فصل 5
اول با حسابدارم تصفیه کردم,بعد شماره تلفن دختر راگرفتم.زن میانسالی گوشی تلفن را برداشت,باخودم فکر کردم که باید مادر دختر باشد,چون وقتی گفتم از شرکت (طلای قرمز )مزاحم میشوم برای استخدام خانم محمدی,از خوشحالی صدایش لرزید...هول شده بود کلمات را یکی در میان و جا به جا می گفت.امابالاخره فهمیدم که دخترش خانه نیست .مهم بود...پیغام من واضح بود .دختر قطعا به زودی از استخدامش مطلع می شد و سر و کله اش پیدا می شد.
گوشی را گذاشتم و دفاتر حسابداری را برای تحویل به حسابدار جدید ,گوشه ی میزم گذاشتم...حالا وقتش بود که در غیاب رویا ,به کار هایم بزسم کلی کار عقب افتاده داشتم که روی هم جمع شده بود.عملا منشی که نداشتم ,حسابدارم را که اخراج کرده بودم ,آقای مرادی هم یک روز چک می برد بانک و عصر بر می گشت و می گفت چک بر گشت خورده ....با این اوصاف فقط من مانده بودم و مش رحمان آبدارچی که آن هم یک دقیقه در میان غیبش می زد ...باید یک فکر اساسی می کردم,حجم کارهای انجام نشده روی میزم ,نشان می دادکه این راهی که من می روم به ترکستان است.حسابی غرق کار شده بودم که در زدند.طرفهای ظهر بود تفریبا مطمئن بودم که دختر حسابدار است برای اینکه به خاطر غیبت رویا تمام ملاقاتها را کنسل کرده بودم .اول صدا زدم مش رحمان ...مش رحمان...در را باز کن,اما مش رحمان طبق معمول غیبش زده بود ...بنابراین خودم مجبور شدم در را باز کنم...پشت در,دختر جوان,شق و رق ایستاده بود .با دیدن من محجوبانه گفت :سلام...محمدی هستم مثل اینکه امروز از دفتر شما...
جمله اش را نیمه کاره گذاشتم و گفتم:بله,بفرمایید...من خودم با منزلتان تماس گرفتم(واز جلوی در کنار رفتم...)سکوت دفتر دختر را مردد کرد...به زحمت پرسید:ببخشید این جا همیشه این قدر خلوت و ساکت است؟...
منظورش را گرفتم و گفتم:نه...خانم این جا هیچوفت اینطوری نیست ...شانس شما,امروز استثنا اینطوری است...ما یک منشی داریم به اسم خانم رویا موحد,که تقریبا همسن و سال خود شماست....البته حالا تشریف برده اند سفر کیش....یک کارمند امور اداری هم داریم به اسم آقای مرادی که به کارهای دفتری شرکت می رسند...یک آبدارچی پیر هم به اسم مش رحمان داریم که البته ساعتی یک بار غیبش میزند...و...کلی مراجعه کننده...
شرکت هیچوقت اینطوری که شما می بینید نیست...الان شرکت در حقیقت نیمه تعطیل است..من هم برای تحویل دفاتر حسابداری مانده ام,و گرنه...
دختر همچنان با تردبد نگاهم می کرد...عاقبت گفتم:من نگرانی شما را درک میکنم,اما محیط اینجا کاملا امن و دوستانه است...اگر شما خواهر من بودید .من هیچ مشکلی نمی دیدم که در چنین محیطی کار کنید...از این جهت من به شما قول برادرانه می دهم...خیالتان بابت سلامت محیط اینجا راحت باشد...(سکوت شده بود)...عاقبت دختر گفت:می شود دفاتر حسابداری را ببینم؟از جایم بلند شدم و در حالی که به سمت اتاقم می رفتم گفتم:اوضاع دفاتر خیلی خراب است .شما باید شاگرد زرنگی باشید تا بتوانید این اوضاع خراب را از نو اصلاح کنید.راستش من خودم از دیروز تا به حالا,هر چه حساب می کنم هیچ چیز با هیچ چیز جور در نمی آید.
دختر جوان ,دفاتر را از دستم گرفت و گفت:فردا ظهر برایتان میاورمشان...
با پوزخند گفتم:خانم محترم,وضع این دفاتر خرابتر از این حرفهاست...شما باید برای اصلاح خراب کاریهای حسابدار قبلی لااقل به دو هفته وقت احتیاج دارید.
دفاتر را از روی میز برداشت و گفت:من سعی ام را می کنم شاید شد.
... نمی دانستم چه بگویم ...برای همین گفتم:باشد,پس تا فردا.
دختر نرم چرخید و به طرف در رفت.
