    حسابدار قبلی تان هفته پیش تصفیه حساب کردند و رفتند..ار هفته پیش تا حالا من حسابدار شرکت هستم.سر رویا با چنان سرعتی به سمت اتاق من چرخید که رگ گردنش گرفت و آه از نهادش در آمد...
    به سرعت به سمت اتاق من دوید و در حالی که دم در ایستاده بود,با صدای بلندی گفت:یوسف...می شود بگویی این خانم چی می گوید؟این دیگر از کجا پیداش شده؟چرند می گوید یا تو واقعا استخدامش کردی؟یعنی واقعا تو اینقدر احمقی که به جای یک حسابدار مرد زبده,یک دختر بچه ی بی عرضه را استخدام کردی؟
    سرم را بالا کردم به جای رویا نگاهم توی نگاه خانم محمدی گره خورد...متعجب و حیرت زده به من و به رویا نگاه می کرد...
    نیروی عجیبی از چشمهایش به وجودم ریخت...صاف روی صندلی ام نشستم و گفتم:برو بیرون رویا و به کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن.بعد در حالی که سرم را به سمت خانم محمدی می چرخاندم
    محترمانه گفتم:بفرمایید خانم محمدی..من به جای این خانم از شما معذرت می خواهم...چشمهای رویا آتش گرفت...با خشم گفت:پس کار خودت را کردی؟می دانستم یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست که داری این طور ما را از سرت باز میکنی...خیلی خوب آقا یوسف...خیلی خوب....
    با صدای که دیگر تقریبا به فریاد شبیه بود,گفتم:برو بیرون رویا...ودر را هم پشت سرت ببند...
    رویا عصبی چرخید و خواست از اتاق خارج شود که محکم تنه اش به تنه خانم محمدی که جلوی در ایستاده بود خورد.خانم محمدی از جایش تکان نخورد....اما رویا,تلوتلویی خورد و در حالی که با نیروی دست خانم محمدی را به عقب هول می داد,راه را برای خودش باز کرد و در را پشت سرش به هم کوبید.
    خانم محمدی مدتی همان طور به در بسته شده و به من خیره ماند و عاقبت در حالی که یک قدم از جلوی در فراتر می گذاشت گفت:اینجا چه خبر است آقای شایسته؟ببینم اینجا واقعا شرکت است؟
    در حالی که عصبانی روی صندلی ام جا به جا می شدم:گفتم:بله...تا همین یک سال پیش شرکت بود اما وقتی که این خانم آمده,به جای شرکت شده طویله....
    خانم محمدی مردد گفت:من متاسفم که این را الان می گویم,می دانم که وقت مناسبی نیست,ولی با این موضوع ,من واقعا مطمئن نیستم که بتوانم با شما همکاری کنم...اینجا یک جوری است...به محیط کار اصلا شبیه نیست...بیشتر شبیه به یک..,یک...,کارناوال خانوادگی است...من به اندازه کافی خودم دردسر و مشکل دارم اصلا قصد ندارم مشکلات خانوادگی دیگران را هم به دردسرهای خودم اضافه کنم.تمام جنم و ابهت مدیریتی ام,در برابر زنی که پیش رویم ایستاده بود زیر سوال رفته بود...مغرورانه گفتم:درستش می کنم...شما جا نزنید و یک هفته تحمل کنید من اینجا را مثل روز اولش می کنم.این شرکت جای آدمهای بی لیاقت و زیر کار درو نیست..اول حساب حسابدارم را رسیدم,حساب بقیه را هم به زودی می رسم...
    خانم مخمدی غصه دار گفت:اگر دفاتر و حسابها را لطف کنید کن مرخص می شوم...
    کارتابل حسابها را و دفاتر را مقابلش روی میز گذاشتم,ازجایش بلند شد دفاتر را برداشت و از در خارج شد...
    هنوز در کاملا بسته نشده بود که با همه ی قدرت و جنمی که در خودم سراغ داشتم,بلند گفتم:رویا...رویا..بیا اینجا...!
