فصل 7
تا شنبه هیچ حرفی راجع به حسابدار جدید به رویا نزدم.به مادر و شیرین هم همینطور...همه چیزرا سپردم دست سرنوشت.با خودم گفتم که هر چه باداباد...زنها را وقتی در عمل انجام شده قرار بدهی,خودشان یک راه برای سازش پیدا می کنند.اما اگر در کارشان دخالت کنی ,هم شکم خودشان را سفره می کنند و هم شکم واسطه ی بیچاره را...برای همین مثل یک مار چمبره زدم و نشستم منتظر ,تا ببینم چه پیش می آید.طرفهای ظهر بود که خانم محمدی آمد...از صبح در اتاقم را باز گذاسته بودم و چهار چشمی مراقب رفت و آمدهای بیرون بودم تا اینکه بالاخره صدای خانم محمدی را شنیدم که گفت:سلام رویا خانم. من محمدی هستم...از آشنایی با شما خوشبختم و امیدوارم بتوانیم برای هم دوستان خوبی باشیم.بعد دست خانم محمدی را دیدم که به سمت رویا که همین طور بهت زده سر جایش خشک اش زده بود,دراز شده و در هوا معلق مانده...
رویا خیلی خشک و رسمی پرسید:شما؟!
خانم محمدی با همان لحن صمیمانه گفت:من محمدی هستم...حسابدار جدید شرکت...
رویا با همان لحن سرد گفت:احتمالا اشتباهی شده سر کار خانم...شرکت ما حسابدار دارد.
خانم محمدی که خسته شده بود,دستش را که به سمت رویا دراز کرده بود پس کشید و با دلخوری گفت:شما مثل اینکه همین الان از سفر تشریف آوردید,چون خیلی از مرحله پرت هستید...
حسابدار قبلی تان هفته پیش تصفیه حساب کردند و رفتند..ار هفته پیش تا حالا من حسابدار شرکت هستم.سر رویا با چنان سرعتی به سمت اتاق من چرخید که رگ گردنش گرفت و آه از نهادش در آمد...
به سرعت به سمت اتاق من دوید و در حالی که دم در ایستاده بود,با صدای بلندی گفت:یوسف...می شود بگویی این خانم چی می گوید؟این دیگر از کجا پیداش شده؟چرند می گوید یا تو واقعا استخدامش کردی؟یعنی واقعا تو اینقدر احمقی که به جای یک حسابدار مرد زبده,یک دختر بچه ی بی عرضه را استخدام کردی؟
سرم را بالا کردم به جای رویا نگاهم توی نگاه خانم محمدی گره خورد...متعجب و حیرت زده به من و به رویا نگاه می کرد...
نیروی عجیبی از چشمهایش به وجودم ریخت...صاف روی صندلی ام نشستم و گفتم:برو بیرون رویا و به کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن.بعد در حالی که سرم را به سمت خانم محمدی می چرخاندم محترمانه گفتم:بفرمایید خانم محمدی..من به جای این خانم از شما معذرت می خواهم...چشمهای رویا آتش گرفت...با خشم گفت:پس کار خودت را کردی؟می دانستم یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست که داری این طور ما را از سرت باز میکنی...خیلی خوب آقا یوسف...خیلی خوب....
با صدای که دیگر تقریبا به فریاد شبیه بود,گفتم:برو بیرون رویا...ودر را هم پشت سرت ببند...
رویا عصبی چرخید و خواست از اتاق خارج شود که محکم تنه اش به تنه خانم محمدی که جلوی در ایستاده بود خورد.خانم محمدی از جایش تکان نخورد....اما رویا,تلوتلویی خورد و در حالی که با نیروی دست خانم محمدی را به عقب هول می داد,راه را برای خودش باز کرد و در را پشت سرش به هم کوبید.
خانم محمدی مدتی همان طور به در بسته شده و به من خیره ماند و عاقبت در حالی که یک قدم از جلوی در فراتر می گذاشت گفت:اینجا چه خبر است آقای شایسته؟ببینم اینجا واقعا شرکت است؟
در حالی که عصبانی روی صندلی ام جا به جا می شدم:گفتم:بله...تا همین یک سال پیش شرکت بود اما وقتی که این خانم آمده,به جای شرکت شده طویله....