آهسته گفتم:نمی خواهید راجع به ساعت کاری یا حقوقتان سوالی کنید؟
ایستاد و در حالی که متعجب به من نگاه می کرد,گفت:من که پشت تلفن گفتم من کارم را تقریبا غیر حضوری انجام میدهم.
(وا رفتم...)جویده جویده گفتم:مگر حسابدار غیر حضوری هم داریم؟
قاطعانه گفت:بله,قول می دهم که آب از آب تکان نخورد ...من کارم را خوب بلدم آقای....؟
به سرعت گفتم :شایسته هستم.
اخمهایش در هم کشیده شد,مردد گفت:ولی مردی که با من صحبت کردند,نام فامیلشان شایسته نبود...میر مهدی بود...
دستپاچه گفتم:بله,می دانم.ایشان یکی از دوستان من بودند. شما با دوست من صحبت کردید....
زن همانطور که مردد دم در ایستاده بود گفت:ولی من فکر می کنم آدرس را اشتباه آمده ام,چون شرکتی که من قرار بود حسابدارش شوم ,شرکت طراحی و نقشه کشی بوداما ..اینجا...فکر میکنم که...(تسلیم شده عجب آدم رکی بود)..
مقطع و بریده بریده گفتم:فرقی نمی کند خانم...من هم همان روز آگهی استخدام حسابدار داده بودم.حتما حکمتی بوده که شما به جای طبقه بالا,سر از این جا در آورده اید....شما میخواهید کار کنید,چه فرقی به حالتان میکند که کجا باشد....این جا یا طبقه ی بالا؟ماشاءا...شرایطتان هم که ایده آل است...پس سر چی چانه می زنید؟نکند مشکلتان حقوق است ؟با بالا چقدر طی کرده بودید,هر چقدر طی کرده بودید,من هم همان قدر به شما حقوق میدهم...
نمیدانم چرا انقدر به ماندنش اصرار داشتم ...ناخواسته پا فشاری میکردم,من حسابدار میخواستم ,چه فرقی میکرد این زن باشد یا کس دیگری ؟شاید برای اینکه حسابدارهای زن آدمهای قابل اعتمادتری بودند.دختر جوان چیزی نگفت:از شرکت بیرون رفت و در را پشت سرش بست...
فردا طرفهای ظهر یود که دختر پیداش شد...همه دفاتر را زیر بغلش زده بود و هن هن کنان از پله ها بالا می آمد,که دیدمش...من میخواستم بروم ناهار...اما نمیدانم چرا دختر را که توی پله های طیقه پایین دیدم پله های رفته را برگشتم و در را باز کردم و دویدم پشت میزم.
چند دقیقه بعد ,چند ضربه به در خورد و دختر,دفتر به دست وارد شد...
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.شمرده گفت:سلام آقای شایسته ,میبخشید مثل اینکه بی موقع مزاحمتان شدم؟
خیلی رسمی گفتم:نه...خواهش میکنم بفرمایید.
روی صندلی دو ردیف ,آن طرفتر از میزم نشست..
پرسیدم:چی شد؟
سرش را بالا کرد و متعجب نگاه کرد...
گفتم:دفاتر حسابداری را میگویم ...درست شد؟
نفس راحتی کشیدوگفت؟بله,درست...آنقدرها هم که می گفتید وضعش خراب نبود..دستکاری هایش خیلی ناشیانه بود یا شاید خیلی...خیلی وقحانه!!در حالی که ابرویم را بالا می دادم,پرسیدم:چطور؟
با حوصله گفت:حسابدارهای کهنه کار ,برای کج دستی,شیوه های مدرنتر و مرموزتری دارند...امروزی تر عمل میکنند,اما حسابدار شما ...یا حسابدار قهار و کهنه کاری نبوده و یا اینکه خیالش از بابت سر به هوایی شما خیلی راحت بوده ,برای اینکه هیچ زحمتی برای لا پوشانی کارهایش به خودش نداده.
بادی به غبغب انداختم و گفتم:من اصولا در کار کارمندانم زیاد دخالت نمی کنم.از رئیس بازی خوشم نمی آید.
سرش را بالا کرد و در حالی که مستقیم توی جشمانم زل زد و گفت:
پس نباید آدم زیاد موفقی باشید,چون یک مدیر موفق همیشه زیر چشمی هوای کار زیر دستانش را دارد.آن هم هوای کار یک حسابدار را,با قربان صدقه و نوکرم و چاکرم,وخواهش میکنم و بفرمایید,نمیشود تجارت کرد.مدیران موفق به طبقات هرم کاری معتقدند...
حال بادکنکی را داشتم که ناگهان با یک سوزن ,بادش خالی شده باشد...