    رویا سلانه سلانه در را باز کرد و در حالی که طلبکارانه و با حرص به من نگاه می کرد,گفت:فرمایش؟
    با جذبه گفتم:شما اخراجید...کلیدها لطفا...!(و دستم را به سمتش دراز کردم)
    کمی هاج و واج نگاهم کرد و گفت:جدا؟چقدر مودب شده اید؟احتمالا اثر همنشینی های جدیدی است که پیدا کرده ید...جواب مادر و شیرین را همینطور مودبانه خواهی داد؟
    نه...؟کارخوبی می کنید...از قدیم گفته اند,ادب,برتر از گوهر آمد پدید...
    مثلا این خانم,اصلا مهم نیست حسابدار خوبی هست یا نه ...
    مهم این است که خیلی مودب و با شخصیت است.همین ها را به مادرتان هم بگویید,دیگر همه چیز حل است ...گور پدر شرکت و کار و دخل و خرج و حسابها و کتابهایش!
    بلند تر فریاد زدم:کلیدها لطفا...؟
    همانطور که دست به کمر دم در ایستاده بود,با پوزخند کفت:چه آدم صادفی...واقعا که در نبود من,به همه ی قولهایت عمل کرده ای...دست از پا خطا نکرده ای؟ نفس نکشیدی و تسنه و گرسنه هم نشدی...فقط متاسفانه جلوی اجابت مزاجت را نتوانستی بگیزی,که آن هم اشکالی ندارد...آدمیزاد است دیگر پیش می آید...خودم درستش میکنم...(وچرخید تا برود)
    داد زدم:رویا...نشنیدی چی گفتم؟کلید ها را بگذار اینجا و همین الان از جلوی چشمم گم شو....!
    با همان حالت مسخره گفت:به همین راحتی؟...بله...؟شتر دیدی,ندیدی...؟نه آقا پسر...کور خوانده ای ...من بیدی نیستم که به این بادها بلرزم...بوی کهنگی من آزارت میدهد..نه؟ضمنا من کلیدها را از تو نگر
    فته ام که به تو تحویلش بدهم,شب میام منزلتان,می دهم خدمت مادر محترم از همه جا بی خبرتان!(و در را به هم کوبید)
    با همه ی وجودم فریاد زدم:گمشو بیرون لعنتی...همین الان از شرکت و زندگی من گمشو بیرون...تو از روز اول هم برای من بو ی نو نمی دادی ,که حالا بوی کهنگی گرفته باشی..من از همان روز اول که تو را دیدم,بوی گندیدگی ات حالم را به هم زد ولی مراعات آبرویت را کردم و دندان روی جگر گذاشتم...آنقدر دندان روی جگر گذاشتم که شدی استخوان لای زخمم...حالا ایستادی و برای من تعیین تکلیف می کنی؟رویا...بد جوری حالم را به هم می زنی تا خودم از شرکت بیرونت نکرده ام,خودت با پای خودت آبرومندانه ی برو بیرون...شنیدی چی گفتم؟شنیدی یا دوباره بگویم...!
    (صدایی نیامد...در را باز کردم...رویا رفته بود و در شرکت کسی نمانده بود جز من!)
    کمتر از دو ساعت بعد شیرین وسط دفتر ایستاده بود و داشت داد و بیداد می کرد.حرفهایش را اصلا نشنیدم,یعنی نخواستم بشنوم!نمیدانم چرا ولی ناگهان تصمیم گرفتم یوسف دیگری بشوم.یک مرد کامل نه آن یوسف دست و پا چلفتی ای که شده بود بازیچه ی دست یک مشت زن!
    شیرین حرفهایش را زد...آنقدر داد و بیداد کرده بود که دیگر نفسش بالا نمی آمد...انگار همه ی زورش را زده بود و سنگ تمام گذاشته بود,چون عاقبت بی حال و بی رمق روی مبل نشست...شمرده و قاطع گفتم:تمام شد؟حالا برو خانه.