خانم محمدی مردد گفت:من متاسفم که این را الان می گویم,می دانم که وقت مناسبی نیست,ولی با این موضوع ,من واقعا مطمئن نیستم که بتوانم با شما همکاری کنم...اینجا یک جوری است...به محیط کار اصلا شبیه نیست...بیشتر شبیه به یک..,یک...,کارناوال خانوادگی است...من به اندازه کافی خودم دردسر و مشکل دارم اصلا قصد ندارم مشکلات خانوادگی دیگران را هم به دردسرهای خودم اضافه کنم.تمام جنم و ابهت مدیریتی ام,در برابر زنی که پیش رویم ایستاده بود زیر سوال رفته بود...مغرورانه گفتم:درستش می کنم...شما جا نزنید و یک هفته تحمل کنید من اینجا را مثل روز اولش می کنم.این شرکت جای آدمهای بی لیاقت و زیر کار درو نیست..اول حساب حسابدارم را رسیدم,حساب بقیه را هم به زودی می رسم...
خانم مخمدی غصه دار گفت:اگر دفاتر و حسابها را لطف کنید کن مرخص می شوم...
کارتابل حسابها را و دفاتر را مقابلش روی میز گذاشتم,ازجایش بلند شد دفاتر را برداشت و از در خارج شد...
هنوز در کاملا بسته نشده بود که با همه ی قدرت و جنمی که در خودم سراغ داشتم,بلند گفتم:رویا...رویا..بیا اینجا...!
رویا سلانه سلانه در را باز کرد و در حالی که طلبکارانه و با حرص به من نگاه می کرد,گفت:فرمایش؟
با جذبه گفتم:شما اخراجید...کلیدها لطفا...!(و دستم را به سمتش دراز کردم)
کمی هاج و واج نگاهم کرد و گفت:جدا؟چقدر مودب شده اید؟احتمالا اثر همنشینی های جدیدی است که پیدا کرده ید...جواب مادر و شیرین را همینطور مودبانه خواهی داد؟
نه...؟کارخوبی می کنید...از قدیم گفته اند,ادب,برتر از گوهر آمد پدید...
مثلا این خانم,اصلا مهم نیست حسابدار خوبی هست یا نه ...
مهم این است که خیلی مودب و با شخصیت است.همین ها را به مادرتان هم بگویید,دیگر همه چیز حل است ...گور پدر شرکت و کار و دخل و خرج و حسابها و کتابهایش!
بلند تر فریاد زدم:کلیدها لطفا...؟
همانطور که دست به کمر دم در ایستاده بود,با پوزخند کفت:چه آدم صادفی...واقعا که در نبود من,به همه ی قولهایت عمل کرده ای...دست از پا خطا نکرده ای؟ نفس نکشیدی و تسنه و گرسنه هم نشدی...فقط متاسفانه جلوی اجابت مزاجت را نتوانستی بگیزی,که آن هم اشکالی ندارد...آدمیزاد است دیگر پیش می آید...خودم درستش میکنم...(وچرخید تا برود)
داد زدم:رویا...نشنیدی چی گفتم؟کلید ها را بگذار اینجا و همین الان از جلوی چشمم گم شو....!
با همان حالت مسخره گفت:به همین راحتی؟...بله...؟شتر دیدی,ندیدی...؟نه آقا پسر...کور خوانده ای ...من بیدی نیستم که به این بادها بلرزم...بوی کهنگی من آزارت میدهد..نه؟ضمنا من کلیدها را از تو نگرفته ام که به تو تحویلش بدهم,شب میام منزلتان,می دهم خدمت مادر محترم از همه جا بی خبرتان!(و در را به هم کوبید)
با همه ی وجودم فریاد زدم:گمشو بیرون لعنتی...همین الان از شرکت و زندگی من گمشو بیرون...تو از روز اول هم برای من بو ی نو نمی دادی ,که حالا بوی کهنگی گرفته باشی..من از همان روز اول که تو را دیدم,بوی گندیدگی ات حالم را به هم زد ولی مراعات آبرویت را کردم و دندان روی جگر گذاشتم...آنقدر دندان روی جگر گذاشتم که شدی استخوان لای زخمم...حالا ایستادی و برای من تعیین تکلیف می کنی؟رویا...بد جوری حالم را به هم می زنی تا خودم از شرکت بیرونت نکرده ام,خودت با پای خودت آبرومندانه ی برو بیرون...شنیدی چی گفتم؟شنیدی یا دوباره بگویم...!