در حالی که سعی میکردم خونسرد باشم,گفتم:من به طبقات هرم کاری معتقعد نیستم,من معتقعدم باید به شیو ه ی حکومت بر دلها مدیریت کرد.
بی حوصله گفت:از حال و روز شرکتتان معلوم است.منشیتان که سفر قند هارند...
کارمند امور اداریتان که اینقدر نامریی اند که تا به حال زیارت نشده اند ...حسابدارتان هم تا توانسته در این مدت فقط خودش را خجالت داده...آبدارچی تان هم که مثل روح ,مدام غیب میشود(حالشو بد جور گرفت)
(صورتم سرخ شد)
زن جوان دفاتر را روی میز گذاشت و گفت:درست کردم ,اما ,از همکاری با شما معذورم...راستش من آدم منظمی هستم,تحمل کار کردن در محیطی را که نظم و قانون ندارد و با شیوه (دلی) مدیریت میشود را ندارم....من باید بدانم دقیقا چه کارمی کنم و برای کارهایم به چه کسی پاسخ گو باشم و چه کسانی باید به من جواب پس بدهند ,محیط پر هرج و مرج ,کار من را هم زیر سوال می برد...
(سکوت کردم....دیگر نمیخواستم خواهش کنم که بماند...در مقام یک مدیر ,به قدر کافی خرد شده بودم.) فقط گفتم:بابت کاری که برای من کردید,چه کار باید بکنم؟
بی آنکه سرش را بچرخاند گفت:شما که هنوز دفاتر راچک نکردید شاید اصلا احتیاجی به جبران نباشد(و از دفتر بیرون رفت)
مدتی مات زده ,در سکوت به در شرکت و دفاتر روی میزم نگاه کردم بعد از جایم بلند شدم و رفتم تا ناهار بخورم گرسنه ام بود حوصله ی فکر کردن نداشتم.
رفتم رستوران تا ناهار بخورم ...چلو کباب خوردم,نوشابه خوردم و به خیابان و به عبور سریع ماشینها نگاه کردم و ذره ذره به مغزم اجازه دادم تا به حرفهای دختر جوان فکر کنم....
تقصیر رویا بود .همه چیز تقصیر رویا بود .ابن رویا بود که شرکت من را کرده بود پاتوق خاله بازیهایش,وگر نه تا خانم همتی منشی شرکت بود همه کارها نظم و قانون داشت حتی این مردک,حسابدار قبلی هم تا وقتی خانم همتی بود جرات لفت و لیس پیدا نکرد.آقای مرادی هم از خانم همتی حساب میبرد,کی آنوقتها جرات داشت به هوای انجام یک کار اداری ساده ,صبح از شرکت یزند بیرون و تا ظهر برنگردد.
رویا نه فقط شرکت و محل کارم را ,که همه زندگیم را به گند کشیده بود...باید یک حرکت مردانه انجام میدادم و همه اشان را می انداختم بیرون حتی به قیمت اخم و تخم مامان و آشوب شیرین...
برگشتم شرکت ...دفاتر را باز کردم و نشستم به حساب کردن سه ساعت تمام سر از روی دفاتر بلند نکردم,اما بعد از سه ساعت که کارم تمام شد ,حیرت زده شده بودم .عجب مهارتی داشت این زن,حیف بود مفت و مسلم فقط به خاطر غرور مردانه جریحه دار شده ام از دستش می دادم حرفهایش همه پخته و منطقی بود .
اتفاقا این شرکت دقیقا احتیاج به چنین کسی داشت تا بقیه را هم سر به راه کند ...عجب احمقی بودم من که گذاشته بودم به راحتی برود...
گوشی تلفن را برداشتم و دوباره شماره تلفن زن را گرفتم...تلفن چند بوق خورد و بعد همان خانم پیر گوشی را برداشت.کمی مودب گفتم:سلام خانم شایسته هستم,مدیز عامل شرکت طلای قرمز.
میخواستم اگر خانم محمدی تشزیف دارند با ایشان راجع به استخدامشان در شرکت صحبت کنم,خانم مسن گفت:دخترم منزل نیستند...اما اگر آمد چشم,پیغامتان را به دخترم میرسانم به سرعت گفتم:پس لطفا بفرمایید فردا صبح اول وقت حتما تاکید میکنم حتما تشریف بیاورند شرکت...
خاطرم نیست پیرزن چه گفت,اما خوب یادم هست که وقتی گوشی تلفن را سز جایش گذاشتم تصمیم قطعی ام را گرفته بودم که هم به شرکت و هم به زندگیم سر و سامانی بدهم بس بود هر چه که این مدت خراب کاریهای شیرین و رویا را تحمل کرده بودم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)