    شیرین مبهوت نگاهم کرد این غیر منصفانه ترین دستمزدی بود که برای آن همه تهدید و توپ و تشر و داد و بیداد و گریه و زاری می توانست بگیرد.
    با حرص گفت:مثل اینکه نشنیدی چی گفتم آقا یوسف؟وضع را از این که هست خرابتر نکن...همینطوری هم حسابت با کرام الکاتبین است...مادر پوستت را می کند اگر بفمهد که چه غلطی کرده ای؟خشم غریبی زیر پوستم جا به جا شد ...دختره چموش بیست دو ساله,وقیحانه ایستاده بود جلوی من و برای من مدیر سی و پنچ ساله ی یک شرکت تجاری خط و نشان می کشید.قصد نداشتم هیچ وقت از این حربه استفاده کنم,ولی شیرین مجبورم کرد....
    با پوزخند روی مبل نشستم وگفتم:اگر قرار به حساب و کتاب باشد,حساب شما هم شیرین خانم,با کرام الکاتبین است...چون اگر مادر بفهمد که چرا سنگ این رویا خانم را به سینه می زنی,پوست از سرت می کند....مادر گفت که اجازه می دهد بروی خارج به شرط آنکه ازدواج کرده باشی,ولی با یک آدم معقول,نه با برادر لات هرزه ی بی سر و پای رویا خانم...(رنگ شیرین مثل گچ سفید شد)
    ادامه دادم:رویا دوست و همکلاسی دانشکده ات است دیگر نه ؟آن وقت از کی تا به حال توی دانشکده ی هند,زبان و ادبیات و عرب تدریس میکنند؟ببینم اصلا معلوم هست جنابعالی این عتیقه را از کجا پیدا کرده ای؟فکر کردی من نمیدانم این دختر و خانواده اش از چه قماشی هستند؟فکر کردی من هم مثل مادر ساده و زود باورم که گول مانتو و شلوار و مقعنه ی مشکی را که سر این دختر کشیده ای را بخورم؟این دختر اینقدر جلف و سبکسر است که نگاهش ,حرکاتش ,خندیدنش ,کلماتش ، حتی شیوه ی راه رفتن و آدامس جویدنش داد می زند که از چه طبقه ای است....آن وقت تو می آیی این جا می نشینی و می گویی,ببخشید!!رویا خانم خیلی دختر نجیب و آدم
    حسابی ای است,دفعه اول هم که آنطور دیدیش برای این بود که خیلی دلش می خواست منشی تو باشد و چون فکر می کرد قاعدتا یک مدیر جوان,از این تیپ منشی بیشتر خو شش میآید,با آن ریخت و قیافه آمده بود,تا نظر تو را جلب کند....بعد که فهمید در مورد تو اشتباه کرده.,آب توبه سرش ریخت و دوباره شد همان مریم مقدسی که قبلا بوده...نه خیر شیرین خانم ...نه ..من احمق نیستم ...صبور هستم اما احمق نه ....! حرف نزدن دلیل بر نفهمیدن نیست ... من سکوت کردم تا ببینم تو تا کجا و تا کی می خواهی سر خودت و من و مادر را شیره بمالی و به خریت من بخندی...نفس شیرین بند آمده بود و همان طور با دهان باز هاج و واج به من خیره مانده یود.
    آهسته گفتم:فکر کنم برای امروز بس باشد...(و از جایم بلند شدم)
    شیرین قاطع گفت:صبر کن...فکر کردی خیلی زرنگی؟
    با بی حوصلگی نگاهش کردم:ادامه داد:مادر از رویا برای تو خواستگاری کرده رویا هم جواب مثبت داده.
    پایم به صندلی گیر کرد و نزدیک بود با سر روی زمین بیفتم که ستون و سط اتاق به دادم رسید.
    نا باورانه گفتم:دروغ گفتن کمکی به تو نم
    ی کند شیرین...پایت را از وسط این ماجرا بکش بیرون,من هم چه راجع به برادر رویا می دانم بیخیال می شوم.