(صدایی نیامد...در را باز کردم...رویا رفته بود و در شرکت کسی نمانده بود جز من!)
کمتر از دو ساعت بعد شیرین وسط دفتر ایستاده بود و داشت داد و بیداد می کرد.حرفهایش را اصلا نشنیدم,یعنی نخواستم بشنوم!نمیدانم چرا ولی ناگهان تصمیم گرفتم یوسف دیگری بشوم.یک مرد کامل نه آن یوسف دست و پا چلفتی ای که شده بود بازیچه ی دست یک مشت زن!
شیرین حرفهایش را زد...آنقدر داد و بیداد کرده بود که دیگر نفسش بالا نمی آمد...انگار همه ی زورش را زده بود و سنگ تمام گذاشته بود,چون عاقبت بی حال و بی رمق روی مبل نشست...شمرده و قاطع گفتم:تمام شد؟حالا برو خانه.
شیرین مبهوت نگاهم کرد این غیر منصفانه ترین دستمزدی بود که برای آن همه تهدید و توپ و تشر و داد و بیداد و گریه و زاری می توانست بگیرد.
با حرص گفت:مثل اینکه نشنیدی چی گفتم آقا یوسف؟وضع را از این که هست خرابتر نکن...همینطوری هم حسابت با کرام الکاتبین است...مادر پوستت را می کند اگر بفمهد که چه غلطی کرده ای؟خشم غریبی زیر پوستم جا به جا شد ...دختره چموش بیست دو ساله,وقیحانه ایستاده بود جلوی من و برای من مدیر سی و پنچ ساله ی یک شرکت تجاری خط و نشان می کشید.قصد نداشتم هیچ وقت از این حربه استفاده کنم,ولی شیرین مجبورم کرد....
با پوزخند روی مبل نشستم وگفتم:اگر قرار به حساب و کتاب باشد,حساب شما هم شیرین خانم,با کرام الکاتبین است...چون اگر مادر بفهمد که چرا سنگ این رویا خانم را به سینه می زنی,پوست از سرت می کند....مادر گفت که اجازه می دهد بروی خارج به شرط آنکه ازدواج کرده باشی,ولی با یک آدم معقول,نه با برادر لات هرزه ی بی سر و پای رویا خانم...(رنگ شیرین مثل گچ سفید شد)
ادامه دادم:رویا دوست و همکلاسی دانشکده ات است دیگر نه ؟آن وقت از کی تا به حال توی دانشکده ی هند,زبان و ادبیات و عرب تدریس میکنند؟ببینم اصلا معلوم هست جنابعالی این عتیقه را از کجا پیدا کرده ای؟فکر کردی من نمیدانم این دختر و خانواده اش از چه قماشی هستند؟فکر کردی من هم مثل مادر ساده و زود باورم که گول مانتو و شلوار و مقعنه ی مشکی را که سر این دختر کشیده ای را بخورم؟این دختر اینقدر جلف و سبکسر است که نگاهش ,حرکاتش ,خندیدنش ,کلماتش ، حتی شیوه ی راه رفتن و آدامس جویدنش داد می زند که از چه طبقه ای است....آن وقت تو می آیی این جا می نشینی و می گویی,ببخشید!!رویا خانم خیلی دختر نجیب و آدم حسابی ای است,دفعه اول هم که آنطور دیدیش برای این بود که خیلی دلش می خواست منشی تو باشد و چون فکر می کرد قاعدتا یک مدیر جوان,از این تیپ منشی بیشتر خو شش میآید,با آن ریخت و قیافه آمده بود,تا نظر تو را جلب کند....بعد که فهمید در مورد تو اشتباه کرده.,آب توبه سرش ریخت و دوباره شد همان مریم مقدسی که قبلا بوده...نه خیر شیرین خانم ...نه ..من احمق نیستم ...صبور هستم اما احمق نه ....! حرف نزدن دلیل بر نفهمیدن نیست ... من سکوت کردم تا ببینم تو تا کجا و تا کی می خواهی سر خودت و من و مادر را شیره بمالی و به خریت من بخندی...نفس شیرین بند آمده بود و همان طور با دهان باز هاج و واج به من خیره مانده یود.