    پیروزمندانه گفت:به حرفم شک داری می توانی خودت شب از مادر بپرسی... مادر که دروغ نمی گوید,می گوید؟
    عصبانی گفتم:یعنی چی؟یعنی مادر بدون اجازه ی من از دختر مردم خواستگاری کرده؟یعنی من اینقدر آدم نبودم که یک کلمه از خودم هم نظرم را بپرسد؟
    با پوزخند جواب داد:به نظر مادر تو اگر عرضه ی زن پیدا کردن داشتی 35 سال عزب نمی ماندی...برای همین به محض اینکه رویا را پسندید خودش دست به کار شد..اتفاقا از
    بخت تو,این بار بد جوری هم عزمش را جزم کرد,که قضیه تو و رویا را به سر و سامان برساند...فکر نکنم هیچ جوری حریفش شوی...چون رویا بد جوری بیخ گلویش گیر کرده...(و بلند بلند شروع کرد به خندیدن)
    به عمد می خواست با صدای بلند خنده اش عصبی ترم کند...میخواست حساب
    ی بچزاندم...
    خودم را جمع و جور کردم و گفتم:مهم نیست...مردم زن عقد کرده اشان را با سه تا بچه ی قد و نیم قد,بعد از بیست سال طلاق میدهند این که فقط قرار یک خواستگاری است...آن هم لفظی...حرف هم که باد هواست...خواستگاری کرده که کرده...!شرمنده ببخشید اشتباه شده...من خودم به جای مادر عذر خواهی میکنم.شیرین هم مثل من داشت نقش بازی میکرد...از درون آتش گرفته بود...کیفش را از روی میز برداشت و در حالی که به سمت در میرفت,گفت که اینطور...
    نمی خواهی کوتا بیایی...پس بچرخ تا بچرخیم,آقا یوسف...(و با لگد در را پشت سرش بست.)
    برگشتم به اتاقم و نشستم پشت میزم...دستانم را روی میز گذاشتم و سرم را به بازوانم تکیه دادم و به این فکر کردم که...قطعا شب باید با مادر صحبت کنم...اگر قرار بود مادر و شیرین بخواهند پای گود بنشینند و صبح تا شب اوامر مسخره ی زنانه صادر کنند و گند بزنند به اعصاب و کار و زندگی من,بهتر بود و در شرکت را ببندم و بروم دنبال یک کار دیگر...کاری که الاقل از خودم استقلال رای داشته باشم...
    همین طور,توی فکر بودم که صدای زنگ تلفن,چرتم را پاره کرد...همانطور که عصبانی فکر میکردم,همانطور عصبانی هم گفتم:بله...!
    صدای آرام خانم محمدی توی گوشی پیچید که گفت:سلام آقای شایسته...محمدی هستم...شرمنده... گفتم:آخ ببخشید...حال شما؟
    با همان لحن آرام بخش گفت:باز چی شده؟تمام نشد این عزل و نصب کمیک؟نمیدانم چرا؟ولی مثل آدمی که با تنها معتمدش درد و دل میکند گفتم:رویا را انداختم بیرون,شیرین خواهرم آمد اینجا انقدر داد زد که یک جو آبروی باقیمانده ی شرکت هم رفت...!من هم مجبور شدم توی رویش بایستم و حرمت خواهر و برادری را بشکنم...بعد هم شیرین کلی برایم خط و نشان کشید و باقهر رفت خانه....
    دلم نمی خواست اینطوری بشود...نمی خواستم حرمت بزرگتری و برتر ی ام در نبود پدر,اینطور به خاطر مسائل پیش پا افتاده کاری زیر سوال برود...!با لحن مهربانی جواب داد:به هر حال کاری بود که باید انجام می دادید هر چه بیشتر می گذشت سخت تر می شد .گذر زمان ,همیشه هم حلال مشکلات نیست...بعضی مسائل اگر کهنه شوند,دیگر قابل حل نیستند.برای آنکه آنقدر عمیق می شوند که آدمها به آنها عادت می کنند...تحمل کردن,تصمیم نهایی آدمهای ضعیف است,آدمهای قوی و اهل عمل راهی به جز تمحل برای مشکلاتشان پیدا می کنند.بزرگی می گوید اگر برای بدست آوردن چیزی که دوست داری نجنگی,مجبوری برای همه ی عمر همان چیزی را که داری ,دوست داشته باشی....
    می دانید این یعنی چی؟یعنی تسلیم شدن,نه به خواست خود بلکه به جبر روزگار...یعنی حقارت!با این حساب هنوز هم از کاری که کرده اید پشیمانید آقای شایسته؟
    قانع شده بودم حرفهای این زن آنقدر پخته و سنجیده بود,که توانسته بود با چند جمله آرامم کند...آهسته گفتم:حالا چه کار کنم؟منشی را میگویم...کارهای شرکت همه خوابیده...پاک گیج شد ه ام...حضور رویا هر چه بود خوب یا بد,بلاخره ار هیچ بهتر بود!
    با اطمینان گفت:دو مرحله پیش رو دارید...مرحله اول:به منشی قبلی تان زنگ بزنید و مطمئن بشوید رفته یا نه؟زیاد اتفاق میافتد که زندگی طبق برنامه خود آدم پیش نمی رود...شاید خانم همتی برنامه اش به هم خورده باشد یا اصلا از رفتن پشیمان شده باشدو بتواند دوباره برگردد سر کارش.
    مرحله دوم:یک آگهی استخدام منشی بدهید کافی است یک آگهی بدهید هزار نفر متفاضی جلوی در شرکت صف می بندند و این یعنی اینکه شما فرصت خواهید داشت کسی را پیدا کنید که دقیقا مطابق نیازهای شرکت و استانداردها ی شما باشد....
    مستاصل گفتم:راستش من اصلا حوصله آگهی دادن و گزینش گرفتن ندارم.گذشته از آن چند روزی که باید وقت بگذارم و هزار جور آدم رنگ و وارنگ که با التماس نگاهم می کنند را محک بزنم تا یک ماه بعد هم باید جواب پس بدهم و گریه و زاری بشنوم.
    با تعجب گفت:پس چطور آگهی استخدام حسابدار داده بودبد؟
    شرمنده گفتم:نداده بودم...به شما دروغ گفتم...(آن سوی خط سکوت شد)
    دوباره گفتم:حق با شماست,بهتر است اول به خانم همتی زنگ بزنم...شاید پشیمان شده باشد و اصلا نرفته باشد...
    به جای جواب حرفم گفت:غرض از مزاحمت آفای شایسته...خواستم بگویم که فاکتورها سندهای شماره 94و37 نیستند.میخواستم بدانم خدمت شماست یا اینکه پیش آقای مرادی جا مانده...زونکن پیش رویم را باز کردم و شروع کردم به گشتن...حق با خانم محمدی بود,دو تا از فاکتورها پیش من جا مانده یود
    گفتم:اینجاست...فاکتورها پیش من است..فردا که آمدید میدهم خدمتتان...کوتاه و مختصر گفت:باشد..ممنون و گوشی را گذاشت...
    آرام شده بودم...همان بهتر که زودتر دست به کار شدم بودم...لبخند رضایت روی لبم نشست.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    حدس خانم محمدی درست بود،خانم همتی نتوانسته بود غربت را تحمل کند و بعد از دو ماه برگشته بود.ظاهرا نان ونمکی که سر سفره ی داماد می خورد،منتش سنگین تر از محبتی بود که در حقشان برای نگهداری بچه می کرد...نمی دانم چرا خودش زنگ نزده بود تا برگردد سر کارش...شاید برای اینکه حوصله کل کل کردن با رویا را نداشت یا شاید برای اینکه خودش را پیرتر از ان می دید که بخواهد دوباره دنبال کار بدود...هر چه بود،وقتی شنید رویا رفته و شرکت نیاز به منشی دارد،خیلی خوشحال شد...