آهسته گفتم:فکر کنم برای امروز بس باشد...(و از جایم بلند شدم)
شیرین قاطع گفت:صبر کن...فکر کردی خیلی زرنگی؟
با بی حوصلگی نگاهش کردم:ادامه داد:مادر از رویا برای تو خواستگاری کرده رویا هم جواب مثبت داده.
پایم به صندلی گیر کرد و نزدیک بود با سر روی زمین بیفتم که ستون و سط اتاق به دادم رسید.
نا باورانه گفتم:دروغ گفتن کمکی به تو نمی کند شیرین...پایت را از وسط این ماجرا بکش بیرون,من هم چه راجع به برادر رویا می دانم بیخیال می شوم.
پیروزمندانه گفت:به حرفم شک داری می توانی خودت شب از مادر بپرسی... مادر که دروغ نمی گوید,می گوید؟
عصبانی گفتم:یعنی چی؟یعنی مادر بدون اجازه ی من از دختر مردم خواستگاری کرده؟یعنی من اینقدر آدم نبودم که یک کلمه از خودم هم نظرم را بپرسد؟
با پوزخند جواب داد:به نظر مادر تو اگر عرضه ی زن پیدا کردن داشتی 35 سال عزب نمی ماندی...برای همین به محض اینکه رویا را پسندید خودش دست به کار شد..اتفاقا از بخت تو,این بار بد جوری هم عزمش را جزم کرد,که قضیه تو و رویا را به سر و سامان برساند...فکر نکنم هیچ جوری حریفش شوی...چون رویا بد جوری بیخ گلویش گیر کرده...(و بلند بلند شروع کرد به خندیدن)
به عمد می خواست با صدای بلند خنده اش عصبی ترم کند...میخواست حسابی بچزاندم...
خودم را جمع و جور کردم و گفتم:مهم نیست...مردم زن عقد کرده اشان را با سه تا بچه ی قد و نیم قد,بعد از بیست سال طلاق میدهند این که فقط قرار یک خواستگاری است...آن هم لفظی...حرف هم که باد هواست...خواستگاری کرده که کرده...!شرمنده ببخشید اشتباه شده...من خودم به جای مادر عذر خواهی میکنم.شیرین هم مثل من داشت نقش بازی میکرد...از درون آتش گرفته بود...کیفش را از روی میز برداشت و در حالی که به سمت در میرفت,گفت که اینطور...
نمی خواهی کوتا بیایی...پس بچرخ تا بچرخیم,آقا یوسف...(و با لگد در را پشت سرش بست.)
برگشتم به اتاقم و نشستم پشت میزم...دستانم را روی میز گذاشتم و سرم را به بازوانم تکیه دادم و به این فکر کردم که...قطعا شب باید با مادر صحبت کنم...اگر قرار بود مادر و شیرین بخواهند پای گود بنشینند و صبح تا شب اوامر مسخره ی زنانه صادر کنند و گند بزنند به اعصاب و کار و زندگی من,بهتر بود و در شرکت را ببندم و بروم دنبال یک کار دیگر...کاری که الاقل از خودم استقلال رای داشته باشم...
همین طور,توی فکر بودم که صدای زنگ تلفن,چرتم را پاره کرد...همانطور که عصبانی فکر میکردم,همانطور عصبانی هم گفتم:بله...!
صدای آرام خانم محمدی توی گوشی پیچید که گفت:سلام آقای شایسته...محمدی هستم...شرمنده... گفتم:آخ ببخشید...حال شما؟
با همان لحن آرام بخش گفت:باز چی شده؟تمام نشد این عزل و نصب کمیک؟نمیدانم چرا؟ولی مثل آدمی که با تنها معتمدش درد و دل میکند گفتم:رویا را انداختم بیرون,شیرین خواهرم آمد اینجا انقدر داد زد که یک جو آبروی باقیمانده ی شرکت هم رفت...!من هم مجبور شدم توی رویش بایستم و حرمت خواهر و برادری را بشکنم...بعد هم شیرین کلی برایم خط و نشان کشید و باقهر رفت خانه....