    برگشتنش بیشتر از انکه فکرش را می کردم،گره از کارم باز می کرد،برای اینکه با او جای بهانه ای برای مادر نمی ماند...او هم با تجربه بود،هم پخته و سرد و گرم کشیده.
    با او قرار و مدارهایم را گذاشتم و رفتم دنبال کلید ساز...باید تمام کلیدها را،از در ورودی شرکت گرفته،تا اتاق خودم،همه را عوض می کردم...ساعت نزدیک نه شب بود که کار کلید ساز تمام شد...چراغ ها را خاموش کردم،در شرکت را با کلید جدید قفل کردم و لبخند به لب رفتم خانه!خانه که رسیدم،کسی خانه نبود...
    با اعصاب راحت دوش گرفتم،چند تا بیسکویت خوردم و روی کاناپه جلوی تلویزیون ولو شدم.
    هنوز تلویزیون روشن نشده بود که مادر و شیرین سر رسیدند.همان طور که زل زده بود به صفحه تلویزیون گفتم:سلام...چه عجب؟!...ساعت نه و نیم است.کجا بودید تا این وقت شب؟
    (جوابی نیامد!)
    دوباره پرسیدم:خرید بودید؟!(باز هم جوابی نیامد!)
    روی کاناپه شق و رق نشستم و به سمت مادر چرخیدم...رفته بود توی اشپزخانه و داشت از توی یخچال غذا در می اورد...
    محتاطانه پرسیدم:چیزی شده؟
    مختصر و کوتاه گفت:من برای جمعه عصر با خانواده رویا،قرار خواستگاری گذاشته ام...یادت نرود...قراری برای جمعه عصرت نگذار...
    دوباره روی صندلی ولو شدم و بلند گفتم:اشتباه کردید مادر...من اگر از بی زنی بمیرم،رویا را نمی گیرم...ضمنا امروز هم از شرکت اخراجش کردم،دیگر هم علاقه ای ندارم نه این خانم را ببینم،نه اسمش را بشنوم.
    مادر از توی اشپزخانه داد زد:بله...خبر غلط های زیادیی را که کرده ای شنیده ام...چهار روز به حال خودت گذاشتمت،ببین چه آشوبی به پا کردی؟منشی اخراج کردی...حسابدار استخدام کردی...ببینم این دختره رو از کجا پیدا کردی،بچه ها می گویند بدجوری برایش یقه چاک می دهی،راستش را بگو،چیز خورت کرده،یا خودت سرت به جایی خورد که پای هر لکاته ای را توی شرکت باز میکنی؟
    نمی دانم چرا اینقدر عصبانی شدم....نمی دانم به خاطر کلمه ی «لکاته» بود یا به خاطر این بود که ظرفیتم ته کشیده بود...هر چه بود از جایم بلند شدم و در حالیکه به سمت اشپزخانه می رفتم،داد زدم:شیرین...شیرین!....
    شیرین زودتر از من خودش را به مادر رساند....
    جلوی در اشپزخانه ایستادم و گفتم:این حرفی که می زنم،حرف اول و آخر من است...شوخی هم ندارم...هر دویتان خوب گوش کنید...از امروز یا من رئیس و مدیر بلامنازع شرکت هستم و همه تصمیم ها و مسوولیت تمام کارها را خودم به تنهایی به عهده می گیرم و شما دو تا هم حق هیچ اظهار نظر و دخالتی ندارید و یا اینکه از همین فردا،شرکت را می گذاریم برای فروش...و هر کسی سهم خودش را م گیرد و با ان هر غلطی که می خواهد می کند.متوجه شدید؟فکرهایتان را بکنید و تا صبح نتیجه اش را به من بگویید،تا من هم تکلیف خودم را بفهمم...چون من اصلا قصد ندارم مثل یک احمق وسط وسط این بلبشویی که یک مشت زن ناقص العقل برای من درست کرده اند،سرگردان بمانم...!
    ظرف خورشت از دست مادر افتاد و خورشت هایش پخش زمین شد...شیرین کف زمین نشست و شروع کرد به جمع کردن خورشت ها...
    مادر اهسته نالید...دستم درد نکند با این پس بزرگ کردنم...چه عصایی برای روزگار پیری ام ساختم...حیف زحمت...حیف زحمت که برای اولاد بکشی؟این هم نتیجه اش.
    به سرعت گفتم:مادر جان...منطقی باش...شما خودت توی خانه نشسته ای،خبر از بیرون نداری...هی من می گویم نر است،شما هی می گویی بدوش...من را بین یک مشت آدم بی لیاقت اسیر کرده ای،توقع داری تاجر موفقی هم باشم...آخر مادر من...زنی گفته اند،مردی گفته اند.شما زن خانه اید،من مرد بیرون.مدیریت امور خانه با شما،مدیریت و برنامه ریزی برای شرکت هم مال من...مگر وقتی پدر خدا بیامرزم زنده بود،برای کارهایش از شما اجازه می گرفت،که حالا من برای هر حرکت کوچکی باید از شما اجازه بگیرم...زمان پدر خدا بیامرز،شما حتی جرات نداشتید از او بپرسید چرا دیر امده یا چرا زود رفته...به من که رسید،آسمان تپید؟نوبت من بیچاره که شد برای مارک چایی ای که مش رحمان دم می کند و به خوردمان می دهد هم باید از شما کسب تکلیف کنم؟مادر من،شما چکار به کارهای شرکت دارید،شما بنشینید توی خانه و خانمی تان را بکنید و حواستان به دختر دم بخت تان باشد که چه کار می کند و کجا می رود و با چه کسی معاشرت می کند،شما را چه به کارهای مردانه؟
    ( رنگ از صورت شیرین پرید!)
    مادر مقطع گفت:قبول یوسف...قبول،اگر مشکل تو این طوری حل می شود،من و شیرین دیگر کاری به کارهای شرکت نداریم،ولی در مورد رویا قضیه فرق می کند،من با خانواده اش حرف زده ام و قرار گذاشته ام...
    کوتاه اما قاطع گفتم:مگر می شود؟زنگ بزنم بگویم چی؟مردم که مسخره ما نیستند.پاهایم را جفت کردم و در حلی که سرم را بالا می گرفتم گفتم:حالا کو تا جمعه؟خدا را چه دیدی شاید خانواده ی رویا خودشان از وصلت با ما پشیمان شدند.کار دنیا که حساب و کتاب ندارد...به قول قدیمی ها،از این ستون تا آن ستون فرج است.مادر هنوز داشت با دهان باز و حیرت زده به من نگاه می کرد،از اشپزخانه بیرون رفتم...ان شب رفتم به اتاقم...روی تختم دراز کشیدم و ساعت ها فکر کردم...به خودم...به رویا...به شیرین...وکمی هم...به خانم محمدی!فقط کمی...فقط کمی...




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با آمدن خانم همتی،آرامش به شرکت برگشت...البته رویا پر رو تر از ان بود که با گم شو،و برو بیرون و داد و بیداد،تسلیم شود ولی وقتی دید که کلیدها عوض شدند و در شرکت هم همیشه بسته است،عملا چاره ای جز تسلیم نداشت...بنابراین رفت و مثل یک مار چمبره زد تا به وقتش نیشش را بزند...من هم رفتم و منتظر فرصتی شدم تا دست رویا را رو کنم،تا پنجشنبه چیزی نمانده بود و من حسابی دلواپس شده بودم که شب سه شنبه،فرجی شد...خوب یادم هست که دوشنبه شب بود و من داشتم کامپیوترم که هنگ کرده بود و فایل اش باز نمی شد،را دستکاری می کردم که صدای پچ پچ شیرین،توجهم را جلب کرد...صدایش به زحمت از اتاق مجاور به گوش می رسید،اما معلوم بود که دارد با تلفن حرف می زند...آهسته و پاورچین پاورچین درب اتاق ر اباز کردم و رفتم پشت در اتاق شیرین...اما صدای شیرین انقدر اهسته بود که نمی توانستم درست جملات شیرین را بشنوم...رفتم توی هال و صدای ولوم تلفن را تا آخر کم کردم و تلفن را زدم روی آیفون...