دلم نمی خواست اینطوری بشود...نمی خواستم حرمت بزرگتری و برتر ی ام در نبود پدر,اینطور به خاطر مسائل پیش پا افتاده کاری زیر سوال برود...!با لحن مهربانی جواب داد:به هر حال کاری بود که باید انجام می دادید هر چه بیشتر می گذشت سخت تر می شد .گذر زمان ,همیشه هم حلال مشکلات نیست...بعضی مسائل اگر کهنه شوند,دیگر قابل حل نیستند.برای آنکه آنقدر عمیق می شوند که آدمها به آنها عادت می کنند...تحمل کردن,تصمیم نهایی آدمهای ضعیف است,آدمهای قوی و اهل عمل راهی به جز تمحل برای مشکلاتشان پیدا می کنند.بزرگی می گوید اگر برای بدست آوردن چیزی که دوست داری نجنگی,مجبوری برای همه ی عمر همان چیزی را که داری ,دوست داشته باشی....
می دانید این یعنی چی؟یعنی تسلیم شدن,نه به خواست خود بلکه به جبر روزگار...یعنی حقارت!با این حساب هنوز هم از کاری که کرده اید پشیمانید آقای شایسته؟
قانع شده بودم حرفهای این زن آنقدر پخته و سنجیده بود,که توانسته بود با چند جمله آرامم کند...آهسته گفتم:حالا چه کار کنم؟منشی را میگویم...کارهای شرکت همه خوابیده...پاک گیج شد ه ام...حضور رویا هر چه بود خوب یا بد,بلاخره ار هیچ بهتر بود!
با اطمینان گفت:دو مرحله پیش رو دارید...مرحله اول:به منشی قبلی تان زنگ بزنید و مطمئن بشوید رفته یا نه؟زیاد اتفاق میافتد که زندگی طبق برنامه خود آدم پیش نمی رود...شاید خانم همتی برنامه اش به هم خورده باشد یا اصلا از رفتن پشیمان شده باشدو بتواند دوباره برگردد سر کارش.
مرحله دوم:یک آگهی استخدام منشی بدهید کافی است یک آگهی بدهید هزار نفر متفاضی جلوی در شرکت صف می بندند و این یعنی اینکه شما فرصت خواهید داشت کسی را پیدا کنید که دقیقا مطابق نیازهای شرکت و استانداردها ی شما باشد....
مستاصل گفتم:راستش من اصلا حوصله آگهی دادن و گزینش گرفتن ندارم.گذشته از آن چند روزی که باید وقت بگذارم و هزار جور آدم رنگ و وارنگ که با التماس نگاهم می کنند را محک بزنم تا یک ماه بعد هم باید جواب پس بدهم و گریه و زاری بشنوم.
با تعجب گفت:پس چطور آگهی استخدام حسابدار داده بودبد؟
شرمنده گفتم:نداده بودم...به شما دروغ گفتم...(آن سوی خط سکوت شد)
دوباره گفتم:حق با شماست,بهتر است اول به خانم همتی زنگ بزنم...شاید پشیمان شده باشد و اصلا نرفته باشد...
به جای جواب حرفم گفت:غرض از مزاحمت آفای شایسته...خواستم بگویم که فاکتورها سندهای شماره 94و37 نیستند.میخواستم بدانم خدمت شماست یا اینکه پیش آقای مرادی جا مانده...زونکن پیش رویم را باز کردم و شروع کردم به گشتن...حق با خانم محمدی بود,دو تا از فاکتورها پیش من جا مانده یود
گفتم:اینجاست...فاکتورها پیش من است..فردا که آمدید میدهم خدمتتان...کوتاه و مختصر گفت:باشد..ممنون و گوشی را گذاشت...
آرام شده بودم...همان بهتر که زودتر دست به کار شدم بودم...لبخند رضایت روی لبم نشست.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)