    رویا داشت ادرس جایی را به شیرین می داد...اول فکر کردم که کافی شاپ یا رستوران است،اما بعد وقتی دیدم که بلوک و پلاک و واحد دارد،فهمیدم که آدرس،آدرس یک جای مسکونی است.
    خودکار را از کنار تلفن برداشتم و بی سر و صدا شروع کردم به یاداشت کردن ادرس،کف دستم...می خواستم تلفن را خاموش کنم که صدای شیرین که داشت با خوشحالی به رویا می گفت:حالا حتما می آید...کنجکاوی ام را تحریک کرد...
    رویا قاطع جواب داد:دیوانه شده ای؟معلوم است که می اید...اگر آمدنش قطعی نبود که اصلا تولد نمی گرفتم...خودش دیشب ایمیل (E.mail ) زد که فردا شب تهران است...فکر کنم می خواهد حتما خودش را برای خواستگاری روز جمعه برساند...
    شیرین گفت:رویا حالا جواب مامان را چی بدهم؟مامان را چطور راضی کنم،بگویم کجا می خواهم بروم تنهایی ان هم تادیر وقت؟
    رویا گفت:خوب بگو با منی...
    شیرین با طعنه گفت:اولا که مگر تو به مامان نگفتی من هر جا بروم به پدرم قول داده ام سر ساعت ده شب خانه باشم...دوما چه فرقی می کند،چه با تو،چه بی تو،دو تا دختر چه غلطی می خواهیم بکنیم و کجا می خواهیم برویم تا نصفه شب؟
    رویا با جیغ گفت:فهمیدم...بگو با دانشگاه می خواهیم برویم اردوی امامزاده داوود...بعد هم شب خودم می دهم آرش برساندت خانه...به جون شیرین تیپ اش حسابی به تیپ راننده آژانس ها می خورد،قول می دهم هیچ کس شک نکند...( و زد زیر خنده )
    شیرین با خنده گفت:ای مارمولک هفت خط...من تعجب می کنم تو با این چموشی چطور نتوانستی قاپ این برادر هالوی من را بدزدی...
    رویا مصمم گفت:صبر داشته باش دختر...حساب ان را هم می رسم...به وقتش،حالا بگذار هر چقدر می خواهد لگد بپراند،خسته که شد،ضربه فنی اش می کنم....
    شیرین بی تفاوت گفت:رویا...لباس هایم را چکار کنم؟با آن سر و لباس،که نمی روند امامزاده داوود اردو....
    رویا جواب داد:کاری ندارد که خنگ خدا... روز قبل لباسهایت را بده به من،ببرم خانه آرش.همان موقع که آمدی لباسهایت را عوض کن...تازه اینطوری بهتر است،خدا را چه دیدی شاید آرش هم در لباس پوشیدن کمکت کرد...
    شیرین شرمنده گفت:خجالت بکش رویا...خیلی بی حیا شده ای...رویا با لحن کشداری گفت:شیرین جان،برادر من خیلی اروپایی فکر می کند،اگر می خواهی عروس ما بشوی باید دست از امل بازیهای مامان جانت برداری...
    عرقی که از روی پیشانی ام راه برگرفته بود،ارام ارام از گوشه ی صورتم می چکید پایین...آهسته آیفون تلفن را خاموش کردم و برگشتم به اتاقم.روی تختم دراز کشیدم و عمیق به فکر فرو رفتم.فرصتی که به دنبالش بودم،به دست آمده بود اما...یک مشکلی داشت...آن هم یک مشکل بزرگ،پای آبروی شیرین در میان بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 10 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/